توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۹ مرداد ۱۳۸۹

شروع مدارس در آمریکا

**** پینوشت: با نظر تایید خوانندگان عزیز، هیئت مدیره ی یک نفره ی وبلاگ(یعنی خودم. به این میگند استبداد رای) تصمیم گرفته که هر از چند گاهی یکی از دستنوشته های خوانندگان عزیز را منتشر کند. چنانچه شما عزیز دل برادر نیز تمایل دارید که این تجربه را داشته باشید؟ میتوانید از طریق ایمیل بالا بنا به تمایل خودتان موضوعی را انتخاب کنید و یک یا چند مطلب خود را برای این حقیر از طریق ایمیل بالا ارسال کنید تا به مرور زمان به نام خودتان منتشر شود. میدانم که خیلی از شماها، برای شروع، وسواس خاصی به خرج خواهید داد. ولی فراموش نکنید که هر کار بزرگ هم از نقطه ی آغاز و قدم اوّل شروع خواهد شد. منتها یک نکته را فراموش نفرمایید که: تمام تلاشتان را داشته باشید تا مطلب ارسالی، دستنوشته ی خودتان باشد. وگرنه همواره ایمیلهایی بدستم میرسد که مطالب تکراری دیگران را برای من هم ارسال کرده اند. بسیاری از آنها واقعاً زیباست. ولی هرچه باشد تکراری است و فکر میکنم همان مختصر دستنوشته ی خودتان بهترین باشد. چیزی که هست من قبلاً این تجربه را نداشته ام و تا مادامی که شما خواهان باشید و همراهی کنید؛ نتیجه ی آن را میسنجیم؛ وگرنه ....

همانطور که قبلاًگفتم این روزها جلسات قبل از شروع سال تحصیلی شروع شده و امروز یکی از خسته کننده ترین روزها بود. راستش جرئت ندارم این موضوع را به برادرم یا خانمم بگم؛ وگرنه یک بهانه ی خوبی دستشان داده ام تا چپ بروند و راست بیایند و هی غـُر بزنند. موضوع از این قرار بود که تمام جلسه ی صبح را مثل کسانی که خواب آلود باشند؛ چنان گنگ و مبهم پشت سر گذاشتم که حدّ نداشت. نه یک کلمه ی گفتگوها را فهمیدم و نه هیچ کمله ی انگلیسی برایم آشنا بود. بعد از دوماه تعطیلی تابستانه و ول گشتن توی وبلاگهای فارسی و فقط وفقط فارسی حرف زدن و فارسی شنیدن؛ ناگهان وارد جلسه ای شدم که فقط یکریز انگلیسی، آن هم تماماً واژه های مدیریتی و اداری رد و بدل میشد. انگار نه انگار که سه سال است دارم زور میزنم انگلیسی یاد بگیرم.... همه ی کلمات و جمله ها برای گوشم غریب غریب بود.

هرچه بود مثل این آدمهای کــَر که به هرچیزی دوبار میخندند؛ بار اوّل با دیدن خنده ی دیگرهمکاران، میخندیدم و بار دوّم وقتی که معلومم میشد موضوع از چه قرار بوده است. یه لحظه به خود آمدم و دیدم بدجوری ضایع است و اگر کسی سوالی کرد چه باید کرد؟ از جلسه زدم بیرون و دوتا فنجان قهوه ی غلیظ زدم توی رگ و دوباره به جلسه برگشتم و آرام آرام گوش ذهنم فعـّال شد وبقولی قسمت انگلیسی مغزم روشن شد. البته برای ما خارجی ها، حتی اگر هزار سال هم توی محیط زندگی کنیم؛ لحظاتی پیش میاد که ذهنمان روی زبان دوّم(انگلیسی) قفل قفل میشه . اینجاست که قوهّ ی تخیل مان فعـّال میشه و بجای حساسیتهای روزهای اوّل که تا همه ی واژه های یک جمله را نمیفهمیدیم؛ آرام نداشتیم؛ با فهم تک و توک کلمه ها یه جورایی خودمان را به فهمیدن میزنیم و ای بسا که خیلی از حدس زدنهایمان هم دقیق دقیق نباشد. ولی کی به کیه؟ قرار نیست که آدم رو بکشند. اونها هم میدونند که هرچیز خیلی مهم را، دوباره تکرار میکنند؛ تا از فهمیدن ما مطمئن شوند. هرچه هست ستمی عـُظماست(ربطی به اون مقام نداره) که توی این جلسات همینطور واژه های سقلمه ی اداری باید شنید. حالا کاربرد آن کی است؟ من نمیدانم!!؟؟

