توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱ مهر ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-34


****قبل نوشت: چندی بود دفترچه ی خاطرات سه سال پیش و روزهای اوّلی که به آمریکا آمده بودیم را گــُم کرده بودم. البته آنچنان مطلب زیادی هم باقی نمانده تا از ماههای آوریل و می 2007 برایتان بازنویسی کنم. قرار بود مطلبی درباره ی تناسخ بنویسم و متاسفانه هنوز آماده نشده است. بد ندیدم حالا که اینهمه راه رو تشریف آورده اید؛ دست خالی برنگردید. لذا این شما و این همه ادامه ی خاطرات آن روزها:
==========================================

آخیش! بالاخره یک خودکار آبی گیر آوردم. آخه جالبه که اینجا تا بخواهی قلم و خودکار به رنگ مشگی پیدا میشه و به ندرت، روان نویس یا خودکار آبی میبینی. نه اینکه توی فروشگاهها نباشه؛ امـّا همانطور که استفاده از جوهر آبی توی ایران رایجه؛ اینجا جوهر مشگی بیشتر معموله و رنگهای دیگه، بیشتر جنبه ی سلیقه ای داره و حتی رنگ قرمزی که معمولاً ما معلـّم ها خیلی استفاده میکنیم را بیشتر فقط در مکانهای آموزشی میبینید و به ندرت در مکانهای دیگه یافت میشه. خب برم سراغ نوشتن و اینکه صبح چهارشنبه پس از تدریسم، بلافاصله برگشتم خانه تا منتظر خانم دکتر«سیما» باشم. همانطور که گفتم این تنها ایرانی پزشک این شهرهم، کمتر از یک ماه دیگه عازم ایالتی دیگه است و قراره امروز کمی وسایل اضافی منزلش را برایمان بیاورد. با رسیدن او و تخلیه ی وسایل، تنها یک چراغ ایستاده(آباژور) و مقداری وسایل نقاشی کودک را مفید تشخیص دادیم و انگاری خودش هم شستش از اضافه و به درد نخور بودن بقیه ی وسایل خبردار شد که رو به من کرد و گفت:«هرچیش به دردتون نمیخوره، بریزید دور».

بهرحال این نظر لطف او بوده و فکر میکرده که ما هیچ هیچ گونه وسیله ی زندگی تهیه نکرده ایم. البته در اوائلی که هر مهاجری به آمریکا میاد؛ بجز چمدانهای دستش هیچ وسیله ای ندارد؛ ولی خوبی زندگی اینجا همین است که نه تنها تعدد بسیار فروشگاهها سبب میشه باحوصله در انتخاب و خرید وسایل بنا به وُسع مادی و پول جیبشان، بهترین ها رو تهیه کنند؛ بلکه اگر کسی را آشنا داشته باشند؛ همین آشناها سبب میشوند تا افراد بسیاری با اهدا وسایل اضافی منزل خود که بسیاری از آنها حتی نو و استفاده نشده است؛ نیاز اولیه ی یک تازه مهاجر را تامین کنند. بماند که اینبار نداشتن کسی آشنا در این شهر و شانس ما سبب شده بود که خانم دکتر، بیشتر وسایل دربه داغون خود را توی منزل ما به سطل آشغال بریزد. بگذریم.

با پیشنهاد او به عجله لباس پوشیدیم تا راهی شهر کنزاس سیتی برای شرکت در امتحان رانندگی افراد بی سواد بشیم. آخه این محدوده ی ما این نوع گواهی نامه گیری شفاهی که مخصوص خارجی ها و افراد بیسواد است را ندارند و باید به مرکز ایالت میزوری و شهر «جفرسون سیتی» برویم. نزدیک ترین مکان به ما نیمه ی دیگرشهر کنزاس سیتی است که در ایالت «کنزاس» قرار داره وباید میرفتیم تا ببینیم چی میشه؟ گفتنی است که ابرشهر «کنزاس سیتی» به حدّی بزرگ و گسترده است که بین دو ایالت میزوری و کنزاس مشترک است. برای همین همیشه این دو بخش را با عنوان «کنزاس سیتی میزوری» و «کنزاس سیتی کنزاس» از هم تشخیص میدهند. دیدنی بود حال و روز زهرا که پس از چندین ماه و شاید هم سال، در مقابل اقتدار خانم دکترسیما کم آورد و در آن شهر شلوغ پشت فرمان ماشین نشست تا فاصله ی رسیدن به «اداره ی صدور گواهینامه»را به اصطلاح تمرین رانندگی کند.

