توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱ آبان ۱۳۸۹

حسادت

****پیشنوشت: لطفاً حوصله کنید و این مطلب رو تا آخر بخونید... جونی من...این تن بمیره.... تا آخرش بخونیا!!... نظرهم نوشتی که دیگه خیلی دمت گرم.

1- میدونستید که منم «روحانی»زاده ام و از آنجاکه بابام «پیشنماز» مسجد بوده مردم شهرم از سرارادت به او میگفتند:«امام»؟ ولی این به این معنی نیست که ماهم «آقازاده»ایم و شاید هم همین وبلاگنویسی یک بچه ی «آخوند» گناهی باشد نابخشودنی.... بگذریم.

2-میدونستید یکی از رازهای جلب مشتری برای وبلاگ اینه که متن ها کوتاه باشه تا آرام آرام اعتمادها جلب بشه و کم کم خواننده ها مشتری همیشگی شوند؟ از اون مهم تر میدونستید که بعضی ها مینویسند نه برای اینکه نوشته باشند ویا اطلاع رسانی کنند؛ بلکه فقط آمار نظرنویسان وبلاگشون بره بالاتر و اینجوریها یه ذوقی از خودشون دروکنند؟ میدونستید که روی همین اصل همیشه سعی میکنند مطلبی بنویسند تا سروصدای مخالفان و موافقان را در بیارند و اگه شد اونا رو هم به جون هم بیندازند و این کـُرکـُری خواندنها سببی شوند بر آمار بالای نظرات نوشته شده؟.... این نیز بماند.

3-میدونستید که من و خانواده ام از طریق ویزای کار اومدیم آمریکا و هنوز هم پس از حدود 4 سال خبری از «گرین کارت» در میان نیست و ای بسا.... بگو:حمید !!! زبونت لال !!!... با یه تی پای برمون گردونند ایران؟؟ میدونستید که زمان خروجمان از ایران چون هیچ ازنتیجه ی روز مصاحبه مان در سفارت آمریکای جهانخوار مطمئن نبودیم؛ با آنکه سخت ترین فشارهای روحی وروانی را تحمـّل میکردیم؛ با آنکه نیاز به کمک و یاری بسیاری داشتیم؛ با آنکه روزهای سرد زمستان بود و زن و بچه ام روی موتورسیکلت یخ میزدند، ولی برای اینکه سرزبانها نیفتیم، حتی ماشین نزدیکترین افراد را قرض نمیگرفتیم؟ فقط و فقط بخاطر اینکه اگه موفق نشدیم بی سرو صدا برگردیم سر برپاکردن زندگی دوباره مان؟ میدونستید که تا آمدیم وسایل خانه را به حراج و یغما و بخشش این وآن بگذاریم چقدر باید یواش میرفتیم و میامدیم که «گربه چی کوره، شاخمون نزنه»؟ میدونستید که اگه موضوع رفتن به دبی برای مصاحبه را دیگران میدانستند و ویزا نمیگرفتیم تا آخر عمرمون مضحکه ی دست این و آن میشدیم و با نیم نگاهی و پوزخندی زیر لب، متلکی آبدار را در گوشه ی جیگرمان میذاشتند که:«دماغش رو نمیتونه پاک کنه؛ میخواسته بره آمریکا!!!؟»....این مطلب رو هم داشته باشید تا بگم.

4-میدونستید که بعضی ها فقط خلق شده اند که نظر کارشناسانه بدهند و همیشه ی عمر فقط و فقط نیمه ی خالی لیوان را ببینند. دیدنی است که بعضی ها هم چطور موارد نقد و منفی را زیر میکروسکوپ تخصصی شان بزرگ میبینند و عوض تشویقها و دلگرمی هایشان، عوض دیدن نیمه ی پرلیوان، هیچ نظری نمینویسند و نمینویسند و وقتی هم نوشتند از راه و با شدّت هرچه تمام تر، محکم میذارند توی بـُرجک صاحب وبلاگ که:«از قالبش خوشم نیومد»؛ «خوب نمینویسی»؛ «طولانی و خسته کننده بود»؛ «.....»!!! البته منم نمیگم که باید فقط و فقط به به گفت و هورا کشید؛ ولی یادشون رفته که پیمودن دور دنیا با پای پیاده، از قدّم اوّل شروع میشه... اگر هم خیلی مَـردند؛ خودشان لطف کنند و یه وبلاگی افتتاح بفرماند ببینیم چندتا مطلب مینویسند؟ چندتا هم پیشکش آنان باد؛ لطف کنند و فقط یه زندگی نامه ی خوب و روانی از «خودشان» بنویسند.... آمممممما این بار نمیگم «این نیز بگذرد»و از دوستان عزیزم«امی خانم- وبلاگ من و همسرم در سرزمین سبز»و«آکو» میخواهم که دلسرد انتقادات نشوند؛ و بخصوص از«مریم خانم- وبلاگ بسیار خوب یادگار» تشکر میکنم که نه تنها از حذف کلی وبلاگ خوبشان منصرف شدند؛ بلکه دوباره نوشتن را شروع کردند. بد نیست همه ی دوستان بدانند که ننوشتن آنها یعنی بسته شدن یک دریچه ی دیگر به روشنگری.

5-شاید این یکی رو میدونستید که: این مدّت یه برنامه ی مستندی به نام«Sisters Wives» توی تلویزیون آمریکا پخش میشد که درباره ی یک مرتیکه ی حسابی زشت و بد و آکله(آکنه) بود که به سلامتی و دلی خوش نه یکی، نه دوتا، بلکه چهارتا زن!!! اونم توی آمریکا و همزمان داشت و دیدنی بود دو سه جین بچه هایشان که هیچ، چطور زنهاشون توی یه خونه در کمال آرامش روحی و روانی زندگی میکردند. به دوستی گفتم:«این آقا، یه مسلمون(نگفتم مومن)واقعیه؟؟ داره راهی رو که «مورمون»ها(شاخه ای از مسیحیت) داشتند؛ دنبال میکنه و اونها هم بعضی هاشون توی قرن بیستم تا 20 تا!!! عیال مومنه ی سربه زیر داشتند؛ تا اینکه قانون دست و پایشان را بست». در ادامه ی کلامم گفتم:«اینکه قانون آمریکا مانع تعدد زوجات محترمه ی شریفه ی مخدّره است؛ دروغی بیش نیست و این هم نمونه اش. منم میخوام راه اجدادی ام رو ادامه بدهم و یه دوجین از این نسوان ضعیفه را از نژادهای مختلف زیر عبای معنویتم داشته باشم». در جوابم گفت:«بدبخت!! همین یکی واسه ی کــُشـتـنـت؛ کافیه! نبین عیالت اینجور سربه زیر و مظلوم مینـُـماید؛ کافی است موضوع جدی شود؛ اونوقته که ریز ریزت میکنه و سر همین چهارراه خاکت(دفنت) میکنه!». منم گفتم:«آخ جون!!! میشم اولین «امامزاده» توی آمریکا(یادتون هست که به بابام میگفتند امام؟) و به به !!! چه درآمدی خواهم داشت؛ همه اش هم به دلار!!! از همه مهمتر اینکه که زوّارها نیز درهم و برهم میایند زیارت و منم خوب و بد نمیکنم و حاجت همه شون رو از مسیحی گرفته تا کافر رو برآورده میکنم».

