توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۹ تیر ۱۳۸۹

دختر آمریکایی





سپیده دم 12 بهمن 1376 بود که با خواب بودن نگهبان دم درب، یواشکی وارد بیمارستان شهید منتظری نجف آباد شدیم. خواهرم به سرعت و دزدکی وارد بخش زایمان شد و درحالیکه فاطمه(دختر بزرگم) را زیر چادرش مخفی کرده بود؛ با خود به بیرون آورد تا برای اوّلین بار او را که هنوز چند ساعتی از بدنیا آمدنش نگذشته بود ببینم.... امـّا این بار و در آمریکا قضیه کاملاً فرق میکرد.

برای ساعت 6 صبح روز دوشنبه 9 ژوئن 2008 برابر با 20 خرداد 1387 در حالیکه برادرم(عبدالله) و خانواده اش ماندند تا ساعتی بعد به ما بپیوندند؛ دو نفری با خانمم حرکت کردیم به سمت شهر کنزاس سیتی. هنوز آفتاب ندمیده بود و این آخرین باری بود که زهرای باردار به تنهایی سوار ماشین میشد؛ چراکه از آن روز به بعد جمع خانواده ی ما 4 نفره میشد. خلوتی جاده و باران شبانگاهی سبب شده بود تا بخاطر عطر هوا و سکوت صبحگاهی، حال و هوایی خاص بر وجودم غلبه کند.

همینطور که جاده را در سکوت میپیمودم از خداوند خواستم که عضو جدید خانواده ام دارای«روحی پیشرفته» باشد. هرچند هر نوزاد تازه متولـّد شده ای را فرشته ای از طرف خداوند میدانم با این تعبیرکه هنوز خداوند از نوع بشر قطع امید نکرده است؛ ولی آرزو میکردم که یکی از بهترین دریچه های رحمت خدواندی بر روی من و خانواده ام گشوده شود.... والبته دعا برای کسانی که در آرزوی فرزند هستند.

با آنکه هفته ی قبل نیز مسئولان بیمارستان تمام بخشهای بیمارستان را برای آشنایی و آسایش فکری ما نشانمان داده بودند؛ تا از بین 4 ورودی بیمارستان، درب اصلی بخش زایشگاه را بیابم کمی طول کشید. از راه پرونده ی کامپیوتری زهرا را توسط قسمت پذیرش بیمارستان فعال کردیم و بدینوسیله با بسته شدن دستبند مخصوصی به دست من و زهرا که دارای یک کد کامپیوتری مثل هم بود؛ اجازه ی ورود پیدا کردیم.

قبل از اینکه زهرا برای آماده شدن راهی بخش زایمان بشود؛ اتاق استراحت او را نظری انداختیم و تنها تفاوت اتاق های زائوهای طبیعی با سزارین این بود که علاوه بر امکانات همه ی اتاقها، تمام تجهیزات جهت زایمان طبیعی در اتاق های اینگونه افراد وجود دارد و به عبارت دیگر این گروه پزشکی است که باید برای زایمان به اتاق بیمار بیاید. با اینحال همین اتاق های اختصاصی بیماران سزارینی نیز دارای تختی تمام اتوماتیک و الکتریکی بود؛ به نوعی که سوای تغییر زاویه ی تخت جهت درازکشیدن و یا نشستن تماماً با سویئچهای کنار تخت تنظیم میشد؛ خود بیمار میتوانست به راحتی تلویزیون را خاموش و روشن کند و یا پرستار را خبر کند.

علاوه بر مبل راحتی که برای همراه بیمار در هر اتاق قرار دارد و میتوان جهت خوابیدن آن را به شکل تخت باز و تغییر حالت داد؛ وجود دستشویی و کمد لباس و نیز توالت و حمامی اختصاصی و کوچک در گوشه ی اتاق سببی شده بود تا مجبور نباشیم جز برای آوردن انواع نوشیدنی، بستنی، آب جوش، لیوان و ...از آبدارخانه ی هر بخش، به بیرون از اتاق برویم.