راستش الان که دارم فکر میکنم؛ هرچند که خانم دکتر در نهایت بی احتیاطی، زهرا را مجبور به نشستن پشت فرمان کرد؛ من چرا اجازه دادم با این کار اشتباه او جان همگی مان به خطر افتد؟ آخه کسی چون من که یک عمر توی ایران رانندگی میکردم؛ با آنکه باید خیلی خیلی راحت بتونم توی آمریکا رانندگی کنم؛ بخاطر جدید بودن محیط و ویژگیهای خیابانها و خط کشی های ترافیکی و رانندگی هرچند راحت ولی خاص توی خیابانهای آمریکا، تا مدّتی سردرگم و گیج بودم و تا مغزم میامد تصمیم بگیرد، خیابان فرعی را ردّ کرده بودم و بانهایت کلافه گی باید کلی رانندگی میکردم تا راه برگشت را میافتم؛ چه برسد به زهرا. و همین هم شد و بیچاره زهرا چنان مغزش قفل کرده بود که حتی دست چپ و راستش را گم کرده بود و نمیدانست که اهرم سیگنال زن راهنما را باید به بالا بزند یا به پایین؟ و همچنان سیما خانم بر یکدندگی اش میافزود که:«مهم نیست؛ رانندگی کن....بران ....بران» تا کجا؟ چهنم یا بهشت؟ نمیدانم.

آخرالامر تصمیم گرفته شد تا زهرا امروز فقط آئین نامه را امتحان بدهد و آزمون رانندگی بماند برای دفعه ی بعد. با این خیالها وارد اداره ی مربوطه شدیم و با توضیحات افسر و منشی مسئول ثبت نام، معلوممان شد که ما شرایط شرکت در آزمون را نداریم و باید سند یا مدرکی معتبر مثل قبض برق را به نام خود داشته باشیم تا نشان دهد ساکن ایالت کنزاس هستیم. در این بین اصرار سیما خانم به جایی نکشید و حالا یکدنده و سمج شده بود تا این تلاش خود را به هدف برساند و بالحنی لجبازانه میگفت:«ولو شده یکی از قبض های منزلم رو به اسمتون کنم؟ میکنم تا روی این افسرها رو کم کنم». ازسر اجبار و دست از پا درازتر به سمت مدرسه ی بچه های خانم دکتر برگشتیم. عجیب مدرسه ی بزرگی بود و به گونه ای آن را باید بین المللی بدانم. در ابتدا این مدرسه فقط دخترانه بوده، ولی اکنون دانش آموزان پسر و دختر را از پیش دبستان تا دبیرستان میپذیرد. البته بیشتر مدارس آمریکا به نوعی خصوصی اند؛ ولی ظاهراً این یکی حسابی خصوصی خصوصی بود و با آنکه بعضی افراد یه کوچولو پولدار کمک های میلیونی به مدرسه میکنند؛ باز شهریه ی تخفیف دررفته ی هر دانش آموز 15هزار دلار!!! در سال بود.

به نوعی خانم دکتر برای هردو فرزندش چیزی حدود 30 هزار دلار در سال باید بپردازد. دروغ و راست این سخن گردن خود خانم دکتر، ولی در عجبم مگر چقدر حقوق و درآمد ایشان و همسر پزشک شان عالی است که فقط یکی از هزینه های آنان مورد بالاست؟ بهرحال از قدیم هم گفته اند:«هرکه بامش بیشتر، برفش بیشتر» و شاید هم دارم از سرسوزش اونجا و دلمه که این حرفم رو میزنم و باید بگم:«دارندگی و برازندگی»! بگذریم. شدّت ریزش باران به حدّی بود که مجبور شدیم یک ساعتی را در تنها مغازه ی عرضه ی محصولات مورد سلیقه ی ایرانیان(تهران مارکت) پناهنده شویم. در عوض فرصتی شد تا موارد نیازمان را بخریم و از جمله نان بربری جلدکرده(بسته بندی شده در پلاستیک)که از تکزاس تهیه میشه، تا بتونیم از پشت کامپیوتر به اقوام داخل ایران نشون بدیم و لاف بیاییم که بله ما هم میتونیم و لطفاً دیگه با اون دیزی و آبگوشت و کوفته تبریزی و... دل ما رو آب نکنید؟

۱۷ نظر:

mahsa mamane melody گفت...

