توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

از پکن تا نجف آباد

عکس زیر تزئینی است و ممکن است دوستان خواننده در ایران نتوانند آن را ببینند.

***** پیش نوشت: حدود یک سال پیش طی اتفاقی که در نوشته ی زیر خواهید فهمید؛ مورد سوال یک خانم جوان چینی واقع شدم. ایشان به هرشکلی که بود علاقمند یادگیری فارسی بودند و بنده هم راهکارهایی را که میدانستم با ایشان درمیان گذاشتم. یکی از پیشنهادها، نوشتن خاطرات و نیز زندگی نامه بود. پس از چندی که از بازگشت آن خانم به چین میگذشت؛ ایمیلی بدستم رسید که دربردارنده ی متن پیوست زیر بود. بجز چند مورد غلط املایی و تغییرات کوچکی در بعضی جاها، شما خواننده ی متنی هستید که از زبان یک فرد چینی ولی به فارسی بیان شده است. برای رعایت امانت، عین متن خدمتتان عرضه میشود و مطمئنم از خواندن آن لذت میبرید. مخصوصاً وقتی که به تاثیر بعضی رفتارهای ایرانی وار در ذهن یک خارجی آگاه میشوید. بجز بعضی توضیحات این حقیر که در{کروشه} اضافه شده است؛ سعی کرده ام در مورد برخی واژه های تخصصی(هنرهای رزمی) از اینترنت کمک بگیرم که در صورت نیاز میتوانید روی واژه های رنگی کلیک کنید. این شما و این هم نوشته ای صمیمی از یک خانم جوان و هنرمند اهل چین. نمیدانم آیا دیگر خواننده ی این وبلاگ هستند یا نه؟ انتشار این نوشته را با نهایت احترام، به ایشان و خانواده ی محترمشان تقدیم میکنم.

بنام عشق كه همه چيز از آن آغاز مي شود.
من «لي....» يك دختر چيني و از طايفه ای نسبتاً بزرگی هستم. پدر من در يك شركت تجاري در پكن كار مي كنه. من در سن نوجواني ودراوج احساسات پاكي كه در آن زمان همراه با شور ونشاط جوانی بود؛ مادرم را كه بزرگ ترين سرمايه وپشتيبانم بود؛ از دست دادم. دنيا بدون مادربراي من مثل يك زندان بود. مادر مثل جواهري گران بها است كه بايد قدر آن را دانست؛ اگر از دست رفت ديگر نمي توان بدستش آورد. موقعي كه مادرم از این دنیا رفت؛ حدود 12 سال بیشتر نداشتم و همین باعث شده بود که سخت غمگین باشم. پدرم براي اينكه مرا از اين حال و هوا به در آورد مرا به «معبد شائولين» فرستاد. من درآنجا شروع به ياد گيري فنون «وينگ چون» يا چهار فرم{توضیح: نام ورزشهایی رزمی است که در کنار شیوه های معنوی، برای تمرکز بیشتر بر قدرت روح و ذهن در معبد انجام میشود} پرداختم. سپس تا سن 18 سالگی شروع به كار كردن فنون «تمركزي» كردم.

يك روزپدرم به ديدن من آمد ومن را به پكن برد. او گفت:« يك دوستي دارم كه شايد بتونه كمكت كنه تا از لحاظ روحی بهتربشی» همراه پدرم پيش دوستش رفتیم. او مردي بود با چشم هاي درشت، جــُـثــّه اي تقريباً بزرگ و خيلي مهربان. از چهره و حرکاتش فهميدم كه چيني نيست. ابتدا فكر كردم که او دكتر روان پزشكه؟ اما اين هم نبود. در آن روز ها از فارسي و فارسي نويسي هيچ سر در نمي آوردم. آن مرد - که من او را عمو«فو» ميگفتم- كتابی در دست داشت. با خودم فكر كردم که شاید كتاب دعاست!!! اما چون نمي فهميدم چي ميگه؟ زياد توجه نمي كردم. تا اينكه يك روز در حياط خانه با دلي شكسته نشسته بودم و به بلبل خودم كه اسمش «خوفن»-به معنی اژدهاي زرد- است؛ نگاه ميكردم كه صداي عموفو را شنيدم. وقتی خوب دقت کردم؛ دیدم داره یک سری کلماتی را میگه که به نظرم آهنگ خاصی داشت. از او پرسیدم:«اين چيه كه مي خوني؟» گفت:«چرا می پرسی؟ مگه اذيتت ميكنه؟» گفتم:«نه، برعكس آرومم ميكنه».

از آن روز به بعد بيشتر برام از اين كتاب مي خواند؛ ولي من نمي فهميدم. چیزی که بود فقط آن آهنگ شعر وصداي عمو فو مرا تسكين ميداد. تا اينكه سرو كله «لي لي يانگ» پيدا شد. لي لي يانگ پسر بسيار خوبي بود. اون دورگه فارس(ایرانی) و چينی بود. پدرش، عمو فو ايراني بود ومادرش چيني. از پدرش فارسي حرف زدن را ياد گرفته بود؛ ولي چيني صحبت كردنش 80% بود. من زماني كه لي را ديدم يك حس زيبا در قلبم احساس كردم. با خود گفتم شايد زود گذر باشه؟ آخه در آن موقع من نوزده سال ونیم سن داشتم و براي خودم خانوم كاملي بودم. نکته ی جالب اينجا بود كه اسم هر دوی ما «لي» بود. يواش يواش علف هاي هرز عشق در ذهنم جوانه زد و شب ها بعد از دعا كردن براي مادرم به لي فكر ميكردم تا اينكه عطش عشق لي همه وجودم را گرفت. پیش خود فکر میکردم که چيكار كنم كه باهاش بيشتر آشنا بشم؟ از پدرم خواهش کردم تا با او صحبت كنه تا به من زبان فارسي ياد بده. در آن زمان لي 22 سال داشت و استاد هنر هاي رزمي چينكنگ فو شائولين(ووشو) بود. او هم مثل پدرش آن كتاب آهنگین را مي خواند.

