توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۳ تیر ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-32



گزارش روزانه: این روزها از سر بیکاری و نیاز به سبزی خوردن و ریحون و نعنا و... گوشه ای از فضای چمن بیرون آپارتمان را تبدیل به باغچه ای کوچک کرده ام و با آنکه بارون اجازه نمیده؛ یه چیزایی کاشته ام. ولی بد نیست بدانید که اینجا از شرّ انواع و اقسام پشه در امان نیستید و سوای پشه های خطرناک مالاریا که به ندرت در اطراف رودخانه ها به چشم میخوره؛ وقتی پا توی چمن ها میذارید و بخصوص وقتی که اسپری مخصوص را به پر و پاتون نزده باشید؛ نوعی پشه ی بسیار ریزی به نام «چیگرس» Chiggers وجود دارد که به نوعی توی ایران آنرا «پشه خاکی» مینامند. این پشه بحدی ریز است که به راحتی وارد زیر پوست میشود و بحدی خون میخورد تا منفجر شود.

البته خونخواری و ترکیدن آنها موردی نیست؛ مشکل اینجاست که خارش بسیار بدی دارد و تا دو سه روزی گرفتار خارش و تاول و التهاب گزیدگی ها هستید و مالیدن کرم های ضد خارش هم برای طولانی مدّت فایده بخش نیست. منتها این امری گریز ناپذیر است و بالاخره باید برای یکبار به آن تن دردهید تا پادزهر آن بطور طبیعی در خونتان ترشـّح شود و برای سالهای بد، کمتر دچار این مشکل باشید. گفتنی است که گیاهی سمی به نام Poison Ivy و Poison Oak وجود دارد که اگر به برگ آن دست بزنید، علاوه بردستتان هر نقطه ای از بدن خود را که دست کشیده باشید؛ دچار تاولهای ناجوری از سر آلرژی خواهند شد.

علاوه بر آن در محیطهای بکر و جنگلی مورچه ها و زنبورهای خطرناک تر از مار وجود دارند که حتی اگراز گروه آدمهای حساس به نیش زنبور هم نباشید؛ گزیدگی آنها همان و درصورتیکه در اسرع وقت به پزشک و اورژانس نرسید؛ غزل خداحافظی را خواندن همان.... تصوّرش را بکنید که از آنهمه خطرات جورواجور توی ایران و تصادفات و ... در امان ماندم و حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! به سرای ابدی پرواز کنم؟؟ چقده بی کلاسه نه؟؟ خب بریم به سراغ خاطرات سه سال و چندماه پیش:
________________________________________

عبدالله عازم «کافی ویل» برای دیدار از خارسو و بـُرسوره اش(پدر و مادر زنش) بود و من هم با او همراه شدم و ساعتی بعد زهرا تلفن کرد و از آمد وشد خانم دکتر«ر» خبرم کرد. آنطور که زهرا میگفت: خانم دکتر پس از دیدن خانه و وسایلمان اعتراف کرده بود که وسایل اضافی منزلش به درد ما نمیخورد.... آنچه که باعث هیجان زهرا شده بود اینکه:خانم دکتر را نیز بخاطر نشان دادن آمادگی برای شروع فعالیتهای هنری و تحقیقی، به نوعی جـلــد دوّم خودش یافته بود و حتی قول و قرارهایی نیز برای شروع کار با هم گذاشته بودند و .... البته و صد البته اولـّین پاسخ من به این هیجان زهرا این بود که ....تـــا بــبـــیـــنـــیـــم یم یم یم!!!

رفت و برگشت ما به ایالت کنزاس یک روز بیشتر طول نکشید و مجبور بودیم برای شبهنگام و خواب برگردیم چرا که زهرا و فاطمه سخت تنها بودند و دو طبقه و دراندشت بودن خانه هم باعث ترس آنها میشد... نیمه های شب که رسیدیم زهرا را مشغول رفت و روب و سازماندهی اتاقها دیدیم. جالب بود که زهرا سخت بددلی کرده بود و با آوردن شلنگ و جاروی نخی زمینشویی(تی) قصد کرده بود به روش داخل ایران، آپ پاکی به سرتاپای حمام و توالت و دستشویی ها بپاشد؛ ولی نبود دریچه ی خروجی فاضلاب در کف رختکن حمام، مانع آن شده بود و حالا پیله شده بود که این مشکل را حل کنیم.