بهرحال باید سریع لباس میپوشیدیم که تقریباً داشت دیر میشد و علاوه بر زهرا که لباس بیمارستانی مخصوص پوشید؛ من هم جهت همراهی او در داخل اتاق عمل باید گونه ای از مانتوهای پرستاری مخصوص اتاق عمل را بر روی لباسهایم میپوشیدم و دیدنی بود که بدجوری خنده دار شده بودم.... با زودتر رفتن زهرا به داخل اتاق جراحی، تا رسیدن زمان ورودم چیزی حدود 5 یا 6 پزشک و متخصص و پرستار و تکنسین وارد اتاق شدند و با معرفی خود و شرح مراحل جراحی(سزارین) ونوع وظیفه شان مرا به آرامش دعوت کردند و اطمینان خاطر میدادند که همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت؛ در حالیکه نمیدانستند تفاوت امکانات و دیگر موارد بین بیمارستانهای ایران و آمریکا از زمین تا آسمان است.

همزمانی که گروه پزشکی مشغول جراحی بودند وارد اتاق شدم. از قبل یک صندلی در کنار تخت زهرا برایم آماده کرده بودند تا بتوانم همزمان جراحی با او گفتگو کنم. صد البته آنقدر دستگاههای عیجب و غریب اتاق عمل دور و برم برای تماشا قرار داشت و از طرفی هم ذهنم خسته و خواب آلود بود که سخنی برای گفتن نداشتم. منحصر به فرد بودن این تجربه ام سببی شده بود تا بیشتر وقتم را در سکوت (مدیتیشن) و هر از گاهی سخنی کوتاه با زهرا برای بیدار نگهداشتن او بگذرانم.

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پزشک پرسید که اگر تمایل به بریدن بند ناف بچه دارم آماده باشم. با رد پیشنهاد او دقایقی بعد و دربین گفتگوهای شاد و خنده و شوخی گروه جراحی، صدای گریه ی دختر آمریکایی ام که از نظر شخصیتی دیرتر از معمول به گریه افتاد؛ در فضای اتاق پیچید و به جرات میگویم که حال و احساس زهرا را که به سبب بی حسی موضعی، بیدار(هوش) بود و لحظه به لحظه بدنیا آمدن جگرگوشه اش را حس میکرد؛ نمیتوانم توصیف کنم.

آنچه که هنوز در گوشم تازه است صدای پرستاری بود که به واقع و درجای خود، رو به نوزاد کرد و به انگلیسی«تولدت مبارک باد» گفت... هرچند زهرا سخت بی طاقت دیدن او بود؛ من دخترم را که تازه 5 دقیقه از تولدش میگذشت؛ زودتر از زهرا دیدم. نه تنها برای من بلکه برای پرستاران نیز جای تعجب و خنده داشت که نوزاد چطور تلاش میکرد پلکهایش را از هم باز کند..... پس از دقایقی که بچه را به زهرا نشان دادند و از او خواستند با او صحبت کند؛ من باید از اتاق جراحی خارج میشدم تا پس از نیم ساعتی زهرا نیز به من بپیوندد.

منتظر تخت روان زهرا بودیم که نوزاد زودتر به من و فاطمه و خانواده ی برادرم که تازه از راه رسیده بودند پیوست. با حال و احساسی که بر فضا حاکم بود و در حالیکه اشک شوق فاطمه روان بود؛ سرانجام بر همه ی شکها و دودلی های انتخاب اسم غلبه کردم و با رسیدن تخت سیار زهرا که توسط پرستاران حمل میشد و قرار دادن او بر روی تخت، به یک نظر رسیدیم که نام «فرین»(فرنی) اسم دختر حضرت زردشت را به معنی «والا و بالاترین» برای او برگزینیم.