با موافقت لی، ما باهم شروع به تمرين یادگیری زبان فارسي كردیم. اولش برام زجرآور بود؛ حروفي را كه تا به حال هرگز نديده بودم؛ سعي مي كردم درک كنم. كمي كه ياد گرفتم فارسي بنويسم و حرف بزنم؛ لي به ايران آمد. من دوباره تنهاي تنها شدم. با قلبي پر از اندوه، احساس ميكردم كه دوباره يتيم شدم. بعد از گذشت يک ماه به پدرم گفتم من بايد پيش لي برم. اوّل مخالفت كرد؛ اما عمو فو او را نسبت به ایران رفتن من راضي كرد. من نمی دونستم لي كجاست؟ تا اينكه با عمو فو به پايتخت ايران آمدم. خاک عجيب و آب و هواي عجيبي داشت. اصلا احساس غريبي نكردم. از تهران به شهري آمديم كه لي در آنجا درس مي خواند. اصفهان خيلي خيلي زيبا بود؛ رودي داشت به نام «زاينده رود»، پل هاي زيبا و مردماني مثل هم، خيلي شبيه به هم. از راه رفتيم دانشگاه اصفهان و سرانجام به هر نوعي كه بود لي را پيدا كرديم. لي براي خود یک خانه ی مستقل اجاره کرده بود. عمو به پسرش لي گفت:«شاگردت را برات آوردم؛ اين تو و اين هم «لي»جان تو». عمو فو دوروز بعد از پيش ما رفت و من ماندم و معشوقم. گویی كه دنيا را به من داده بودند.

گفتنی است من با لباس رسمي كشور خودم بودم. معشوقم رفت و براي من يك چيزي آورد كه رفتم داخل آن و بعد در آن را بست. فراوان دگمه داشت. اسم آن لباس مانتو بود و باید روی آن روسري وچادر هم میپوشیدم. داشتم خفه ميشدم. شروع كردم به لي دعوا كردن كه چرا اين كار را با من ميكنه؟ گفت:«قانونه!!» با آن كنار اومدم. لي دانشجوي رشته ادبيات فارسي بود و هر روز صبح دانشگاه بود وبعد از ظهر ها هم مي رفتيم بيرون يا با هم در خانه تمرين فارسي حرف زدن ميكرديم. در خانه اي كه ما بوديم يك پيرمرد و پيرزن هم زندگي مي كردند. پيرزن ازمن پرسید:«تو به اين پسره (لي) حلال شده اي؟» من معني اين حرف را نمی دونستم و همینطوری گفتم: «بله». آن زن پير برایم همیشه يک شعری را مي خوند که من هم ياد گرفته بودم ودست وپا شكسته مي خوندم. «روزي كه بودم شليل و شب رنگ../..عالم به سرم مي كرد جنگ// حالا كه شدم پير../..روباهه بهم ميگه ي ي ي». در ايران كه بودم هرروز احساس مي كردم كه بيشتر به لي احتياج دارم و اين حس، شديد وشديد تر مي شد. تا اینکه يک شب داشت همون كتاب آهنگین رو مي خوند. من اسم آن کتاب رو گذاشته بودم «آپكاها» به معنی آرامش ذهني. همین طور که لی مي خوند:« گفتم غم تو دارم؛ گفتا غمت سرآید../..گفتم كه ماه من شو، گفتا اگر برآيد...» من صداي او را ضبط كردم.

فرداي آن شب آن نوار را برای پيرزن پخش کردم و اسم كتاب را خواستم. او گفت: دیوان حافظ است. خيلي خوش حال شدم و خیلی دلم میخواست كه «حافظ» را پيدا كنم و او را از نزدیک ببینم. تا اینكه پيرمرد صاحب خانه برایم گفت که حافظ حدود 600سال پیش مـُرده. به لي گفتم مي خواهم حافظ بخوانم و شعرهای آن را يادم بده. گفت باشه و شروع كردم با عشق خواندن. يك شب همان شعري را كه از حافظ خوانده بود؛ برایش خواندم و آخرش گفتم:«لي ! غم تودارم. من ديوانه وارعاشق تو هستم.» ناگهان ديدم فريادي زد و از خانه بيرون رفت و تا صبح نيامد. من خيلي ترسيده بودم. تنها و غريب. براي اولين باربود که احساس غربت داشتم. صبح درحالیکه داشتم «تايچي»کار میکردم(توضیح: تایچی چوان، نوعی هنر رزمی ملایم است و تمام پارکها ی کشور چین هر روز صبح مملو ازمردمی است که در حال تمرین این ورزش برای بهبود سلامتی، افزایش طول عمر و آرامش روحی هستند} با عصبانيت آمد و گفت:«دو روز ديگه بايد برگردي چین!!» به او گفتم:«من يك شب كامل گريه كردم... من احمق رو باش که به خاطر تو از چين تا اينجا آمدم...» همینطور که داشتم درددل میکردم؛ لی آمد طرفم و سر مرا در آغوش خود گرفت. احساس خيلي خوبي داشتم. آن شب يكي از بهترين شب هاي عمرم بود.

در آن روزها تقريباً میتوانستم بنويسم وصحبت بكنم. با اینکه رشته ی تحصیلی ام جامعه شناسی بود؛ در یک موسسه ای به عنوان مترجم مشغول به کار شدم. آرام آرام لي هم نظرش به من تغيير كرد. با اینکه چند ماهی میشد که با هم زیر یک سقف زندگی می کردیم؛ ولي ما جدا از هم مي خوابيدم و كاري به كار هم نداشتيم و اين مرا اذيت ميكرد. جالب است كه بدانيد من و لي هردو روي دو طناب و به قول ايراني ها ميان زمين وهوا می خوابیدیم. وابستگي من به لي خيلي شديد شده بود واو هم خيلي به من وابسته شده بود. در آن روزگار من يک هم زبان خوب پيدا كرده بودم. آن زوج پير و مهم ترازآنها درايران گنجي پيدا كردم كه توانست مرا ارضا كند؛ حافظ، سعدي، مولانا، شمس تبريزي و... بالاخره من و لي به سبک ايراني عقد و ازدواج كرديم. اين خبر به چين رسيد و همه شاد شدند. شب بعد از ازدواجم خواب مادرم را ديدم كه در يك باغ پرازگل سفيد با لباسهایی سفید و نورانی نشسته بود. مثل دوران بچه گي ام سر برزانوي مامانم گذاشتم و مرا نوازش كرد؛ موهایم را شانه كرد و آنها را برایم بافت و يك گل سفيد به روي آن گذاشت. رویایی خيلي خوب بود.