بازم خدا پدر عبدالله را بیامرزد که حضور داشت و بعد از کلـّی توضیح او را آگاه کرد که تمام در و دیوار و کف خانه های آمریکا و بخصوص بدنه ی داخلی ساختمان ها از چوب وتخته و روکش چوبی ساخته و پوشانده شده است و هیچ دریچه ی خروجی آب و فاضلابی در کف اتاقها و رختکن وجود ندارد. بنابراین پاشیده شدن اندک آبی برروی زمین، سوای اینکه باعث پوسیدگی و نم چوبها میشود؛ از طبقه ی بالا به پایین خواهد ریخت و این یعنی کثیف اندر کثیف و نجس اندر نجس... هرچه بود کمی تا قسمتی بخیر گذشت...ولی مگر او دست بردار بود و آخرالامر او با شلنگ آب را میریخت و پس از شستشویی سریع، من بیچاره باید به سرعت برق و باد با لنگ(حوله) آب روی زمین را جمع کنم و توی سطل بریزم و ... امان از وسواس!!!

آخرای شب بود که خسته و کوفته از رانندگی امروز و کارگری بی اجرت و مزد خانم م م!!! راهی بستر شدیم.... تمام روز دوشنبه 24 آوریل 2007 را با عبدالله به باغچه گیری و کاشت سبزیجات و گـُل مشغول بودیم و هرچند خانم دکتر چند باری به زهرا زنگ زد و اصرار داشت که به کنزاس سیتی و خانه ی او برویم؛ تا شب دستمان بند بود. دمادم غروب بود که عبدالله، خسته و کوفته راهی اوماها شد و من هم از ساعتهای سرشب استفاده کردم تا همزمان گفتگوی اینترنتی با مصطفی(دیگر برادرم در ایالت تکزاس) نحوه ی استفاده از یاهو مسنجر را به او آموزش دهم تا بتواند با ایرانیان داخل از این طریق بیشتر ارتباط برقرار کند.

البته این کارکردن با کامپیوتر و آموزش او فقط به همین امشب خلاصه نمیشد و چندیدن شب است که تلفن به دست دارم به او آموزش میدهم که حالا فلان دکمه را بزن؛ حالا فلان گزینه را کلیک کن و الا ماشاالله که تیزهوشی فسیل شده ی ایشان هم باعث میشود هر نکته ای را ده بار ده بار برایش توضیح دهم.... ولی هرچه بود در عوض توانستیم تصویرهای هم را ببینیم و در اولین واکنش، حس نجببادی هردوی ما گــُل کرد و با «شکلک در آوردن» سلامی نجببادی وار به هم کردیم و کلـّی خندیدیم.{توضیح: دیدید منم همچین آدم باکلاسی که جلوه میکردم؛ نیستم.... آخه باید یه جوری گفت و خندید دیگه!!! نه؟؟ سخت نگیرید.}

هرچه بود این حوصله بخرج دادن من در امر آموزش یاهومسنجر، سبب شد تا مصطفی هم اعتراف کند که حسابی نسبت به روزهای اولی که آمده بودم تغییر کرده ام و خیلی خیلی صبورتر شده ام. البته خودش هم جواب خودش را داد و گفت: این امر بسیار طبیعی است و هرکسی که تازه مهاجرت میکند؛ روزهای اوّل یه جورایی سردرگم است و هر لحظه و آن افکار منفی به سمت او هجوم میارند که آیا کار درستی کرده است یا نه؟ البته تمام این احوالات بخاطر آن است که شخص مهاجر توی ایران برای خودش برنامه ی مشخصی توی زندگی اش داشته و حالا یکدفعه اومده کشوری که نه جایی را برای رفتن میشناسد؛ نه همزبانی دارد؛ نه با فرهنگ آنها آشنایی دارد تا بتواند به راحتی ارتباط برقرار کند؛ و بدتر اینکه حتی برای کوچکترین جمله ی گفتار خود دائم شک میکند که چه کلماتی را باید به کار ببرد.

