توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۸ تیر ۱۳۸۹

آآآ...43 سال !!!

هنوز که هنوزه خوب یادمه که دم دمای غروب یکی از روزهای تیرماه بود که در عین گرمی هوای تابستان، واسه ی خودم دلخوش بودم که واسه ی خودم یه مکانی امن و راحت دارم و دیگه کسی کاری به کارم نداره. توی عالم خودم غرق بودم که آرام آرام حس کردم داره یه اتفاقتی میافته و سروصداهایی میآد. راستش زیاد به اینجور حرفها اهمیتی نمیدادم و تقریباً عادت کرده بودم... ولی اینبار انگار از نوع دیگری بود... یه دفعه مادرم(ننه) از خود بی خود شد و دستش را به دلش گذاشت و نشست روی زمین و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که داد بزنه و خواهربزرگم را صدا بزنه.

حرفهایی که بین مادرم و خواهرم رد و بدل شد را درست متوجه نشدم؛ فقط هرچه بود خواهرم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و به سرعت از خانه زد بیرون. ساعتی گذشت تا سر و کلـّه ی او و «حج زهرا ماماچه» پیدا بشه. با شنیدن صدای حج زهرا بود که هوری دلم ریخت و شستم خبردار شد که توی این حین و بین هرچی که نباشه یه نقشه ایی برای من یکی توی کاره. با امر و نهی کردن های حج زهرا که عادت همیشگی اش بود و بیشتر به جیغ جیغ کردن زنانه شبیه بود؛ اهل منزل همگی به تقلا افتادند و هرکسی گوشه ای میدوید و کاری میکرد.

اون یکی آبگرم میخواست و این یکی حولـّه به دست میدوید توی اتاق و بیچاره مادرم هم دست به پهلو، افتاده ی بستر بود و جز نالیدن و هر از گاهی دست به دامن این امام و اون امامزاده شدن کاری دیگه ای نمیتونست بکنه. هرچه بود همینطور درد مادر بیشتر میشد. همین طول کشیدن چند ساعته باعث شده بود همه نگران باشند و در این حین و بین هم طبابتهای پیرزنانه پشت سرهم صادر میشد و بیچاره خواهرم باید توی اون تاریکی شب دنبال آب زدن تکه ای کاهگل باشد تا دم بینی مادرم بگیرند که شاید عطر نم آب بر روی کاهگل سبب بهتر شدن حال او بشود.... البته من یکی هنوز که هنوزه دلیل اینکه عمـّه ی پیرم(حج مریم) طلب «خشت» کرد را نفهیمدم.

شب از نیمه گذشته بود و همه هول کرده و عرق ریزان و نگران حال ننه، دست به دامن دعا و کتاب و قرآن و همه ی 124 هزار پیامبر شده بودند و کم کم کار به جایی کشید که پدرم را از خواب بیدار کردند و از او خواستند به پشت بام برود و اذان بی موقع بگوید شاید که خداوند رحمتش را شامل حال مادر بکند... راستش من با دیدن همه ی این سختی ها و دربه دری هایی که این و آن میکشیدم شرمم میومد که بخواهم همچنان بی تفاوت بمانم و سرانجام راضی شدم و درست سپیده دم یکشنبه 30 تیرماه 1347 شمسی بود که قدم نامبارکم را به این عالم گذاشتم.



از همون لحظه ی اوّل بود که همگی ریختند سرم که چرا اینقدر دست به دست میکردم و مادرم رو با خطر مرگ روبرو کرده بودم؟ زهرا ماماچه آنقده عصبانی بود که هنوز از راه رسیده نرسیده؛ چنان محکم به پشتم کوفت که اشکم دراومد. جالبه که من میون اشک و گریه هی قسم میخوردم که بابا تقصیر من نبود و کلـّه ی توخالی گـُنده ام مانع به خشت افتادنم بود و آنها هم بی تفاوت به حال و احساس من فقط خدا رو شکر میگفتند و میخندیدند و از تاپوچی(تـُپـُل مـُپـُل) بودنم ذوق زده بودند.







