توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-25


امروز که روز سوّم آپریل 2007 است را مثل هرروزه با تدریس فارسی به همراه دکتر نلسون شروع کردم و سپس با راهنمایی های ایشان به پرکردن فرمهای قرداد و اداری ام Paper Work مشغول شدم. در عجبم که مگر در زندگی و گذشته ام چه کاری کرده ام که خداوند این همه لطفش را شامل حال من کرده است و اکنون یک نفر آمریکایی باید بخاطر این همه علاقه اش به فرهنگ ایرانی و زبان فارسی، تا این حدّ با انرژی و محبـّت به پیگیری کارهای اداری ام اقدام کند؟ هرچه هست هزاران بار خدا را بخاطر نظر لطفش شکر گذارم... گران بودن نوع بیمه ی پیشنهادی مدرسه سبب شد که پس از مشورت با برادرم و دیگران از گرفتن بیمه صرف نظر کنیم و بقول ایرانیها ترجیح دادیم«بیمه ی ابوالفضل و طایفه اش»باشیم و بدینوسیله از پرداخت حداقل 300 دلار در ماه جلوگیری کنیم. البته محل کارم نیز برابر همین مبلغ پرداخت میکرد؛ ولی در همین ابتدای کار و هزاران هزینه های خرج شده قبلی و هزاران هزینه ی پیش بینی نشده ی بعدی، اجازه نداد که دلمان آرام داشتن یکی از ضرورتهای زندگی در آمریکا و بیمه باشد. در عوض باید سخت مراقب باشیم که پیشامدی رخ ندهد واگر هم رخ داد!! بقول برادرم آن زمان هم خدا کریم است وهم سیستم اداری آمریکا راهی را پیش پایمان خواهد گذاشت.

گفتنی است که اگر تصمیم به خرید بیمه هم داشتیم؛ یکی از بدترین چیزهایی که این تصمیم گیری را حسابی سخت میکند؛ وجود دهها شرکت بیمه با شرایط گوناگون است. بد نیست بدانید که غالب امور زندگی در آمریکا بصورت رقابتی و توسط شرکتهای شخصی انجام میشود و آخرالامر باید دل به دریا زد و یکی از برنامه هایی که بیشتر با شرایط شخصی و زندگی شما همخوانی دارد را انتخاب کنید. مثلاً ما پس از مشورت با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که بهترین شرکت عرضه کننده ی تلفن همراه در این منطقه ای که ما زندگی میکنیم؛ شرکت مخابراتی T.Mobile است با دهها برنامه ی مختلف. سرانجام ما برنامه ای را خریدیم که به پنج شماره ی مورد نظر Favorites مشهور است. ویژگی های این نوع برنامه اینگونه است که ما با داشتن دو خط تلفن همراه (در آمریکای شمالی تلفن همراه را «سل فون»Cell Phone مینامند)؛ میتوانیم هرکداممان با اضافه کردن نام 5 نفری که بیشترین مکالمه را در سطح آمریکا با آنها داریم؛ بطور نامحدود با آنها صحبت کنیم. نداشتن نام 10 نفر توسط من و خانمم بدترین شوکی بود تا درد نداشتن هیچ همسخنی را در این شروع زندگی در آمریکا با تمام وجودمان لمس کنیم.

سوای نامحدود صحبت کردن با آن دو گروه پنج نفره؛ میتوانیم هر ماهه تا سقف 700 دقیقه از موبایلهایمان استفاده کنیم. البته تا آمدیم متوجه شویم که پاسخ دادن به تماسهای دیگران نیز شامل همین دقیقه ها میشود؛ کلی طول کشید. در صورت عادی، هرماهه چیزی حدود 85 دلار آبومان تلفن همراهمان میشود و افزون بر این 700 دقیقه باید مبلغ اضافی بدهیم که همین قبضهای اولیه ی ما کمتر از 110 دلار نشده است و... خوبی بزرگی که از سر رقابت این شرکت با دیگر شرکتهای ارائه کننده ی تلفن همراه است اینه که تماس و گفتگو با دیگر تلفنهای هم خانواده ی «تی.موبایل» نیز رایگان میافتد....صبح هنگام متوجه آمدن دانا(زن برادرم) در نیمه های دیشب شدم و با آنکه او عادت نداشت صبحها زود از خواب بیدار شود؛ آماده بود تا فاطمه را به مدرسه برساند چراکه یه جورایی او را نـُنـُر خودش کرده است.