بیشتر شما میتونید حدس بزنید که بخش اصلی جلسه های دانشکده، شامل اطلاع رسانی بخشنامه های اداری و قوانین حاضر و غایب بودن دانشجو و وارد کردن اینترنتی نمره ها و ....است. ولی شاید باور نکنید که شروع هرجلسه با یک سری شوخی و خنده و انرژی مثبت همراه است. مثلاً ریئس دانشکده که مدرک دکترای ریاضیات دارد و مردی52 ساله است؛ هر ساله جلسه ی ابتدایی خود را با یک بازی آغاز میکند. امسال نیز با خود تکـّه کاغذی یادداشت به هر یک از همکاران داد و اسم این بازی را «کاغذ برفی» نامید. به این شکل که پس از نوشتن اسممان و پاسخ سوالی که روی تخته می نوشت(مثال: بهترین خاطره ی تابستان امسال) کاغذ را باید مچاله میکردیم و بی هدف توی آسمان پرتاب میکردیم. هرکس یکی از آنها را برداشته و با نوشتن اسم خودش جواب سوال دوّم را مینوشت و دوباره پرتاب میکرد. پس از سه یا چهار سوال؛ یک به یک همکاران به نوبت اسم افراد را بر روی کاغذ میخواندند و بدنبال آن جواب هرکس را. با هرجوابی که خوانده میشد؛ هرکس یک جمله ی طنزی میگفت و بازار خنده را برای 20 دقیقه ای مهیـّا کرده بودند.

برای غروب بود که همگی به مجلس شام خوشآمد عازم شدیم. مثل هرساله از دو روز قبل باید حضور یا عدم حضور خود را اعلام میکردیم. به این ثبت نام قبل از هر جلسه ای R.S.V.P میگویند. این حروف اختصاری در اصل کوتاه شده ی عبارت فرانسوی répondez s'il vous plaît است به معنی «لطفاً پاسخ دهید». در ابتدای ورود به سالن دانشکده، یکی از همکاران اسامی مهمانان را که از قبل روی برچسبهای کاغذی نوشته بود، به لباس آنها میچسباند تا هم آمار افراد را داشته باشد و هم همکاران قدیم و جدید برای آشنا شدن یکدیگر بتوانند اسم فرد مقابل را ببینند و بخوانند. بماند که چون من تنها خارجی حاضر در جمع هستم؛ همگی مرا به اسم کوچکم میشناسند و در مقابل اگر بدنبال کسی هستید که کوه استعداد در یادنـگــرفـتـن اسمها باشد؛ جای دوری نرید که بنده در خدمتم. با جایگزین شدن افراد و گرم شدن فک و دهان مبارک افراد، صحبتها از هردری شروع شد و بیشتر گرد آن میچرخید که شما چی درس میدید و چندساله اینجا کار میکنید؟ فراموش هم نکنید که باید با شنیدن هرجوابی، انگار تا حالا چنین مطلبی را نشنیده باشید؛ هیجانی از خودتان در وکنید و بگید: اوهوم، چه جالب؟ پس شما ریاضی یا... درس میدید؟

