















بد نیست که بعضی لباسها و سلیقه های دیگران را نیز ببینید و از جمله این پسرک ارتشی پوش و آن مرد گنده ای که لباس مردآهنی پوشیده است.






از دیار نجف آباد و تجربه ی زندگی جدید در آمریکا
در این بین ماموران آتشنشانی در حالیکه در آن هوای گرم، لباس کار خود را پوشیده بودند؛ کلاه امنیتی خود را که پر از شیرینی بود؛ هی جلوی افراد میگرفتند و به زور تعارف به برداشتن شکلات میکردند. در آخر من هم امیدوارم که این عکسها و مطالب مختصر توضیحی آن، به مثل همان شکلاتها، به کام شما شیرین افتاده باشد.
لینک دانلود«ترانه ی مرا برای آخرین بار ببوس» شادروان گلنراقی
پس از بند آمدن باران راهی خانه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم و از آنجا که ایشان به زودی راهی ایالتی دیگر میشدند و قصد داشتند منزلشان را بفروشند یا اجاره دهند؛ تمام خانه ریخته به هم بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبان و... مشغول کار و تعمیرات بودند. گفتنی است که منزل ایشان بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود؛ چرا که ساختمان دو و نیم طبقه ی منزلشان در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختان بسیاری واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتر است بگویم شروع فضای سبز و جنگل وار منزل همسایه فاصله داشت.
1 ساعتی را به همراهی و کمک در جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از آنجا که این خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ، حتی اگر ساعت تا ساعت هم حرف بزنند؛ کم نمیاورند؛ ترجیح دادم به بهانه ی مطالعه، منزل بمانم و جماعت زنانه هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر بروند. همین سرگرم شدن من به مطالعه ی کتابی به نام«تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» که البته چاپ1375 و داخل ایران بود و خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان را با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار!!!! از فروشگاه ایرانی خرید؛ سبب شد تا ساعت 1 نیمه شب به تمام کردن مطالب و دیدن عکسهای بسیار زیبای کتاب مشغول باشم و باز عجیب بود انرژی دکتر که پا به پای من به شستن لباس و... مشغول بود و اینطوری که خودش میگفت شبها بیش از 1 تا 2 ساعت نمیخوابد!!!؟
شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد و نگو که ایشان برای مطالعه بیدار شده بودند و خلوتی نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی و عارفانه ای پیدا کنند و حالا هم خواسته بود که این حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش را با تشکیل حلقه ی دعا با ما تقسیم کند. هرچند در ابتدا من هم با او همحسی کردم؛ ولی کم کم در برابر پرحسّی شک برانگیز ایشان بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات آنان، چرت را بهترین کار دیدم؛ تا شاید دست از سرمان و بخصوص زهرای بیچاره که همچنان توی رودروایستی او گیر افتاده بود و جمله های دعای او را با صدایی خسته، تکرار و همراهی میکرد؛ بردارد!!
اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدارمان کردند تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون» و به موقع به کلاس برسم. با همسفر شدن بچه هایش، هرکدام از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و باز ما مجبور به تحمـّل پرچانگی های خانم دکتر شدیم و اینبار از مسیح و شام آخر و بردار کردن او و اوج داستان هم گریه ای برای خواهر زاده اش زیرا که همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اورا میبینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند.... به سرعت خودم رو به کلاس رساندم و پس از تدریس و یادآوری دکتر اسکات نلسون که اگه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خانه آمدیم و نگو که زهرا پای پیاده برای رساندن فاطمه به دبستانش رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود و خود خانم دکتر هم راهی بیمارستان شده بود.
سخن آخر: بارها واژه ی «پیرمرد» را در موردم شنیده اید. این کاربرد تنها باور سن و سالم نبوده و بلکه آرزوی داشتن «تجربه و آگاهی پیران خردمند» است. هر چند که همیشه ی عمر دوستی با افراد مسن تر،برایم افتخار بوده، این روزها برمبنای شعر«گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/تا سحرگه زکنارتو، جوان برخیزم...حضرت حافظ» در اثر معاشرت با شما جوان دلهای نازنین، احساس و انرژی همچون شماها را دارم و دعا میکنم که خداوند توفیق معاشرت با شما عزیزان با محبت را از من نگیرد. همانطور که میبینید لباس مخصوص کار همه ی پرسنل از: کفش مشکی، شلوار خاکستری، پیراهن سفید، کت سورمه ای و اون طناب دار معکوس با آرم مجتمع تشکیل شده و باور کنید اینقدر هم که این کراوات جلوه میده؛ چــــــاق هم نیستم. یعنی راستش رو بخوای بچه که بودم خیلی سرو صدا میکردم و مادرم همیشه یه نفرین بدی می کرد که«الهی گلوت باد کنه!!!» حالا زده و همه ی هیکلم باد کرده!!! آخه خدا!!! این انصافه؟
نظرنویسی در وبلاگحمید هستم، متولـّد 1347 نجف آباد اصفهان، دارای دو فرزند و همسری هنرمند و نقـاش. چندین سال دبیر ادبیات فارسی دبیرستان بودم و اکنون دردانشکده ی شهر «لکسینگتون»ایالت میزوری آمریکا، به تدریس فارسی مشغولم. علاقمند به هنر و همکاری با «انجمن موسیقی فارابی نجف آباد» افتخاری است با خاطراتی زیبا. هدف ازانتخاب نام این وبلاگ، ابراز ارادتی است به همشهریانم. هرچند که «از آب سوری ، تا میسوری» نیز مناسب مینمود.(آب سوری=نام نهری کوچک درنجف آباد، میسوری= تلفظ نام رودخانه ی میزوری، به گویش نجف آبادی است.) در این مکان، شما گاه نوشته هایی میبینید با موضوع های مختلف که تقدیم شما باد. اینجا شما میزبانید و من خدمتگزار، تعارف نفرمایید.