هنوز دوسه روزی نگذشته بود که باز سروکـلــّه ی حج زهرا ماماچه پیدا شد و انگاری که هنوز از دستم عصبانی بود. چراکه به محض رسیدن یه بقچه ای از ابزار آلات و قیچی و چاقو را گشود و باز بلایی دیگر و درد و سوزش بریده شدن قسمتی از وجودم و پرتاب آن به توی باغچه درکار بود. با آنکه سخت میگریستم؛ با چشم خود دیدم که پاره ای از جانم رفت و به سرعت توسط خروس بلعیده شد. لطفاً نپرسید که از آن روز به بعد آقا خروسه بجای قوقولی قوقول، چه آوازی سر داد؟ که شرمم میاد. این گذشت و تازه چشم و گوشم بازتر شده بود که پدرم را برای انتخاب اسم این شانزدهمین بچـّه اش صدا کردند. پیرمرد بیچاره که در سن حدود 70 سالگی اش دوباره پسر دار شده بود؛ فکری مانده بود که چه اسمی را انتخاب کند که با اسم یازده پسر دیگه اش جور دربیاید و همردیف عبدالله و اسدالله وفتح الله و...باشد؟ دروغ چرا یه دفعه چنان ترسی تمام وجودم را گرفت که نکنه اسم «یدُال ل ل لله»و«قدرت الله»و«رحمت الله» را برگزینند که حسابی لایـَتـچــَسبـَک بود. خدا را شکر برادرم به دادم رسید و اسمی عربی و آنهم با پیشوند«عبدال+حمید» برایم انتخاب کرد.

یادمه روزگاری که سن و سالی در حدود 18 سال داشتم مادر مرحومم وعده ای سرخرمن به من می داد و می گفت:«ننه !!! نبین حالا بختت اینجوری شده که پرستاری از پدر و مادری پیر نصیبت شده، یه فالگیری گفته که وقتی چهل سالت بشه میری مکـّه و آمرزیده میشی». راستش من هنوز پا به سن چل چلی نگذاشته بودم که، به آمریکا آمدم. هرچه هست بیخیال پول خرج کردن توی کشور عربها و دوقلوکردن اسمم که حمید و حـــــاج حمید چنان توفیری با هم نمیکرد و آدمی کو؟ حالا هم باورم نمیشه که چشم به هم بزنم و این روزها به سن 43 ســــــالــــگی پا بذارم...... خب مگه چیه؟ نـکـنــه فکر میکنید من دوسال از خدا کوچیکترم که همگی با هم گفتید: آآآآآ... 43 ســــال !!! خوبیه زندگی توی آمریکا اینه که میگند: 42 سالم بیشتر نیست و هروقت سال رو پرکردم؛ باید بشمرم... یه چیزی دیگه اینکه معتقدند: سالهای عـُمر همه اش عددند و مهم کیفیتشه.

هرچه هست؛ توی ایران که خبری از جشن تولـّد در کار نبود و از اون زمانی هم که اومدیم آمریکا، وقوع زادروز تولدم در وسط تابستان سبب شده که هرسال دستمون یه جورایی بند بوده. یه سال دستمون به اثاث کشی و سال دیگه به دلهره ی تمدید ویزا و امسال هم که به جشن عروسی پسر برادرآمریکایی ام مشغولیم. در این بین هم اکثر دوست و آشنا از برگزاری مراسم سالروز که هیچ، از یه تولد مبارک گویی خشک و خالی هم غافل میشند. اگه شانس من باشه میترسم بعد مـُردنم از مراسم ختم و سوّم و هفته و چهلم و سال نیز غافل بشند و اصلاً یادشون بره که حمید کی آمد و کی رفت؟ البته همون هم عشقه. فعلاً که هستیم و به خدمتگزاری شما عزیزان خرسند و بقول آمریکاییها طول زندگی مهم نیست و باید به عرض آن چسبید که من یکی از ارتفاعش هم چیزی نفهمیدم.

**** پینوشت:
1- در قدیم هنگام زایمان زنی باردار، ماماها درخواست 8 خشت خام میکردند و آنها را در دو ردیف میچیدند و زائو را بر روی آن میخواباندند....بهمین علـّت در گفتار عامیانه وقتی میپرسند که مثلاً حمید اهل کجاست؟ میگند: توی نجبباد رو خشت افتاده. البته دلیل اصلی آن را نمیدانم و شاید به گونه ای رمز آمیز بین خشت هنگام تولد و خشتی که زیر سر مرده در گور مینهند ارتباطی باشد...جهت اطلاعات بیشتر به هم سن و سالهای من و ننه جون، باباجونهای عزیزتون مراجعه فرمایید.