پدر لی یک لب تاب ازچین به عنوان كادوي عروسي برامون فرستاده بود پرازفيلم هايي كه از خودشون گرفته بودند. همه بزرگ شده بودند و كمي هم پير.{توضیح: از اینجا به بعد نام و ذکری از این حقیر جود دارد که جهت رعایت امانت مجبورم عین جمله ها را ذکر کنم. البته بیشتر توصیف است و بذارید منم به همین توصیفها دلخوش باشم ویه بار هم خودم رو تحویل گرفته باشم.} لي دراینترنت دوستي پيدا كرد بنام حميد نجف آبادي و ساعت ها با او چت ميكرد. من هم علاقمند شدم که وبلاگ بسيار قشنگش رو بخونم. کم کم شدم معتاد اين وبلاگ و وبلاگ نويس{!!!} برام جاي سوال بود علـّتش چیست؟ وقتی دلیل آن را از لی پرسیدم گفت:«چون شيوا، روان و جذاب مينویسد. در نوشته هاش كاملاً میشه متا(دوستي)، موديتا(عشق)، كارونا(درد ورنج) و آپكاها(آرامش)را مشاهده و لمس کرد». از آن روز به بعد تقريباً بيشتر ساعت هاي روز را در وبلاگ او سپري مي كردم. تا اينكه با لی هماهنگ کردم تا من هم با حمید چت کنم.

من كوهي از سوال در ذهنم داشتم ومي پرسيدم و ايشان هم مثل يك استاد صبور و دلسوزجواب مي دادند. خیلی تمایل داشتم ببينمش. راستش يه چهره ای زيبا ازاودر ذهن خودم كشيده بودم.{توضیح: خب دیگه آدمها گاهی اشتباه هم میکنند.} به قول ايراني ها شده بود قبله ی من..... من كاملاً به فارسي مسلط شده بودم و روان مي نوشتم؛ اما نه مثل استاد نجف آبادی. ما باهم خيلي اُنس شده بوديم وحتي می دانستم که اسم دختر كوچيكش فرین و اسم خانوم هنرمندش زهرا نقاش بود. شايد بپرسيد من از كجا اسم آنها و حتی اسم برادرش عبدالله را ميدونم؟ در ادامه ی نوشته ام يک آدرس{توضیح: منظور همین وبلاگ است} به شما ميدم. اگر رفتيد حتما بخونيد؛ اما مواظب باشيد مثل من معتاد نشيد.{توضیح:امان از ژوغال خوب و ریفیقی بد!!!} اتفاق بزرگي كه در ايران براي من افتاد اين بود كه تمام «چاگرا» های بدنم باز شد. {توضیح:چاگرا یا چاکراها، نقاطی خاص در بدن هر انسان است که در جذب یا انتقال انرژیها و امواج مثبت و منفی نقش به سزایی دارند} از جمله.... برای لي هم عوض كردن دين بزرگترین تغییربود. ازبودایی به اسلام و عوض كردن اسمش ازلي به محمد. من هم كه به قول ايراني ها گاتوري بودم.

ما در ایران تنها دو دوست داشتيم. اوّلي در اینترنت، استاد نجف آبادی و دوّمي هم دوست محمد در دانشگاه که اتفاقاً او هم نجف آبادی بود. يک روز من همراه لي به دانشگاه رفتم و ازدوست لی خواهش كردم كه نجف آباد را به من نشان دهد.
لي هم از من حمايت كرد و او ما را به يك شهر كوچك و قديمي برد. ابتدا گردشی در شهر کردیم. کوه معروف شهر(کوه نوکی) را میتوانستیم از دور ببینیم. نجف آباد را باید شهري سنـتی و مذهبي بنامم. از آنجاکه رشته ی تحصیلی من جامعه شناسی بود؛ پيش مرد پيري رفتم و از آن در مورد طائفه هاي بزرگ وسرشناس شهر پرسيدم . اوهم كه خيلي در صحبت كردن شيرين بود برایم از دو فامیل مشهور ایزدی و فردی معروف به «امام» گفت. من شروع كردم به سوال كردن و متوجه شدم که یکی دو تا از بچه های «امام» آمریکا هستند. گفتنی است که معماری شهر نیزجالب بود و ازهرنقطه اي كه ميرفتيد باز به میدان مرکزی شهر(باغ ملي)ميرسيدید. ازدیدنی های شهربرج كفترها راديدم. این شهر را باید شهر موتورسیکلتها نامید چراکه پر بود از موتور و بسیار هم عجيب و بد رانندگي ميكردند.

وقتی برگشتیم اصفهان بعد از انتظار تقريباً 3 ساعته، نزدیک ساعت 2 صبح ایران بود که توانستم برای آخرین بار با آقا حميد چت کنم. اوّلش با مسائل ديني شروع كرديم ومحمد هم در بحث ما شركت كرد. در بین گفتگوها محمد اشاره كرد به سفر 5 ساعته ی ما به شهر مادري حميد. راستی اسم مادر آوردم. اونايي كه مثل من مادرشون را ازدست دادند؛ حتماً آن نوشته ای را که درباره ی«سالروز پرواز مادر» است را در وبلاگ آقا حمید بخوانند. وقتي که من خواندم 2 ساعت تمام گريه می كردم.{توضیح: سعی کرده ام غمی در نوشته ام نباشد؛ ولی چنانچه چنین احساسی نیز به شما دست داد؛ پیشاپیش پوزش میطلبم} ... داشتم میگفتم. وقتی آقا حمید فهمید که ما رفته بودیم شهر زادگاهش، خيلي خوشحال شد و گفت: چرا زودتر نگفتي تا از دوستانم خواهش میکردم از شما پذيرايي كنند؟ وقتی که برای او گفتیم که یکی از همشهریانش از مردی معروف به «امام» ذکری به میان آورد و آیا هیچ نسبتی بین شما و او هست؟ با کمال ناباوری فهمیدیم که آقا حمید کوچکترین پسر او هستند.