تا چشم به هم زدم دوسال گذشت و هرچند معروف است که خانمها از حرف زدن لذتی فراوان می برند؛ به اعتراف بسیاری، «فرین» از همون نادر دخترانی است که از همان دوران بارداری و در شکم مادرش تمرین حرف زدن میکرده است. چندی پیش از شعرخوانی او سخنی گفتم ولی چون با دیدن دوربین عکاسی و فیلمبرداری یه دنده آنرا از دستمان میگرفت؛ نمیتوانستم فیلمی از او را برایتان بگذارم و البته طریقه ی بارگذاری آن را نیز نمیدانستم. تا اینکه یکبار و با هزاران ترفند و تشر من و ... قطعه فیلمی کوتاه، ولی با کیفیت بد از شعرخوانی او گرفتیم و از طریق یوتیوب آن را بارگذاری کردیم که در ادامه ی سخن با «کلیک کردن اینجا - شعرخوانی فرین» ارائه میشود. امیدوارم بتوانید آنرا ببینید و برمن مظلوم محاصره شده در بین سه تا از جنس زنان(خانمم و دو دخترم) دل بسوزانید که چه غریب و تنهام و چه میکشم؟
**** از آنجاکه عکسهایی که در بلاگر آپلود کرده ام در ایران بخاطر.... نمایش داده نمیشود؛ با استفاده از شیوه ای دیگر دو عکس از دخترآمریکایی ام را جهت شما عزیزان داخل ایران منتشر میکنم

۲۴ نظر:

مریم گفت...

وااااای خدا این دختر کوچیکه خیییییلی با مزه است:)) بگم ده بار فیلمشو دیدم:) از همه جا بیشتر اونجا رو دوست دارم که مادر من مادر من می خونه همچین صداشو نازک می کنه که با احساس بخونه:) گل گلدون من که می خونه میگه تو جنگل باااد :)) آقا ما خیلی دوستش داریم چکار کنیم؟:)  

Hel. گفت...

:( یه برنامه ای می خواد که برای دیدنش باید دانلود کنم و چون یوتیوب تو ایران فیلتره و فیلتر شکن هم سرعت رو می آره پایین نمی تونم دانلود کنم.
:(
ولی چقدر قشنگ توصیف کردید!
واقعاً این کجا و اون کجا!
فرین هم خیلی اسم قشنگیه! :x

امی گفت...

چه جالب نمی دونستم دخترتون متولد آمریکاست عجب شانسی داره ، احتمالاً با شناسنامه آمریکاییش از مزایای خاصی برخوردار می شه.
نحوه زایمان همسرتون و اینکه شما هم در کنارشون حضور داشتید برام خیلی جالب بود البته در ایران هم شنیدم به تازگی به پدر اجازه ورود به اتاق زایمان داده می شه تا موقع زایمان طبیعی در کنار همسرش باشه و بهش قوت قلب بده که به نظرم شجاعت بالایی می خواد !
متأسفانه تمام عکس های وبلاگ شما به علاوه این ویدئو از دخترتون برای من فیلتره و خیلی خوشحالم که تا مدتی دیگه دارم از این کشور دیکتاتوری می رم ، کشوری که مردمش نه حق انتخاب کانال های ماهواره ای دارن ، نه سایت های دلخواهشون ، نه حق آزادی بیان دارن ، نه حق انتخاب لباس ، نه .... در یک کلام حق انتخاب هیچ چیز رو ندارن و باید همیشه آقابالاسر داشته باشن که براشون تعیین تکلیف کنه.
واقعاً باید از این کشور فرار کرد که توش حق نداری ویدئویی از صحبت کردن یک دختربچه دو ساله ببینی.

باران گفت...

حمید عزیز سلام
چقدر جالب توصیف کرده بودید انگار خودم داشتم میدیدم اونجا رو
متاسفانه یوتیوب تو ایران مثل خیلی از چیزای دیگه مسدوده و سعادت دیدن فایلو نداشتم
چقدر امکانات اونجا با اینجا فرق دارن چقدر آدمهای اونجا هم با اینجا فرق دارن
جالبه منم دو دختر دارم 6 و 15 ساله
برای شما و خانواده خوبتان آرزوی بهترین ها را دارم ...بدرود

homeless گفت...