2-میدونم که باشنیدن عدد 16 دهانتان از تعجب باز مونده. بذار خیالتون رو راحت کنم که هفدهمین بچه هم پس از من پا به عرصه ی وجود نهاد و تازه این تعداد اونهایی هستند که موندند و بزرگ شدند. تصوّرش را بکنید که اگه همه ی 25!! یا 30 تا بچه مونده بودند در کنار 3 - 4 تا زن علنی بابای مظلوم من چه میشد؟ هرچند که روزگار بی انصاف، سرناسازگاری با حج آقا(بابا)ی من داشت و نذاشت از بی کس و کاری دربیایم و یه چهارتا زن پدر و برادر دیگه ای داشته باشیم.... چی فکر میکنی؟ بابام اهل عمل بوده!!! این منم که بی بخارم......... عکس زیر مربوط به سردر خانه ی پدری ام....منظورم همون بیمارستان شخصی زادگاهم میباشد.

**** پس نوشت: پس از اینکه عکسهای بلاگر در ایران فیل+تر شدند؛ و دوستان تازه وارد زیادی درخواست دیدن عکسها را داشتند؛ بعضی عکسهای مهم را با شیوه ای دیگر بارگذاری نموده ام و از جمله همین سه عکس فوق که در داخل ایران دیده نمیشد. باشد تا کی تا این یک کوره راه را نیز برما ببندند و احتیاج سبب شود باز راهی دیگر پیدا کنم.... یکی نیست به آنها بگه چرا ظلم میکنید؛ نامردا!!!

a href="http://www.4shared.com/photo/Xmb7-rBA/hamid_2__.html" target=_blank>

۲۸ نظر:

pari گفت...

آخی تولدتون مبارک .مرسی از این که لبخند به لبمون می آورید خیلی نوشته هاتونو دوست دارم .ننه را هم همینطور

ناشناس گفت...

هموطن گفت:
تولودت مبارک وبه خانومتون بگید عکس شما رو نقاشی کنه.

باران گفت...

جالب بود ياد قديما افتادم.
خداوند رفتگان را بيامرزد و ماندگان رو هم ببخشد.
تولد شما هم مبارك انشااله چند سال به سلامتي و خوشي زنده باشيد.
حيف كه عكسهايي كه زحمت كشيديد تو ايران فيلتره .

ناشناس گفت...

بابا جون 43 سال که سنی نیست من فکر میکردم خیلی مسنتر باشید .تولودتون هم مبارک وسالهای خوب و خوشی را در کنار خانوادتون ازو می کنم.

ناشناس گفت...

خیلی با حال بود.مخصوصا خروسه!!!!!

شنبه گفت...

سلام
پیوند شما را با زمان به شما تبریک عرض می کنم.
خیلی جالب قضیه را پیش بردید لذتبردم.
حیف که تصاویر بلاگر در ایران فیلتره .
راستی این چند وقت می گفتید پیرم فقط 43 سالتان بود!!!

Gina گفت...

تولدتون مبارک...آرزو میکنم تولد 100 ساگیتون رو توی آمریکا جشن بگیرید!...در ضمن 43 سال که سن زیادی نیست!تازه اول جوونیتونه... من که تا 55 سال رو جوون می دونم.

مریم گفت...

اقا حميد تولدتون مباااااااركه نه اصلا اينجوري نشد ... تولد تولد تولدت مبارك بيا شمعها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي:)) البته ايندفعه دي جي ماهر بود اهنگها قاطي نشد:)) ميگم بياين يه فكري براي ارسال كيك بكنيم. اينجوري كه نميشه همينجوري بي كيك و حتي بدتر إز اون بدون سانديس!
به هر حال دوست عزيز براتون ارزوي صد سال موفقيت و پيروزي مي كنم:)

homeless گفت...

آقا هپی برث دی تو یو!

زبل خان گفت...

چقدر همه رو اذیت کردید...اون تو چه شکلی بود..نور بود؟؟

با روشهای قدیمیه زایمان هم اشنا شدیم...

مسعود گفت...

سالم وپیروز باشید آقا معلم، کلی خندیدم.

امی گفت...

منم تولدتون رو به شما تبریک می گم و البته یک تبریک هم دارم خدمت پدر گرامیتون که به شدت مرد عمل بودند و چهل پنجاه سال پیش از این ، شعار کار مضاعف و همت مضاعف رو سر لوحه زندگیشون قرار داده بودند !