در اینجا بود که دیگه حسابی کنجکاو شده بودم تا ایشان را ببینم و او خودداری میکرد و من مجبور شدم براي اولين بار در زندگيم قسم بخورم. اين در حالي بود كه من فرداي آن روز پرواز داشتم به چين و دلم پر ميكشيد براي وطنم. ولي نمیخواستم برم تا اینکه عكس او را دیده باشم. برای همین به او گفتم:«به اولين عشق و آخرين عشقم لي لي يانگ(محمـّد) قسم!!! که اگر عكستون را ندهي فرداصبح به جاي چين میرم نجف آباد». سرانجام ایشان راضی شدند. البته بماند که من از دست ایشان کمی ناراحت هستم؛ چراکه یه جورایی ضد زن هاست و از زن ها در نوشته هایش بد گفته...{توضیح: از آنجاکه ایشان به فرهنگ ایرانی کمتر آشنایی دارند؛ شوخی هایی که بنده در نوشته هایم با جماعت نسوان ضعیفه ی مخدّره داشته ام را جدی فرض کرده اند. در حالیکه آنقدرمثل پدرم به این جماعت علاقمندم که اگر میشد من هم دو سه تایی....آخ !!! سرم!!! بازم عیال داره دمپایی پرت میکنه!! شما ادامه ی متن رو بخونید تا من دربرم}... بگذريم.

نزديكاي صبح بود كه من براي آخرين بار در ايران از ایشان خدا حافظي كردم و راهی بستر شدیم. تمام آن شب دررختخواب و كنارعشقم گريه ميکردم. از يك طرف گريه ام از سرخوشحالي بود و از طرف ديگه اينكه با اين مردمان خوب ديگر نمي توانم زندگي كنم. وقتی به چين رسيدم همگی دوباره در معبد «شائولين» مثل سابق دورهم جمع شديم و جشن گرفتيم. من و لي در معبد در حضور همه و به آيين سنتي خود ازدواج كرديم. من عكس آقا حمید و خانواده خوشبخت او را در اتاق خودم، كنار عکس مهربان ترین مهربانان تمام عالم، مادرم گذاشتم و هر شب براي آرامش روح مادرم و شادي و سلامتي استاد و خانواده اش دعا مي كنم.

**** پینوشت: قابل ذکر است که پدرم را باید از دو نسل قبل دانست و از آنجاکه ایشان امام جماعت مسجد بودند؛ مردم شهرم او را بیشتر با لقب«امام» میشناختند و این موضوع هیچ ربطی هم به «امام»هایی که در این دوران متولد شده اند؛ ندارد. هرچند که من هم «آقازاده»ام ولی افسوس که از ثروتهای همنام هایم خیری نبرده ام. بخشکی شانس!!! یا بقول جنوبی های عزیز:«تیش بگیری روزگار!!!»

۳۵ نظر:

نگاهی نو گفت...

جالب بود برام که 7 تا چاکراهاش ( خودش گفته همه چاکرهاش )باز شد و بعد به دین اسلام رو اورد. زندگی این فرد را خوندم به یاد ارزوی خودم افتادم که همیشه دوست داشتم درویش و استاد واقعی را بیابم و از ماوراطبیع درس بگیرم و نشانه ها برایم ترجمه شود

Ahmad گفت...

خیلی جالب بود، خانم لی اگر اینجا را می خوانید می خواستم بگویم که اگر در جایی مطلب می نویسید به من بگویید تا از خوانندگان دائمی آن شوم. داستان زیبایی بود.
آقا حمید شما هم استاد همه ی ما هستید.

Ako گفت...

خیلی دلنشین بود آقا حمید، هم نوشته های اون خانوم و هم توضیحات شما تو کروشه، از پرت کردن دمپایی تا اینکه هر آدمی بالاخره تو زندگی اشتباه می کنه...! خیلی حس خوبی داد... آرزو کردم که یه روز از نزدیک ببینمتون... (!) و تو مشاعره شکست تون بدم (!)
خلاصه دیگه...

Sepehr گفت...

بسیار جالب و تاثیر گذار بود. حمید آقا و خانم لی, واقعا لذت بردم و واقعا غبطه خوردم.
و چقدر جالب و مرتبط بود با اتفاقهایی که این روزا در من روی داده.
زنده باشی و پایدار استاد

شیرین گفت...

وای بینهایت جالب بود. خوشحال شدم به خاطر همشهری مهربانی چون شما

مهاجر گفت...

بسیار زیبا و دلنشین بود.
آن قسمتی که خانم لی ، مادران را به جواهری گرانبها تشبیه نموده اند و در آن قسمت که خوانندگان وبلاگ را به خواندن پست "سالروز پرواز مادر" دعوت کرده اند ، برای من بسیار تاثیر گذار بود. نوشته مذکور را که به قلم شیوای حمید عزیز است ، عمیقا خوانده ام.
خانم لی چقدر زیبا و با احساس ، غمها و شادی های زندگی را توصیف می کنند. با وجود تمام غمهایی که سرنوشت می تواند فراروی ما قرار دهد ، زندگی در سایه عشق و محبت می تواند بسیار زیبا و سرشار از شادی و خوشبختی باشد.

خال قزی گفت...

واقعاجالب بود
بازم پسرای ژاپنی
بگیم یکم پسر زاپنی وارد ایران کنن تا یکم این ایرانی هاهم ازشون یاد بگیرن
واقعا قشنگ نوشته بودید هم خودتون هم خانم لی
حالا هم ازشون خبر دارید؟

کاکا جنوبی گفت...

زیبا بود ،کاکا حالا میتونی چینی هم به ما یاد بدی :)))
به آخر داستان که میرسی و اون پینوشت رو میخونی ما هم به همین جمله تش بگیری واپیچی روزگار می رسیم .

ناشناس گفت...