سلام بر استاد عزیز
واقعا دوست داشتنیه این فرشته کوچولو. امیدوارم همیشه زندگی قشنگی داشته باشید کنار خانواده ی عزیزتون. با این که این بچه امریکایی هست و به حرکات ایرانی ها عادت نداره !! ولی دستم بهش برسه لپشو میکشم

مسعود گفت...

ممنون آقا حمید، گریمون و در آوردی!به هر طریقی بود فیلم رو دیدم،خیلی ماهه این فرین کوچولو.ما تو ایران وقتی می خوایم به یه بچه ابراز لطف کنیم و نازش بدیم، هر چی از دهنمون در می آد بهش می گیم و توبغلمون فشارش می دیم،اونجا رو نمی دونم. در هر صورت از ایرانی جماعت دورش کنید(شوخی)
سایه تون بالا سرشون باشه.

negahyno گفت...

چه دختر با مزه ای خدا براتون نگه داره
قول بهتون می دم از اون زبلفسکی ها از اب در میاد حسابی.
می گم ها اگه اون پرانتز را نمی گذاشتین ما فکر می کردیم شما در پی کامل کردن مسایل اسلام هستین و با گرفتن اخرین همسر اسلام کامل را به جا اوردین( شوخی)
راستی بعد هزینه این سزارین چطور بود. چون می دونم بدون بیمه در امریکا هزینه بیمارستان سر به فلک بر می داره

ساسان گفت...

سلام
مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررکه
ببله بیمارستانای ایرانم عیییییییییین همون بیمارستانه که شما رفتیدمخصوصا بیمارستان منتظری !!!!!!!!
شاد شاد شاد باشید

گانگ گفت...

دردو بر آقا حمید. اگر از وبلاگ من هم بازدید کنی باعث افتخارمه.
http://hamid1385.blogspot.com/

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام خدمت شما عزیزان
_____________________________________
مریم خانم گرامی
شما محبت دارید و دل به دل راه داره... سفر خوبی را برایتان آرزو میکنم.
------------------------
هلن خانم نازنین
شرمنده... میدونستم که توی ایران به راحتی نمیشه دید و یوتیوب بسته است.راستش راه دیگری نمیدانستم و با این حال بسیاری توانسته اند ببینند و من نمیدانم که از چه طریقی؟
------------------------
امی خانم عزیز
سیتیزن بودن(شناسنامه داشتن) فرزند در آمریکا به معنی استفاده از تمامی مزایایی که دیگر آمریکایی ها دارند.

وقتی این موارد را با مهاجران داخل ایران و افغانی ها مقایسه میکنم که حتی حق تحصیل در دانشگاهها را ندارند؛ از این تفاوتها دلم به درد میاید.

بهرحال ممکلت ماست و در مقابل، جهانخواری غربیان!!! چه میشود گفت و کرد؟
-------------------------
آقا محمد عزیز-باران
اگر هم موفقیتی در توصیف موضوع داشته ام از صدقه سری نوشته های عزیزانی همچون شماست.

من هم آرزوی خوشبختی روزافزون شما و خانواده ی محترمتان را دارم.
-------------------------
هوملس عزیز
خوشبختی بزرگ یک پدر و مادر داشتن فرزندانی است که در نظر دیگران نیز مطلوب و دوستداشتنی باشند.

این نظر لطف شماست و من بجای شما دوتا نیشگون آبدار بهش میگیرم.
-------------------------
آقا مسعود عزیز
اتفاقاً حرف شما بی راه هم نیست... در این سن و سال هرچه بتوانیم بچه را از اطراف بعضی هایی که همه گونه مشکل در رفتار و کردارشان وجود دارد؛ دور نگهداریم؛ مسلماً در گفتار و رفتار او تاثیر بسزایی دارد.
شرمنده که برای دیدن فیلم به اذیت و گریه افتادید.
-------------------------
نگاهی نوی گرامی
نه بابا !!! مارو چه به این حرفها؟؟ همون وجود صدها مدافع و مفسر دینی بس است و بذار من یکی از غیر دین حرف بزنم.

