سه تن از رکورداترین مردان بلندقد دنیا...هرچند قدبلندترین مرد دنیا را 2 متر و 56 سانتی متر دانسته اند.
همانطور که قبلاً گفتم برای دیدار از برادرم راهی ایالت تکزاس شدیم. صبح با لخ لخ راه رفتن او یکی یکی بیدار شدیم و این بار بهتر و بیشتر در روشنایی روز فرصت دیدن خانه و حیاط خانه ی مصطفی را داشتیم. هرچند در فضای کوچک حیاط منزلش اکثر درختان میوه و یا باغچه ی کوچکی از سبزیجات داشت، باز به تنوع باغچه ی عبدالله نمی رسید. با اینحال وجود همه گونه درختان میوه بخصوص انار و توت سفید و انجیری پربار سببی بود تا نیاز میوه های نوع مخصوص ایرانی خود و خانواده اش تامین باشد.
همانطور که قبلاً گفتم با تحویل گرفتن موبایل گمشده ام و رفتن مصطفی به سرکار خود، برای ظهرهنگام وناهار بود که به شیوه ی تعارفات آمریکایی «بانی»(زن برادرم) راهی رستوران شدیم و هرچه بود باز عبدالله هزینه ی غذای ما را داد. البته او همین قدر راضی بود که با آنکه 8 سال ایران زندگی کرده است؛ بداند که اگر هزینه ی مهمانش را نمی پردازد؛ لااقل سرش را پایین نندازد وبرود و «دانگ»(هزینه ی غذای) خود را بپردازد.... دختر بزرگ مصطفی(کتایون) را بعد از 23 سال میدیدم و اگر آن زمان کودکی بود که برای سرگرم شدن با دیگر همبازی هایش اقدام به گرفتن مگس میکرد؛ اکنون با آنکه هنوز چهره اش بچه سال میزد؛ خودش صاحب دو فرزند پسر از شوهری فیلیپینی بود. دیدار و گپ و گفتگویمان با سردی غریبی کردن های اولیه شروع شد ولی با اینحال هنوز خجالتی میزد و دیدن این رفتار از دختری که بزرگ شده ی آمریکا باشد؛ کمی غیر منتظره بود و...
روزهای اوّل برای هر تازه مهاجری به گونه ای است که هرجا که پا میگذارد دنبال رد پایی از آشنایان و دوستانش در ایران است. شاید هم این لطف خداوند بود که زهرا چهره ی علی پسر «و» بهترین دوستش را در صورت «آلدن» پسر بزرگ کتایون دید و بدینوسیله بهانه ای پیدا کرد تا خیلی سریع تر بتواند با کتایون آشناتر و نزدیک تر بشود.... پس از مختصر گردشی در خیابانهای شهر به یکی از فروشگاههای بزرگ(مال Grape Win) رفتیم که به سبک بازارهای پیچ در پیچ بازارهای دبی بود. از آنجاکه این روزها همزمان بود با تعطیلات شهادت و زنده شدن دوباره و به معراج رفتن مسیح(عید پاک یا ایستر)، عجیب شلوغ بود. البته نوع کارها و اجناس و طرّاحی منحصر بفرد مغازه ها بسیار دیدنی بود. مخصوصاً که با کمترین اشیاء دست به پولسازی میزدند و از جمله:
یک سطح پلاستیکی دایره ای شکل وجود داشت که با رها کردن سکه ی پول در شیب آن، سکه دایره وار میچرخید و میچرخید تا به مخزن قلک، آن هم بدون هیچ بازگشت و دسترسی مجدد میرفت و همین سبب میشد که افراد به هیجان بیایند که سکه ی قبلی سه دور بیشتر چرخید و این یکی کمتر چرخید... این بازی مرا به یاد یکی از سرگرمی های ایرانی به نام «چورچوری» انداخت که افراد با شوت کردن قطعه سنگهایی پهن به سطح آب رودخانه و دریاچه ها، دقت میکردند که تا چه مسافتی آن قطعه سنگ در سطح آب پیش میرود. از دیگر سرگرمی هایی که برای بچه ها و جوانترها تدارک دیده بودند: استفاده از دو تشـّک فنری و داربستی فلزی و پایین و بالا پریدن بچه ها و ....
در برگشت به خانه سری به محل کار مصطفی زدیم و دیدنی بود این آقای مهندس بیخیال که چطور توی لباس اطوکشیده ی کار پوشیدن کروات، تیپی کاملاً متفاوت پیدا کرده بود. گفتنی است که محل کار او فروشگاه لباسی است بسیار بزرگ که فقط مخصوص افراد چاق و بلند قد (Big & Tall) است. البته وقتی که اسمی از چاقی به میان میاورم به معنای واقعی آن یعنی گنده و چاق که شاید در تمام ایران به ندرت به چشم ببینید. برای مزّه و تجربه هم که شده بود یکی از شلوارها راهمزمان با فاطمه پوشیدم و به جرات میتوانم بگویم که اگر زهرا نیز همراهی کرده بود؛ او هم به راحتی میتوانست در آن شلوار جا گیرد. بماند که تذکر دانا مبنی براینکه چاقی یک بیماری است و ... خنده را بر لبانمان دوخت و سخت از کرده ی خود پشیمانم کرد و بخاطر این رفتار ناپخته ام از خداوند عذر خواستم. چراکه سخت ازعاقبت مسخره کردن دیگران میترسم و همین دیروز بود که کارمای گم شدن موبایلم را پس دادم{توضیح: مثل اینکه خداوند توبه ام را نپذیرفته که اکنون دچار اشکمی برآمده همچون حاجی بازاری ها شده ام. البته نباید از تاثیر بد تنوع غذایی در آمریکا و بخصوص رستورانهای «بوفه» هم غافل شد.}
پس از بازدید و خرید از فروشگاهی عربی که بسیاری از محصولات و بقولات ایرانی را مثل نان بربری و پنیر و حلوا ارده و... داشت برگشتیم خانه و بیشتر وقتمان را مشغول نصب و فعـّال سازی برنامه ی کامپیوتری یاهو مسنجر بودیم تا این برادر نیز بتواند از دیدار خانواده در ایران(در تاریخ فروردین 1387 شمسی) توسط «وب کم» بهره مند بشود. آنچه که برای خود ما نیز مهیج بود کار با سایت اینترنتی Google Map بود که هرچند نمیتوانستیم از طریق امواج ماهواره ای تا درون قلب هموطنان وارد شویم؛ امــّا دورنمای نقشه ی هوایی شهرها و بزرگنمایی خیابانها و شاید هم آدمهایی که به تعجیل از صف شیر پاستوریزه خود را به صف دیگری میرساندند؛ لطف خود را داشت و غربت زدگانی همچون من معنی این حسّ را خوب درک میکنند.
۳ نظر:
آخ آخ امان از این کارما!
منتظر بقیه ماجراها هستیم
با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز
___________________________________
«هلن» عزیز
آخ آخ از کارما. و باز بقول فدیمی ها: هر دست که بدهی، دست و پا پس میگیری.
راستی پس چرا فراموش میکنم؟
پیروز باشید........بدرود
-------------------
«روزگارنوی» گرامی
به چشم!
هرچند مشغولیات شخصی و شغلی ام وقت آزاد کمتری برایم گذاشته است.
موفقیت روزافزون نصیبتان باد....بدرود
ارسال یک نظر