خسته نباشید دست این خانم دکتر شجاع هم درد نکنه که اینقدر با جرات بوده که از زهرا خانم خواسته بشینن پشت رل.اینجا که پلیس عین جن ظاهر میشه واسه همین همسر بنده ریسک نمیکن.

نان هم نوش جان بخورید .یادمه اوایل داخل وب کم نعنا رو به مامان نشون دادم تا خیالش راحت شد اینجا همه چیز هست و نگرانیش کم شه.

انشالا که شما هم کارتون اونقدر راه بیفته و حسابی پولدار بشین که تمام وسایل منزلتون رو از بهترین ها خریداری کنید.شاد باشید

امی گفت...

وای منم خیلی نون بربری دوست دارم ، حالا من با اینکه اصلاً شکمو نیستم اما نمی دونم چرا توی پست های شما که هر دفعه از یک غذا اسم می برید اینقدر هوس همون چیزا رو می کنم ، نمی شد ایران که بودم بگید که اینجا اینقدر آه و افسوسش برام نمی موند ؟!
حالا زهرا خانم بالاخره تونستن گواهی نامه اشون رو بگیرن ؟ الان رانندگی می کنن ؟

mahsa mamane melody گفت...

ای وای ببخشید من اول پستتون رو نخونده بودم که این قسمتی از خاطرات شماست.پس تا الان حتما هم گواهینامه گرفتین هم وسایل خونه!!!!!!!

شیما گفت...

یاد ازمون رانندگی خودم افتادم.کلی داستان داشت برا خودش و چه کار دشوار و نشدنی بنظر می اومد....ضمنا چه حالی میده چیزائی که در ایران هست و دوست داری بتونی اینجا پیدا کنی....من مدتی بود هوس اب انار کرده بودم دقیقا همو مارک موردعلاقه و با همون قیمت اینجا پیدا کردم

nima گفت...

سلام
آقا حميد راستي امتحان رانندگي اونجا چجوري برگزار ميشه؟اونجام مثل ايران با اين ماشينايي كه دو تا گاز و كلاچ دارن تمرين مي كنن؟

زهرا گفت...

سلام
همیشه خاطرات بعد از گذشت چند سال جذاب تر می شن و با مرورشون آدم رو می برن به همون دوران.
مطمئنا الان زهرا خانم گواهی نامه اش رو گرفته.
شما هم به اندازه کافی پول دار شدی که دخترای گلت رو بنویسی مدرسه خیلی خصوصی!
و در آخر این خانم دکتر الان حالش خوبه. نمی خواد وسایل خونه اش رو دوباره حراج بزنه .شاید ما بهشون احتیاج پیدا کردیم. البته اون وسایلی که می خواد بندازه سطل زباله رو گفتما!!!!
امیدوارم که روزهاتون قشنگ و شاد باشه.

امیر حسین گفت...

این خانم دکتر شما خیلی ایرانی مونده .

عبدالحمید حقی گفت...

سلام

راسی هنوز اونجات میسوزه

اون کلمه" دلمه که این حرف رو میزنم...رو نفهمیدم

نرگس گفت...