هزینه ی سزارین و بیمارستان در سراسر آمریکا بستگی به نوع بیمه، کیفیت بیمارستان و... دارد. این نوع بیمه ای که ما استفاده کردیم؛ هزینه ای بالغ بر 15000$ خرج برداشت که قراراه از ارث و جهیزیه اش کم کنم و به مرور و قسطی بپردازم که با این اوصاف شاید تا زمان دانشجو شدنش طول بکشد.
-----------------------
ساسان جان
دیگه نخواستم بگم که یه زمانی اسم زایشگاه بیمارستان منتظری نجف آباد = قتلگاه بود و مادر و فرزند را یکجا میکشتند..... بله تفاوت آنچنان است که مثل مقایسه ی دریا و دمپایی است و به هیچ وجه نمیشه توجیه کرد.
-----------------------
گانگ عزیز
دیداری از وبلاگتان داشتم و بازهم سر خواهم زد.... هرچه هست پا در راهی گذاشته اید که باید کمر همـّت را محکم بسته باشید و به این راحتی ها از سختی ها نهراسید.

شروع کنید و هرگاه حسابی خسته شدید؛ استراحتی فکری و جسمی به خود بدهید و باز روز از نو و شروع از نو... مطمئن باشید که مهاجرت در تقدیرتان بوده است و نباید این فرصت را از دست بدهید.

من همیشه در به مشارکت گذاشتن تجربه ام درخدمت شما و دیگر دوستان همدل هستم و رودروایستی نکنید و هرچه هست مطرح کنید که اینجا جمعی همدل جمع شده اند و حتی درددلهای شما را نیز خریدارند.
_____________________________________
پیروزی روزافزون و آرامش روح و روان همگی شما، آرزوی قلبی من است....بدرود........ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

kheili ziba bud Hamid agha :)
Malihe

شیرین گفت...

سلام و درود بر شما و خانواده گرامیتان امیدوارم هر روزتان بهتراز دیروزتان باشد. از نظرتون در وبلاگ نیما بسیار خوشحال شدم . من نتونستم کلیپ فرزندگرامیتان را ببینم خواهشا هرازگاهی عکس های از شهرتان و خانواده در وبلاگتان بگذارید.

از دیار نجف آباد گفت...

به نام خدا
خانمها: ملیحه خانم و شیرین خانم
از محبت شما ممنونم....لطفاً بازهم تشریف بیاورید.

پیروز باشید....بدرود.....ارادتمند حمید

زبل خان گفت...

چقدر جالب..واقعا چه تفاوتی ایران اصلا محل به خانواده نمیدن البته گاهی اگه همسر خانوم بیاد تو اتاق عمل مادر بیشتر عصبی میشه از بس اقایون ما بلدن طرفو اروم کنن وابراز محبت کن..مبارکه...اون لینک رو باز نکرد..

از دیار نجف آباد گفت...

زبل خان عزیز سلام و درود و خیرمقدم مرا بپذیرید.

راستش نخواستم با برشمردن تفاوتهای بیمارستانها در ایران و آمریکا دل هموطنانم را به درد آورم. وگرنه خودم تجربه ی به دنیا آمدن یک بچه را از ایران دارم که درست دهسال خانمم بخاطر بخیه ی غلط و چسبندگی بخیه ها با روده اش درد کشید تا در زایمان بعدی اش در آمریکا بهبود یافت.... روزگاری همان بیمارستان شهرم را به قتلگاه میشناختند تا زایشگاه.

شرمنده ام که لینک یوتیوب در ایران فعال نیست و با اینحال بعضی از دوستان موفق به دیدن شده بودند.

لطفاً بازهم تشریف بیاورید ...بدرود

RS232 گفت...

حمید جان
دختر شما خیلی بانمک و خوشگله.

از دیار نجف آباد گفت...

آرش خان
خواهش میکنم.... چشماتون خوشگل میبینه... خجالتم ندید... آخه خیلی ها میگند شکل باباشه !!! اعتماد به نفس رو خوشت اومد.
موفق باشید و بازهم تشکر که قدم رنجه فرمودید و سری به ما زدید.
ارادتمند حمید

عبدالحمید حقی گفت...