The Godfather گفت...

تولدتون مبارک

ناشناس گفت...

سلام علیکم.
من با «نجف آباد» به یاد حسینعلی منتظری نجف آبادی می افتم.

سیدعباس سیدمحمدی
http://seyyedmohammadi.blogfa.com

Noisiervampire گفت...

سلااااام lone time no see تولدتونم
مباررررررررررککککک امیدوارم هر چقد
میخواید عمر کنیدو به آرزوهاتونم برسید! :D خیلی خیلی پستتون جالب بود خیلی خندیدم

هپی برث دی تو یووووووووو! هپی برق دی دیر حمید هپی برث دی تو یو :D

ناشناس گفت...

حمید خان استاد عزیز تولدتون مبارک.
صد سال به این سالها ..........
امیدوارم همیشه سالم و سلامت و پاینده باشید.
لیلی

negahyno گفت...

تولدتون خیلی خیلی خیلی مبارک باشه. همیشه با شادی و سلامتی در کنار عزیزانتان زندگی کنید

گانگ گفت...

حمید خان زادروزتون مبارک. من همیشه به اینکه عموی خدا بیامرزم سه زوجه اختیار کرده بود افتخار می کردم و همیشه پیش دوستان از عمویم بخاطر این کارش به بزرگی یاد می کنم وقتی که متن را می خواندم می فهمیدم که شما با چه غروری آن سطور مربوط به اینکه حج آقا چهار زوجه و شانزده فرزند خلف داشته اند را مرقوم فرموده اید. روحشان شاد و راهشان پررهروباد.

Ako گفت...

به به! آقا حمید! من می شم 18 امین تولدی که برات تبریک می فرستم! خوبیش به اینه که تو متن هم از 18 یاد کردی!! این یه حکمتی داره ها!! بلکه یه روزی حضوری تولدتو تبریک گفتیم! شایدم غافلگیرت کریدم!
" میلادت تولد یکی شهزاده را در آسمان شب ماند، خجسته باد میلادت"

راستی مامان بزرگ منم 16 بار زاییده که 8 تاش زنده موندن!
به هرحال بازم صمیمی و قشنگ نوشته بودین! عکس هارو که متاسفانه نشد ببینم، اما دفعه بعد که رفتن نجیبا حتما از جولش رد می شم و عکس می گیرم!!

ناشناس گفت...

آ حميد جان نشد که پته بابايت رو بريزي رو آب خاستم بگم بدبخت گفتم نه بي ادبيه ولي بقول خودت ازونجايي که ما ايرانيم گاهي مزاج ميکنيم هه هه

حميد جان يه تبريک ديگه بغير تبريک عيد انگار بدهکار شديما
حالا تازه فکر کنم بازم يادم رفت مال دختر گلت رو هم تبريک بگم ببين اصن تو 17 تا تبريک هم ما بهت بدهکاريم فقط يکي يکي بگو تا وقت کنيم فردا نياي يهو بگي آهان ننه ما همه رو يه جا زاييد کلن غش ميکنيم از خنده

خيلي خب پس معلومه تو آمريکا هم ميخواي تخم و ترکه ات رو پخش و پلا کني کاشکه زودتر ازدواج ميکردي حالا من لااقل با پسرت مي شد ازدواج کنم
اينجور که مغلومه به انتظار منجي بشريت بايد بشيينيم ننم جان

قربانت رکسانا

باران گفت...

حمید جان در تایپ دقت نکردم و بجای چندین سال چند سال ارسال شد .

Ako گفت...

راستی یه کمی کم لطفی فرمودید، اون نوزاد طفلی ، دردی که می کشه خیلی خیلی بیشتر از والده مکرمه شه! اما کسی اونو جدی نمی گیره، وحشت و ترس و درد و رنج اضطراب کودک در حین تولد یکی از تاثیر گزار ترین اتفاقاتیه که تو زندگی هر کسی می افته.

Sepehr گفت...

تولدت مبارک حمید خان!
ایشالا 120 سال زندگی پرانرژی و شاد داشته باشی 

حنا گفت...

اين مطلبت واقعا و انصافا معركه بود. خيلي جالب همه چي رو توصيف كرده بودي و نكات طنز باحالي داشت. مرسي

از دیار نجف آباد گفت...

