عکس روبرو مربوط به مرکز پارلمان(دو مجلس سنا و نمایندگان) ایالت تکزاس در شهر «آستین» مرکز(پایتخت) تکزاس میباشد.
با عجله به کلاس رفتم و برگشتم که هرچه سریعتر راهی شویم. روشن بودن کامپیوتر و یاهو مسنجر سبب شده بود که افراد زیادی از ایران هجوم کامپیوتری بیاورند و مدام صدای «باز»(دنگ) آزارمان میداد؛ چراکه وقت چت کردن نداشتیم و زهرا هم منتظر خانواده اش بود. خلاصه که یک «شیر تو شیری» شده بود که خدا میداند و کم باری قصه، بحث و دعوای لفظی من و زهرا بود که برای هزارمین بار به او گیر دادم چرا هنگام تایپ و چت کردن بجای کلید«i» از حرف «e» استفاده میکند و خود این فینگلیش تایپ کردن ما باعث هزاران سوءتفاهم میشود؛ وای بحال اینکه کلمه ای را اشتباه بنویسیم و ... این بحث ما اگر هیچ ثمری نداشت؛ حداقل باعث شد که زهرا باز مدّ جدید ناز واداهاش شروع بشه و سخت اخم کنه و ساکت و ناراحت گوشه ای کـِز کنه وبشینه.{توضیح: این مطلب کم اهمیت را نوشتم تا دیگر تازه مهاجران بدانند که چقدر گیر بودم و تمام این گیردادنهای اوّل مهاجرت طبیعی است و...} در این بین عبدالله تنها کسی بود که هرگونه ادا و اطوار ما را به جان میخرید و مدام دعوت به آرامش میکرد.
البته همه میدانند که اوج عصبانیت من چند دقیقه ای بیش نیست و به همان سرعت که شروع میشود؛ پایان میابد و بیشتر این عصبانیت های شرطی ام و شکننده بودن روحیه ام تاثیر تازه مهاجر بودنمان است. بهرحال هرکس به نوعی رفتار میکند و برعکس اینکه من سریع آروم شدم؛ زهرا همچنان با سکوتش مرا زجر میداد و تنها دفاع من آن بود که با آنکه سخت از توی دل حرص میخوردم؛ خودم را به بی خیالی بزنم. سرانجام این موش و گربه بازی ما سبب شد بعد از کلـّی یک و دو کردن بین راه و تسلیم یک طرفه ی من زن ذلیل و شاید هم دوطرفه مان، آرامش نسبی برقرار شود... ساعت یک ظهر کجا و 11 شب کجا؟ بیچاره عبدالله، که تمام راه را رانندگی کرد. سرانجام به منطقه ی بزرگ شهری «دالاس-فورت-ورث» ایالت تکزاس رسیدیم. اولین چیزی که دریافتم غلط بودن ذهنیت من درباره ی تکزاس بود.
هرچه بود تمام آن تصوّراتم درباره ی اسب و هفت تیرکش و کابوی تکزاسی ناشی از تماشای فیلمهای «وسترن» تلویزیون ایران بود. این ایالت که امروزه دومین ایالت بزرگ آمریکا محسوب میشود؛ در گذشته های نه چندان دور بخشی از کشور مکزیک و زمانی نیز کشوری مستقل بوده است. درحدود سال 1861 و طیّ جنگهای داخلی آمریکا شکست خورده و رسماً یکی از ایالتهای آمریکا محسوب شده است. هرچند درصد بسیار بالایی از مردم این ایالت را خارجی ها و بخصوص«اسپانیایی زبانها» و مکزیکیها تشکیل میدهد؛ امروزه تفاوت بسیار زیادی با مکزیک دارد واز نظر پیشرفت و تمدن و تکنولوژی، دست کمی از همین چند ایالتی که تاکنون دیده ام؛ ندارد. بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا و نیز بزرگترین مرکز پزشکی دنیا در این ایالت قرار دارد. گفتنی است که یکی از بزرگترین مراکز تمرکز ایرانیان همین ایالت است و وجود مساجد، رستورانها و مغازه های ایرانی در بیشتر شهرهای این ایالت و نیز وجود چندیدن جامعه ی رسمی پزشکان ایرانی، مطالعه ی زبان فارسی، دانشجویان ایرانی و... از بهترین نشانه های آن است. از ایرانیان مشهور حال و گذشته ی این ایالت میتوان از: هوشنگ انصاری، انوشه انصاری، مصطفی چمران، کمال خرازی و ابراهیم یزدی نام برد.