6- خـُب حالا شما بگید؛ چرا اون قدیم ندیما توی ایران خودمون شدنی بود که چهارتا -چهارتا همشیره ی گرامی زیر یک سقف میتونستد زندگی کنند ولی حالا نه؟؟ بذارید یه جوری دیگه بگم؛ پس چرا توی قلب آمریکا تونستند؟ هرچند همه ی ما آدمها به اندازه ی خودمان «حسادت» داریم و در بعضی ها زیادتر و مشهودتر و در بعضی ها هم خفته تر.... ولی آیا اصلاً هیچ عاملی اون وسط نیست که نذاره این نسوان خارجکی آمریکایی توی قلب آمریکا نتونند که بتونند؟؟ راستی یه سوال دیگه: چه عاملی باعث میشه که اون خواننده ی وبلاگ بیاد و در عوض تشکر از به اشتراک گذاشتن تجربه و احساس و بعضی خصوصیات شخصی توسط وبلاگ نویس.... مخالف نویسی کنه؟ .... خب در مورد این یکی نه «بگذریم» داریم و نه «بماند». لطفاً مخالف و موافق بنویسید که تشنه ی دیدن عدد بالای تعداد نظراتم. در ضمن سعی میکنم خودم هم هی بیام و یه چیزی بنویسم تا عددش بره بالاتر.... آخ جون زد و ماهم مههههروف شدیم.

7- در آخر موفق باشید..... راستی یادم رفت بگم که اکنون بعد از نزدیک به چهارسال هنوزم که هنوزه برام پیغام میاد که بعضی از افراد فامیل این گناه نابخشودنی من وخانواده ام را .... این بزرگترین جرم عالم بشریت .... یعنی همون «بیخبر آمدنمان به آمریکا» را برمن نبخشیده اند و شکایت دارند که چرا فلان کس میدانسته و به آنها نگفته بودیم؟؟ هرچه هم توضیح داده ام که: شاید بخاطر احتیاجم به بعضی ها گفته ام.... تاثیری بر به رحم آمدن قلب و دلشان نداشته که نداشته.... حالا بیخیال که چرا آنان همچنان برسرخشم با من اند و شاید ربطی به موضوع نوشته نداشته باشه؟؟؟ ولی بگویید من چه کنم تا گناهم بخشوده شود و دل آنان براین ضعیف حقیر نحیف به رحم آید؟...... نظر یادت نره که دلم میخواد عدد نظرات نجومی باشدا !!! ببینم چه میکنید؟

۵۵ نظر:

الهام گفت...

درره منزل ليلي كه خطرهاست درآن شرط اول قدم آنست كه مجنون باشي.
سلام و عرض ادب .استاد عزيز درمورد تجديد فراش من با نظر دوستتون و نصب امامزاده كاملا موافقم.درمورد نبخشودن بعضي اقوام شايد كمي حسودي يا علاقه به شما در ميان باشد بهر حال گاهي بدترين كينه ها با گذشت زمان حل ميشود.نگران نباشيد.در ضمن اين پست رو من اولين خواننده بودم خوشحالم بعد مدتي دوباره آمدم و به شما سرزدم.چقدر با معرفتم.

homeless گفت...

با سلام خدمت استاد گرامی . مدت مدیدیست که نظری نگذاشتم ببخشید دیگه . این ماه های آخره و حسابی اعصاب و روانم خاک شیره! و سرم شلوغ.
فقط خواستم اظهار ادب کنم و همین طور اعلام امادگی برای تولیت امام زاده که همونطور که میدونید در این مورد بنده رزومه ی بسیار خوبی دارم !
به امید دیدار

امی گفت...

استاد امان از دست شما ! این پستتون آخرش بود. این " می دونستید " ها منو یاد نوشته های علمی میندازه که اول همش با جمله " آیا می دانستید ؟ " شروع می شه ، البته علمی توی اون "حوزه" نه ها ، تو همین "حوزه" !
این شماره دو خیلی باحال بود ، یک وبلاگ هایی رو دیدم که معلوم نیست هدفشون از نوشتن چیه ؟ بعضی ها جدیداً یاد گرفتن وبلاگ نویس های معروف رو به نقد می کشن کاش واقعاً نقد باشه فقط بدگویی محض ، بعد یکی دو نفر اتفاقی اون مطلب رو می بینن و وبلاگ نویس رو در جریان می ذارن ، اون وبلاگ نویس هم میاد در مورد اون نقد توی وبلاگش حرف می زنه و لینک وبلاگ منتقد رو می ذاره که حرفش مستند باشه بعد تمام خواننده هاش برای کنجکاوی می رن ببین چی نوشته شده ، اینطوری آمار وبلاگ پوچ اولی یک روزه چندین برابر می شه ! نکن این کار رو آقاجون ، دیگه به چه قیمتی می خوای خواننده داشته باشی ؟ به قیمت تخریب شخصیت دیگران ؟ حالا تعجبم چرا معمولاً وبلاگ نویس های معروف به تله میفتن و لینک اون نوشته رو می ذارن و هدف اون آدم رو برآورده می کنن ؟!
از اینکه به من و دیگران دلگرمی می دیدید واقعاً ازتون ممنونم ، متأسفانه توی دنیای مجازی هم همه جور آدمی هست ، بی سواد ، بی فرهنگ ، بددهن ، حسود و .... که کارشون مثل این خاله خانباجی ها سیاه دیدنه و بدگفتن و منفی بافتن اما هیچ وقت نباید حرفاشون باعث دلسردی وبلاگ نویس بشه چون در کنار این عده آدم محدود و معدود ، دوستان بسیار دیگری هستن که باعث قوت قلبن و حضورشون آدم رو شاد می کنه و تشویقیه بر باز هم نوشتن. منم دلسرد نمی شم استاد تا زمانی که شماها رو دارم و محبت شماها رو می بینم دلسرد نمی شم و همچنان می نویسم اصلاً از وبلاگم خیلی هم ممنونم که اگه هیچ فایده ای برای کسی نداشته برای خودم این فایده بزرگ رو داشته که منو با شماها آشنا کرده یا دوستیم رو با شماها عمیق تر کرده.

از اون اقوامتون خیلی تعجب می کنم استاد ، آخه چرا اینقدر تصمیمات شخصی شما باید به اونا مربوط باشه که اگه صلاح دونستید اونا رو از اول در جریان همه چیز نذارید این رو گناهی نابخشودنی برای شما بدونن و نبخشنتون ؟! به نظرم شما خیلی مظلومید ( این دفعه دیگه واقعی ! ) که جوابشون رو نمی دید ، من اگه بودم حسابی از خجالتشون در می اومدم ! حالا فکر نکنید خیلی خشنم ها ، نه ! اصلاً اهل این حرفا نیستم اما از طرف دیگه با هر کسی مثل خودش رفتار می کنم تا حساب کار دستش بیاد !
راستی استاد شما برای اقامت درخواست دادید ؟ کاش بتونید همونجا بمونید و برنگردید ، اوضاع ایران خیلی خراب شده هیچی نگم بهتره.
اون سریاله هم .... این شماره خانمتون رو کجا نوشتم ؟ امروز یادم اومد باهاشون کار دارم !!

ناشناس گفت...

اهم اهم..سلام علیکم استاد
اول اینکه بگم..حاااااضر
تو رو خدا اون غیبتهای قبلیم رو از صحنه روزگار حذف کنید تا بیشتر از این عرق شرمندگی بر جبینم نشینه(اسمایلی التماس)
تما اینها رو گفتید و گفتید که به محسنات امامزاده شدن اشاره کنید؟به به چشم همسرتون روووشن!
همه این سریال گفتنا و اقامت نگرفتنا و یواشکی اومدنها یه طرف..این جریان امامزاده شدنو به جیب زدن دلار از کافر و مسیحی و بودایی هم یه طرف..امان از افکار پلید..امان
--
استاد واقعا زیبا مینویسید و اخر نوشته رو همچین ماهرانه وصل میکنید به اولش که ادم لذت میبره
-
امی جان عزیزم منم شماره عموی خواهر زادمو میخوام..ممنون میشم به منم بدی
:D
شاد باشید
سحر

nima گفت...

سلام آقا حميد
منم با حرفي كه خانم امي تو مقاله اش :) نوشته موافقم كه يه عده آدماي دور از حظور ميان وبلاگاي ديگه رو به باد فحش و توهين ميگيرن و نهايتا فضاي مجازي هم رنگ و بوي ايراني به خودش مي گيره! آخه يكي نيس به اين آدما بگه بابا اگه دوس نداري خوب نخونش بد و بيرا چرا ميگي

مهسا گفت...

