
صبح هنگام و همزمان با مصطفی از خانه اش زدیم بیرون و او راهی محل کار خود شد و ماهم عازم برگشت به شهر و دیار خود و ندانستم که چرا اینقدر راه برگشت برایمان طولانی و کسل کننده بود. باز هم عبدالله بیچاره تمام راه رانندگی کرد. ساعتی از شب گذشته رسیدیم و خسته و کوفته سرنگون بستر شدیم. صبح فردا دانا پس از برگرداندن تلفن شکسته شده ی زهرا به شرکت مخابراتی طرف قراردادمان، جهت جایگزینی یک گوشی نو، راهی اوماها شد و عبدالله ماند تا این چند روزه کارهای اداری لازم را انجام دهد. لذا بلافاصله پس از کلاس فارسی پیگیر تکمیل مدارک قرارداد کاری ام، افتتاح حساب بانکی و دسته چک، تهیّه ی کارت شناسایی(ID)، ثبت نام آزمون گواهینامه ی رانندگی(Driver Licens) و... شدیم و هرچند من انتظار داشتم همچون ایران هرکدام از آنها بیش از چند روز یا هفته طول بکشید؛ در طول دو روز تمام مقدمات آن به انجام رسید و باور کردنی نبود.
برای عصر جمعه بود که همگی راهی اوماها شدیم و با آنکه هنوز گواهینامه ام آماده نبود و از همه مهمتر اینکه به رانندگی در جاده های آمریکا با آن ویژگی های خاص خود آشنا نبودم؛ ترجیح دادیم که من برانم. از لکسینگتون تا اوماها که حدود 4 ساعت رانندگی بود را من پشت فرمان بودم و دیدنی بود که مثل مجسمه ای خشک و بی تحـّرک بودم و به محض رسیدن نیاز به پـُماد شل کننده ی عضلات داشتم. چراکه گردنم از شدّت استرس خشک شده و شدید درد گرفته بود. به محض ورودمان به خانه ی عبدالله بود که باز یکی از آن بحث های بی سروته دانا و عبدالله برسر ولخرجی های پسر بزرگشان جمال شروع شد و میدانستند که او دو روزنشده، تمامی پولی که از طرف بیمه به خاطر تصادف دوسال پیش دریافت کرده است؛ را آتش خواهد زد. البته برای من هم جای تعجب داشت که چطور تنها چیزی که برای این پیره پسر 30 ساله هیچ تفاوتی نداشت؛ بود و نبود پول بود و دغدغه ی زندگی!!؟؟ بقول خودش «زندگی خیلی کوتاه است و ارزش غصه خوردن سر اینچنین موارد جزیی مثل زن و بچه و کار و زندگی و خونه و... را ندارد» البته اوحق دارد اینگونه نظری داشته باشد چونکه با این سن و سال هنوز وبال گردن پدرش است و بقول مادرمرحومم«هنوز سختی نکشیده تا ببینه یه من ماست چندی کره داره؟».
با قهر و گوشه گیری دانا توی اتاق خوابش، بهترین کار را سرگرم کردن خودمان و دیدن چند فیلم زیرنویس دار ایرانی دیدیم؛ چراکه این روزها فصل پرکردن فرم های مالیاتی(Tax) است و عبدالله سخت دلواپس تکمیل و ارسال به موقع آنها بود. گفتنی است که سوای اینکه شما با هرگونه خرید اجناس مورد نیازتان همانوقت مالیات آن را میپردازید؛ با دریافت هر فیش یا چک حقوقی، مالیات آن نیز قبلاً کسر شده است. لذا در آخر سال مالی هر کسی که دارای شماره ی امنیتی اجتماعی هست(سوشیال سکوریتی=تقریباً مثل کارت ملی ایرانیان) باید لیست و مبلغ تمامی مخارج طول سال، که شامل مالیات نمیشده است را اعلام کند تا مبلغ کسر شده ی اضافی مالیات را به او برگردانند. البته لیست اینگونه مخارج بدون مالیات در هر ایالتی متفاوت است ولی بعضی از آنها که تقریباً در تمام آمریکا یکسان است عبارت است از: بخشی از هزینه های درمانی و بیمارستانی، بخشی از هزینه هایی که به سبب متاهل بودن و یا داشتن فرزند اعمال میشود، بخشی از هزینه های تحصیل، بخشی از هزینه های شغلی و راه اندازی کار و کاسبی و....
عصر یکشنبه بود که صلاح دانستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمان(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمان راهی شویم. لذا چند باره درسم را در مورد نقشه خوانی برای عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال باز دل او آرام نداشت و تا بیرون شهر ما را همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت را پیش گرفتیم. بماند که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ امـّا وجود همنام و یا همان شماره ی جاده ما را به شک و تردید می انداخت. بعداً متوجه شدم که شماره های اصلی به نوعی همان جاده های «کمربندی» است که از خارج شهرها میگذرد و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» را دارند حکم همان جاده های داخل شهری و یا مرکز شهر را داشت و همین باعث سردرگمی ما شده بود.
تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس را پشت سرمان دیدیم و به جرات میتوانم بگویم که تا این مورد را پشت سر بگذاریم؛ نصف جان شدیم. چرا که هرکسی را که دیده بودم؛ بی دلیل و علـّت ما را از پلیس میترساند؛ چه برسد به من که داشتم برای اولین بار توی آمریکا رانندگی میکردم و آنچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. جالب بود که پلیس هم با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ی من، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین و... با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن را خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بدنبال آن راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و آن را تعمیر کنم. البته خودم از قبل میدانستم که آن چراغ، دوباره شل شده است و باید آن را سفت کنم.
از آنجاکه باید تقریباً نیمه ی راهمان تا منزل را در جاده های فرعی و میان بـُر میراندم؛ دائم باید مطمئن میشدم که نکند اشتباهی خلاف جهت صحیح رانندگی میکنم!!؟ برای همین منظور گاهی مجبور میشدم در پمپ بنزین ها توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمان را مطمئن شوم. یکی از این پرس و سوالهای من سببی شده که حتی امروزه و پس از سه سال هربار که از آن شهر میگذریم فاطمه و زهرا نام آن شهر را با تلفظ مخصوص من ذکر می کنند و میزنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم دقیقاً آن را با همان غلظت لهجه ی نجببادی ام «گــــآ و ِر» پرسیدم. اینجا بود که آن مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که مثل آمریکایی ها یه پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار آن را تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام که باید برای زن و بچه ام تلفظ کنم و باز هم نمیشود}.
ساعت حدود 8 شب بود که دو تن از دوستانم(ک و م) از ایران زنگ زدند که اگر بتوانم از طریق یاهو مسنجر با آنها گفتگو کنم. وقتی توضیح دادم که بین راه هستم و تا من برسم حسابی دیروقت ایران میشود؛ به همان گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و هرچند من باید رانندگی میکردم و حضور زن و بچه هم مانعی بود؛ در عوض آنها حسابی بغض دوری یکی از کمترین دوستان خود را با زبان اشک بیان کردند. نمیدانم وجود این گونه دلتنگی ها را برای من که یک تازه مهاجربودم؛ مثبت تعبیر کنم یا منفی؟ ولی همواره خدا را شکر میکردم که زهرا و فاطمه خواب بودند؛ وگرنه وجود گره ای سخت در راه گلو، سببی میشد تا بجای دهان از راه چشم پاسخگوی آنان باشم. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستانم تا خود صبح ایران به شب زنده داری عارفانه ای، بیدار نشسته بودند و یادی کرده بودند از زمانی که با شبنم اشک، غروب خورشید را به طلوع روز بعد متصل میکردیم. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش را بگوید(حالی به هولی=حولی) و برود بخوابد و من و کامپیوتر و دوستان را تنها بگذارد تا بتوانیم هزاران کیلومتر فاصله ی جسمی مان را از طریق پیوند دلهایمان نزدیک تر کنیم. و چه زیباست که با نبود هیچ مدّاح و روضه خوانی، فقط بخاطر تنهایی خود بگریم!
برای عصر جمعه بود که همگی راهی اوماها شدیم و با آنکه هنوز گواهینامه ام آماده نبود و از همه مهمتر اینکه به رانندگی در جاده های آمریکا با آن ویژگی های خاص خود آشنا نبودم؛ ترجیح دادیم که من برانم. از لکسینگتون تا اوماها که حدود 4 ساعت رانندگی بود را من پشت فرمان بودم و دیدنی بود که مثل مجسمه ای خشک و بی تحـّرک بودم و به محض رسیدن نیاز به پـُماد شل کننده ی عضلات داشتم. چراکه گردنم از شدّت استرس خشک شده و شدید درد گرفته بود. به محض ورودمان به خانه ی عبدالله بود که باز یکی از آن بحث های بی سروته دانا و عبدالله برسر ولخرجی های پسر بزرگشان جمال شروع شد و میدانستند که او دو روزنشده، تمامی پولی که از طرف بیمه به خاطر تصادف دوسال پیش دریافت کرده است؛ را آتش خواهد زد. البته برای من هم جای تعجب داشت که چطور تنها چیزی که برای این پیره پسر 30 ساله هیچ تفاوتی نداشت؛ بود و نبود پول بود و دغدغه ی زندگی!!؟؟ بقول خودش «زندگی خیلی کوتاه است و ارزش غصه خوردن سر اینچنین موارد جزیی مثل زن و بچه و کار و زندگی و خونه و... را ندارد» البته اوحق دارد اینگونه نظری داشته باشد چونکه با این سن و سال هنوز وبال گردن پدرش است و بقول مادرمرحومم«هنوز سختی نکشیده تا ببینه یه من ماست چندی کره داره؟».