به محض رسیدن به شهر تصمیم گرفته شد تا با خرید دسته ای گـُل راهی منزل برادرم شویم. هنوز چند لحظه ای از ورودمان به فروشگاه نگذشته بود که حالگیری «کارما» پس دادن من شروع شد. این چند روزه من به خاطر بی توجهی زهرا نسبت به نگهداری و شکسته شدن گوشی موبایلش دائم غــُر میزدم و این بار نوبت پس دادن کارما بود و نمیدانم چرا متوجه گم شدن گوشی موبایلم نشده بودم. جالب تر اینکه زهرا به هر شکلی بود توانسته بود با همان تلفن شکسته اش جواب مخاطب یابنده ی گوشی را بدهد و ما متوجه بشویم که گوشی ام گم شده است. اینبار نوبت عبدالله بود که به آن پسرک تکزاسی اصرار کند که چند لحظه درب فروشگاه منتظر بماند تا ما برای پس گرفتن گوشی برویم و ناز پسرک که میخواهد برود سینما و دیگه جواب تلفن زدنهای ما را نداد. تا اینکه فردا صبح «بانی» زن برادر تکزاسی ام(مصطفی) از تلفن داخلی منزلشان با او تماس گرفت و بالاخره موبایلم بدستم رسید. تا من باشم با این جماعت زنان درنیفتم و سرکوفت دست و پا چـُلـُفتی بودنشان را ندهم؛ چراکه بی برو برگشت خودم دچار همان بلا خواهم شد.
به محض ورود به خانه ی مصطفی ا زاینکه میتوانستم یک خانه ای شیک و تمیز با چیدمانی کاملاً ایرانی ببینم؛ سخت خوشحال شدم. حقیقتاً که وسایل و هنرهای دستی ایرانی جلوه ی خاصی به منزل بخشیده بود. آنچه که پس از فارسی حرف زدن «بانی» و چیدمان داخلی خانه ذهن مرا برای زمانی طولانی برگرداند به داخل ایران؛ روحیه ی شرقی دخترش «مریم» بود که سخت همشکل و قیافه ی دختر خواهرم بود؛ با این تفاوت که هیچ فارسی نمیدانست و آنچنان هم از این مقایسه ی من با دیگران به سبب خاطراتی که در زمان بچه گی اش داشت؛ راضی نبود. پس از صرف شام و با نظر به اینکه همه ی ما خسته ی راه بودیم و مصطفی هم قرار بود فردا صبح به سرکارش برود؛ با خداحافظی از «ا َلن» نامزد(دوست پسر) مریم، راهی بستر شدیم.
۸ نظر:
خیلی جالب بود حمید خان. روز به روز هم بهتر می شود. با سپاس از اینکه خاطرات خود را می نویسید
لطفا به نوشتن خاطراتتون ادامه بدید نه تنها کسل کننده نیستند بلکه من با خوندن این خاطرات به شما احساس نزدیک بودن و دوستی میکنم
من هم از خوندن خاطرات يا هرنوع يادداشت شما لذت ميبرم چون حسم بهم ميگه اين كار را به خطر خود نوشتن انجام ميديدن و نفس اين كار براي شما لذت بخشه و اينجور نوشتهها خوندنش هم به مراتب لذت بخشتره. راستي مرسي كه به وبلاگ هفتهاي من سرميزنيد ببخشيد كه همه پست هام نااميد كننده است قول ميدم به زودي دختر شادتري باشم
از تیکه موبایل به شدت خوشمان امد نه اینکه گم شد از اینکه تجربه شد کمتر به خانوم غر بزنید. :)
با سلام و درود بر تمامی عزیزان
___________________________________
«آرش عزیز»
ممنونم از تشویقهاتون و تشکر خاص که با اینهمه مشغولیات نویسندگی و شخصی، باز قدم رنجه میکنید و تشریف میآورید.