جالب بود
احسنت به اينکه وقت ميگذاري واسه متنهايي که مي نويسي ازونجايي که گفتن کتاب خوب مث همين نوشته هاي تو غذاي روح ماست خوب مخ ما رو ميپزي با نوشته هاي خوبت
راستي يه نکته هيشکي حرفاي ما رو جايي تحويل نمي گيره
اما اينجا که مي يام و يه نظر يه خطي هم مي نويسم کلي دلگرم ميشم که بيام اين صفحات رو باز کنم و تو دل خودم بگم اگه اين آقا حميد وبلاگش و نوشته هاش رو کتاب ميکرد چه خوب بود من دست به نوشتنم خوبه اما اديتهاي ثانويه و ثالثيه والي آخر خسته ام ميکنه و خب شما اصلن راست کار خودت هست که ادبيات در خون و ريشه ات جاي گرفته نه من

اما در مورد داستانتون خيلي جالبه که داستانهاي کوتاه هم در وبلاگتون علاوه بر موضوع اصلي که آمريکا و آمريکا شناسي است بگنجونيد

دختراتون هم ماشالا خوشگلن ايشالا که خوشبخت بشن هم شوهر خوب و هم کار و درسشون موفق باشن

الان ميگي حتمن به باباشون رفتن ديگه

منتظر نوشته هاي خوبت هستم بازم

رکسانا

پايدار باشي

ساسان گفت...

سلام
خییییییییلی باحال بود
چین کجا نجف آباد کجا
باید خبر میداد تا یخ کوج شاغالی بیش میدادیم میبرد چین
ایول مطلب جالبی بود

چنگ گفت...

سلام
بسیار لذت بردم و انرزی زیادی گرفتم.
راستش یکم حسودیم شد..حالا فهمیدم چرا دیگه خیلی ما رو تحویل نمگیری خوب حق داری نو که میاد به بازار.....
پیروز باشید

کارن گفت...

سلام حمید عزیز
جالب و خواندی مثل بقیه نوشته های شما
نوشته کوچکی دارم که برای خواهرم نوشته ام مال خیلی دورهاست هر چند باید در نوشته قبلیت اینو برات می نوشتم اما قسمتهای رو تقدیم می کنم به دخترای گل شما البته این رو یکم طنز نوشتیم

پرنسس ها چيزی در برابرتو کم دارند و آن
غرور است
فرشته ها با آن همه مهربانيشان پيش تو عاجزند از اين همه اشک
مامان رنج داشتن چهار پسر را به جان و دل خريد تا همچون تو دختری داشته باشد
نمی دانم از کی بود که ما پی برديم اگر جای تو توی سرمان نباشد سرمان را از دست خواهيم داد
ولی همان بهتر که اگر جای تو توی سرمان نباشد سرمان را از دست بدهيم ..........

مطمئنم که خداوند تو رو خیلی دوست داره و اصلی ترین دلیلش هم داشتن دو تا دختره
شک ندارم دوست عزیزم

ضمنا از اینکه وقت گذاشتی و به نوشته ها مداومت میدی تحسینت می کنم مطمئن باش کنارت هستیم و همراهت

رامک گفت...

سرنوشت جالبی بود. این سعدی و حافظ با روح مردمان چه می کنند.


حالا که به بعضی از کتاب ها دسترسی نداید گاهی می توانید به این وبلاگ سری بزنید. هفته ای دو یا سه بار قسمت هایی از کتاب ها را نقل می کنند. احتمالا در هفته های آینده از "کتاب ویران" هم مطالبی باشد.
http://thegreatreader.blogfa.com/

جواد لنجانی گفت...

خیلی جالب بود . که ایشون هم از بد رانندگی کردن در نجف آباد می نالند از شما چه پنهان که صابون نجف آبادی جماعت در این مورد به تن من هم خورده است . حالا که در اینجا اشاره به این موضوع شد بد ندیدم که خاطره اون را ذکر کنم شاید درسی بشه برای دوستان هنگام سفر احتمالی به نجف آباد
یک بار که برای گرفتن جزوه درسی از یکی از دوستان به نجف آبادمی رفتم نرسیده به شهر نجف آباد بعد از جوزان پدرم از من خواست که از این جای مسیر را من رانندگی کنم چون ایشون هم کمی در دید مشکل دارند و هم کمی حواس پرت هستند تازه رانندگی کردن داخل نجف ابادهم طبق تجربه قبلی امری است خطیر پس من پشت فرمان نشستم و کاش که نمی نشستم. هنگام عبور از میدان ورودی شهر (میدان برادران شهید حجتی) با یک پیکان سغید رنگ که راننده آن حج آقایی مسن بودند و دراین مورد دیگه پیش کسوت محسوب می شدند تصادف کردیم خدا را شکر که ماشین دو طرف آسیب زیادی ندید و ایشون بعد از اینکه بهت زدگی و ناراحتی من را دید کمی من را در باب هوای جوانی و غرورمربوطه واین دفعه که چیزی نشد برو خدارو شکر کن و دفعه دیگه مواظب باش نصیحت کردند و در نهایت اعلام رضایت کردند . البته تقصیر دو طرف بود من در عبور از میدان کمی بی احتیاطی کردم وایشون هم وقتی می دیدند من داخل میدان هستم نباید تمام سعی خودشان را در عبور می کردند به هر قیمتی رد می شدند. به هر حال خدا پدرش را بیامرزه که مرد خوبی بود وسریش نشد وکار به پلیس وعلافی بعدش نکشید .ماهم وقتی طرف رفت خدا را شکر کردیم که یکی از کامیون ها عبوری از رویمان رد نشد وگرنه پیکان که چیزی نیست . تازه وقتی جزوه را از دوستم گرفتم و به خونه باز می گشتیم پدرم برای اینکه خونه کسی به من گیر نده و غر بزنه می خواست تصادف را خودش به گردن بگیره که من قبول نکردم (چه پدر با معرفتی دارم انصافا حال کنید ).
تازه وقتی خونه رسیدیم دیدم که رفیقم اشتباهی یک جزوه دیگه را بهم داده و تمام این اتفاقات بر پایه هیچ رخ داده است .

ghazal گفت...

besyar matn e jaalebi bood. in khaanom ke farsish az man behtareh!! man beram yekam khejaalat bekesham.dastet dard nakoneh aaghaa Hamid.

