توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۷ تیر ۱۳۸۹

توی آمریکا عجب شبی بود!!!


آقای «اکبر اکسیر» روزی میره توی اداره ی بهزیستی و با دیدن عبارت روی یک پوستر، این شعر فرانو(شعر نوی نوی نویی که تازگی ها رایج شده) را میسراید:
«بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد.
پدر یک گاو خرید
ومن بزرگ شدم.
امـّا، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلـّم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گـوسـالــه، بـتـمـرگ!!!».....ازمجموعه ی«بفرمایید بشینید، صندلی عزیز»

حالا شده حکایت حال و روز من دربه در فلک زده ی اسیر غربت که از مادر هیچ ارثی نبردم جز سوزش کف پا. یادم هست که اون سالهای آخر زندگی دنیایی مادر(ننه) ما چهارتا برادر، به همراه دو خواهر هی دورش میگشتیم و هفته ای یک شب را به نوبت در منزلش به صبح میرساندیم؛ تا هم او تنها نباشد و هم در نبود زن و بچه هامون یه دل سیر پشت سر عروس و دامادهاش «نخودچی» بخورد و دلی سبک کند. یکی از مواردی که همه ی شبهای نوبت شیفت من باعث میشد نیمه های شب از خواب بیدار بشم؛ صدای «خارچ خارچ» خورده شدن خیار توسط ننه بود؛ آن هم نه فقط بخاطر عوض شدن طعم و بوی دهانش، بلکه برای اینکه سعی میکرد از طب سنتی پیرزنانه ی خود استفاده کند و با مالیدن پوست خیار به کف پاهایش، سوزش آنرا کاهش دهد تا شاید بتواند بخوابد.

حالا شده حکایت نه تنها شبهای من، بلکه ساعتهای روزم نیز، چرا که تنها ارثی که من از او برده ام همین سوزش کف پاست. بهرجهت این خوابیدن شبها همراه با اعمال شاقه، برام عادت شده؛ ولی همین چند شب پیش، آخه شبی را به صبح رساندم و هرچه خواننده ای قدیمی به نام«تاجیک توی ترانه ی شب میگون» میخونه که«...یادت میاد تو میگون با هم نشستیم//لبامونو تو سبزه با بوسه بستیم...عجب شبی بود؛ عجب شبی بود...»حکایت حال و شب من کلـّی فرق میکرد.

هوا حسابی گــُر گرفته بود و خوشبختانه در این گرمای شب تابستانی، خواب چنان هوش و حواس اهل و عیال را ربوده بود که مایه ی حسرت من به ظاهر زنده و همه ی مردگان عالم شده بودند. این من بودم که باید هی از این دنده به اون دنده میغلطیدم و دریغ از یه قلـُپ خواب که به چشمانم سرازیر شوند... چاره ای نبود و باید پنجره را کمی باز میکردم تا همزمانی که لنگ و پاچه را طاق باز به دیوار گذاشته بودم؛ از مختصر نسیم هوا کمی خنک شوند. امـّا این بار«میو میو»کردن یک گربه ی لوس آمریکایی اجازه ی خواب نمیداد.

چاره ای نبود و باید از رختخواب میزدم بیرون تا شاید به سبک و سیاق بعضی از نجببادیها با زدن پاره ای آجر و یا شلیک دمپایی ام به فرق سر گربه، از شرّ صدای روح خراش آن رها شوم. همینکه همچون شیری غــرّان برای محو هرگونه ظلم و بیداد شبانه، پا را از در بیرون گذاشتم؛ اوضاع را مناسب نمود(به نمایش گذاشتن) عظمت قدرتم ندیدم. چراکه همسایه مان در حالیکه یک «بیر=آبجو» در دست داشت؛ روی صندلی و بیرون خانه نشسته بود و هرگونه حیوان آزاری من مغایر عظمت فرهنگ و تمدن چند هزار ساله ی ایرانی جلوه میکرد و انگار باید برمیگشتم و چنین نیز کردم.