پیروز باشید.
---------------------
«گادفادر» گرامی
ممنونم که خودتان را نزدیک به من و روحیه ام حس میکنید و ممنون از محبت و تشویقتان.
ضمناً در وبلاگ تازه افتتاح شده تان خدمت رسیدم ولی بی سواتی کامپیوتری و ندانستن نحوه ی ارسال نظر؛ مانع شد که سلامی خدمتتان عرض کنم. مطمئن باشید که باز سر میزنم؛ ولو تنبلی و یا نداشتن و ندانستن نحوه ی نظر نوشتن، ردی از من باقی نگذارد.
ذهن و فکرتان شکوفا باد.
---------------------
«حنا» ی مهربان
چه خوب تشخیص داده اید که برای آن مینویسم که نوشته شده باشم؛ گرخوانده هم شدم که چه بهتر. بازم ممنون که تشریف آوردید.
در ضمن من در تمام نوشته های شما چیزی که دیدم فقط احساس بود و احساس. نمیدانم چرا آن را ناشاد تصوّر کرده اید. ادامه بدهید که با خواندن آن لذتها میبرم.
پیروزی روزافزون نصیبتان باد.
--------------------
«نگاهی نو»ی گرامی و محترم
خوشحالم که سرانجام موردی بود که برشدّت خوشآمد شما بیفزاید. مادرم میگفت: هرچه دست بدهی؛ دست و پا پس میگیری... راستی شما هم مواظب باشید که دچار «کارما» نشوید و چیزی ننویسید که ...به شدت خوششان آید... البته فقط شوخی بود و شما را نمیدانم؛ امـّا برای من خوشحال شدن دیگران یک آرزوی قلبی است.
خوشی حال و روح و روان نصیبتان باد.
___________________________________
ارادتمند همگی حمید....بدرود
ممنون از کامنت تون. ذوق زده شدم.
به شما لینک دادم. برام جالبه خاطرات کسی رو بخونم که آمریکا زندگی می کنه. این طوری زنده تره. بعضی ها می گن اصلا خوب نیست آدم تو دیار غربت باشه. بعضی ها هم می گن بهشته.
خوندن خاطرات شما برام جالبه.
man vaghean khoshhal misham vaghti khaterate shoma ro mikhounam fekr mikonam manam yek rouz be zoudi mitounam biam ounjaao hameye oun jahaei ke shoma mibinido bebinam,omidvaram emsal barande beshaaam
«هلن» گرامی
من فقط به قصد تحسین تفکر خلاقی که در پشت نوشته های وبلاگتون بود خدمت رسیدم؛ ولی با اینحال از میزبانی چون شماها، بسیار خرسندم و این باعث افتخار من است.
تجربه ی هرکس از مهاجرت و غربت خاص شرایط و روحیات آنان است و طبیعتاً بسیار متناقض. آری گروهی از غم غربت مینالند و گروهی از بودن در بهشت میگویند. ولی قصه ی واقعی مهاجرت چیست و غربت یعنی چه؟ بماند.
باز هم تشریف بیاورید و بدرود
------------------------
«ناشناس» گرامی
یکی از انگیزه های اصلی من از تشریح مو به مو و گاهی خسته کننده ی تمام جزئیات همین است که لذت بردن و قضاوت کردن را به خود خوانندگان بسپارم.
امیدوارم که خواندن این مطالب انگیزه و انرژی خوبی برای تعقیب رویاهایتان ایجاد کند.... آینده از آن شماست؛ فقط مثبت بیاندیشید و صبور باشید تا یک به یک آنان را ببینید.
پیروز باشید و بدرود.
ارسال یک نظر