ای که از دل ما گفتین استاد ! انشالا که گرین کارت هم میگیرین نگران نباشید. کسانی که وبلاگ مینویسن هر کدوم به دلیلی مینویسن اما میدونم که حدود 60 درصد جهت چشم و هم چشمی مینویسند و جهت رو کم کنی کلاسایی که رفتن و مهمونیایی که توش حضور داشتن رو به رخ میکشند یه جورایی همون جریان قدیم ندیم که یه زیرانداز در خونه پهن میکردن و هندونه و قلیون و چای دور هم مینشستن و از زندگیشون میگفتن.
چرا بعضیها میان و کامنتای سرشار از منفی بافی و کینه جویانه مینویسن واسه اینه که بیکارند.
من هم موقع اومدن از خیلیها خداحافظی نکردم به دلایلی که نمیتونستم و همین موضوع برام پیش اومد که گله مند شدند ولی خوب زندگی من و هدف من خیلی مهمتر از این بود که سه چهار نفر ناراحت بشن.
میگم سرتون رو تنتون زیادی کرده؟از تعدد زوجات صحبت میکنید ببینم اگه جدی بشه آمریکا که خوبه دور از جونتون از دنیا بیرون میافتین از من گفتن!!!!!!به زودی پست جدید میگذارم ببینم چرا اینجا وقتی کامنت میگذارم چند بار باید کانفیرم کنم؟

امی گفت...

سحر جان موافقی با کمک همدیگه کاری کنیم استاد بیش از پیش به شغل شریف ظرف شستن و غذا پختن و .... مشغول بشن و بیش از پیش هم به قدرت این "نسوان مخدره" معترف بشن و کلاً سریال دیدن از یادشون بره ؟!
فقط نمی دونم این شماره خانمشون رو من کجا گذاشتم ! حالا پیدا کردم خبرت می کنم !

امی گفت...

آقا نیما می بینم که بعد از کلمه مقاله برای کامنت من آیکون نیشخند گذاشتید ! البته حق دارید چون حالا که نگاش می کنم می بینم در حد یک مقاله نوشتم !
چکار کنم دیگه از کسی که سال ها کارش نوشتن خاطراتش توی دفترچه اش و بعد هم وب بوده همین انتظار هم می ره ، حالا خوبه استاد تو همین پست ، طولانی نویسی رو نکوهش کردن ها ! ( عرق شرم )

ناشناس گفت...

امی جان من پایه ام اساسی..
به به چه شغل شریفی..فکر نکنید از کتی جون(ماشین ظرف شویی)و زری جون(ماشین لباس شویی)خبریه هاااا..نخیر همشو دستور میدیم جمع کنن تا کلا دیدن انواع و اقسام سریال ،از ذهنتون پاک شه:D
سحر

Ako گفت...

استاد شما که حسابی شرمنده فرمودید، منم یه کم دیگه که اوضاعم مرتب شد با یه آدرس دیگه خواهم نوشت، از بابت اون داستانی که نوشتید هم کاملا موافقم... این قصه سر دراز دارد...
شرح این هجران و این خون جگر، این زمان بگذار تا وقت دگر

ناشناس گفت...

سلام،دخترم بهم میگه مامان زری
با جناب حمید خان هم یه 13 سالی هست که خیلی فامیل شدیم.جهت اطلاع دوستان ،مراسم سوم ، هفت و چهلم به زودی به اطلاعتان میرسد.حمید جرات داری شب بیا خونه.

حمید از دیار نجف آباد گفت...

ای خاک!!!! دیدی آخرش این جماعت نسوان مومنه ی مخدرّه کار خودشون رو به نتیجه رسوند؟؟

دوستان !!! کجایید پس؟؟ ای بابا این آقایون «ز.ذ»تر از من هم میاند و میرند و هیچ دفاعی هم از حمید نمیکنند... میدونید این بالاییه...عیال بود بابا !!! نه برگ چقندر!!! البته فکر نکنید که بلا-ملایی سرمن میاره ها!!! فقط پوستم رو از نو قلفتی(شاید هم غلفتی) میکنه ها!!!
آقا پوست اضافه میخریم از نوع ضد ضربه؟؟؟ نخیر مثل اینکه امشب رو باید فکر یه مسجدی چیزی کنم برای خواب... نه برای چی ؟ حالا که پای لج و لجبازی شد با یه جذبه ی ایرانی وار دددداااااددد میزنم:
اهوی... ضعیفه!!! دور برندار که میرم خونه ی «اون یکی» اصلاً حالا که اینطوری شد... لج میکنم و یکی دیگه هم میگیرم.

امی گفت...

آخ مردم از خنده !!!
ببخشید من امروز زیاد نظر میذارم آخه می خوام بدونم هنوز زنده اید یا نه ؟!
جدی جدی اون بالاییه خانمتون هستن ؟!! وای چقدر خندیدم از اطلاعیه شون !!
براتون طلب مغفرت می کنم ، ان شاالله خدا گناهانتون رو بیامرزه اما با حوری ها محشورتون نکنه تا اون دنیا هم بی نصیب بمونید !

homeless گفت...

حمید آقا با عرض معذرت بنده طرف همشهریمون هستم . دور ما یکی رو خیط بکش . خربزه خوردی پای کتکشم بشین !
فکر کردی میای اینجا چیزی مینویسی از تیررس همایونی مامان زری به دوره . نخیر ایشون حواسشون جمع هست.


پ.ن. اگر زنده موندی یه سر و صدایی در بیار بفهمیم دادا

ناشناس گفت...

مامان زری گفت....

homeless
عزیز ،بابا معرفت.
امی جان وقت کردی بیا فیس بوک نخودچی خوری.

مریم گفت...

این پیغام "مامان زری" اندش بود. حجتو تموم کرد ما که منتظر اطلاعیه مربوطه هستیم:)
استاد حمید جان مرسی که وبلاگ این حقیر رو عددی حساب کردین ازش اسم بردین. مرا به همان هزار سیصد تکه معروف تقسیم کردید رفت پی کارش و هیشکی هم نیست جمعش کنه.
راست و حسینیش را بخواهید وبلاگ ما اصلا و ابدا بابت خبررسانی به تازه مهاجرها یا روشنگری و هیچ چیز دیگری مترادف با این لغات فوق الذکر نبوده و نیست و نخواهد بود. ما می نویسیم چون دوست داریم هر از گاهی بنویسیم کمی سبک شویم و راستش از بعضی از اون وبلاگهای پوچ هم زیاد بدمان نمی آید و شبها یواشکی می خوانیمشان.

نرگس گفت...

در مورد گرین کارت که میگیرید...نگران نباشید... این ممالک به امثال شما احتیاج داره..از دستتون نمیده...تازه به شما گرین کارت نده دختر ناز امریکاییتون چی؟؟؟!!!

در مورد کامنتهای انرژی منفی... البته که باید بگم من مخالفم با این کار... دیگه ازادی هر جا نداشته باشیم اینجا که باید داشته باشیم که بنویسیم از خودمون و هر چی هم دلمون میخواد تا جایی که اهانت به کسی یا فرقه ای و یا نشکستن حریمهای شخصی کسی نشه بنویسیم... و به کسی هم ربطی نداره...
در مورد تعدد زوجین..حالا من میگم شما امتحان کن... نتیجه اشو بیا بنویس..قول میدیم نخندیم :دی
به نظر من هیچ دو زنی نمیتونن در کنار هم به خوشی زندگی کنن مگر اینکه توطئه ای در کار باشد برای ویران کردن زندگی اون مرد...یعنی مردی که دو زن گرفت و حتی بیشتر باید بداند که دو دستی خود را در اتش انداخته..چرا که یا دو زن با هم سازگاری ندارند یا همگان توطئه کرده اند علیه مرد...
در خاتمه ارادتمندیم و منتظر پستهایی که وعده اش را پیشاپیش داده اید

حقی گفت...