با قهر و گوشه گیری دانا توی اتاق خوابش، بهترین کار را سرگرم کردن خودمان و دیدن چند فیلم زیرنویس دار ایرانی دیدیم؛ چراکه این روزها فصل پرکردن فرم های مالیاتی(Tax) است و عبدالله سخت دلواپس تکمیل و ارسال به موقع آنها بود. گفتنی است که سوای اینکه شما با هرگونه خرید اجناس مورد نیازتان همانوقت مالیات آن را میپردازید؛ با دریافت هر فیش یا چک حقوقی، مالیات آن نیز قبلاً کسر شده است. لذا در آخر سال مالی هر کسی که دارای شماره ی امنیتی اجتماعی هست(سوشیال سکوریتی=تقریباً مثل کارت ملی ایرانیان) باید لیست و مبلغ تمامی مخارج طول سال، که شامل مالیات نمیشده است را اعلام کند تا مبلغ کسر شده ی اضافی مالیات را به او برگردانند. البته لیست اینگونه مخارج بدون مالیات در هر ایالتی متفاوت است ولی بعضی از آنها که تقریباً در تمام آمریکا یکسان است عبارت است از: بخشی از هزینه های درمانی و بیمارستانی، بخشی از هزینه هایی که به سبب متاهل بودن و یا داشتن فرزند اعمال میشود، بخشی از هزینه های تحصیل، بخشی از هزینه های شغلی و راه اندازی کار و کاسبی و....
عصر یکشنبه بود که صلاح دانستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمان(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمان راهی شویم. لذا چند باره درسم را در مورد نقشه خوانی برای عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال باز دل او آرام نداشت و تا بیرون شهر ما را همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت را پیش گرفتیم. بماند که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ امـّا وجود همنام و یا همان شماره ی جاده ما را به شک و تردید می انداخت. بعداً متوجه شدم که شماره های اصلی به نوعی همان جاده های «کمربندی» است که از خارج شهرها میگذرد و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» را دارند حکم همان جاده های داخل شهری و یا مرکز شهر را داشت و همین باعث سردرگمی ما شده بود.
تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس را پشت سرمان دیدیم و به جرات میتوانم بگویم که تا این مورد را پشت سر بگذاریم؛ نصف جان شدیم. چرا که هرکسی را که دیده بودم؛ بی دلیل و علـّت ما را از پلیس میترساند؛ چه برسد به من که داشتم برای اولین بار توی آمریکا رانندگی میکردم و آنچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. جالب بود که پلیس هم با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ی من، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین و... با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن را خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بدنبال آن راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و آن را تعمیر کنم. البته خودم از قبل میدانستم که آن چراغ، دوباره شل شده است و باید آن را سفت کنم.
از آنجاکه باید تقریباً نیمه ی راهمان تا منزل را در جاده های فرعی و میان بـُر میراندم؛ دائم باید مطمئن میشدم که نکند اشتباهی خلاف جهت صحیح رانندگی میکنم!!؟ برای همین منظور گاهی مجبور میشدم در پمپ بنزین ها توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمان را مطمئن شوم. یکی از این پرس و سوالهای من سببی شده که حتی امروزه و پس از سه سال هربار که از آن شهر میگذریم فاطمه و زهرا نام آن شهر را با تلفظ مخصوص من ذکر می کنند و میزنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم دقیقاً آن را با همان غلظت لهجه ی نجببادی ام «گــــآ و ِر» پرسیدم. اینجا بود که آن مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که مثل آمریکایی ها یه پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار آن را تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام که باید برای زن و بچه ام تلفظ کنم و باز هم نمیشود}.
ساعت حدود 8 شب بود که دو تن از دوستانم(ک و م) از ایران زنگ زدند که اگر بتوانم از طریق یاهو مسنجر با آنها گفتگو کنم. وقتی توضیح دادم که بین راه هستم و تا من برسم حسابی دیروقت ایران میشود؛ به همان گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و هرچند من باید رانندگی میکردم و حضور زن و بچه هم مانعی بود؛ در عوض آنها حسابی بغض دوری یکی از کمترین دوستان خود را با زبان اشک بیان کردند. نمیدانم وجود این گونه دلتنگی ها را برای من که یک تازه مهاجربودم؛ مثبت تعبیر کنم یا منفی؟ ولی همواره خدا را شکر میکردم که زهرا و فاطمه خواب بودند؛ وگرنه وجود گره ای سخت در راه گلو، سببی میشد تا بجای دهان از راه چشم پاسخگوی آنان باشم. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستانم تا خود صبح ایران به شب زنده داری عارفانه ای، بیدار نشسته بودند و یادی کرده بودند از زمانی که با شبنم اشک، غروب خورشید را به طلوع روز بعد متصل میکردیم. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش را بگوید(حالی به هولی=حولی) و برود بخوابد و من و کامپیوتر و دوستان را تنها بگذارد تا بتوانیم هزاران کیلومتر فاصله ی جسمی مان را از طریق پیوند دلهایمان نزدیک تر کنیم. و چه زیباست که با نبود هیچ مدّاح و روضه خوانی، فقط بخاطر تنهایی خود بگریم!