آخرهای کلاسم بود که زهرا هم به من پیوست تا بدینوسیله آقای نلسون ما را به آقای «آپتن» جهت حضور در کلاس «انگلیسی» معرفی کند. طبق رسم کلاسداری در آمریکا پس از معرفی ما، یک به یک دیگر دانشجویان نیز خودشان را معرفی کرند و سپس با ملحق شدن به دیگران درس را شروع کردیم. به جرئت میتوانم بگویم که اگر من به زور میتوانستم سرخط جایی را که استاد میخواند؛ با انگشت دستم ردگیری کنم و به زور دو سه کلمه ای بفهمم؛ زهرا شوک زده فقط نگاه میکرد. در عوض هر از چند گاهی یکی از همکلاسی ها با اخلاقی خوش به سراغمان می آمد و ما را راهنمایی میکرد..... وقتی برگشتیم خانه، باقی مانده ی وسایل خانه مثل ماشین لباسشویی و خشک کن را وصل شده یافتیم. گفتنی است که به خاطر رطوبت و سردی دائم هوای ایالت میزوری مجبور بودیم تا «خشک کن» هم بخریم که خوشبختانه طبق قرارداد خرید، شرکت فروشنده مسئول انتقال وسایل به خانه و وصل کردن آنها بود و از این نظر راحت بودیم.

از آنجا که بالاخره تلفن منزل و اینترنت نیز وصل شده بود؛ آقای اسکات نلسون از یکی از دانشجویانش خواهش کرده بود که برای اتصال کامپوتر به اینترنت بیایند و چون این کامپیوتر از گاراژ خانه ی عبدالله آمده، سیستمی حسابی قدیمی داشت؛ نیاز به اضافه کردن قطعه ای داشت تا بتوانیم علاوه بر اینترنت از سیستم جدید Ethernet نیز استفاده کنیم. به همین علت باید تا فروشگاه میرفتیم وبرمیگشتیم و اینبار طی آموزشی که خود اسکات دیده بود؛ آن قطعه را وصل کرد و سرانجام وپس از حدود 2 ماه به دنیای مجازی ارتباطات اینترنتی وصل شدیم. بماند که تا عبدالله پسورد قفل عمومی کامپیوتر را به یاد بیاورد؛ دوساعتی طول کشید و مجبور شدیم یکی یکی اسم اولین اجداد تا آخرین آبائمان را مثل جادوگران ذکر کنیم تا سرانجام اسم رمز قفل کامپیوتر را بیابیم. شروع استفاده از امکانات اینترنتی، شروع مشکلات خاص خود بود و اولین چیزی که رخ داد؛ دعوای من و زهرا بود که هرکداممان میخواستیم با استفاده از دیکشنری آنلاین اقدام به معنی لغت و درس خواندن کنیم. بدین شکل که هرکس که زودتر میدوید و از فرصت استفاده میکرد؛ تا ساعتی حق استفاده را پیدا میکرد؛ مگر اینکه لحظه ای بخواهد برای آب خوردن یا کاری دیگر از کنار کامپیوتر دور شود و آن گاه بود که جای خود را اشغال شده میدید. حدود دوساعتی را برای مطالعه و لغت به لغت معنی کردن درس مشغول بودم و سرانجام دانستم که درس انگلیسی امروزمان مربوط به توصیف یک «مرده شورخانه» و مرده و تابوت بود و فکری شدم که آیا باید این شروع را حـُسن آغاز به نامم یا...؟ نمیدانم.