امـّا مگر صدای یکریز آن گربه ی لجباز اجازه ی خواب میداد؟ به ناچار دل به دریا زدم و مصلحت را کنار گذاشتم و همینکه داشتم با شتاب به بیرون میرفتم؛ چسبیدم به یک توپ بسکتبال که روی قالی افتاده بود و به محض بازکردن درب اتاق چنان دقیق به شکم گربه شلیک کردم که خودم هم باورم نمیشد تا این حد فوتبالیست بودم و خبر نداشتم. شاید همه ی شماها از این بی رحمی و بی کلاسی من ناراحت شده اید؛ ولی بذار خیالتون رو راحت کنم که نه تنها گربه از روی نیمکت چوبی که به تازگی از «گاراژسیل=حراجی» خریده بودیم تکان نخورد؛ بلکه با نشون دادن چنگ و دندان مرا نیز تهدید میکرد.

در همین بین همسایه ام درحالیکه میخندید؛ روکرد به من و گفت: احتمال بسیار زیاد این نیمکت چوبی قبلاً متعلق به صاحب این گربه بوده که این طور سرسختانه جا خوش کرده و نمیره. البته ایشان پیشنهاد شلیک با تفنگ ساچمه ای داشت که من بی خیال شدم و برگشتم به رختواب که انگار امشب به غیر از من و همسایه ام؛ این گربه هم سرخوابیدن نداشت.... درست یادم نیست که چند ساعت و چقدر لول زدم تا اینکه خوابم برد.

هنوز درست و حسابی پشت چشمام گرم نشده بود که یکدفعه با شنیدن صدای اذان صبح که به وضوح در گوشم پیچید از خواب پریدم؛ امـّا این بار ازسر تعجب!!! آخه سخت شوکه شده بودم که آمریکا و یه شهر مسیحی نشین و صدای اذان صبح!!!؟؟؟ راستش تا دقایقی مات و مبهوت بودم و سرم از شدّت بیخوابی و درد گیج و ویج میزد و تمرکزی نداشتم تا بفهمم اصلاً کجا هستم و چه خبر است؟ آنچه که برایم یقین بود این بود که من واقعاً صدای اذان را شنیده بودم و خواب و رویا نبود. هرچه بود به جوابی نرسیدم و درحالیکه به بخت و شانس و همه چیز غــُر میزدم باز سرنگون بستر شدم و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که همزمانی که عیال داشت به شدّت دست و پایش را «خارخار» میخراند؛ صدای «زززز» دوباره در گوشم پیچید و دانستم که ای وای!!! باز بودن پنجره همان و پذیرایی جانانه ی پشه ها همان....خلاصه عجب شبی بود!!!؟؟؟

**** پینوشت: تا آنجاکه بنده اطلاع دارم «میگون» یکی از توابع شمیرانات تهران(فشم) میباشد که ظاهراً پارکی نیز به این اسم مشهور بوده و آنطور که ترانه سرا سروده است روزگاری میشده در آن....لبها را با بوسه توی سبزه ها ببندند...!؟

**** بعد نوشت.... منظور از صدای اذان همون پیچیدن صدای ویز ویز پشه در گوشم بود که مرا به اشتباه انداخته بود....

۱۲ نظر:

Hel. گفت...

چه همسایه خشنی!
:)

امی گفت...

امان از این "میراث" ناخواسته که به من هم قسمت سنگ کلیه و خارش پوستی در مواقع عصبی رسیده و چاره ای جز مدارا ندارم.
این شب هایی هم که همه چیز دست به دست هم می دن که آدم نتونه بخوابه بدجور رو اعصابن مخصوصاً که ببینی بقیه دارن هفت پادشاه رو خواب می بینن ، مگه صبح می شه ؟!

Sepehr گفت...

جای شما خالی
ما هم چندوقتی است که با صدای دزدگیر ماشین همسایه , صدای موتورسوارهای گاه و بیگاه نیمه شب و وزوز پشه, نیمه شبها بیخواب میشویم.
باز شما خوبه که صداهای طبیعی میشنوین. :D

negahyno گفت...