حمید عزیز

از من پیر مرد بشنو

این تفکر زاید به گذشته فکر کردن و ............. رو رها کن و همینجوری که امروز خوب فکر میکنی و خوب حرف میزنی و خوب عمل میکنی رو بهش بچسب از همه ی لحظات در کنار اونا که دوسشون داری(زن و بجه هات) بهره ی کافی رو ببر و اصلا نمی خواد نگران آینده باشی(توکل کن)

ای امام زاده؟؟!!

سحر گفت...

وای همینطور دستمو گذاشتم روی دلم از خنده ریسه میرم..واقعا کامنت مامان زری باحال بود..
به قول هوملس عزیز یه خبری از خودتون بدید..
اهای مردم..های مردم..ببینید و عبرت بگیرید..اینست نتیجه مرد دوزنه..که معروفه شب یا توی مسجد میخوابه یا توی کوچه!ها ها ها

حقی گفت...

پی نوشت

اگر چه میدونم که همینجوری هستی

من فقط خواستم نظرمو بگم که من هم با تو هم عقیده ام

در ضمن امشب ساگرد تشکیل انجمن پژمان بختیاری ویلا شهره

جاتو با بردن اسمت در اونجا خالی میکنم
و بجای تو به حضار تبریک میگم

حنا گفت...

چه بازي بامزه اي. بچه ها منم بازي منم بازي.

پوريا گفت...

من خيلي وقته كه مشغول خوندن وبلاگ هاي مختلف هستمو به ندرت كامنت مينويسم، وبلاگ هايي كه قلم روان و ساده ايي داشته باشه و در عين حال به دل بشينه و همچنين مفيد باشه و به قول معروف مثل قطار شهربازي نباشه... خيلي به ندرت پيدا كردم.
در كنارش نويسنده ي خوبي كه با مهرباني پاسخگو باشه و به قول گفتني در نوشته هاي اون اثري از افه و چس كلاس گذاشتن نباشه ( ببخشيد از اين واژه استفاده فرمودم).
من كه به مرور دارم مطالب شمارو دانلود ميكنمو ميخونم
***
آقا حميد من اگر بخوام از شما تعريف كنم، شايد اين ذهنيت پيش بياد كه به خاطر اون مشاوره ايي هست كه از شما گرفتم.
ولي باور كنيد من اونروز كه كامنت نوشتم.اصلا منتظر جواب نبودم، اما از قلم گويا و بي پيرايه و خالي از تكلف شما خوشم اومد.
***
از طعن و دُر فشاني عده ايي رنجيده خاطر نباشيد و بگوييد و بگوييد( يعني در واقع بنويسيد)
اجازه ميخوام 2 بيت از خداوندگار عشق مولانا در اين رابطه براتون بنويسم:

متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
...
براي شما و خانواده ي محترم بهترين آرزوهارو دارم
... يا حق

شيرين گفت...

سلام خوبين؟ من با مامان زري موافقم. خودتونو بزارين جا ما خانمها.

امی گفت...

انا لله و ....
روح بلند و پرفتوح استاد حمید به ملکوت اعلی پیوست !!!!!!
مامان زری چکار کردی این استاد طفلکی رو ؟ حالا یه چیزی گفته بود ، انسان جایزالخطاست ، یه فرصت دیگه می دادی بهش آخه ....
حالا نمیای اطلاعیه دومت رو بدی ؟!
راستی فیس بوک هم بدجایی نیست برای نخودچی خوری ها !

جواد لنجاني گفت...

استاد حميد چقدر دل نازكي بابا
زندگي صد سال اولش سخته بقيه اش ميفته تو سراشيبي پس اين همه حرصش را نخور كه چون مي گذرد غمي نيست

Sepehr گفت...

سلام خدمت استادعزیز
شرمنده, این روزها به خاطر گرفتاری زیاد, کمتر سعادت سر زدن به اینجا نصیب ما میشه. اما هر وقت احتیاج به روحیه و امید داریم, از اینجا کلی انرژی میگیریم.
پایدار و پر انرژی باشد 

ناشناس گفت...

Ostad edame bedinv va be energy manfi ha tavajoh nakonid

حمید همچنان از دیار نجف آباد گفت...

(عطسه) خب مثل اینکه میکروفن وصله... (فین فین) خدمت همه ی عزیزان و مخصوصاً بدخواه مدخواه هان عزیزی که تحمـّل حرف حق رو ندارند و نمیگند که هرچی باشه مامـــردا(عطسه...فین فین) برحقیم؛ عرض شود که هنوز زنده ایم... بماند که بعضی آقایون هم پشت مرا تنها گذاشتند ولی به بینایی چشم بدخواهان گرامی شب گذشته را در محفل گرم «اون» یکی تا صبح لرزیدیم.... ببخشید منظور اینکه.... به شادکامی و دلخوشی(عطسه...فین فین) به سربردیم.

بهتر است شما نسوان مخدرّه هم به ضعیف بودن خود اعتراف کرده و در کمال آرامش به ما مردها که از همون قدیم ندیم ها هم معروف بودیم «ماشاالله نون خدا»... گردن نهید. تا بعد
-----------------------------------------
...خب بهتره تا دانشجوها نیومدند پاشم که حسابی زشته بفهمند توی کلاسم خوابیدم....ووی چه سردبود... حالا کجا یه استکان چایی گیر بیارم... ای خدا آخه چرا این مسیحیها مسجد نداشتند.... عطسه...فین فین

چنگ گفت...

سلام حمید جان
1- یک مثال: فکر کن از ماشین شما چند نفرشریک هستند و کلید دارند . و شما برنامه ریزی کرده ای که امروز چند کار مهم انجام دهی . وقتی با عجله سوئیچ در دست سراغ ماشین میروی میبینی جا تر است و بچه نیست و یکی از شرکا زود تر از شما ماشین را برده و وقتی هم بر میگردد باک ماشین خالی و رادیات جوش آمده ویا چرخ پنچرو احتمالا با یک قبض جریمه زیر برف پاک کن. و تازه ممکن است طلب کار شما شود که اصلا به ماشین رسیدگی نمیکنی و بی ملاحضه تخت گاز میروی و باعث شده که او را بین راه جا گذاشته باشد!
کم کم به این نتیجه میرسی که ماشین شریکی اصلا فایده ندارد...
ما ایرانی ها بیشتر از بقیه علاقه به مالکیت مطلقه داریم و دوست داریم همه چیزمان منحصر و مطلق درتملکمان باشد. به همه چیز پسوند ( ام ) میدهیم . مثل : ماشینم یا خانه ام . پسرم.دخترم.زنم.شوهرم و....
و حاضر نیستیم کسی در آنها شریکمان شود مخصوصا در محبتی که احتمالا از طرف زن یا شوهر شاید نسیب مان شود.
2-آیا تا به حال از خودمان پرسیده ایم که میتوانیم تحمل کنیم همسر مان غیر از ما با مرد دیگری ازدواج کند و هم زمان چند شوهر داشته باشد؟
نتیجه اینکه من فکر میکنم به غیر از حسادت مسئله مالکیت مطلق و سود جویی انحصاری نقش مهمی ایفا میکند.
در آخر " از اینکه وبلاگ (حمید من) خیلی پر طرف دار شود هم خیلی برایم خوش آیند نیست . چون شاید برای من وقت کمتری قائل شود . "

خال قزی گفت...

اول جیگر فرین بره خاله
بعدشم نمیدونستم زهرا خانم انقده هنرمنده و شما قدرش نمیدونی
وای کلی خندیدم ز اون قسمت امام زاده توی امریکا البته دور از جون
نیگا تو چیشای خاله کن اسم زن بیار نه ببینم جرات دارید تو چیشای خاله نیگاه کنید و همه اینحرفا رو دوباره تکرار کنید مگر اینکه من زهرا خانم رو نبینم
آها میبینم که زهرا خانم هم رسیدن خوب شد اومدی زهرا خانم کمک خواستی رو خاله حساب کن
من از همینجا به خانواده امام(باباتون رو میگم)تبریک و تهنیت میگم که اولین امام زاده توسط عروسشون توی آمریکا برپا شد
این مثل چنگ هم خیلی باحال بودا جدا خوشمان امد تبدیل شدید به ماشین
اما...
جدنش رو بخوام بگم بعضی من که فقط واسه دل خودم مینویسم واسه سبک شدن ذهن اصلا هم برام آمار وبلاگ مهم نیست(ایکن دروغ که هناق نیست)
همیشه از خوندن خاطره های اوایلتون لذت میبرم بی خیال اونایی که ناراحت شدن اصلا چرا میان بهتون میگن که اونا ناراحتن
فعلا با اجازه
امیدوارم خداوند شمارا به راه راست هدایت کنه و براتون آرزوی بخشش از زهرا خانم رو دارم
با تشکر خال قزی

ناشناس گفت...