با عرض سلام و پوزش از تاخیر در پاسخگویی نظرات شما عزیزان. قبل از هرچیز از همه ی دوستان کمال تشکر و سپاس خود را بخاطر بیان «تولد مبارک» بیان میکنم.
===========================================
پری خانم
تشکر، شما لطف دارید و خوشحالم که پسندیدید.
-----------------------------------
ناشناسان گرامی
تشکر، اتفاقاً همان اوائل ازدواج و چیزی حدود دهسال پیش یک نقاشی از عکس بچگی هایم کشیده که اگه شد یه روزی آن را نیز منتشر میکنم.
-----------------------------------
باران گرامی
مشتکرم، سعی کردم فقط تصویری گذرا از دورانهای گذشته برایتان نقش کرده باشم و خوشحالم که پسندیدید.
لازم نبود که خودتان را به زحمت بیندازید و اشتباه نوشتاری را اصلاح کنید. میدانم که نظر نویسی در بلاگر کمی پیچیده است. مهم انرژِی مثبت نظر خوبتان است وگرنه «چند و چندین» سالش مهم نیست.
-----------------------------------
شنبه ی عزیز
خوشحالم که پسندیدید...آآآ 43 سال زیاد نیست؟ ممنونم
-----------------------------------
جینا ی گرامی
ممنونم که این سراچه را لایق قدوم خودتان دانستید... لطفا ً بازم تشریف بیاورید مخصوصاً که مرا جوان دانستید و عجیب ازتون خوشم اومده!!!
-----------------------------------
مریم خانم
ممنونم. خوشحالم که شانس من زد و آهنگ تولدت مبارک تا آخر پخش شد... ولی افسوس که نه کیکی در کار بود و نه ساندیسی!!!
-----------------------------------
هوملس عزیز
تشکر... راستی خواستی بری قم خبرم کن!! چیزی نیست فقط میخواستم بری زنبیل آباد و یه شیکم بستنی مشتی بجای من نوش جان کنید.
-----------------------------------
زبل خان
ممنونم.... والله خیلی یادم نمونده که اونجا چه شکلی بود... فکر کنم فقط نور بود... دفعه ی بعد که رفتم و برگشتم حواسم رو حتماً جمع میکنم تا براتون بازگو کنم.
در ضمن میدونم که خانم دکتی(دکتر) آینده خیلی بهتر از من از روشهای پزشکی قدیم اطلاع دارند و فقط مرا تشویق میکنند... بازم قدم رنجه کنید خوشحالم میکنید.
-----------------------------------
مسعود جان
ممنون، خوشحالم که خنده ای بر لب شما نهادم.
-----------------------------------
امی خانم
ممنونم.... بخصوص از اینکه شما بخوبی تشخیص دادید که چه پدر زحمت کشی داشته ام و نمونه ی بارز«همـّت مضاعف»بود.
-----------------------------------
گادفادر گرامی
ممنونم.... در ضمن خوشحالم که پس از چندی با دیدن نظر و اسمت، باز خبری از سلامتی تان گرفتم.
-----------------------------------

ادامه ی پاسخ به نظرات گفت...