روزهای اوّل مهاجرت آدمی بحدی احساس ضعف میکند که اگر تشنه و گشنه هم باشد بخاطر آشنا نبودن به سیستم خرید و فروشگاهها و غذاءفروشی های آمریکا جرات پیشرفتن و کسب تجربه را از خود میگیرد. در اوائل مهاجرت همه ی این جور موارد سبب میشوند که فرد مهاجر احساس ناتوانی کند و به نوعی سرخورده شود. کمباری قصه ی پــُر غصـّه ی مهاجرت هم، پرواز دائم فکر و خیال است به داخل ایران و نزد دوست و اقوام و آشنا و ... برادرم مدعی بود که باید: خجالت و کم رویی ایرانی وار خود را کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد... هرچه هست کمتر آمریکایی وجود دارد که تاکنون با یک غیرآمریکایی روبرو نشده باشد و نداند که تفاوتهای فرهنگی و مشکل زبان انگلیسی و وارد نبودن به شهر و بازار و ... برای تازه مهاجر امری است اجتناب ناپذیر و طبیعی. روی همین اصل است که با حوصله ای فراوان همه جوره با آنها همراهی میکنند تا او نیز مثل اجداد مهاجر خود آرام آرام راه و چاه را تشخیص دهد و راه بیفتد.

۷ نظر:

امی گفت...

چقدر با این بخش از نوشته تون خندیدم :

تصوّرش را بکنید که از آنهمه خطرات جورواجور توی ایران و تصادفات و ... در امان ماندم و حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! به سرای ابدی پرواز کنم؟؟ چقده بی کلاسه نه؟؟

مخصوصاً اون قسمت بی کلاسش !!!! خیلی بامزه بود.

کاملاً حس و حال خانمتون رو درک می کنم البته من برای پاکی وسواسی نیستم بلکه روی تمیزی تأکید دارم. تجسم اون صحنه ای که بعد از یک سفر و با خستگی حالا مجبور شدید ، اوامر زهرا خانم رو هم اجرا کنید برام باز خنده دار بود !
این ناآشنایی با محیط جدید و ترس از هرگونه اقدام برای انجام کاری و باز کردن سر حرف با انگلیسی زبان ها رو هم کاملاً درک می کنم و فکر خودم رو هم مشغول کرده مخصوصاً که من هم در آستانه رفتن از ایران هستم. اما راه حلی که فعلاً براش به ذهنم رسیده پیدا کردن یک دوست پرحوصله یا حتی پیرزن بیکار و پرحرف همسایه است که گهگاه باهاش صحبت کنم و اونم از روی بیکاری ، با کمال میل اسپیکینگ منو برام تصحیح کنه و راه و چاه زندگی در اون کشور رو برام توضیح بده !!! فکر کنم جواب بده !

باران گفت...

سلام حمید آقا
جالب بود نمیدونستم اینجور حشرات به این خطرناکی هم وجود دارن !
همیشه تو این فکر بودم که منم مثل خیلی از هم دوره ای های دانشگاهیم از ایران برم اما همین ترس هایی که شما گفتید منو منصرف کرده.
از حدود 30 نفر هم دوره ای که در دانشگاه شریف داشتم 25 نفرشان از ایران رفته اند چه کانادا چه انگلیس و یا امریکا.
اما همیشه یه ترسی برای رفتن داشتم نمیدمنم چرا ؟

مریم گفت...

من توی پارکها تابلوی Poison Ivy رو دیده بودم ولی نمی دونستم اینقدر سمی هستند. فکر می کردم مثلا نباید خوردشون! در مورد پشه می دونم چی می گین. شهر ما هم پشه های خطرناکی داره.
آقا حمید متنهاتون روز به روز روونتر و بامزه تر میشه من نوشته هاتونو خیلی دوست دارم .ولی هنوز به پای کامنتهاتون نمیرسه..اونا رو کلا خیلی خیلی قشنگ می نویسید

شنبه گفت...

سلام
اطلاعات اول عالی بود و مفید ، خیلی خیلی مستفیذ شدم....

negahyno گفت...

والا من هم از سگ خیلی می ترسم بخصوص از سگهای بزرگ
ما امروز اولین گوجه باغچه امان را خوردیم و چه حس خوبیه ادمی خودش بکاره و بعد نوش جانش کنه

shima گفت...