الهام گفت...

سلام
آنقدر از خواندن اين پست لذت بردم كه از وصفش عاجزم.تمام خاطراتم مرور شد چون منم دانشگاه اصفهان تحصيل كردم با اين قصه هم اشك ريختم هم خنديدم و آرزو كردم چنين عشق و بهم رسيدني براي هر اهل دلي پيش آيد
آقا حميد از شما سپاسگذارم.

باران گفت...

حمید آقای عزیز سلام
چقدر این مطلبتون و نامه خانم لی قشنگ و خواندنی بود.
خیلی لذت بردم بخدا وخصوصا که منم بخاطر ماموریت های اداری چین زیاد رفتم و یه حس خاصی به این کشور قشنگ و مردمان سخت کوشش دارم.
اگه خانم لی و یا آقای لی وبلاگی دارن خوشحال میشم که بتونم نوشته هاشونو بخونم .(اگه معرفی کنین )

حمید خونساری گفت...

سلام

حمید عزیز

قشنگترین پستی بود که تا بحال نه تنها در وبلاگ تو بلکه در تمام وبلاگها خوانده بودم

سنتور زن دمت گرم

نرگس گفت...

سلام دوست من
مرسی که باز هم بهم سر زدید
جواب نظرتون رو تو وبلاگم زیر نظرتون دادم
شاد و تندرست باشید

نرگس گفت...

متن زیبایی بود. واسم جالب بود که چه خوب فارسی یاد گرفته. واقعا آفرین

The Godfather گفت...

حمید جان متاسفانه عکسهای شما در ایران قابل رویت نیست.در ضمن ویکی پدیای فارسی هم مسدود شده و لینکهای که به اون ارجاع میکنن در ایران باز نمیشه.

زهره گفت...

با درود خدمت شما
سپاس از مهربانی شما.
داستان شما بسیار جالب و تاثیر گذار بود بی نهایت استفاده کردم.
شاد باشید.

از دیار نجف آباد گفت...

با نثار صمیمانه ترین سلامها و درودها خدمت همه ی عزیزان
========================================
نگاهی نوی نازنین
قابل ذکر است که شوهر ایشان که ایرانی چینی الاصل هستند به اسلام روی آوردند و منتظر باشید تا ادامه داستان را بشنوید که این دین آوری ایشان چه بهره ها داشت!!؟؟
-----------------------------------
احمد عزیز و گرامی
قبل از هرچیز قدم رنجه ی مبارک شما را سپاسگزارم و لطفاً بازهم تشریف بیاورید.
خیر ایشان وبلاگنویسی نمیکنند و شاید همین روزها قسمت دوّم و تازه تر داستان زندگی ایشان را منتشر کردم.
در ضمن لطف کنید و از بکار بردن لفظ «استاد» خودداری کنید که بدجوری دور برمیدارم...به خودتون رحم کنید!!
-----------------------------------
آکو جان
نمیدونستم که کتک و دمپایی خوردن من بی نوا باعث خوب شدن حس شماست!!؟؟
در ضمن من از همین الان اعلام شکست میکنم...آخه میخوای با من پیرمرد آلزایمری مشاعره کنی؟ خیلی بی انصافی.
من هم آرزوی دیدار شما را مخصوصاً در سرزمین استکبار جهانی دارم.
-----------------------------------
سپهر خان
خوشحالم که بیان احساس درونی شما بود... امیدوارم که حالتان بهتر از بهترین باشد. در خدمتیم اسسسستتتتاد
نه خودت بگو؟ این کلمه باعث نمیشه من کم ظرفیت دور بردارم.
-----------------------------------
شیرین خانم
قابلی نداشت.... صمیمانه نویسی یک خانم چینی بود که بردل شما نشست... منتها اگر براین باورید که اثری از مهربانی همشهریتان در میان است!!!؟؟ همه ی آن به افتخار شماهاست.
-----------------------------------
مهاجر جان عزیز
خوشحالم که باعث لذت شما شد... فرمایش شما درباره ی تاثیر عشق در شادی و آرامش کاملاً درست است ولی به شرط صداقت در عشق. مولانا فرماید:
عشقهایی کز پی رنگی بـُود/عشق نبـوَد؛ ننگی بـُود
ایکاش سایه ای از عشق واقعی بر دلهایمان افکنده شود.

حمید در ادامه ی پاسخگویی به نظرات خوانندگان عزیز گفت...

-----------------------------------
خال قزی !!! خال قزی
آخه من چی بگم؟ هی میایی پشت سر ما مردهای خوب ایرانی صفحه میذارید...بعد هم یک دورگه ی ایرانی و چینی را پسر!!! ژاپــُنـــی میدونی!؟
خب به همین خاطره که شوهر خوب کمیابه...تازه اگه گرفتار مهرنوازی و پارک برده شدن باباتون هم نشه

در مورد سوالت: تا همین هفته ی پیش بی خبر بودم و آنقدر ایمیل فرستادم تا بالاخره یافتمشان و همین روزها قسمت دوّم داستان زندگی شان را منتشر میکنم.
-----------------------------------
کاکا جنوبی عزیز
همین زبون مادری ام هم یادم نره خیلیه...آخه من پیرمرد آلزایمری و چه به چینی؟ اگه یه روزهم رفتیم چین یه آشنای درست و حسابی و مترجم خوبی داریم که دیگه نیازی نیست.

راستی آی گفتی !!! پس چرا من یه قسمت مهم عبارت رو یادم رفته بود؟ آهان همون آلزایمرررر
-----------------------------------
رکسانا خانم
شما که دیگه یه پای خانواده ی من هستید و با اینحال شک دارید که بچه ها خوشگلیشون به باباشون رفته!!؟؟ بی انصافی نکن!!!
از این حرفها که بگذریم؛ باعث خوشبختی من است که با شماها در هرگوشه ی دنیا همصحبتم...کی میدونه شاید یه روز هم ما به سرزمین استعمارگر پیر و انگلیس هم آمدیم و خراب شدیم سر شما.