آقای محمدی عزیز
خوشحالم که با شنیدن نام نجبباد یاد جنایتکارها و ... نمیافتید... تشریف بیارید توی نوشته ی جدید و با شنیدن صدای یکی دیگه از همشهریانم صفایی ببرید.
در ضمن به وبلاگ خوبتان سری زدم؛ ولی چون عادت دارم تمام آرشیو را بخوانم و سپس ابراز نظر کنم؛ هنوز رد پایی از خود بجا نگذاشته ام... بازم مزاحم میشم.
-----------------------------------
ومپایر گرامی
ممنونم.... چه آرزوی جالبی برام کرده اید: هرچه میخواهم عمر کنم... آرزوم اینه که آخر و عاقبت بخیر شوم(دعای ننه بزرگها) و تا آخر عمرم نمیرم!!!
-----------------------------------
لیلی خانم
قبل از هرچیز بذار یه بار خوب چشمام رو بمالم و دقیق شوم ببینم این خودتونید!!؟؟ همون لیلی بزرگ !!! ای خدا من چقد باید خوشحال باشم که شما اینورها هم سر زدید.... اصلاً بخاطر همین وجود شماست که کلی نظر توی این نوشته ام میبینم... بهرحال از حضورت خوشحالم و ممنونم از ابراز تبریک...سلام برسونید.
-----------------------------------
نگاهی نوی گرامی
از همه ی محبتها و دلگرمی ها و تشویقاتون ممنونم... روزگار هم بر وفق شما باد.
-----------------------------------
گانگ گرامی
ممنونم ... منم به عموی گرامی شما افتخار میکنم... البته و بعد از شوخی: دیگه روزگار کاری کرده که همون یه «زن» واسه ی کشتن «شوهر» کافیه و نیازی به کمک دیگری نیست.
آخ... !!! ببخشید من از دست کفشهایی که به سمتم پرت میشه باید فرار کنم.... آخ !!!!
-----------------------------------
آکوی گرامی
ممنونم.... یادت نره که یه عکس خوشگل هم از اون «باقالی فروش» سر چهارراه بازار نجبباد برام بگیری!!...امـّا نه بیخیال شو چرا که تازه یادم اومد که اون مرده!!!
راستش منم خیلی در این مورد تحقیق نکردم که چندتا از خواهر و برادرام مردند...شاید به مثال مادر بزرگتان نصف آنها..!!! تصورش را میکنم که الان 34 تا خواهر برادر داشتم؛ سرم گیج میره.
چه اشاره ی خوبی به موضوع درد و فشار بر نوزاد هنگام تولد داشتی. من این مهم را نمیدونستم و باید درباره ی این مطلب کمی تحقیق و مطالعه کنم.
-----------------------------------
بـَـه به رکساناخانم
اجازه بده من بپرم یه «مرغ سیاه» یا «خروس هفت رنگی» به مبارکی تشریف فرماییتان بـُکـُشم!!!
آخه دختر !!! نمیگی من دلم کوچیکه و دلواپست میشم... رفتی حاجی حاجی مکه و دیگه خبری ازت نشد !!! بدشانسی وبلاگت هم فعـّال نبود و هیچ ردپایی هم ازت نداشتم!!! بهرحال از اینکه میبینم تندرست و سرسلامتی خوشحالم.

میگم حالا نمیشه خودم دست به کار بشم و شما بشید سوگولی خونه ام !؟؟ حالا چرا میزنی؟ شوخی کردم بابا !!! آخه مگه من چی از بابام دست کم دارم که هیشکی منو جدی نمیگیره!!! هق هق هق هق
-----------------------------------
سپهر جان
ممنونم.... ولی آنچنان آرزوی خوبی نیست و بگو: خدا آخر و عاقبتم را بخیر کنه(دعای ننه بزرگی) ولی آخه 120 سال !!!! اونم فقط با همین یه زن !!! لابد یکی دو تا کمک کار واسه ی عیال بگیرم!!! شاید.
-----------------------------------
حنا خانم
ممنونم.... خوشحالم که پسندیدید و لبخندی بر لب نشاندید
=========================================
بازهم از همه ی شما عزیزان تشکر میکنم.... آرزوی بهروزی و سلامت یکایک شما را دارم.
پیروز باشید و بدرود............ارادتمند حمید

GHAZAL گفت...

vaay Hamid cheghadr khandidam. avalesh fekr kardam daari a motevalled shodan e nafare 17hom minevisi, too delam goftam che rabti mikhaad ino be tavallode khodesh bedeh??!! be ghoule injaayihaa " u made me fool!!" vali kheili shorooe jaaleb o zibaayi bood. bad ke fahmidam chi be chiyeh kolli khandidam (oonam saate 4 sobh!!) baa chand maah takhir dar webloget: TAVALLODET MIBARAK. sabz baashi
khanom Emi, kheili comment e baamazeyi dadin dar mourede kare mozaaf o in chizaa. kheili khandidam. payandeh baashin..

از دیار نجف آباد گفت...

غزال خانم
ممنونم از نظرتون.... میگم حالا که از نظر امی خانم خوشتون اومده؛ نظر دیگه تون چیه که خودم هم نهضت پدری رو ادامه بدهم و همـّت را مضاعف کنم؟؟
آخ !!! نزن بابا !!! شوخی کردم!!؟؟ همه ی دنیا میدونه که «واسه ی کشتن مرد، همون یک زن کافیه» چیه دیگه!!! هنوز که داری میزنی!!؟؟
دوستان عزیز من فرار کنم که بدجوری لنگه کفشها داره به سمتم میاد؟ بدرود..ارادتمند حمید