توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

اردوی کلاس فارسی در آمریکا


عکس فوق مربوط به اردوی یک روزه ی دانشجویان کلاس(کلوپ) فارسی به مسجد، فروشگاه و رستوران ایرانی است.

این جمعه ی گذشته سفری یک روزه داشتم؛ به شهر کنزاس سیتی تا دانشجویانم، در این پایان ترم و سال تحصیلی، یک خاطره ای خوش از کلاس فارسی در ذهن داشته باشند. از آنجا که بیشتر آنان آمریکایی هستند و با اطلاعاتی در حدّ اندک و با ترس و لرزی فراوان از خط و الفبای عجیب فارسی در نظر آنان و به ظاهر سخت بودن یادگیری فارسی در سرکلاس حضور پیدا میکنند؛ تمام تلاشم را میکنم تا خاطره ای خوب از این کلاس داشته باشند. جالب است که با نظر لطف خداوند و بکارگیری شیوه های روان تدریس فارسی، بیشتر آنانی که در ابتدای شروع ترم تحصیلی با ترس و شک حضور پیدا میکنند؛ در آخر ترم توی سرشان میزنند تا کلاسهای بالاتر را ارائه دهم.

گفتنی است که در ترم اوّل(فارسی 1) آنان سوای آموختن الفبای فارسی و چیزی حدود 500 کلمه و 50 مصدر فارسی و... هرکدام از آنها باید با استفاده از اینترنت و تحقیق، یک کنفرانس(پرزنتیشنPeresentation) تصویری درباره ی کشورهای فارسی زبان در سطح کلاس ارئه کنند و بدینوسیله آرام آرام فرهنگ و سنن فارسی(ایرانی، افغانی، تاجیکی و...) را فرا میگیرند. سوای تماشای چند فیلم مستند درباره ی دیدنی های ایران و نیز چند فیلم سینمایی، آخرین برنامه ای که آخر هر ترم خواهند داشت اردوی یک روزه است به شهر کنزاس سیتی که در حدود یک ونیم ساعتی رانندگی از «لکسینگتون» قرار دارد.

آنچه که خیلی دلم میخواست دیدار از مسجدی با آن کاشیکاری های زیبا و نقشهای اسلیمی و خطاطی و هزاران تصویر و سمبل عرفانی شهرهای ایران و بخصوص اصفهان و شیراز و یزد بود. متاسفانه از شیعیان این منطقه آنچنان بخاری که برنمیخیزد و بازهم به همین اعراب اهل سنت که با تغییر کاربری یکی دو ساختمان خانه های عادی، اقدام به برگزاری نمازجماعت و کلاسهای قرآن و احکام و ... میکنند. در بین این مراکز اسلامی و مساجد تنها یکی از آنها از نظر بیرونی شباهتی با مسجد دارد و هرچه باشد یک به ظاهر مناره و گــُمبدی در بیرون آن خود نمایی میکند. امسال روح خودم را راحت کردم و دیگه مجبور نشدم تا از دیگر همکارانم خواهش کنم برای رانندگی ماشین دانشکده و حمل و نقل دانشجویان کمکم باشد. اجازه ی رانندگی خود دانشجویان را گرفتم وهرکدام از آنان هم با خوشحالی تمام همسفر چندتا از همکلاسیهای خود میشدند و مرا از نگرانی آدرس یابی و نقشه خوانی پیچیده ی راههای آمریکا راحت کردند.

به محض برگزاری نماز عصر رسیدیم و دیدنی بود که دانشجویان دخترم چه ذوقی از روسری پوشیدن خود میبردند و خدا میداند که چه تعداد عکس که برای خانواده هایشان ایمیل کردند. شروع تور دیدار از مسجد با معرفی کوتاه و زیبایی از اسلام توسط امام جماعت مصری مسجد شروع شد. دیدنی بود که همه ی دانشجوها چطور چهارزانو زده، روی موکت نشسته بودند و به صحبتهای ایشان گوش میسپردند و البته سوال و جواب آنها هم پایان نداشت. بدنبال آن و با خالی شدن مسجد از دیگر نمازگزاران، فرصتی داشتیم تا وضوخانه، نمازخانه و ....را ببینیم و آنطور که همه ی آنها میگفتند؛ برایشان بسیار آموزنده و جالب جلوه کرده بود و خواهان شدند تا در اردوهای بعدی زمانی بیشتر از یک ساعت برای دیدار از مسجد برنامه ریزی کنم.

پس از مسجد، راهی دیدار از فروشگاه و رستوران عربی به نام «کافه رستوران اورشلیم» شدیم و ساعتی را به زیر و رو کردن اجناس مشرق زمین مشغول بودند و اینجا بود که کار من درآمد و حالا باید یک ساعت فکر میکردم تا اسم خوراکی ها را به انگلیسی بگویم و جنس و طعم آنها را توضیح بدهم. آخه اگه من بدونم که «بادمجان» به انگلیسی میشه Eggplant( تخم مرغ-گیاه!!!) از کجا بدونم که سوهان قم و گزوپولکی اصفهان و قطـّاب یزد را باید چه بنامم و طعم و مزه ی آن را چه جوری توضیح بدهم؟؟ اینجا بود که اصل «چشیدن نمونه» به کار آمد و برایم سخت جالب بود که چطور صاحب فروشگاه از دیدن خریدهای آنان شگفتزده شده بود که آمیریکایی و چاقاله بادام و آلوچه سبز!!!