در ضمن نوشتن و ارسال از شما، ادیت و انتشار از من...این گوی و این میدان...گفتنی است که داستان زندگی این خانم واقعی است و همین روزها ادامه ی آن را نیز منتشر میکنم.
-----------------------------------
ساسان جان
کوج شاغالی جای خود؛ نگذر از باغ اناری و بچـّه خرگوش !!!
اونوقته که دیگه نجفباد رو یادشون نمیرفت!!! نه!!؟؟
-----------------------------------
چنگ عزیز
از قدیم گفته اند: ارزش دو چیز به کهنه بودن آن است؛ قالی و رفیق.
شما که از کهنه دوستان که هستید هیچ؛ دست کمی هم از عتیقه و فسیل ندارید و جای در موزه دارید؛ چه برسد به روی تخم چشم من!!!
حسودی نکرده عزیزی چه رسد به آن دم که...سرفرا گوش تو آرم و به آواز حزین....گویمت ای عاشق دیوانه ی من خوابت هست؟ خوشت اومد؟ به این میگند اوج خودشیفتگی !!! یکی منو بگیره که دارم میافتم...مامانم و اینا
-----------------------------------
کارن عزیز
من هم خوشحالی ام این است که دوستان و تشویق کنندگان قدیم، همچنان در کنار من اند و به عشق آنها مینویسم.
عجب شعر جالبی بود.... کلی خنده برلبمان نشاند و درست همون تناقض گویی های طبع ادبی ام را نشان میداد.
حالا که میگی خدا منو بخاطر دوتا دختر دوست داره... میگی جهازیه شون رو چیکار کنم؟؟ آخه به کی شوورشون بدم که نامرد از آب درنیاد؟ و... الان رو دریاب که چون فردا شود؛ فکر فردا کنیم.
-----------------------------------
رامک عزیز
قبل از هرچیز تشریف فرماییتان را به این سراچه گرامی میدارم و خوشحال میشوم باز همچنان درخدمتتان باشم.
من همواره خواننده ی دستنوشته های خوبتان بوده و خواهم بود...مطمئن باشید...ولو که خاموش آیم و بی صدا روم.

و بازهم حمید در ادامه ی پاسخگویی نظرات دوستان گفت...

جواد آقای لنجانی عزیز
با ذکر این خاطره ات کـلـّی در تعجب ماندم که خودم چطور قـصـّر در رفتم و زنده ماندم؛ با آنکه خودم هم موتول سوار بودم؟

جالبی کلامتان آنجا بود که خود همشهریانم هم از بد رانندگی کردن خود خبر دارند و بیشتر تصادفات را بی خیال خسارت شده و میگذرند؛ چراکه احتمال مقصـّر بودنشان نیز هست.
قدر بابا و ماشینش رو داشته باش.
-----------------------------------
غزال خانم گرامی
خوشحالم که پسندیدید... گفتنی است که ایشان جهت تایپ فارسی از نرم افزاری کامپیوتری استفاده میکنند که کلام و گفته هایشان را به فارسی نوشتاری تبدیل میکند.
البته از این هم نگذرید که ویرایشگر هم باید حسابی «گر» باشه تا نوشته، به این روانی از کار دربیاد.... برای همینه که من گر هم هستم.
-----------------------------------
الهام خانم عزیز
قبل از هرچیز مقدم مبارکتان را به این سراچه و قسمت نظر نویسی گرامی میدارم.
خوشحالم که متن را پسندیدید... امیدوارم که آرزوی شما برای همه ی اهل دل برآورده شود و «عشقها کز پی رنگ نباشند».
من هم از حضورتان سپاسگزارم.
-----------------------------------
آقا محمد عزیز-نویسنده ی وبلاگ خوب باران
خوشحالم که نکته سنجی چون شما از وقت گذاشتن و خواندن این متن لذت برده اند.
خیر ایشان وبلاگنویسی نمیکنند و به سختی با ایشان دوباره تماس گرفتم و قرار است قسمت دوّم زندگی نامه شان را به این زودی ها در همین سراچه منتشر کنم.
-----------------------------------
حمید خوانساری عزیز و گرامی
خوشحالم که پسندیدید.... هر سخن کز دل برآید؛ لاجرم بر دل نشیند... منتظر قسمت دوّم زندگی نامه ی ایشان باشید.
دم خودت هم گرم سنتور و تار و دف و تنبک و آواز زن و آهنگساز و شاعر عزیز
-----------------------------------
نرگس خانم عزیز-نویسنده ای که جسمت گرفتار آمریکا و روحت در ایران بسر میبرد.
از اینکه لطف نمودید و با قدمهای مبارکتان این سراچه را زینت بخشیدید؛ متشکرم...لطفاً بازهم تشریف بیاورید.

نگذر از عشق که عاشق را به مذهب معشوق می کشاند؛ چه برسد به فارسی آموزی.
-----------------------------------
گادفادر گرامی
حالا میگی من چه خاکی به سر این فیل+تر+چی های نامرد بکنم... هر شگردی که به کار میبندم باز ناکارآمد میشود... وقتی وکیپیدا نیز بسته باشد...باید بحال ؟؟ گریست... بذار من یک کمی ناسزا به این نامردها بگم ای...بیب....بیب....بیب...آخه مگه خودتون خواهر و مادر ندارید...بیب....بیب
-----------------------------------
زهره خانم گرامی
من چقدر خوشبختم که نویسنده های خوش ذوقی چون شما، در این سرا قدم رنجه میکنند !!! این از مهربانی شماست که سری به این کمترین زدید... مقدمتان را گرامی میدارم و لطفاً رودروایستی نکنید و بازهم تشریف بیاورید.
نوشته ی مورد نظر برمبنای واقعیت بود و البته بنده هم در پردازش آن کمی دست داشته ام.

shima گفت...

کاش اقا فرانک قصه ما هم کمی به اندازه خانوم لی قصه شما برای یادگیری زبان فارسی علاقه و استعداد داشت

از دیار نجف آباد گفت...

شیما خانم گرامی
با سلام و درود
شاید دیگه دیر شده باشه وگرنه نگذر از قدرت عشق و البته علاقه هم بی تاثیر نیست.
به نظر من یادگیری یک زبان خارجی به عوامل متعددی از جمله نیاز و شدّت علاقه ی فرد بستگی داره.