سلام به توی عزیز

این عکس دختر امریکایی هم باز نشد

نکنه تاییدش نکنی ها


http://hamidhaghi.blogsky.com

از دیار نجف آباد گفت...

حقی عزیز و گرامی
بعد از اعتراض شما و دیگران، با آنکه مدّت زمانی طولانی از انتشار این عکس میگذشت؛ با روشی دیگر دو عکس از دختر آمریکایی ام را با شیوه ای دیگر که هنوز داخل ایران فیل+تر نیست؛ بارگذاری کردم و امیدوارم که رضایت شما را جلب کرده باشد.
گفتنی است که نظرات شما بلافاصله پس از ارسالتان، با یکبار «ریفرش» و باز و بسته کردن قسمت نظرات قابل دیدن است.....لذا همه ی نظرات منتشر میشوند و نیازی به تایید ندارند.
پیروز باشید و بدرود....ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

علی آمریکایی، نجف اباد هنوز هم همانطور است. البته گذشته از جنبه های مثبتش که خودت بهتر میدونی خدا نکنه یکی تو این شهر مریض بشه یا تصادف کنه خلاصه پاش برسه به بیمارستان... تو اصفهان هم اینطوره! نه اصلا همه ایرون یه جاییش میل‌لنگه! وبلاگت رو از گوگل پیدا کردم و هیچ چیز در موردت نمیدونم... قالبش هم افتضاح است.

با احترام
بچه نجبادی

از دیار نجف آباد گفت...

علی جون همشهری گـــُلم سلام و درود
قبل از هرچیز خدمت شما خوشآمد عرض میکنم و امیدوارم که مطالب به درد بخوری در این سراچه بیابید.

در مورد من هم آرام آرام د ر نوشته ها بسیار خواهی فهمید؛ ولی قبل از هرچیز اعتراف کنم که هیچ ادعــّایی در زمینه ی وبلاگ و وبلاگ نویسی ندارم و بیشتر نوشته ام تا نوشته باشم؛ حال اگر بخت آن را نیز داشته باشم تا خوانده شوم؛ بسی افتخار.... لذا کجای کاری که تازه این قالب وبلاگ یعنی خوب شده... آخه از من پیرمرد چه انتظاری داری؟؟ خوب میشه....یه روزی....شاید.
از حضور دوباره ات پیشاپیش استقبال میکنم.... موفق باشید و بدرود...ارادتمند حمید

مهرداد گفت...

سلام آقا حمید
مهرداد هستم همشهریتون، قبلا باهم از طریق یاهو صحبت کردیم.یادتون هست که؟
خدا دخترکوچولوتون رو براتون حفظ کنه
انشاالله که در همه عرصه های زندگی موفق بشه.
راستی اگه به وبلاگم هم سری بزنید و نظرتون رو بفرمایید واقعا خوشحال میشم.
ارادتمند شما مهرداد از نجباد!

از دیار نجف آباد- لینک وبلاگ جدید گفت...

همشهری گرامی ام-آقامهرداد
سلام و درود متقابل مرا بپذیرید.
بله شما رو بجا آوردم و امیدوارم که شما هم در همه ی ارکان زندگی تان موفق و پیروز باشید.... دروغ چرا هنوز لینک وبلاگتون رو ندارم و اگه محبت کنید برام لینکش رو بذارید ممنون میشم و حتماً سرمیزنم.
در ضمن بنده از این سایت کوچ کرده ام و لطفاً در آدرس جدید وبلاگ تشریف بیارید خوشحال میشم. جهت دستابی به آدرس جدید یا روی اسمم کلیک کنید و یا اینکه به صفحه ی اصلی و آخرین پستی که در این وبلاگ نوشته شده مراجعه کنید.
پیروز باشید و بدرود.... ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

بابا سلام
خیلی باحالی داداشی
احیانا از مبارکه خاطره ای نداری؟؟؟؟