سلام بر استاد حمید
آقو چن میدی هی بیام برات نظر بدم.
اصن می خوی بگم زیدو هم بیاد همین جو نظر بارونت کنیم.
ولی ایو بدون که ای چنتو خوننده از شیراز داشته باشی از گ ش ا د ی شونه که نم یان و نظر بدن.
کرتم
خودم هم از لهجه شیرازی که بکار بردم حال کردم.البته دوستان تلاش زیادی باید بکنن تا بتونن بخوننش.باشد که روزی در آمریکا با همین لهجه در کلاس حل تمرین دانشجویان را به سخره بگیرم.چه حالی میده

مریم گفت...

ووي كاكو شيرازينيا ايطوري حرف ميزنن؟ هاوالوه؟

ناشناس گفت...

ها به علی.
همشون همی طوری حرف می زنن.
ای نظرو رو هم نوشتم تا حمید اقو بیشتر کیف کنه و تعداد نظراتش هم هی بره بالو تر.
کلی خوشخال شدم که یو شما مریم خانم رو میگم.شیرازی هستید یو شیرازی بلدی.

خال قزی گفت...

وی والو نیگاه چن تو همشهری جستم من
من ای بخوام شیرازی مشت و غلیظ حرف بزنم هیشکی به گرتومم نمیرسه ها

کارن گفت...

سلام حمید عزیز
خوب من امام زاده نیستم و چون به عبارتی نیاکانم همه خان و خان زاده بوده اند و بگی نگی مشکل زیادی با امام زاده ها دارند ضمن برائت ازهر گونه ارتباط با موضوعات حادث شده کاملا خود را به کوچک علی ..... می زنم
.

خوبی من مدت زیادی هست که احوالات درست و حسابی نداشته ام و امروز فکر کنم بهترین روز این چند ماهه اخیرمان بوده از دست دادن دو دوست بسیار عزیزم و اینکه واقعا شرایط بحرانی رو طی کردم
اما امروز برگشتم و با حمید شروعی دوباره .
پیروز باشید

امی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سحر گفت...

اهم اهم
من هم یک دختر شیرازی اصیلم..

مریم گفت...

اصلا اينجا رو مي كنيم چت روم شيرازيا
آغو حميد خودش بره يه وبلاگ ديگه بزنه

مریم گفت...

ميگمااا سحر خانوم سرعلي راس گفتي شيرازي هسسي؟ پس حتما سر كوچه مامانت ايناااا ميشيني؟ 

مریم گفت...

والو من خسسه شدم إز بس كامنت نوشتم سر ظهري يي استراحتي بكنم شب خوب خوابوم ببره. اي آغو حميدم نيومد يي چوي يي تي تاپپي تارف بكنه.

حمیداز دیار نجف آباد در سفر علمی تحقیقاتی و تفریحی گفت...

آخ !!! چشم میگم!!! خب حالا چرا میزنی؟؟..هق...هق...چشم هرچی شما بگید... حالا میکروفون وصله.... ترا خدا و لابد این تصویرم رو شطرنجی کن...اون یه چکه آبروم میرها!!! چشم عیال چشم!
_______________________________________
به نام خالقی که از خلقت «زن» در شگفت ماند!!

(آخ که چقدر همه جام درد میکنه...چشم چشم!!! میگم! شما نزن میگم)
قال مردی دو زنه از بهشت:
«اگه زن خوب بود خدا هم زن داشت.... (آخ!! نزن ... اینجا نوشته... آهان) ببخشید... اگه خدا میدونست که جنس زن اینقده خوبه، خودش هم زن میگرفت»(بازم به عقل خدا.... چشم چشم!! دیگه هیچی نمیگم)

دوستان عزیز و گرامی
به اطلاع میرساند که: بنده طی نوازشات مهر.ورزانه ی همسرگرامی و عظیم الشان و بزرگوار، جهت آگاه شدن از پاره ای حقایق مسلـّم علمی درباره ی قدرت زن و انرژی هسته ای، در یک سفر علمی تفریحی تحقیقاتی در حمــّام خانه...(آهان باید بگم اندرزگاه...اونم نه؟..چشم)به دانشگاهی در جزایر هاوایی اعزام شده ام... و در اینجا پی به بسیاری از اشتباهات خود برده ام و خدا نصیب دشمنتان هم نکند... ببخشید...خدا نصیب همه ی شما مردها بکند؛ لذا اکنون سخت مشغول لذت بردن از استخر و سونا و ...(این چی چی گوزیه؟...آهان) جکوزی هستم و متاسفانه وقت ندارم شما عزیزان را به صرف چایی و اینجور چیزا دعوت کنم (برید خدا رو شکر کنید)

اجازه بدید همینجا اعتراف کنم که بنده جاسوس این کافرا بودم و پول میگرفتم و فتنه گری میکردم و اون حرفها رو بی.بی.سی از خود نجفباد به من دستور میداد بنویسم... لذا توبه کرده و از شما نسوان...(آخ..ببخشید...) خانمهای محترمه ی قدرقدرت تکمیله(این یعنی دیگه ناقص نیستند؟؟...اصلاً من اگه بگم هرکول چطوره؟) پوزش میطلبم و التماس میکنم(هوهوهو...هق هق) قلم عفو براشتباهات اینجانب بکشید.

نصیحت برادرانه ی من به شما مردان عزیز هم این است که گــرد تجدید فراش و زن سوّم و چهارم که هیچ؛ به فکر دوّمی هم نباشید وگرنه مجبورید مثل من به جزایر هاوایی جهت استراحت فکری و اینجور چیزا بیایید.
____________________________________________
ترا خدا لابد تصویرم رو شطرنجی کنید... میگم حالااجازه هست یه پیغام به «امی» خانم بدهم... ترا خدا... باشه باشه کوتاه.
«امی» خانم گرامی
از آنجا که بنده به قلم و کلام «خال قزی» محترم آشنایی دارم؛ فکر میکنم نوشته ی ایشان باعث سوءتفاهم شده است و منظور ایشان، اقوام و فامیل بوده که چرا هنوز میایند و ناراحتی هایشان را به منی که در خارجه خوش و خرم هستم میزنند و....

البته بنده از ایشان خواهش میکنم چنانچه مسئله سوتفاهم بوده، مسئله را تمام شده بدانند وگرنه بنده مجبورم همچنان در سفر علمی تحقیقاتی هاوایی از مهر.ورزی هیئت برگزار کننده ی عیال و دو دخترم بهره ها ببرم.... آخ که چقدر همه جای بدنم درد میکنه... بابا لابد یه لقمه نون بدید بخورم.

ناشناس گفت...

سلام عرض شد استاد گرامی.
امیدوارم تهدیدها و تبعیدها باعث نشده باشه که از تصمیم خودتون برای تجدید فراش دست کشیده باشید که ما به امثال شما آقایون برای عبرت باقی مردها احتیاج داریم :)
قصور و کوتاهی من رو بابت دیر سر زدن به وبلاگتون ببخشید منهم دست به کار جمع آوری لوازم ساخت امام زاده برای همسر محترم هستم.از شما چه پنهون که دو هفته ای سفری به وطن کرده اما اکنون دو ماه است که باز نگشته و شما خودتون بهتر از هر کسی میدونید زندگی در دیار غربت مخصوصا تنها چه مشکلاتی داره.
به هر حال اگه مامان زری قبول کنند میتونیم فعلا این امامزاده رو در دو شعبه ی میزوری و اورنج کانتی افتتاح کنیم تا بعد انشالله با همت تمامی زنان سرزمین من شعبات بیشتری تاسیس کنیم :)

نگران فامیل دلشکسته و ناراحتتون هم نباشید که حتی خدا هم نمیتونه این داغ آمریکا اومدن شما رو سرد کنه چه برسه به بنده ی خدا....