۱۰ نظر:

negahyno گفت...

جالب بود
شروع زندگی خیلی از ما مهاجران شبیه هم است. ایمان دارم حکمتی بوده که شما الان در امریکا هستین( چقدر زندگی زیباتر خواهد شد وقتی علت هر چیزی و حکمتها را درک کنیم و بدونیم ماموریت ما حتی از بودن بر روی کره زمین چه چیزی است)

Unknown گفت...

حمید جان سلام
اول اینکه ببخشید بنده یه جوری می نویسم که خودم هم نمی فهمم
دوم ، اینجا زندگی مفهوم خودش رو از دست داده ،هی میری ،هی میای ،بعدش نمی دونی کجا هستی تا بیای بفهمی می بینی دور و برت خالی شده یا رفتن یا در حال رفتنن یا دارن میرن سر دار
باورش سخته ولی اینجا مردمی رو دارن بخاطر هیچ و پوچ دار می زنن ،
من نمی فهمم .
امروز از صبح کارمون شده بود گریه برای اونای که اعدام شده بودن.
دارم بی ربط می نویسم منو ببخش

مریم گفت...

آقا حمید عزیز
چه جالب که من هم پلن مای فایو دارم و من هم 5 تا شماره تو این شهر ندارم که دلم بخواد باهاشون حرف بزنم..

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود بر همه ی عزیزان
___________________________________
«نگاه نو»ی گرامی
دقیقاً با این نقطه نظر شما موافقم و همیشه به خودم یادآوری میکنم که باید بیشتر به صلاح و خیر خداوندی در فلسفه ی مهاجرت و این زندگی جدیدم بیندیشم.
مهم آن است که به حکمت این شروع زندگی جدید پی ببرم و هرچه هست همین تفکر کمک بسیار خوبی بوده تا بتوانم غربت و سختی های آن را بهتر دوام بیاورم و تلاش کنم درس هرسختی و راحتی را حس کنم.
پیروزی ازآن شما و خانواده تان باد.
__________________
«کارن» عزیز و گرامی
فکر نکن که تنها شمایید که دچار این پوچی زندگی شده اید و هر روز از شنیدن این گونه اخبار منقلب و ناراحت.
شاید باور نکنید که از بس هر روز از این باغ وطن خبری تازه تر از بد، میشنویم؛ گاهی ترجیح میدهم که ایکاش من هم از گروه بیخبران میبودم.
بهرحال چاره ای نیست و «مرغ زیرک چون به دام افتد؛ تحمـّل بایدش»
آرامش روح و روانتان را آرزومندم.
__________________
«مریم-یادگار» محترم و گرامی
این روزها دیگر هم به آنچنان نیست که هیچ شماره ای اشغال شماره های تلفنمان نباشد؛ ولی کو همدلی تا بخواهیم بدون محدودیت زمانی با آنها صحبت کنیم؟
راستش رو بخواهید جون میده برای «زید و زید بازی» و یا بقول امروزیها «گرل فرند و بوی فرندها» که شب تا صبح و صبح تا به شب بخواهند حرف بزنند؛ امــّا دریغ از سخنی از شعر و ادبیات و دل و عرفان و مطلبی به درد بخور!!!
موفق و پیروز باشید.
__________________________________
همگان پیروز باشید....ارادتمند حمید

negahynotar گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

salam hamid,

omidavaram hame chi bar vefhe moradetoon bashe,

rastesh az jomleye bala delam gereft ke koo eshgho inha, vaghean che bad zamoni shode, dele man ham gerefte az in chizaha, ke chera mohabbati samimane nist ke adam ehsase shadabi bokone, koo oon eshghha oonha afsane bood,

az babate kheili chizha dele adam migire, ama in roozegar roye oon ghobari keshide ke asle oon ayne dle dige peida nemishe

ghorbane shoma

biyaein vase delhamoon doa konim ke seighali beshand,

Roxana

Hannah گفت...