با ساکت باش ریئس مجتمع آموزشی(دبیرستان و کالج) یک به یک افراد خودشان را معرفی عمومی نمودند و پس از سکوت و مدیتیشن و دعا، راهی صف غذا شدند. دروغ چرا من از وقتی آمدم؛ فقط دو یا سه مورد صف دیده ام. ازجمله: دیدار آخر از جنازه ی مرده، صف غذا، صف پرداخت فروشگاه و صف رقصیدن با عروس و داماد. همین هم سبب شده که خیلی هم دلم برای شنیدن عبارت خشم آلود «آقا برو تو صف!!!» تنگ نشود. با انتخاب غذا و سالاد به میزهای خود برگشتیم. از قبل و طبق آداب غذاخوری رسمی و«کلاس بالای» آمریکایی، چنگال و کارد را سمت چپ بشقاب و قاشق کوچک سوپ یا کیک خوری و چنگال کوتاه و پهن سالادخوری، سمت راست بشقابمان چیدمان شده بود. تنها کاری که نیاز بود انجام دهیم گستراندن دستمال سفره بر روی ران پای چپ و جای همگی شما خالی صرف غذاء بود.

بد نیست بدانید که در آمریکا از چنگال با همان کاربری قاشق استفاده میکنند. آنچه که مهم است خوردن غذاء برای آمریکاییها یک تفریح و لذت کامل محسوب میشود. لذا به هر بهانه ای که باشد؛ طول مدّت غذا خوردن خود را کش میدهند. در طول صرف غذای خود بجز موارد نیاز، مثل بریدن گوشت، از دو دستشان به ندرت استفاده میکنند. البته باز هم پس از قطعه کردن گوشت، کارد خود را کنار بشقاب میگذارند و با همان یک دست که معمولاً دست راستشان است؛ غذا را به دهانشان میبرند. هر از چند یکبارهم دستمال را به لب و دهانشان میکشند که مبادا اثری از غذاء بجا مانده باشد. پس از استفاده از دستمال، باز آن را برروی ران پایشان میگذارند که آثاربجا مانده بر روی دستمال، باعث بد منظره بودن آن نباشد. هرچند همزمان خوردن، صحبت هم میکنند؛ ولی محال است که با دهان پـُر، سخن بگویند. حتی اگر شما از آنها سوالی بپرسید؛ درحالیکه دستمال خود را سریعاً به جلوی دهان خود میگیرند؛ با انگشت خود اشاره میکنند که دهانش پر است و یک لحظه صبر کنید.


**** بدون ارتباط با موضوع نوشت: زمانی که توی ایران فیلمهای خارجی و بخصوص ساخت استکبار جهانی و آمریکایی را میدیدم؛ بعضی از صحنه ها ی عمومی فیلمها رو هیچ هیچ باورم نمیشد؛ از جمله: شروع ناگهانی ریزش بارانی سخت. تا اینکه خودم آمدم و دیدم که در وسط تابستان(مردادماه ایران) و هوایی گرم و شرجی و آفتابی، طی یک دو ساعت هوا ناگهان ابری شد و صدای رعد و برق و شروع ریزش باران. منتها معنی واقعی «مثل باران بهار» رو این زمان میشه فهمید که 20 دقیقه ای چنان میریخت که هر لحظه با خود میگفتم الان است که سیل راه بیفتد. این اوج بارش«مثل دم اسب» باران در کمتر از 5 دقیقه متوقف میشد و باز ریزشی سهمگین و دوباره. شده بود بازار خنده که هرکس میخواست سوار ماشینش بشود چند لحظه ای باید صبر میکرد و سپس تا شروع بارش بعدی بدو بدو خودش را به ماشینش برساند.... خلاصه موش آب کشیده شدیم.

۱۹ نظر:

ناشناس گفت...

من برایم سؤال است که شما از نرم افزارهای کامپیوتری آموزش زبان فارسی هم استفاده می کنید؟ می دانید که در یران برای آموزش زبان فارسی به دانشجویان خارجی مقیم ایران نرم افزارهای آموزش زبان فارسی در سطوح مبتدی تا پیشرفته و دیکشنری و کتب مخصوص استفاده می شود ، شما با خود این منابع رابه آمریکا برده اید؟

الهام گفت...