لیلی

سحر گفت...

مریم جان..ها عزیزُم..منم شیییرازیییم!یه سری به وبلاگُم بزن خودت متوجه میشی..
--
استاد گرامی..جناب حمیدخان (شخصیت اول اینه عبرت و اینا)
الاهی خدا براتون همیشه خوشی و خنده و خوشبختی و سلامتی بخواد که این همه با قلمتون ماه روی روی لبهامون مینشونید..که البته این ماه همش میشه قه قهه..
خب میخوام بدونم با اون ترکه انار که مامان زری به پیشنهاد من توی اب حوض خوابونده بودن ،حسابی اشنا شدید؟:D با هم چاق سلامتی کردید؟ هاهاها

pari گفت...

به به آقا حمید علاوه بر همشهری شوهر بودن در امامزاده بودن هم وجه مشترک داریم. پدربزرگ پدر بزرگ ما هم بعله!!!! و مثل بقیه همجنسانشان علاقه وافری به تخم گذاری داشته اند یعنی هر جا قدم مبارکشان را می گذاشتند حیفشان می آمده که ردی از خود بر جا نگذارند این شد که ما امروز در خدمت شماییم. و البته در خدمت زهرا خانم که فقط کافیست لب تر کنند و پر ما را آتش بزنند الساعه یک پادگان راه می اندازیم. خدا را چه دیدی یکوقت دیار نجف آباد را هم فتح کردیم. آقا حمید ببین رگ آخوندی چه ها که نمی کنه. خوب حالا بزنیم تو فاز ناسیونالیستی : می گما وا چرا برا کانادا اقدام نی می کونین احتمالی موفقیتتون زیادس آ. اصی تا حالا بش فکر کردین؟

زهرا گفت...

سلام استاددددددددددد
واییییییییی چقدر خندیدم. هم از پستت . هم از کامنتهایی که گذاشته شده براتون!
ولی خدایی این ناشناس . زهرا خانم هست؟
آخ که اگه زهرا خانم باشه که من کلی حرف دارم برای زدن با ایشون . استاد شما گوشاتون رو بگیرین من یه کم زیراب شما رو بزنم. راستی زهرا خانم منم موافقم بریم فیس بوک نخودچی خوری!
همه مطالب پستت یه طرف اون امامزاده خیلی باحال بود. ولی هرچی پول ریختن تو ضریحت باید نصف به نصف با همه این دوستان وبلاگی تقسیم کنی که همه ما این زهرا خانم رو تشویق می کنیم بر این کار که شما یه امام زاده بشی تو دیار کفر...... .
در مورد وبلاگ نویسی هم کاملا با شما موافقم. هر کسی که ادعایی داره بهتره که خودش بره یه وبلاگ بسازه و بعد حرفی برای گفتن داشته باشه.
و همچنین یادتون نره که من شدیدا با مردهایی که چند زن دارن مخالفم و اگه لازم باشه به کمک زهرا جون میام اگه شما از این اشتباهات تو زندگیتون مرتکب بشید و اونوقت یه امامزاده ای بسازیم که تو هیچ کشور مسلمونی لنگه اش نیست .

امی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
RS232 گفت...

سلام حمید جان, من الآن دچار عذاب وجدان بزرگی هستم که یادم رفت به شما تلفن کنم. بهرحال فعلا آمدم حلالیت بطلبم تا اگر از سفر برگشتم با شما صحبت کنم.
شاد و موفق باشید

نگاهی نو گفت...

سلام
میدونستین که در تبت خانومها 4 تا 5 تا شوهر می کنن. یه قوم دیگه هم در افریقا است که همین روش چند شوهری در اونها متداول است. راستش این "مور مونها " از نظر دیگر شاخه های مسیحی کلا رد شده هستند. راستش یک جورهایی یاد زندگی حیوانات می افتم که مثلا یه خروس چند تا مرغ همراهش داره. یه پرنده کوچیک فقط با جفت خودش می مونه و حیونی هم مثل خوک اگه خوکهای دیگه به جفتش نزدیک بشن و باهاش باشند از خوشحالی دور جفتش و خوک نر دیگه می چرخه تا کل ماجرا تموم شه. به نظرم اگه بخواهیم عدالت را هم در نظر بگیریم اگه مرد حق 4 تا را داره زن هم باید همین حق را داشته باشه و همین نشان عدالت و مساوات است.
برای خودتون و همسر هنرمنداتون ارزوی بهترین ها را دارم. شاد باشید و در پناه خداوند

از دیار نجف آباد گفت...

با نثار گرمترین درودها خدمت آنانی که در این هوای رو به سرد پاییز نیاز به گرما دارند و صمیانه ترین دوردها خدمت فردفرد شما عزیزان خواننده و نظر نویس:
==================================================
همشهری خوبم_الهام خانم
خوشحالم که پس از مدتی شما را زیارت کردم... بهرحال اکنون که به خیر گذشت و پروسه ی نصب ضریح ناتمام ماند.
درمورد اقوام هم ...اگر پس از 4 سال فراموش نشده.... فکر نکنم هم دیگر نتیجه بخش باشد.
----------------------------------------

هوملس جان
همینکه گه گاهی از حال خودتان ما را با خبر میسازید...نهایت تشکر را دارم.
در مورد رزومه ی قوی شما در امر تولیت آستان ناکام ما هم ...فعلا ً که شرمنده ایم.
امــّا وصیت میکنم شما را مد نظر داشته باشند...چه کسی بهتر از شما؟
-----------------------------------------

امی خانم گرامی
درمورد تقاضای گرین کارت از طریق محل کارم ...موارد قانونی انجام شده و خوشبختانه مورد قبول هم واقع شده است. ولی چون هرساله تعداد گرین کارت برمبنای ویژگی شغلی که شامل حال من میشود....بسیار محدود است...باید بیش از 6 سال در نوبت انتظار بمانیم که تاکنون دوسال آن گذشته است.... بهرحال سپرده ایم به تقدیر و تغییر دهنده ی آن.

یادتون باشه که عوض اونهمه تشویقهایی که من داشتم؛ شما نیز با دیگران همدست شدید و آنقدر ناخن به هم زدید تا عیال باخبر شد و مرا برای یک دوره ی بازآموزی فکری_عقیدتی_هسته ای به جزایرهاوایی حمام، محبوس کردند. باشد تا کجا تلافی کنم؟

من هم از داشتن دوستان اهل دلی چون شما سخت خرسندم. در مورد اقوام و بقیه ی قضایا هم ناگفته بماند بهتر.
----------------------------------------

سحر خانم
آخ آخ آخ که اگه دستم به شما یکی برسه... شما شیرازی بودید و اینطور هوای یه همشهری تون رو نداشتید... بهرحال منم مال همون طرفم دیگه... فقط یه کوچولو فاصله است...چیزی که نیست.

باشه تا من با شما یکی و کجا تلافی کنم... حالا دیگه ترکه ی انار هم توی حوض میخوابونید... بذار بگم که عیال زرنگ تر از این حرفهاست... اگه اونروزها با کاسه و بشقاب نوازشم میکرد؛ یادگرفته با چیزهای پلاستیکی اینکار رو میکنه که تابدار نشه... منظورش سرمبارک من نیستا... بلکه قابلمه و ... است.