طفلی گربه
خدا مادرتون را رحمت کنه

مریم گفت...

وای منم همینطوریم.کف پام میسوزه مال تالاسمی مینوره که دارم. الان مولتی ویتامین (سنتروم) می خورم بهترم. آخر متوجه نشدم صدای اذان از کجا بود؟
راستی پست قبلیتون خییییلی بانمک بود. من تو موبایل خوندمش اونجا سخته کامنت بزارم. یعنی فونتها اشتباه میشن.یه کامنتی نوشتم خوب شد قبل از اینکه بفرستم یه نگاهی کردم بهش. یهو دیدم با جابجا شدن یه حرف یه کلمه بد -خیلی بد- اومده وسط متنم.بعد یه جورایی هم به کل جمله می خورد!!! فکر کنید!! چی می شد اگه فرستاده بودم:))

شنبه گفت...

حمید جان یک دکتر برای اون کف پا برو ، شما خیلی زودتر از «ننه» مبتلا شدی ها....

ناشناس گفت...

سلام و درود بر هموطنان و همشهریان و همدانشگاهیان و همسانان و همرزمان و
همدردان و همگروهیان و
هم همه عزیزان؛
چند سالی است که با تیزبینی خدمتگذاران این مردم و این دیار و البته با
یاری خداوند مهربان، نه تنها روز به روز بر تعداد پارک های شهرمان
افزوده گشت بلکه کار به پارک های محله ای و فضاهای سبز خیابانی هم رسید و
این نشان از درایت خدمتگذاران مردم برای تشخیص نیازهای ایشان و برآورده
کردن آن ها دارد!!! روزی هر رهگذری که نشان از پارکی برای صفای دل و
جلای روحش می جست، نشان از پارکی می شنید در کنار میدانی که تندیس شیخ
بهایی با جامه ای سفید و دستی سایه انداز بر دیده خوش بین در آن قد علم
کرده بود و از جنوب تا شما ل به اندازه نیمی از شهر کشیده شده بود و حال،
اگر کسی جویای پارکی برای شستن غبار راه و باز یافتن توان جان شود، نمی
دانیم به کجایش بفرستیم؛ سوی پارک کوهستان و گلها، یا کمی آن طرف تر سوی
چهارباغ و بوستان نشاط و فیروزه و هزار گل و ... یا که شاید سوی باغ
بانوان!!! اما باز هم بی شک ابتدا نشان پارک گل ها را می دهیم، چرا که
برای ما با آمدن نو به بازار ، یادمان نرفت که چه خاطرات خوشی از کودکی
تا به حال در این پارک داشتیم، یادمان نرفت که برای اولین بار در این
پارک بوی چمن را حس کردیم، برای اولین بار در این پارک بروی تاب نشستیم،
از سرسره لیز خوردیم، با الاکلنگ بالا و پایین رفتیم و برای اولین بار در
این پارک بازی کردن را دوست داشتیم، یادمان نرفت که برای اولین بار در
این پارک دویدیم و زمین خوردیم، یادمان نرفت که با درخت های این پارک قد
کشیدیم، یادمان نرفت که این پارک خلوتگاهمان بود، یادمان نمی رود که
هربار که به این پارک سر می زنیم چطور صفایش را به ما می بخشد و یادمان
هست که شور و نشاط و عشق و زندگیمان را مدیون این پارک هستیم، حتما
یادمان است،حتما!!!تنها چیزی که برایمان دگرگون شد تندیس شیخ بهایی بود
که در زیر نور آفتاب به سرخی گرایید و دست پایین کشید و دیگر برق عشقی در
نگاهش موج نمی زند!!! اما انگار بعضی از همان خدمتگذاران تیزبین با
درایت، یادشان رفته!!! یادشان رفته که این پارک به ما زندگی می بخشد،
یادشان رفته که چطور این پارک جمع کوچک و بزرگ خانواده ها را دورهم جمع
می کند تا از باهم بودنشان لذت ببرند!!! یادشان رفته، که تیشه به ریشه
خود می زنند، یادشان رفته، که عزم جزم کرده اند و کمر همت برای نابودیش
بسته اند!!! یادشان رفته!!!ا
گفتند اول پارک مسجد است باید بشود مصلی امام، گفتیم چشم و همین چشم کار
را به جایی رساند که حال می گویند 3000مترمربع کم است، همه 22000
مترمربع پارک باید بشود مصلی امام!!! می گویم یادشان رفته همین است
دیگر!!! یادشان رفته که رسالت اصلی شان نمازخوان ساختن بود نه
نمازخانه!!! یادشان رفته همین روحی که به نماز محتاج است به همان اندازه
به شادی، به طبیعت و به خندیدن محتاج است!!! یادشان رفته، که قرار بسته
اند از همین پاییز امسال کار تخریب و نابودی راشروع کند!!! باز هم غمی
نبود اگر به جای هر درختی که قطع می کنند، هر گلی که می چینند، هر سبزه
ای که از ریشه می کنند؛ مسلمانی قد علم می کرد، عشق می رویید، زندگی جاری
می شد، اما یادشان رفته که به جای آنها، کفر دارد جوانه می زند، کین و
نفرت دارد ریشه می دواند و خیانت است که جای مهر روییده است!!! اگر
باورتان نمی شود، نگاهی کنید به مسجدهایی که روز به روز خالی تر می شود،
حسینیه هایی که ماه تا ماه جوانی در آن ها دیده نمی شود، تکه هایی که سال
تا سال برپا نمی شوند. باز اگر باورتان نشد، نگاهی کنید به شور، عشق ،
نشاط و امید این مردم انقلابی، آنوقت می بینید که چطور سرهم کلاه می
گذارند و آنوقت است که باورتان می شود!!! درد ما تنها درد درخت و فضای
سبز و اکسیژن برای زندگی نیست درد ما درد انسان بودن و انقلابی بودن و
مسلمان بودن هم هست!!! بگذریم ... خواستم از این طریق به گوش شما قشر
فرهیخته دیار نون برسانم که بعدها نگویید ما خبر نداشتیم وگرنه دوتایش را
چهارتا می کردیم، خواستم بگویم باید کاری کرد، همین... اینجا چندتایی عکس
از پارک پیوست کردم، کی می دونه شاید کاری از دست ما بر نیامد!!! برای
مواقعی که دلتنگ می شوید... !!!
تو رو خدا یه کاری بکنید .حمید این مطلب رو تو وبلاگت بذار شاید تونستیم یه کاری واسه این فاجعه بکنیم

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود بر تمامی عزیزان
___________________________________
هلن نازنین
تازه کجای خشنی را دیده اید که تفریح یکی از همسایه ها اینه که سگش را به جان «سنجاب» ها بندازه و از تعداد شکارهایشان(خودش و سگش) چه لافی میزند...درحالیکه اگر به پلیس حمایت از حیوانات گزارش شود چه بسا که دردسرهای فراوانی داشته باشند.
-------------------
امی عزیز
آخ !!! نگو که من از حسادت خواب خوش دیگران و بیخوابی خودم آنچنان میسوزم که اگه میشد با مشت و لگد هم میبود دیگران رو مثل خودم میکردم... ولی افسوس که همه اش حرص خوردن بیخودی است و هرچه بیشتر عصبی تر شویم ؛ باید مصیبتهای عصبی بیشتری داشته باشم
-------------------
سپهر گرامی
چه اشاره ی زیبایی... دردسر مصنوعی و آدم ساز هم میتونه کلی با سروصداهای مزاحم طبیعت تفاوت داشته باشند.
-------------------
نگاهی نوی نازنین
شما که اینقده مهربونید خوب بود اینبار بگید بیچاره من که دچار یک گربه ای پیله شدم و...(شوخی بود)
خداوند روح درگذشته های شما را نیز غرق آرامش ابدی نماید.
-------------------
مریم خانم گــُل
مهم نبود که اشتباهاً کلمه ای به بسیار بد تغییر میکرد و نظرتون ارسال میشد.... فوقش خبرم میکردید و من آن را حذف میکردم...
-------------------
شنبه جان
مگه فکر میکنی من خیلی جوونم.... عزیز دل برادر پیر شدیم و کسی بهمون نگفت بابا... ببخشید اشتباه شد...نگفت آقاجون
والله کار من از دوا و دکتر گذشته...ولی اگه شد یه بار هم توی آمریکا باید سری به دکتر بزنم.
------------------
ناشناس عزیز
فکر میکنم از هم استانی های عزیز و اهل شهر اصفهان باشید... بعد از دوبار خواندن نظرتان، تازه پی به ظرافتهای کلامی به کار برده در متن شدم و تازه تر به درد خفته در دلت.
...من هم دردهای بسیار اینگونه بر دل دارم ولی افسوس که «گوش اگر گوش آنها و ناله اگر ناله ی ما// آنچه برجایی نرسد؛ فریاد است»
ولی چشم... در اولین فرصت و چنانچه عکسهایی در باره ی موضوع مطرح شده(از طریق ایمیل وبلاگ و...) بدست آوردم؛ اقدام به انتشار متن زیبایتان خواهم نمود
___________________________________
پیروزی و موفقیت روزافزون فرد فرد شما آرزوی من است...ارادتمند حمید....بدرود