بی دلیل نیست میگم منو یاد پدرم میندازی.علاقه ات به باغچه و کاشت و برداشت هم دقیقا مثل پدر منه .کافیه یه وجب خاک پیدا کنه انواع و اقسام گیاه ها رو میکاره و بسرعت نور هم همه اونا سبز میشن....البته منم کمی تا قسمتی این خصلت رو به ارث بردم و الان کلی گل و سبزی و میوه تو باغچه دارم و صاحبخونه هم بسیار ذوق زده که به حیاطش زندگی دوباره دادم ظاهرا اونجور که تعریف میکرد تابحال هیچ کدوم از مستاجراش به این مسئله اهمیتی نداده بودن

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود خدمت همه ی عزیزان گرامی
_____________________________________
امی گرامی
آخه بیکلاسی نیست از نیش یه مورچه ی ناقابل مردن؟؟
دیدگاهتان کاملاً درست است و باید به سرعت وارد اجتماع شد و چه بهتر که با کسی سرسخن باز کنید که عاشق حرف زدن باشد.... البته خیلی هم امید نداشته باشید که همه ی پیرزنها هم از نظر قواعد دستوری درست حرف بزنند؛ مخصوصاً بیشتر آمریکایی - آفریقایی تبارها که حرف زدنشون فاجعه است.
---------------------------
باران گرامی
ترس از ناشناخته ها بسیار طبیعی است. شما حتی در خود ایران وقتی که با کسی آشنا نباشید؛ برای رفتن به منزلشان کمتر ترغیب دارید؛ چه برسد به یک کشور و فرهنگ و زبان و قاره ای دیگر.
ولی مطمئن باش که شناخت ناشناخته ها چنان هیجانی دارد که حد ندارد... درصورتیکه امکان تجربه ی مهاجرت را دارید بر ترسهای خود غلبه کنید و زندگی را از دریچه ای تازه تر تجربه کنید.
در ضمن فراموش نکنید که تمام این خاطرات مربوط به روزهای اوّل و سه سال پیش است و فقط برای آماده باش ذهنی دیگر عزیزانی که قصد مهاجرت دارم نوشتم....وگرنه آنقدر هم سخت نیست.
----------------------------
مریم گرامی
قبل از هرچیز از تمام تشویقها و راهنمایی هایتان متشکرم.... هنوز دارم در مکتب شما و دیگر دوستان تمرین نوشتن میکنم و امیدوارم که بهتر هم بشود.
باور کنید هرچه هم تلاش میکنم تا زیاد جدی ننویسم نمیشود. شاید به این خاطر است که نظر و کامنت نویسی به یک یا دو پاراگراف خلاصه میشود و می توان نوشته را روانتر از ّ یک مطلب اصلی و بلند نوشت.... با اینحال همواره نیازمند راهنمایی های ارزنده ی شما دوستان عزیز هستم.
---------------------------
شنبه ی گرامی
از تشویقهایتان ممنونم و خوشحالم که مطلبی را در نوشته ام مفید یافتید.
---------------------------
نگاهی نوی نازنین
همانطور که گفتم شاید پس از منع های فرهنگی و اجتماعی که در ذهن من و شما وجود دارد؛ ترسهای دوران کودکی هم در ایجاد ترس از حیوانات بی تاثیر نباشند.

در ضمن فرآورده های باغچه ی منزلتان نیز نوشانوشتان باد که به واقع هم از نظر تازگی و آبداری هیچ چیزی به سبزیجات و میوه ی تازه ی باغ خود آدمی نیست.
---------------------------
شیمای گرامی
قبل از هرچیز حضور گرمتان را در سرای اینحقیر خیر مقدم عرض میکنم.

بی نهایت سخت خوشحالم که ذهن نازک اندیشی همچون شما با خواندن مطالب اینحقیر پدر بزرگوارش را تداعی میکند.

امیدوارم که پدر محترمتان از من جوانتر باشند تا در این میان هم نفعی به من پیرمرد هم برسد.

به نظر من اگه خوب باریک بشیم؛ سبزه و گلگاری یکی از استعدادهای تمامی ما ایرانیان است و کافی است فرصت و شرایط شکوفایی آن پیش بیاید.

یادم هست پدر مرحومم و یا برادرانم چنان در امر پیوند زدن درخت مهارت داشتند که خطا نمیرفت.... والبته پس از شانس و تجربه، دیدگاه مثبت داشتن در این زمینه اهمیتی به سزا دارد؛ همانگونه که گلگاری پدرتان خطا ندارد.
________________________________________
سربلندی و سعادت همه ی عزیزان آرزوی من است.... پیروز باشید
بدرود.............ارادتمند همیشگی حمید