معمولاً افرادی که سخت علاقمند یادگیری یک زبان خارجی باشند؛ دیگر اهمیتی به مشکلات زبان و پیچیدگی های آن نمیدهد. در مقابل یادگیری از سر اجبار سبب میشود که حتی راحت ترین واژه ها هم غولی بزرگ جلوه کند.

در این شهری که ما هستیم بعضی ها آنچنان علاقمندند که با هربار ملاقات یکدیگر درخواست میکنند تا یک واژه ای جدید فارسی یادشان دهیم. در مقابل کسانی هستند که با آنکه بسیار با هم روبرو میشویم...هنوز که هنوز است در تلفظ بعضی اسامی خانواده ام مشکل دارند.... در کنار این همه، نگذر از زندگی در محیط و نیاز به یادگیری کاربردی زبان که باعث عمیق شدن یادگیری میشود.

من همیشه درخدمت بوده و هستم....موفق و پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید

shima گفت...

حق با شماست.باید قبل از زادواج از قدرت عشق ازدواج میکردم چون ایشون قبل از ازدواج الفبای فارسی رو یاد گرفته و میخونه و مینویسه و بنظر می اومد برای صحبت کردن هم خیلی تمایل داشته باشه اما از اونجائی که عشق بعد از ازدواج می میره دیگه از معجزه خبری نیست ;)

شاد زی و سربلند دوست خوب من

از دیار نجف آباد گفت...

شیما خانم
بدجوری متاسف شدم که این حرف را میزنید؟؟؟ مگه میشه که برای خارجی ها هم عشق بعد از ازدواج بمیرد!!؟؟ نگذر از احتیاج که از هر عشقی پر تاثیر تر است و دست کمی از گرسنگی ندارد....یادمه وقتی که آهی میکشیدم و مینالیدم و میگفتم: امان از سوزندگی عشق!!! مادرم به کنایه میگفت: امان از گشنگی که سنگ رو میترکونه!!!

یه بار که حضرت آقا شوهر تشریف آوردند ایران، ببرش توی بازار و رهاش کن تا بفهمه دونستن فارسی توی ایران چه اهمیتی داره تا شاید احتیاج باعث علاقمندی او بشود؛ شاید!!!
درود و دو صد بدرود...ارادتمند حمید

shima گفت...

ای بابا این مسایل که ایرانی و خارجی نداره.کلا در هر فرهنگی زندگی و احساسات قبل و بعد از ازدواج زمین تا اسمون فرق میکنه....فکر میکنی مثلا توی بازار ولش کنم چی میشه؟ زنگ میزنه پدرم بره دنبالش D:

زبل خان گفت...

وجودی که طولانی‌ بود حیفم اومد نخونم هی‌ گفتم یکم دیگه تا آخرش تموم شد..چقدر جالب که اینقدر از وبلاگتون خوشش اومده..پسر جالب بودها این که نوشته چند ماه پیش هم بدمن و آسان احساسی‌ نداشته و جدا بودن از مرد جماعتو پسر بعیده..اینجور مردا نایابن....!!!

محمدنجف آبادي گفت...

سلام آقاحميد- جالب بود-ولي نجف ابادخيلي هم كوچيك نيست!راستي شماچه موتوري سوارميشدي؟

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود
زبل خان گرامی
دیر اومدید و عجله دارید؛ قسمت دوّمش رو که خوندی شاید نظرتون عوض شد.
---------------------------------------

همشهری!!؟ خوبم آقا محمد نجف آبادی

قبل از هرچیز خوشامد مرا بپذیرید و امیدوارم که بتونم پذیرایی شایسته ای از شما داشته باشم.

در مورد صحبتتون.... این نوشته ی من نیست و هرچند که ایشون هم جایی ذکر نکرده بودند که نجف آباد شهر کوچکی است. گرچه اگه میگفت هم پربیراه نبود و کم جمعیت ترین شهرهای چین شاید چندبرابر شهر من و شما جمعیت و بزرگی دارد... چین 1میلیارد و... کجا و ایران 70 میلیونی کجا؟

کنجکاو بوده ای که چه موتولی سوار میشدم.... اتفاقاً عکسش رو توی مطالب ماههای اوّل(فوریه گذشته... سالروز خرج از ایران) گذاشته ام. یه موتول یاماها هشتاد خارجی با تکبند و خورجین و طلق و سپر و.... یادش بخیر.... گاهی رفقا به شوخی آن را با هشتادایرانی خطاب میکردند و میگفتند:«عجب موتول کاماجی!!!»

ببخش که گپ و گفتگویم با یه همشهری طولانی شد....بدرود....ارادتمند حمید

محمد نجف ابادی گفت...

با سلام مجدد-فرمایش شما درسته اقاحمید من هم نسبت به ایران اینو گفتم البته ببخشید من کوچیکتر از اونم که نظربدم-چون فکر میکنم کوچکترین عضوی هستم که نظرمینویسم(18سالمه)راستی دیدم یه جاشکسته نفسی کرده بودید.42سال کجاش پیرمرده؟

از دیار نجف آباد گفت...

محمدجان
سلام و درود دوباره
قبل از هرچیز من از نظر لطف و محبت شما تشکر میکنم و شما و دیگران همواره به من لطف دارند. اعداد همیشه بیانگر واقعیتها نیستند؛ همانگونه که من نیز در این سن عددی، در کنار شما جوانان احساس جوانی میکنم.

چیزی که مهمه اینکه که بتونیم همدل باشیم و درکنار هم لحظاتی رو به خوبی و خوشی بگذرانیم. برای همین هیچگاه فکر نکن شما یا دیگران نباید نظرشون رو بدهند. اینجا متعلق به همه ی شما مخصوصاً همشهریانم است. لذا راحت باش و بازم تشریف بیار و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.... و مطمئن باش که گوشی شنوا هست... بهرحال از راه همین تبادل گفتارهاست که میتوان چیزی آموخت و یا آموزاند.

پیروز و سربلند باشید.... بازم میگم از اینکه جوانی همدل به جمع سراچه ام افزوده شده خوشحالم... بدرود.... ارادتمند حمید