ghazal گفت...

Hamid kheili matlabet jaaleb bood. enghadr ham be in khaanomet gir nadeh, bezaa raahat bekhaabeh. dar zemn, chareh darde soozeshe paat, LOTION hast!! migi na?? emtaahaan kon!! LOOL. sabz baashi.

از دیار نجف آباد گفت...

غزال خانم
دروغ چرا؟ راستش چندی پیش رفته بودیم خونه ی یکی از دوستان و شرمم میومد که هی برم توی حمام خونه شون و پاهام را برای دقایقی توی آب خنک بذارم تا کمی سوزش کف پایم آروم بشه. آخه میترسیدم بگند: این یارو (حمید) وسواسیه !!! و لابد با هربار دستشویی رفتن باید غسل هم بکنه و .... برای همین ازشون خواهش کردم که یک کرم مرطوب کننده بدهند و عجیب بود که با دوبار مالش آن به کف پایم؛ داروی سوزش کف پایم را یافتم. از بس خوشحال بودم کم مانده بود مثل نیوتون که قانون جاذبه را یافته بود؛ از خوشحالی همون نصف شبی بپرّم وسط خیابون و داد بزنم«یافتم، یافتم».
لطفاً بازهم قدم زنجه کنید. بدرود...ارادتمند حمید

ghazal گفت...

LOOOOOOOOOOOOOOL. aaghaa Hamid mageh oon doostetoon khodaayi nakardeh bijanbeh hastan ke tedaade dastshooyi raftan e shomaa ro beshmorand. lotfan raahat baashid!! LOL dar zemn khoshhaal shodam shendiam belakhareh raahkaar ro yaaftid! sabz baashi.

از دیار نجف آباد گفت...

نه غزال خانم
اتفاقاً اون دوستمون و مخصوصاً خانمش از بهترین و باجنبه ترین دوستان ایرانی هستند که در آمریکا داریم و بهتره بگم تنها و صمیمی ترین دوستان نزدیکمون.

خب بهرحال هرکسی باید رعایت حال صاحبخانه و مقررات داخلی خانه ی میزبان رو داشته باشه؛ نه؟
اصلاً اگه این فکر رو من پیش خودم نمیکردم؛ که هنوز بعد از خداسال سن و عمر، این راهکار رو نیافته بودم؟ نه؟

پس بازم میگم:«یافتم،یافتم».
ارادتمند حمید............بدرود