سلام
منم از طرز غذا خوردن اين خارجي ها خوشم مياد و سعي ميكنم انجام بدم اما
اگه در ايران زياد هم مبادي آداب غذا بخوري انگ بهت ميزنن كه فلاني و بهمان.نميدانم چرا ما ادعاي تمدن داريم؟
بهرحال ممنون كه ما رو با جلسات اداري اون طرف هم آشنا كردي اومدم اونجا به دردم ميخوره.چه خوش خيالم من!

حمید خونساری گفت...

حمید عزیز

اول کامنت دادم
که بعد برم پست رو که کپی کردم بخونم
که خرجم زیاد نشه

اصفهونی بازی.....

http://hamidhaghi.blogsky.com

ghazal گفت...

Hamid, kheili matlab e bahali bood mordam az khandeh az daste in ghalam e tanzet. vali khodayish in tikkeh excited shodan o in ke har seri ke y javaab o baraa baar 200om mishnavim baayad begim " wow intresting!!" kheiiiiiiiiiiiiili khoob oomadi. kheli khandidam, chon baraa khodam 1000 baar pish oomadeh
hala ye zedde haal: shoma enghad daghigh aadaab e ghazaa khordan e injaa ro tousif kardi, ino be man migeh ke ehtemaalan hodood e 20 degheyi gir daadi be ye bandeh khodaayi o cheshm az roosh bar nadaashti mougheh ghazaa khordanesh ke riz o doroshte kaaraasho bebini!! LOOOOOOOOL
hala oon taraf too delesh chi nesaaret kardeh bayad hameh omidvaar baashim doaaye kheiyr o barkat boodeh baasheh ENSHAALLAA!!
LOOOOOL
mamnoon az matlabe kheili ghashanget. lezzat bordam
bebakhshid az roodeh deraazi.
sabz baashi

ساسان گفت...

سلام
احوال شما خوبیذ؟
موضوع تولد نبود من زیاد مهم نبود
کدوم مطلب رو منتشر نکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چنگ گفت...

سلام
من هنوز هستم
ولی فکر کنم غیر از ما افراد دیگه ای هم به این وبلاگ سر میزنند ولی کامنت نمیدهند.(دنیا و آخرت)

مهاجر گفت...

حمید عزیز سلام
هنوز هم که هنوز است و بنده سالها قبل از مدرسه فارغ التحصیل شده ام . باز هم از فصل شروع مدارس خوشم نمی آید. نمی دانم ، شاید به علت آن باشد که در دورانی به مدرسه می رفتیم که اندیشه های خشک مذهبی بیش از پیش حکم فرما بود یا دورانی بود که نحوه پوشش لباس کودکانه مان نیز تحت بررسی بود. یا به خاطر جو غمگین مملکت در آن زمان. البته جو این مملکت در هر زمان غمگین بوده.
البته به قول آرش خان اگر ایشان از نسل سوخته باشند ، ما از نسل نیم سوخته هستیم . نسل آب پز و نیم آب پز و همین طور برو جلو ... خلاصه نسل صاف و سالم تو این مملکت نداریم!
جدای از این مطلب ، نحوه غذا خوردن آمریکایی ها برایم خیلی جالب بود. بویژه اینکه نوشته اید با دهان پر اصلا صحبت نمی کنند. نمی دانم ما جهان سومی ها چرا همیشه باید موقع غذا خوردن لپهایمان باد کند و وسط غذا اگر با دهان پر ، قاه قاه نخندیم اصلا غذا هضم و جذب نمی شود!

امی گفت...

سلام به استاد عزیز
بعد از مدت ها دوری از شما دوستان ، بالاخره امروز ما هم اینترنت دار شدیم و حالا کلی وبلاگ دارم که باید بخونم و احیاناً نظر بذارم.
هنوز پست های قبلی شما رو نخوندم که سر فرصت می رم و همه رو می خونم.
در ضمن از اینکه در مدت غیبت من که به خاطر سفر بود ، جویای حالم شده بودید باز هم صمیمانه تشکر می کنم( هرچند قبلاً یک ایمیل تشکر هم براتون فرستادم).
باز هم از آداب و رسوم آمریکایی ها برامون بنویسید. ممنون

باران گفت...

سلام حمید آقای عزیز
چقدر این تجربیاتتون برام جالب و قشنگه .
آی گفتید از مشکلات زبان انگلیسی دردمو تازه کردید تا حالا n تا cd , dvd و کتاب خریدم دو صفحه ای جلو رفتم اما ... حیف که ادامه ندادمو همیشه تو ماموریت های خارجیم مشکل دارم.

ناشناس گفت...

سلام
چطوری؟ مثکه حسابی دماغت چاقه
بابا جان وقتی ایرانیها میرن اونور آب جی اف دارن مشروب میخورن روابط دیپلماتیک دارن نماز نمی خونن حجاب ندارن چرا میگن مسلمون این حرف من نیستا حرف خود عربهاست که مسلمونیو بهتر از همه بلدن البته در پرانتز مرده شور ببرتشون

من تازه که رسیدم یوکی خب تازه وارد رو به همه معرفی میکنن هیچکس از شکل و اسمم نمی دونست من ایرانیم بعدن که فهیمدن یکنفر فقط گفت پس جرا تاچ می کنی دست ملت رو یعنی دست میدی
اونم عرب بود بعدن که هاب میرفتیم یک بار بحث همین شد چون من ازش ناراحت شده بودم که پشت سرم حرف زده و درباره تعداد زن گرفتن عربها (مسلمونها صحبت کردیم) و گفت که من اصلن زن رو آدم حساب نمی کنم و هر چند تا زن بخواهیم میگیریم یعنی اینکه مسلمونها در این زمینه ها خیلی فکرشون خرابه ) متاسفم که بگم بکن و نکنهای مذهبی تاثیر بسیار بدی گذاشته
اما من از یه چیز مسیحیت خوشم میاد اونم اینه که اصلن سختگیری نداره ولی افراط رو نهی می کنه
همونطور که خودت گفتی هفته یه بار اونم گوشت و .. رو واسه چند ساعت در کل سال نهی می کنه
خب در مورد این پستت باید بگم این بخور بخور های خارجیها خیلی جالبه
اونموقع ما ایرانیها هی میگیم وای چقد دست و دلبازیم
تو کنفرانسای نفتی لوکال من حتی میرم انقد میریزن و می پاشن که آدم می مونه (قبل و بعد سیشنها)
خوش بگذره بخور بخور هاتون

بای

رکسانا

حمید خونساری گفت...

درود بر شما

خوشحالم که از صدای زنده یاد شاهولایتی
در ولایت غریب خوشحال شدید

http://hamidhaghi.blogsky.com

shima گفت...

اول تشکر میکنم که پاسخگوئی به کامنت خوانندگان رو در برنامه درخواستی گنجوندی.اینجوری آدم حس بهتری داره و دیگه فکر نمیکنه داره با خودش حرف میزنه.از شرایط جوی ناپایدار نگو که دلمان بسی خون ست....می بینی در روز آفتابی یه تیکه ابر سیاه فقط در یه منطقه وجود داره و همون جا هم داره بارون میاد و 500 متر اون ورتر هیچ خبری نیست و هی مجبوری چتر رو باز و بسته کنی.اینکه هیچ جا به صف بر نمی خوری و هیجان سروکله زدن با ملت رو که یه سره غر میزنن اقا برو تو صف ،ببخشین شما جاتون اینجا بودو..........از دست میدی از هیجانات زندگی کم میکنه و ادم بعضی وقتا میمونه در این نظمی که مو لا درزش نمیره چجوری برای خودش یه سرگرمی جور کنه و هر چی میگردی کمتر میابی....عجب

کارن گفت...

سلام
گویا خسته شدی. مشخصه! بخصوص صرف غذا!
شوخی کردم. در هر صورت خسته نباشی
با پیشنهاد شما هم موافقم
اینم شوخی دوم
اما باید نوشته ها ممیزی بشه و ضمنا هیئت تحریریه و غیره براش راه بندازیم بخش سانسور(ممیزی ) مال من چون من در ایران زندگی میکنم و تجربه بهتری رو در این زمینه دارم.امروز من شوخیم گرفته ببخشید
فقط یک سوال ؟ ایا کتاب خاصی مورد نیازت هست چون من تعدادی کتاب به صورت pdf دارم اگه نیاز داشتی بهم خبر بده

از دیار نجف آباد گفت...

با نثار صمیمانه ترین سلام ها و درودها خدمت همه ی عزیزان گرامی
=============================================
ناشناس عزیز
ممنونم که به فکرم بودید و راهنمایی کردید. راستش زمانی در تلاش بودم تا این کتابهای آموزشی و نرم افزارها را تهیه کنم تا شاید روشهای تدریسی مفید داشته باشند... حتی با بعضی مراکز نیز مکاتبه کردم ولی کل محتوای آنها با هدفی که بنده و امکانات دانشکده داشت؛ زیاد همخوانی نداشت و به نوعی پشت گوش انداختم.
با تذکر شما باید در این زمینه نیز اطلاعاتی کسب کنم. با اینحال از شما ممنون میشوم اطلاعات خود را به بنده منتقل کنید. ممنونم
-----------------------------------
الهام خانم
من معتقدم باید هر سنت و رسمی که خوب بود را از هرکجای دنیاست پذیرفت و آن را گسترش داد.
فراموش نکنید که روزگاری همین مردم در مقابل مدرسه رفتن بچه هایشان چه مقاومتهایی میکردند؟؟ بهرحال هر تغییری هزینه ای دارد و باید کسانی آن را بپردازند.
-----------------------------------
عبدلحمید خان حقی
من باید از همراهی های شما ممنوندار باشم... ضمناً از بابت فعال شدن و انتشار مطالب تازه تر در وبلاگ خوبت تشکر میکنم.
-----------------------------------
غزال خانم
«و َ اوووو» چه جالب گفته بودی!!!؟
راستش نیازی نبود تا به کسی زل بزنم تا بتونم توصیف آداب غذاءخوردن آمریکاییها را ریز به ریز بنویسم چونکه بعد از سه سال و هی خرابکاری های متعدد در جوار این آمریکاییها، هر باره به یکی از آدابشان پی میبردم.
جالبتر اینکه وقتی از یکی از همکارام برای اطمینان پرسیدم که منظور از چنگال پهن تر چیست؟ کلی قاشق کوچک و آن چنگال را برداشت و گذاشت و آخرالامر گفت: اگه سوپی درکار نباشه هردوی آنها برای کیک خوری است...دروغ چرا فکر نمیکنم با اطمینان گفته باشه!!!
درستی و اشتباه آن گردن او و گناه آن نیز.... شما هم سبز و آبی از نوع آسمانی باشید.
-----------------------------------
ساسان خان
بنده اسم وبلاگ شما را به یک وبلاگی با عنوان«وبلاگهای فارسی زبان» ارائه کردم تا بتوانم وبلاگهای به روز شده را بخوانم. وقتی به آنجا سرزدم و تیتر آخرین نوشته تان(تولدت مبارک!!؟) را دیدم و حتی جمله ی اولش را خواندم؛ وارد وبلاگتان شدم تا همه ی مطلب را بخوانم و ظاهراً آن را حذف کرده بودید. به شک و دلنگرانی افتادم و آن پیام را نوشتم.... چی فکر میکنی ؟ کمترین حرکات اینترنتی شما زیر نظره!!؟؟
-----------------------------------
چنگ عزیز
از حضور شما و آن بسیار افراددیگر نهایت سپاسگزاری را دارم.

نمیدانم که چه کسانی اند؟ غریبه یا آشنا؟ به سبب علاقه تشریف دارند یا از سر کنجکاوی های حراستی؟ و....

ولی به آنها هم خیرمقدم میگم و امیدوارم که از وقتی که میگذارند؛ بهره ی کافی برداشت کنند و بجای حرص خوردن و خشمگین شدن؛ قطره ای آرامش بجویند و بما نیز نثار کنند.
-----------------------------------
مهاجر عزیز
بذار من یه اعتراف بکنم که این دلهره و استرس مدرسه و کتاب و درس و دفتر مدیر و حراست و .... نه تنها برای شماست بلکه برای من که خودم دبیر بودم؛ نیز بود و بود و حتی هنوز هم هست.

جالبه که تا زمانی که دانش آموز بودیم ترسها مال ما بود و اکنون هم که دبیر شده ایم همچنان استرس ها مال ماست؟ دلیل چیست نمیدانم ولی اشاره ی خوبی داشته اید... افسوس که چه بروز ما نسل سوخته و نیمه سوخته و جزقاله شده و .... آمده است...افسوس.

حمید در ادامه ی پاسخگویی به نظرات خوانندگان گفت...

امی خانم عزیز
یا الله... خوش آمدید....تراخدا دم در بده؛ بفرما تو!!! و رسیدن بخیر.
جویا شدن از دوستان اهل دل مخصوصاً پس از مهاجرت به کشوری دیگر کمترین کاری بود که میتوانستم انجام دهم وخوشحالم که به سرعت جاگیرشدید و کممممترررر مشکلی را پشت سر گذاشتید.
چشم سرفرصت بیشتر مینویسم... فعلاً شما مشغول خواندن باشید که بعضی هایش سفارشی شما طبخ شده است....سفرت بخیر اما...
-----------------------------------
باران جان
اینکه نگرانی نداره.... یادت نره نوشته ی بعدی ام را باحوصله بخوان و حتماً برنامه ی نرم افزاری را دانلود کن و تا میتونی تمرین کن.
حالا که دست(پا) به خارج رفتنتان خوبه؛ یه سر هم پیش مابیایید تا هم فال باشد و هم تماشا و هم زبان آموزی.

میبرمت ولت میکنم لای این زبون نفهمهای خارجی و فرار... خودت میدونی و به کار گیری انواع زبان انگلیسی و کرولالها و دست و هیکل و... تا خودتان را نجات دهید.
-----------------------------------
رکسانای بی دین ن ن ن!!!
پرسیدی دماغم چاقه یا نه؟ اوّل بگو ببینم تو از کجا فهمیدی که پشه نوک دماغم رو گزیده و حالا مثل دماغ پینوکیو شده؟؟
دوّم: قرار نیست که هر ناجنسی و اشتباهی که هرکس داشت را به پای دین آنها بنویسند؟؟

بالاخره همه جای دنیا خوب و بد داره و به نظر من این از نقص و کاستی دین نیست و بلکه از ضعف دینداری آنهاست. و البته شما درست میگید: یا باید رومی روم باشند یا زنگی زنگ... منتها چه میشود کرد که بقول «رضا مارمولک» در فیلم «مارمولک» : اسلام دست و پای آنها رو بسته!!! ولی تصورش را بکن که اگر دین و اسلام(بقول خودشان) دست و پای بعضی ها را نمیبست چه آتشی از گورشان برمیخواست!!؟؟

آنچه که حتی از احادیث اسلامی نیز برمیاد: هر افراطی یک تفریط را بدنبال دارد و کار به آنجا میرسد که انسان برهرچه منعش میکنند؛ حریص تر میشود.... نمونه اش آیا هنوز مردم آن عطش و حرص شطرنج بازی و داشتن ویدئو را مثل قدیم دارند؟ بی انصافی نکن و بگو: معلومه که دارند و حسابی مرا خیط کن.
-----------------------------------
شیما خانم
من هم خوشحالم که اینگونه رابطه ی گفتگویم با خوانندگان بیشتر میشود... باید نظرنویس وبلاگها باشید و بارها نظر نوشته باشید و پسپ با شوق سری به جوابیه ی نظرتان زده باشید و مثل یخ در قبال نبودن هیچ اثری از رد نویسنده ی وبلاگ وا رفته باشید و تلخی آن را بخوبی چشیده باشید که اینگونه پاسخ نویسی مرا گفتگوی دوطرفه توصیف کردید؟؟

با خودم شرط کرده ام تا پاسخ کامنتها را ننویسم؛ از انتشار مطلب بعدی ام خودداری کنم...آرزو میکنم که همواره این حس در وجودم باشه.

اون صفهایی هم که من برشمردم اسمشان «صف» است وگرنه صف واقعی میخوای فقط توی ایران.
-----------------------------------
کارن خان
کاش همه ی ممیزها مثل شما بودند... با اینحال از خودت شروع میکنم. لطف کن و یه مطلب ممیزی شده از خودت برام بفرست تا منتشر کنم که میخوام چراغ اوّل رو خودت روشن کرده باشی.

راستش نمیدونم که واقعاً چه کتابی را نیاز دارم تا از شما درخواست ارسال آن را داشته باشم... اگه ممکنه لطف کن و اسمهای آنها را برایم ایمیل کن.
البته نگذر از اینترنت بدون مانع که هرچی بخوای توش گیر میاد... بد نیست اگه شما نیز مطلبی خواستید امر بفرمایید تا برایتان بیابم و ارسال کنم.
از حس مثبت نوشته ات ممنونم.
=========================================
سربلندی همه ی شما عزیزان آرزوی قلبی من است... حتی شمایی که از سرفضولی تشریف آورده اید. پیروز باشید.
بدرود.....ارادتمند حمید

shima گفت...

یه زمان وبلاگ نویس و وبلاگ خون قهاری بودم.از 16 17 سالگی ام..اما هیچ وقت اصلا در وبلاگهائی که نویسنده ش وقت برای صحبت با خواننده هاش نمی ذاشت کامنت نذاشتم .حس جالبی بهم نمیده وقتی کلی از وقتم رو صرف خوندن مطلب کسی میکنم و بعد براش نظر هم می نویسم و وبلاگ نویس محترم فقط به خوندن کامنتها بسنده میکنه...راستی من همه وبلاگهام رو بغیر از اولی که البته اونم در ایران گویا فیلتر شده حذف کردم.نمیدونم چرا هنوز دلیلش رو نمیدونم یه دفعه زدم به سیم اخر

از دیار نجف آباد گفت...

با عصبانیت و لحنی خشن تلاوت شود!!!
شیما خانم!!!!
چشمم روشن !!! شما وبلاگ هم داشتی و لو نمیدادی!!؟؟ تازه اونم دو سه تا!!!
باشه ؛ داشتیم!!؟؟ آخه این انصافه که از اون نوشته های خوبت من و ما رو نیز محروم کنی!!؟؟ حــقــّا که همنشینی با این انگلیسی های استعمارگر و استالین گونه خوب سیاست بازتون کرده!!!

اکنون هم با لحنی انقلابی و آقازده اعلام میکنم که لطفاً لینک وبلاگت رو به من هم بده!!! نازی!!! آفرین!!! دختر خوب.
درود و دو صد بدرود...پیروز باشید

shima گفت...

این خشانت و هفت تیر کشی یانکی ها رو شما هم تاثیر گذاشته؟؟...فکر کنم باید به فکر اسباب کشی باشی.اون همسایه ای که شلیک به گربه گوگولی محل رو بهتون توصیه کرده تاثیرات منفی روی روحیه شما داشته گویا....اقا معلم چه پنهان کاری من که قبلا به شما گفته بودم وبلاگ داشتم .شما بخدا جوونی چرا اینقد فراموش کار ؟؟ الان لینک چی رو از من میخوای اخه؟ دیگه وبلاگی نمی نویسم...

از دیار نجف آباد گفت...

شیما خانم
به کسی نگی ها: بازم داداش حمید(سیاوش) ضایع شد.... خب اینم از اون گندهایی است که از سر آلزایمر زدم.
شما به بزرگواری تون ببخشید و لطف کنید تجربه تون رو درباره ی یادگیری انگلیسی در مطلب جدید بنویسید و خشونت مرا نیز ببخشید....بدورد

ای بابا پیری هم عجب دردیه... دیدی دوباره خراب کاری کردم طوریکه یکی از این نسوان ضعیفه ی مخدره ی ناقص واسه ی من دور برداشته و یک و دو میکنه.... ای وای مثل اینکه بازم حواسم نبود و میکروفون قطع نشده بود....تالاق...بیب بیب بیب