آخرین مقصد یکی از دو رستوران ایرانی کنزاس سیتی بود. بوفه بودن شام(سلف سرویس= افراد بنا به انتخاب خود و هرگونه غذایی که هوس کند میتواند هرمقدار که بخواهند بخورند) سببی شده بود تا انواع غذا و خورشهای ایرانی را بچشند و بدینوسیله یکی از بهترین چیزهایی که برای آمریکایی ها قابل ذکر و به به و چه چه کردن است؛ درنهایت خود جلوه کند و سوای آن بتوانند از دیدن صدها قاب عکسی که از دیدنی ها، مردم، سنن، مناظر و ... ایران زمین بر در و دیوار آویخته بود لذت ببرند. در این بین من مجبور بودم تا مدام از این سر رستوران به آن سمت بروم و موضوع آن عکسها را توضیح بدهم وبعضی از مشتریها هم با دهانی باز امــّا نه برای خوردن غذا از این اشتیاق دانشجویان، در دل خود، ذوق آنان را میکردند.

اوج لذت بردن آنان زمانی بود که صاحب رستوران «آقا حمید تفرشی» برایشان چندتایی «دَمـبـِل»زد(دو قطعه چوب قطورو سنگین به شکل باتوم که سمبلی از گـُرز پهلوانان باستانی است)و آنان را به چالش طلبید تا قدرت شانه و ماهیچه های دست خود را بیازمایند و بدینوسیله بازار خنده و عکس گرفتن برپا بود و من هم فرصتی پیدا کردم تا لقمه ای شام بخورم و یادی کنم از رانندگان اتوبوسهای مسافربری ایران که با رها کردن مسافران خود درب یک رستوران، به چه سرعت به پستوی مغازه میرفتند و از هرنظر و به رایگان ساخته و پرداخته برمیگشتند و من باید پول شام را کمال و تمام بدهم. نه! شما بگید این نهایت ظلم به یک اصفونی نیست!!؟؟ با این حال جای فردفرد شما را خالی کردم و بدینوسیله انرژی مثبت این خاطره را با شما تقسیم میکنم.

۶ نظر:

مریم گفت...

آقا حمید نازنین
چقدرررر این پست قشنگ و باحال بود:) من که به کی میگم ما از راست به چپ می نویسیم و کتابهامون هم از راست شروع میشه خیلی تعجب می کنه. در این شهر ما مدرسه فارسی زبان وجود نداره. بچه های من که از فارسی به دور افتاده اند. حالا دختر بزرگم چون تو ایران مدرسه رفته می تونه با یک سواد نم کشیده ای بخونه و بنویسه کوچیکه هیچی بلد نیست و حاضر به یادگیری هم نیست. چند جلسه بهش "آب بابا" یاد دادم دیگه حاضر نشد بیاد میگه "Boring" دوست نداره.

نگاهی نو گفت...

خیلی برام جالبه بدونم ایا شما فرق بین فرهنگ عربی و ایرانی( حیف که الان میکس شدن) را هم به دانش اموزان خودتون یاد میدین. اینکه چطور فرهنگ و مذهب و نگرش عربی به کشور ما هجوم اوردند؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا کارتون زیباست اینکه دانش اموزان را به رستوران ایرانی میبرین و با غذاهای ایرانی اشنا می کنید.

کارن گفت...

حمید جان سلام
خوشحالم از اینکه لحظات بیاد ماندنی داشتی و ما رو هم شریک کردی

محمد قلمبر گفت...

حمید جان
خیلی جالب بود. خوش به حال شما و شاگردهات که لحظات خوبی رو داشتید. ممنون که به خوبی خاطره خوش اون روز رو با ما تقسیم کردی.
شرمنده که اینجا کم سر میزنم. من مثل شما با معرفت نیستم.
از لطفت همیشگیت به وبلاگ خودم هم ممنون.
سعی میکنم بیشتر بنویسم.
قربانت
محمد

حنا گفت...

خيلي لذت بردم ممنون كه برامون از اين سفر نوشتي راستي راستي كه دست مريزاد

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود برهمه ی عزیزان
___________________________________
«مریم» گرامی
این یک وظیفه ی سختی است که ما والدین درمورد فرزندانمان داریم و بهرحال باید راهی جـُست.
البته همین رفت و آمد به ایران و یک برنامه ریزی دقیق و شاید هم گرفتن یک معلم خصوصی از بهترین راههایی است که میتوان فرزندان ایرانی را به زبان فارسی بیشتر علاقمند کرد. خوشحال میشوم که چنانچه تجربیات شما و دیگران را بدانم.
پیروز باشید.
--------------------------
«نگاهی نو» ی محترم
صد البته که همواره و در هرفرصتی سعی میکنم بین فرهنگ ایرانی وبا مذهبی تفاوت قائل بشوم.
هدفم از دیدار مسجد و...این است که خودشان ببینند و قضاوت کنند.
موفقیت روزافزون شما را آرزومندم.
--------------------------
«کارن»گرامی، «قلمبر»عزیز . «حنا»ی محترم
از اینکه خواندن این نوشته مطلوب نظرتان واقع شده است، سخت خوشحالم و از همه ی تشویقهایتان متشکرّم.
___________________________________
سربلندی و پیروزی روزافزون همگی آرزوی من است.... بدرود...ارادتمندحمید