ديروز كه آخرين مطلب وبلاگ آرش رو خوندم خيلي دلم گرفت كلا خودم هم كمي خسته بودم امروز كه مطالب شما رو خوندم خنده ام گرفت از اينكه چرا همه دوستاي آمريكا نشين با هم به اين نتيجه رسيدن كه حرفي برا گفتن ندارن... در هر صورت من نوشته‌هاي شما رو خيلي دوس دارم و اكثر مطالب قبلي شما رو هم دارم مرور ميكنم. هميشه پاينده و برقرار باشيد

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود دوباره
__________________________________
«رکسانا» ی عزیز و گرامی
با نهایت احترام به نظرتان و همسو با شما به نظر من بجای دعا کردن برای بازگشت دوباره ی همدلی ها بینمان؛ باید تلاش کرد؛ باید آگاهی سازی کرد؛ باید خودیت ایرانی اصیل را به یکدیگر یادآوری کرد؛ باید گفت: چه چیزی شایسته ی ماست و چه چیزی نیست و ....
همین تلاشهای امثال شماها با انتشار وبلاگ و نوشتن ولو اندک، بزرگترین کاری است که من و شما میتوانیم انجام بدهیم و اگر هرکس به توان خود؛ توانایی خود را بروز دهد مطمئناً کم تر شاهد این روزهای تلخ خواهیم بود.
با این حال بازهم مثل اینکه سخن شما بهتر است ذکر شود که همگی برای آنروز دعا کنیم.
پیروز باشید.
____________________
«حنا»ی عزیز
خوشحالم که قسمت دلگرفتگی ات نصیب من نشد و هرچند خنده تان، زهرخندی تلخ بوده است؛ شامل من و وبلاگم شد.
باور کنید نه قصد داشتم کلاس بگذارم و نه شکسته نفسی کنم و نه.... یکی از اهدافی که در نوشتن وبلاگ داشتم؛ تلاش برای زدودن گرد خرافات و برداشتهای اشتباهی است که در زمینه ی مهاجرت و زندگی در مهد فساد و استکبار و .... وجود داشته و دارد.
ولی متاسسفانه این شک و تردید همواره با من است که قلمم رسا و روان نیست و یا نوشته هایم مفید نیستند... البته بارها دیده ام وبلاگهایی که روزمرگی خود را مینویسند؛ ولی متقابلاً بر آندسته از نویسنده گانی که مثل آب روان؛ بجای «روزمرگی» از «زندگی» و امید مینویسند غبطه خورده و میخورم.
با این همه تفاصیل نگران نباشید که هرچه به ذهن و دلم رسید مینویسم و در عوض شما نگران درد سر و چشمتان باشید که باید بخوانید.
پیروز باشید و موفقیتتان بیش باد.
__________________________________
در آخر به معراج رفتن پنج پرنده ی سبکبال هموطن کرد را.... عرض میکنم...ارادتمند همیشگی حمید.....بدرود

ناشناس گفت...

حميد خان

سلام مجدد
نه اصلا اينطور نيست كه قلم شما شيوايي ندارد اتفاقن من از اون دسته آدمها هستم كه بايد يه نوشته طولاني و كلي مغز دار بخونم كه خوب مغزم روش فكر كنه. اينجاست كه ميگن هر گلي بوي خودشو داره

اما بنويسيد ما كه سرمون با كارها شلوغه و كمي هم وظايف بيشتر شده و اميدوارم كه تو آينده نزديك بيشتر بتونم بخونمتون و نقد هم بكنيم و بحث و گفتگو

خوش باشين
جوابيه قبليتون خيلي چسبيد

از دیار نجف آباد گفت...

«رکسانا»ی عزیز
ممنون از تشویقهاتون و مطمئن باشید که من همچنان در خدمت شما و دیگر دوستان هستم.
جالبه که من هروقت اسم شما را میبینم ناخودآگاه یادم به شعری داستانگونه اثر شادروان «احمد شاملو» با همین عنوان میافتم.
پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید