روزی روزگاری، توی شهرکوچکم به استادی هنرمند و سنتورنوازی عالی، معروف بودم و از این شهرت کاذب، بادها در گلویم افتاده بود. تا اینکه دوران دانشجویی وادارم کرد روانه ی تهران شوم و بدانم این بهترین نوازنده ی شهر، در برابر کم سن و سال ترین هنرمندان آنجا عددی نیست. دردا و حسرتا به روزی که صدای پاره شدن طبل توخالی آن، شهره ی عالم و آدم شود.... حکایت این روزهای من شده عین همان زمانها؛ راستش از وقتی که نویسندگی بسیار بسیار روان و شیرین و گرم دیگر دوستان را میخوانم و میبینم؛ از خودم شرمم میاد که با این نوشته های بی سروته و «هشهلهفت» سروچشم شما عزیزان را خسته کنم. درحقیت هیچ فایده ای در ذکر اینگونه سخنان و مخصوصاً درازنویسی خاطرات سه سال پیش خود حس نمیکنم. بنابراین سعی میکنم که هرچه زودتر آن را تمام کنم و اگر خدا نصیب کرد و موضوعی به درد بخور به ذهنم رساند با شما درمیان بگذارم؛ وگرنه چه بهتر که خودم هم خواننده ی دیگران باشم تا شاید نصیبی بیشتر ببرم. پس این شما و این هم روز چهاردهم فروردین 1386 در آمریکا:
______________________________
صبح قدم زنان فاطمه را به مدرسه رساندم و پس از برگشت و احساس خستگی که داشتم؛ به تلافی این چند روزه، تا خود ظهر خواب بودم. با تماس تلفنی که با عبدالله(برادرم) داشتم متوجه شدم که آن همه عجله ی ما برای برگشت به لکسینگتون نتیجه نداده و او پس از اینکه نیمه های شب به اوماها رسیده؛ کلـّی «سین-جین» پس داده و آخرالامر هم صبح دیر از خواب بیدار شده بود و به سرویس اداره اش نرسیده بود. بیشتر وقت امروزم را به مطالعه و جمع و جور کردن وسایل و نوارها و سی دی ها گذراندم و بد نیست ذکر کنم که پیدا کردن یک سی دی موسیقی فارسی در این تنهاکده ی آمریکا غنیمت است. باید مثل من سخت خوش شانس باشید تا هموطنی را پیدا کنید که دیگر از نوارهایشان استفاده نکند و شما یکجا صاحب کلی نوار موسیقی بشوید. البته زمان انتشار بعضی از نوارها به سالها پیش برمیگردد و هرچه باشد با شنیدن موسیقی سریالهای ابوعلی سینا وهزاردستان، صدها صحنه ی آن فیلمها برایم مجسّم میشود. ولی نگذر از نوار «نی نوا» اثر استاد حسین علیزاده که در دستگاه «نوا» آتشی برپا میکند. در این حین و بین نمیدانم که شمائیزاده در حالیکه خودش «یه دختر داره که شاه نداره»چه رویی داشته که داد بزنه و بخونه «دختر مردم؛ پـَکـَرم کرده»!!؟ بـــُگــــذریم.
عصر هنگام بود که عزم جزم کردیم تا پیاده روی مختصری به مرکز اصلی شهر داشته باشیم. هرچند در ذهن ایرانیها و بخصوص تهران نشین ها «پایین شهر» معنی دیگری میدهد؛ در اصطلاح آمریکاییها Down Town هرچند قدیمی ترین قسمت شهر است؛ قسمت اصلی و مرکز اداری بیشتر شهرها به حساب میآید. ممکن است مرکز اصلی شهرهای بزرگ به نوعی بیانگر وجود پاساژها و مغازه های زنجیره ای و بزرگ باشد؛ امــّا در شهرهای قدیمی آمریکا، مرکز شهر دقیقاً مثل بازار اصلی شهرهای ایران است که بیشتر مغازه ها در راستای(راسته) یک خیابانی دراز و بزرگ قرار دارد. از آنجاکه لکسینگتون به سبب رخداد جنگی سه روزه و شروع جنگهای 6 ساله ی داخلی آمریکا بخاطر مخالفت با برده داری، یکی از شهرهای تاریخی آمریکا محسوب میشود؛ بیشتر مغازه ها را علاوه بر غذافروشی و رستورانهای متنوع آمریکایی و ایتالیایی و مکزیکی و چینی؛ عتیقه و آنتیک فروشی شامل میشود تا دلپسند همین مختصر توریستهای داخلی باشد. گفتنی است که علاوه بر خانه های قدیمی و تاریخی، مجسمه های بسیاری نیز در سطح شهر وجود دارد و تاریخچه و یادبود هرکدام، از جنگ جهانی اوّل گرفته تا جنگ داخلی آمریکا و ویتنام و... را با تابلونوشته هایی در کنار هرکدام قرار داده اند. در این وانفسای دیدن مغازه ها و مجسمه های یادبود سطح شهر بودیم که دیدن مجسمه ی مادری و فرزندی(عکس بالا) به نشانه ی زنی خانه دار که پرستاری مجروحان جنگ میکرده؛ به ناگهان حالم را منقلب کرد. هرچه فکر کردم هم نتوانستم دلیل آن را پیدا کنم. ثمره ی آن، شروع پاچه گیری از این و آن بود. دیگران هم صلاح دانستند که مرا به حال خود رهایم کنند که شاید ناخودآگاه ذهنی ام خاطره ی بدی را به یاد آورده و خود نمیدانم؟
حدود یک ساعت همچون برج زهرمار گوشه ای نشسته بودم تا اینکه غروب هوا مجبورمان کرد به سمت خانه برگردیم. در بین راه چندتا از همکلاسی های فاطمه با دیدن او برایش دستی تکان دادند و رفتند. توی دلم به حال و روز خودمان خنده ام گرفته بود. بیا و ببین که با این سن و سال چقدر تنها و بیکس شده ایم که دخترمان بیشتر از ما آشنا دارد. با لهجه ی آمریکایی صدا زدن فاطمه سببی شد تا افکار من به مرور خاطرات 10 سال پیش برگردد. به زمانی که او به دنیا آمده بود و من در دفترچه خاطرات روزانه ام چندیدن دلیل برای انتخاب اسم او برشمرده بودم و از جمله اینکه:«فاطمیا» نام یک روستا و کلیسایی کوچکی است در اروپا که از جمله مکانها مقدّس مسیحیان کاتولیک است. آنان معتقدند که حضرت مریم چندین بار خود را به چند کودک نشان داده و ضمن اینکه خود را فاطیما معرفی کرده از آنان خواسته تا مردم را راضی به ساخت کلیسایی در همان مکان ظهور کنند. هرچند امروزه یکی از زیارتگاههای کاتولیک ها محسوب میشود و هرساله مراسم پرشکوهی برگزار میشود؛ براین باورم که اگر هم پذیرفتی باشد؛ باید از سر احترام به سنت و رسم ورسوم وفرهنگ به آن نگریسته شود تا امری مذهبی؛ که در اینصورت خرافه ای بیش نیست.
______________________________
صبح قدم زنان فاطمه را به مدرسه رساندم و پس از برگشت و احساس خستگی که داشتم؛ به تلافی این چند روزه، تا خود ظهر خواب بودم. با تماس تلفنی که با عبدالله(برادرم) داشتم متوجه شدم که آن همه عجله ی ما برای برگشت به لکسینگتون نتیجه نداده و او پس از اینکه نیمه های شب به اوماها رسیده؛ کلـّی «سین-جین» پس داده و آخرالامر هم صبح دیر از خواب بیدار شده بود و به سرویس اداره اش نرسیده بود. بیشتر وقت امروزم را به مطالعه و جمع و جور کردن وسایل و نوارها و سی دی ها گذراندم و بد نیست ذکر کنم که پیدا کردن یک سی دی موسیقی فارسی در این تنهاکده ی آمریکا غنیمت است. باید مثل من سخت خوش شانس باشید تا هموطنی را پیدا کنید که دیگر از نوارهایشان استفاده نکند و شما یکجا صاحب کلی نوار موسیقی بشوید. البته زمان انتشار بعضی از نوارها به سالها پیش برمیگردد و هرچه باشد با شنیدن موسیقی سریالهای ابوعلی سینا وهزاردستان، صدها صحنه ی آن فیلمها برایم مجسّم میشود. ولی نگذر از نوار «نی نوا» اثر استاد حسین علیزاده که در دستگاه «نوا» آتشی برپا میکند. در این حین و بین نمیدانم که شمائیزاده در حالیکه خودش «یه دختر داره که شاه نداره»چه رویی داشته که داد بزنه و بخونه «دختر مردم؛ پـَکـَرم کرده»!!؟ بـــُگــــذریم.
عصر هنگام بود که عزم جزم کردیم تا پیاده روی مختصری به مرکز اصلی شهر داشته باشیم. هرچند در ذهن ایرانیها و بخصوص تهران نشین ها «پایین شهر» معنی دیگری میدهد؛ در اصطلاح آمریکاییها Down Town هرچند قدیمی ترین قسمت شهر است؛ قسمت اصلی و مرکز اداری بیشتر شهرها به حساب میآید. ممکن است مرکز اصلی شهرهای بزرگ به نوعی بیانگر وجود پاساژها و مغازه های زنجیره ای و بزرگ باشد؛ امــّا در شهرهای قدیمی آمریکا، مرکز شهر دقیقاً مثل بازار اصلی شهرهای ایران است که بیشتر مغازه ها در راستای(راسته) یک خیابانی دراز و بزرگ قرار دارد. از آنجاکه لکسینگتون به سبب رخداد جنگی سه روزه و شروع جنگهای 6 ساله ی داخلی آمریکا بخاطر مخالفت با برده داری، یکی از شهرهای تاریخی آمریکا محسوب میشود؛ بیشتر مغازه ها را علاوه بر غذافروشی و رستورانهای متنوع آمریکایی و ایتالیایی و مکزیکی و چینی؛ عتیقه و آنتیک فروشی شامل میشود تا دلپسند همین مختصر توریستهای داخلی باشد. گفتنی است که علاوه بر خانه های قدیمی و تاریخی، مجسمه های بسیاری نیز در سطح شهر وجود دارد و تاریخچه و یادبود هرکدام، از جنگ جهانی اوّل گرفته تا جنگ داخلی آمریکا و ویتنام و... را با تابلونوشته هایی در کنار هرکدام قرار داده اند. در این وانفسای دیدن مغازه ها و مجسمه های یادبود سطح شهر بودیم که دیدن مجسمه ی مادری و فرزندی(عکس بالا) به نشانه ی زنی خانه دار که پرستاری مجروحان جنگ میکرده؛ به ناگهان حالم را منقلب کرد. هرچه فکر کردم هم نتوانستم دلیل آن را پیدا کنم. ثمره ی آن، شروع پاچه گیری از این و آن بود. دیگران هم صلاح دانستند که مرا به حال خود رهایم کنند که شاید ناخودآگاه ذهنی ام خاطره ی بدی را به یاد آورده و خود نمیدانم؟
حدود یک ساعت همچون برج زهرمار گوشه ای نشسته بودم تا اینکه غروب هوا مجبورمان کرد به سمت خانه برگردیم. در بین راه چندتا از همکلاسی های فاطمه با دیدن او برایش دستی تکان دادند و رفتند. توی دلم به حال و روز خودمان خنده ام گرفته بود. بیا و ببین که با این سن و سال چقدر تنها و بیکس شده ایم که دخترمان بیشتر از ما آشنا دارد. با لهجه ی آمریکایی صدا زدن فاطمه سببی شد تا افکار من به مرور خاطرات 10 سال پیش برگردد. به زمانی که او به دنیا آمده بود و من در دفترچه خاطرات روزانه ام چندیدن دلیل برای انتخاب اسم او برشمرده بودم و از جمله اینکه:«فاطمیا» نام یک روستا و کلیسایی کوچکی است در اروپا که از جمله مکانها مقدّس مسیحیان کاتولیک است. آنان معتقدند که حضرت مریم چندین بار خود را به چند کودک نشان داده و ضمن اینکه خود را فاطیما معرفی کرده از آنان خواسته تا مردم را راضی به ساخت کلیسایی در همان مکان ظهور کنند. هرچند امروزه یکی از زیارتگاههای کاتولیک ها محسوب میشود و هرساله مراسم پرشکوهی برگزار میشود؛ براین باورم که اگر هم پذیرفتی باشد؛ باید از سر احترام به سنت و رسم ورسوم وفرهنگ به آن نگریسته شود تا امری مذهبی؛ که در اینصورت خرافه ای بیش نیست.
۷ نظر:
سلام حمیدجان
شما نگران نوشته هاتون نباشید. بنویسید مطمئنا خواننده خودتون رو خواهید داشت. حداقل اینه که یادداشت هاتون رو مستند کرده اید.
سلام دوست عزیز شکسته نفسی میفرمایید نوشته های شما بسیار دلنشین و زیبا است و همه ما از خواندن خاطرات شما لذت میبریم.
سلام حمید جان
فکر کنم خرابی حال آنروزت به خاطر اسم مبارک بوده
اسم مبارک پرستار
دوراس توی کتاب
نوشتن / همین و تمام
جملات زیبای داره مثل این: تو نوشته شدی با همین جسمی که داری
یا: ادم از پیش نمی داند که چه خواهد نوشت
نوشتن ، اشتغال خاطری است مصیبت بار و به عبارتی متناسب با روال زندگی و من بی انکه درصدد باشم در بطن آن قرار دارم.
اشکهایی است اما ،از درد و از گریستنها ، از نومیدی هایی که هنوز هم نمی شود کاریش کرد یا دلیلی برایش یافت
نوشته مثل باد سر می رسد.عریان است نوشته، از مرکب و جوهر(قدیما)است نوشته همین است ، و چنان در می نوردد که هیچ چیز به گرد آن نمی رسد ،هیچ چیز، مگر خود زندگی ،خود زندگی
در ایالت شما شهری است بنام سنت لوئیز که مدتهای مدیدی سیاه پوستان اجازه وارد شدن به مناطق سفید پوستان را نداشتند و اگه هم می امدند باید پاسپورت می داشتند. برام جالب بود این شهر همه امکاناتش مجانی بود حتی بهترین موزه ها و باغ وحش و ساینس سنترش و خیلی چیزهای دیگه مجانی بودند. من به درستی یاد داستانهای تام سایر افتادم و داستانهاییی که از برخورد سفیدها با سیاه ها میشود من واقعا کمرنگ شده اش را در ان شهر دیدم
باسلام و درود بر تمامی عزیزان
_________________________________
«مجیدجان» این نظر شما را بسیار پسندیدم و این نشان از تجربه داشتن شماست... و درست گفته اید که لااقل زندگی ام را مکتوب کرده ام.
پیروز باشید
__________________
«گادفادر»گرامی
به طور جدی عرض میکنم که قصد شکسته نفسی و این حرفها نداشته ام؛ بلکه بدجوری معتقدم که نوشته هایم روان نیستند و بدتر اینکه مفید هم نیستند.
ولی همانطور که مجید عزیز گفتند؛ لااقل دلخوشم که زندگی ام را نوشته ام و اگر هم خوانده نشد که هیچ!!
موفق باشید
___________________
«چنگ» گرامی
مگر اینکه دستم به شما برسد.... ولی بد نیست بدانید که اینجا آنچنان بارانهایی میبارد که نه تنها مرد و زنشان «دست و رو شسته» اند؛ بلکه تا حدودی نیز «چشمها» را نیز شسته است.
با این همه اعتراف می کنم که: جوونی کجایی که یادت بخیر؟
پیروزی از آن شما
___________________
«کارن» جان سلام
حالا من که سواد درست و حسابی ندارم تا سخن و پیامت را خوب بفهمم؛ چه باید بگویم؟؟؟
بعد از اینها کلام زیبای کتاب «نوشتن؛ همین و تمام» «دو-راس» را چه دلنشین دیدم.
گاهی نمیدانم که این منم که مینویسم و یا این نوشته است که مرا روایت میکند؟ هرچه هست بسیار آرزومندم که سخنم از دل برآید؛ تا بر اینکه شاید دل نشیند.
دروغ چرا؟ هرچه میخواهم که نوشته ام مثل باد سررسد تا عریان باشد؛ باز میبینم خودسانسوری نسل سوخته ی زمان؛ هزاران چرخش برکلامم ایجاد کرده.... صبور باشید که سرانجام روزی میشود آنچه که باید.
پیروزی روزافزون نصیبتان باد
___________________
«نگاهی نو»ی محترم
اطلاعاتتان بسیار زیبا و آموزنده بود. لطفاً بیشتر بفرمایید که بسیار آموختم.
آرامش درون و بیرون نصیبتان باد
_________________________________
ارادتمند همگی حمید......بدرود
ارسال یک نظر