از تشویقهاتون ممنونم....وخب گاهی بعد از کلی «روضه خوانی» باید که عزیزانی که با هزار مشکلات شخصی قدم رنجه میکنند را پذیرایی شایسته ای کنم...ولو به قیمت جون خودم.
آخ !!! زن نزن بابا... همه جام درد میکنه بخدا.
------------------------------------------

آقا نیمای نازنین
وقتی که خوب باریک میشیم... تمام این گونه رفتارها رو ریشه در فرهنگ غلطمون میبینم.
خب دیگه چاره چیست همه جای دنیا همه جور آدم گیر میاد...حتی در عالم مجازی.
----------------------------------------

مهسا خانم گرامی
اگه دیگرون از چشم و همچشمیه که وبلاگ مینویسند... منم از سرحسادت این مرتیکه ی چهار زنه نوشتم... امـّا نتیجه اش این شد که میبینید... نه بابا این گوشه ی چشمم رو نگاه کن... یه بادمجون به این گندگی رو نمیبینی؟؟؟ حقـّا که شما زنا خوب هوای هم رو دارید.

تشبیه وبلاگ نویسی به گستراندن بساط چای و قلیان بسیار جالب بود. در مورد کانفرمیشن وبلاگ هم چه عرض کنم... بیسوات بیسواتم... آنقدر اذیت شده ام که قصد دارم از این بلاگ اسپات مهاجرت کنم...کی و کجا؟ خدا میداند.
----------------------------------------

آکو جان
دیگران تشویق کردند و ما نوشتیم... ما نیز حالا نصیب و خیر چه کسی در آن است؟ خدا میداند.
ببخشید با کدوم داستان موافقید... نکنه با تجدید فراش بنده؟ پس چرا زودتر مرا حمایت نکردی که اینطور دست تنها و بی پشت و پناه نمونم و به این روز دچار نشم؟
ببخشید میشه اون عصا رو بدید... میخوام بلندشم؟
---------------------------------------

جناب مستطاب... والا مقام... قدرقدرت...والا شوکت... بزرگ فرمان دهندگان منزل حقیر اینجانب... حضرت اجل اکرم... عیال محترم... زری مامان

با نهایت احترام و اطاعت اوامر مبارک... بدینوسیله نهایت خاکساری و تواضع خود را به استحضار میرسانم.

..... دیگه چی میگی؟ خب بذار بیام تو خونه ... بابا مــُردم از سرما!!!

حمید در ادامه ی پاسخگویی به نظرات خوانندگان گفت...

مریم خانم... مریم خانم... مریم خانم!!!

داشتیم؟... اینهمه من هوای شما رو داشتم... اونوقت از راه میایید و فقط وفقط به خاطر اینکه هوای هم جنس خود را داشته باشید... اینهمه تعریف از اطلاعیه ی عیال میکنید؟؟ آخه شما دیگه چرا؟؟ شما که دنیا گشته اید... توی کانادای نظرکرده زندگی میکنید... میدونید به اینگونه رفتارها میگند«تبعیض نژادی»!! باشه!!! آخه دنیا اینجور نمیمونه!!

درتعجبم که شما همشهری ما هم بودید و من خبر نداشتم... البته منم شیرازی ام ولی در اصل اهل نجف آبادشم...درسته که یه کوچولو فاصله داره...ولی به هرحال همه اش ایران که میشه؟؟

مریم خانم عزیز و گرامی و نازنین
هرچند شما شکسته نفسی کرده اید به تعداد سیصد و پنجاه و خورده ای تکـّه، ولی بنده همواره از تشویقهای شما برخوردار بوده ام و هرگز پیشکشوتان خود را فراموش نخواهم کرد. برای من باعث بسی افتخار است که وبلاگ حقیر خود را با ذکر نام شریف و زیبایتان... زینت ببخشم.... چه برسد به آنکه این مکان چت روم شیرازیها باشد. عوضش منم بهانه ای پیدا میکنم تا خودم را به شما شیرازی های پاک نهاد وصل کنم.

لطفاً چنانچه مقدور شد و سری به همشهری بی نظیرتان...حضرت حافظ زدید... سلام مرا دریا دریا به ایشان برسانید و فال بخت مرا از ایشان بپرسید.
ببخشید که باعث زحمت بسیار شدیم درحالیکه از یک تعارف چای تلخ هم محروم شدید... راستش یه مشکل شخصی رخ داده بود و در جزایز هاوایی حمـّام خانه محبوس ... ببخشید... منظور همون محظور بودم.
---------------------------------------

نرگس خانم محترم
در مورد گرین کارت اقداماتی شده است و فعلاً در انتظار نوبت هستیم... دخترم هم زیاد فایده بخش نیست...چراکه تا 21 سالش بشه و برای ما اقدام کنه؛ باید گرین کارتمون رو بیاره بذاره روی قبرمون... برای همینه که میگند خیر هیچ بچه ای به والدینش نمیرسه.

تعدد زوجات هم که منتفی شد و فعلاً شرمنده ام که زیاد نتونستم خوشحالتون کنم.... هرچند نظرتون در باره ی کامنت نویسی محترمه...ولی سوال اینه که چرا بجای ذکر راهکار و پیشنهاد، فقط انتقاد؟

روی چشم!!! باور کنید پیشنویس پست وعده داده شده را نوشته ام امــّا هنوز نیاز به بازنویسی دارد... شما همین دور و برا باشید...درخدمتم.
--------------------------------------

حقی جان
ممنونم که ذکری نیز از من به میان آورده اید و دوستان بجای ما در همه ی شادی ها.
والله فعلاً که شوخی بود تا تفکر و دیدی که چه بلوایی به پا شد؟
از تشویقهاتون هم بسیار ممنونم.
--------------------------------------

حنا خانم!!!!
شما هم!!؟؟ یعنی این همه رفاقتمون هیچ!! چه بازی؟ چه مـزه ای؟ زدند و مالیدند و نواختند و شکستند و من بیچاره را از زندگی سیر کردند؛ چه برسد به تجدید فراش و بازی...؟
--------------------------------------

پوریا جان
تمام این تشویقها و دلگرمیها ناشی از نظر لطف و نهاد پاکتان است و ممنونم.
بهرحال این کمترین کاری است که در جهت هموطنان همزبان همدلم میتوانم انجام دهم و خوشحالم که نوشته ها را دنبال میکنید. من همچنان درخدمتم و از بابت ذکر اشعار حضرت مولانا هم کمال تشکر را دارم.
----------------------------------------

شیرین خانم
درود متقابل... والله چی بگم؟ قبلش که این نوشته را مینوشتم خوب بودم؛ ولی حالا.... آخ کمرم!!! در ضمن خدا کنه من خودم را بذارم جای شما خانم ها... ووی ...ووی...ووی...شما نسوان ضعیفه اینقدر قدرقدرت بودید و من نمیدانستم؟
من دربرم که عیال داره، قابلمه بدست، به شدت هرچه تمام تر به سمت کله ی مبارک بنده تشریف میارند.÷

حمید در ادامه ی پاسخگویی به نظرات خوانندگان عزیز گفت...

جوادجان لنجانی
کجایی عزیز؟ دلمون براتون تنگ شده بود؟ خوبید که انشاالله؟
بازم به شما که به نازک دلی من پی برده اید!!! الهی که خدا از این همدلی کم تون نکنه.
---------------------------------------

سپهر جان
من همچنان درخدمتم و امیدوارم که همه ی کارها به بهترین شکل برایتان پیش برود... در ضمن اکنون حمید نیاز به روحیه و کمی هم داروی استخوان و بدن درد دارد که سخت بی پشت و پناه ماند و سخت مورد همسرنوازی واقع شده!!!
---------------------------------------

ناشناس اوّل... که بصورت فینگیلیش نوشته اید.
ممنونم از دلگرمی تان و تشکر که با این همه زحمت...باز نظر نوشته اید.
---------------------------------------

چنگ گرامی
تو یکی دیگه حرف نزن که از دستت دلم خونی خونه!!! عوض دلگرمی ... میشینی و مثال از خودت دروکنی؟

البته میدونی که همه ی اینها از سر طنز بود و هست...ولی آنچه که مهمه من یکی میخوام این وبلاگ حمیدت پرمشتری بشه تا دخل تو یکی رو بیارم... خوب فهمیدی که برام عزیزی و حالا هی ناز میکنی؟ من درخدمتت هستم همچنان... قالی و رفیق... فقط کهنه و قدیمی اش... مگه نه؟
---------------------------------------

خال قزی عزیز
از تو یکی دیگه توقع نداشتم که بجای خاله گی در حق من، زن بابا بشی... راستش چی بگم... آنقدر به راه راست هدایت شده ام که دیگه کمرم از درد خم نمیشه و دست و پام هم توی گچ...راست مونده...

بابت نظرات خوبت ممنونم... سلام گرم مرا به حضرت برسانید.
---------------------------------------

ناشناس شیرازی گـُل و نازنین
جونی خودم... جونی خودت... با این مرامت و سرزدنت به من... کاری کردی که منم یه پارچه شیرازی شدم... البته من مال نجفباد شیرازم که یه کوچولو انورتره... دمت گرم که قدمت خیر بود و باعث شدی کلی از رفقای شیرازی ام رو بیشتر و تازه بشناسم.

یادم باشه اومدم به حضرت حافظ سری بزنم... به همشهری بامرامش هم عرض ادبی بکنم... فعلاً شما از جانب ما نایب الزیاره هستید تا ارادت ما را به ایشان برسانید و لطفاً فال بخت ما را از ایشان بپرسید... خبر یادتون نره!!

در مورد آرزوی تدریس به گویش و لهجه ی شیرازی در آمریکا هم بدنیست بدانید... دسترسی به رویاها... آنچنان هم ناممکن نیست...منم آرزو میکنم به آنچه میخواهید دست یابید

باز هم حمید در ادامه ی پاسخگویی خوانندگان گرامی گفت...

کارن جان
عزیز دل... کجایی برادر من!!! به دفعات میخواستم از راه ایمیل احوالی بپرسم...ولی میدانستم که سخت مشغول چاپ کتاب و دفاع پایان نامه و مقدمات هجرت هستید... بهرحال از اینکه باز سری به ما زدید ممنونم. من هیچوقت دلگرمیها و تشویقهای دوستان قدیم رو فراموش نمیکنم.

در ضمن ایملتان را نیز دریافت کردم و متاسفم که چنین رخداد سختی برایتان پیش آمده... بهرحال بدانید که درب این سراچه همیشه به روی دوستان همدلی همچون شما بازست... لطفاً رودروایستی نکنید.
---------------------------------------

به به.... لیلی خانم بزرگ
قبل از هرچیز بازم خوش اومدید... در ضمن من از شما خواهش کردم که بیایید و معرفت بجا بیارید و دلگرمی دوست قدیم باشید... نه اینکه تازه بیایید و درسهای تازه به تازه بیاموزید... ولی یه چیز بگم؟؟ آخرش امامزاده ی خودم تو بورس تر میشه... آخه اون دور و برا همه ایرونی اند وچشم و دلشون پر... این میزوریهای خشکه مقدس رو عشقه!!!

بهرحال امیدوارم که سختی های تنها بودن در غربت را دوام آورید و چنانچه کمترین کمکی از جانب من و خانواده ام برآید و امر نفرمایید... کم لطفی کرده اید.
---------------------------------------

به به.... ببین کی اینجاست... پری خانم
برام جای سوال بود که چرا من ندیده و نشناخته ارادتمند اجداد شما هستم... نگو که توی یک مدرسه درس میخوندیم.... واقعاً شما باید به این پیشینه ی خانوادگی تون افتخار کنید... مرد هم مردای قدیم... هـــی... کو یه جو جذبه ی آنها؟ راستی پری خانم.... این نشد که بشه شما هم رسم نون و نمک نخورده با هم رو فراموش کنید و برید اونور خط وایسیدا!!!؟؟؟

همانطور که عرض شد برای گرین کارت اقداماتی شده... هرچند که به تازگی بسیار دلبسته ی کانادا نشینان نیز شده ایم... نه بابا !!! چه کشکی؟ چه دوغی؟ فقط قصدمون اینه یه زن هم از اونجا داشته باشیم... محض احتیاط و گرفتن اقامت اونجا... وگرنه قصد بدی در کار نیست.
---------------------------------------

زهرا خانم!!!
نه... نیگاه توی چشا من بکن!!! روت میشه بعد از اینهمه تعارف که برات تیکه پاره کردم که بیایی و هوای منو داشته باشی.... تو هم اومدی و توی جبهه ی دشمن ایستادی؟؟؟ آخه باشه تا من هم یه جا تلافی کنم.

خوشحالم که پسندیدید و ممنونم از ابراز نظرتون و بد نیست بدونی که از بس این جماعت نسوان داشتند دنبال شماره ی تلفنش میگشتند... خودم خبرش کردم که بیاد ببینه باهاش چیکار دارند که ایکاش زبونم لال شده بود و دستی دستی خودم رو توی هچل نمینداختم.... آخ کمرم!!!
---------------------------------------

آرش جان عزیز
من جیگر اون عذاب وجدانتون رو هم برم... دعوتت کردم که بیایی دور هم یه گپی بزنیم بلکه شما یکی حامی ما باشید... نه اینکه ناراحتتون کرده باشم.... سفر خوبی داشته باشید و خوش بگذره.
---------------------------------------

نگاهی نوی گرامی
ممنونم از اینکه درمیان این همه مشغولیات زندگی تون... باز سری به ما زدید و باز ممنونم از بابت نظرات خوب مثل همیشه پر از اطلاعات بی نظیرتان.
بد نیست بدانید که من خودم درد کشیده ی همین تعدد زوجات پدرم هستم و جز زخم و درد و تاثیر عقده های روانی که بر روح فرد فرد برادران و خواهرانم گذاشته؛ نتیجه ای دیگر ندیدم.

بیشتر بیان دردهاست از زبان طنز برای اینکه تلنگری باشد تا بی فرهنگی ها را فراموش نکنیم.
============================================
آرزوی سلامت آرامش و سلامت روزافزون فرد فرد شما را دارم. پیروز باشید.
بدرود........ارادتمند حمید

محمدرضا گفت...

درد دلهايي بودند و "ميدانستيد"هايي.

دوستهاي من هم چند تاشون باباشون روحاني بوده اند. حتي مجتهد متجزي! اونها هم كارهايي ميكنند كه پدرانشون احتمالا راضي نبوده اند ولي آزاي به پسرش ميداد و گير نميداد بهش.

Ako گفت...

می بینم که ترکوند تعداد نظرات و زد بالای 50 تا استاد!
من با تمام موارد شما موافق هستم! هم تجدید فراش هم هاوایی هم اینکه خیلی ها فقط دلشون به تعداد کامنت خوشه و بیشتر شبیه اسپم هسستن، بهرحال خیلی باحال بود خوندن کامنت دونی تون!

دیگه اینکه دوستون داریم هوارتا

از دیار نجف آباد گفت...

باسلام خدمت دوستانی که به تازگی نظر نوشته اند
==========================================
محمدرضا خان
ممنونم از حضورتان و کلام بی چون و چرای شما را دیگر توضیحی نیست جز اینکه از حضورتان تشکر کنم.
----------------------------------------


آکو جـــان
آخه نیومدی، نیومدی، نیومدی و آمدی جانم، ولی حالا چرا؟؟
نگفتی که من حقیر مظلوم این گوشه ی غربت تنها گیر میافتم و هیچ فریادرسی ندارم؟؟ نگفتی که به هاوایی تبعید میشم؟ نگفتی یه شفاعتی کنی؛ سفارشی...چیزی؟؟؟ آخه بری و بری و پیداتون نشه تا حالا که دیگه از نا و نفس افتادم؟
با اینحال بیا جانم به قربانت که اون راهکارت توی مبحث «هالووین» ما را سخت مطلوب افتاد و استدعا دارم مرا به شاگردی خود قبول کنید که ظاهراً باید حالا حالاها توی کلاس بزرگترها درس آموخت.