ااااااا( همگی به فتح الف) این پسته چقده شبیه الان ماست... اتفاقا ما هم یک آباژور از دوستان اینجا گرفتیم وجالب اینجاست که این آباژور رو خود اونها از یکی گرفته بودند دوسال پیش و یعنی این الان دست سوم است که دست ماست و قراره ما هم بعدا بدیمش به یه تازه وارد.. .خوبیش اینجاست که چون کلا استیله حالا حالا ها عمر میکنه...
این سر در گمی های اولش که مثلا هر جایی ادرس یا پروفی میخواد برای آدرس برای ما هم دردسر شده... مثل امروز که رفتیم کارت عضویت کاستکو بگیریم بهمون نداد چون قرارداد خونه و یا پاسپورت همراهمون نبود وگواهینامه هم که نداریم پس آی دی نداشتیم... بهرحال من دلم میخواد هر چه سریعتر از این وضعیت در بیایم

مریم گفت...

سلام. احوال شما؟

خیلی اتفاقی به اسنم نجف آباد برخورد کردم و وبلاگ شما رو ÷یداا کردم.

خیلی خوشحالم. میدونید چرا؟ چون همشهری هستیمممممممممممممم.

امیدوار هر جا که هستین خوب و خوش باشین. اگه دلتون واسه خبرای شهرمون تنگ شد من در خدمتم.

www.cassper.blogsky.com

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
نگاهی نو گفت...

سلام استاد و ممنون بخاطر راهنمایی هات در مورد وب سایتهای عکس
در پناه خداوند باشین

عبدالحمید حقی گفت...

سلامی دوباره

تازه چه خبر؟

از اون چینی چه خبر؟

امی گفت...

استاد کجایین ؟ حالتون خوبه ؟ چرا خبری ازتون نیست ؟

از دیار نجف آباد گفت...

****توجه: سخت شرمنده ام که ترتیب پاسخدهی به نظرات شما عزیزان رعایت نشده است.... سلام و درود دارم برهمه ی شما
==========================================
زهرا خانم
متاسفانه زهرا بخاطر نقص مدارک و اشکالاتی که در ثبت چند شکلی مشخصاتش بوده، تاکنون موفق نشده و تازه عیب مدارک را رفع کرده ایم و انشاالله به زودی این بار هم از روی دوش من برداشته میشه.
خانم دکتر هم خیلی خیلی بهتر از اون روزاشه و در فرصتهای بعدی درباره ی آن بیشتر خواهم نوشت... ولی دیگه خبر ندارم که در چه حالی است و آیا هنوز لوطی صفت اصفونی وار خودش را حفظ کرده یا نه؟

خیلی هم نگران بی پولی مان نیستیم که هرچی نباشه مدرسه های دولتی هم در امر تدریس دست کمی از خیلی خصوصی ها ندارند. شما هم سلام برسانید.
---------------------------------------
امیرحسن خان
نگذر از یه قطره آب توی یک بطری ویسکی که باعث میشه حتی ایرانی های خارج هم ایرانی بمونند.
راستش داستانها داره که چرا ایشون اینجور بیخیال همه چیز بودند؛ هرچه هست حالا که جون به در بردیم و زنده موندیم.... تا بعد.
---------------------------------------
حقی جان
مثل اینکه تا حالا دلت و یه جا دیگه ات نسوخته که معنی اون رو متوجه نشدید. امیدوارم که هیچ وقت هم معنی اون رو نفهمید.
از خانم «لی» هم چنان خبری ندارم و یه جورایی گوشه نشینی گزیده و کمتر به اینترنت سر میزنه. ولی قول داده بازم از زندگی و خاطراتش بیشتر برایمان تعریف کنه و امیدوارم که این امر زودتر محقق بشه.
---------------------------------------
نرگس خانم
یکی از اخلاقهای بسیار پسندیده ی آمریکایی ها این است که بجای انتظار از جبران محبت آنها به خودشان، تمام این محبتها را بخاطر آن میکنند که پاسخ محبت کسی دیگر را داده باشند و به همین شکل هم ما باید با محبت کردن به دیگران جبران معنوی رفتار آنان را داشته باشیم. به این معنی که بجای پاسخ متقابل Pay Back این محبت را باید در حق دیگران جبران کرد Pay Forward پس زیاد خجالت زده ی محبت دوستان نباشید و مطمئن باشید زمان سرویس دهی و کمک های شما نیز فرا میرسد. فقط دعا کنید که خداوند توفیق سربلندی در این گونه آزمون ها را عطا کند.

در ضمن میدانم که روزگار بسیار سخت و پر از گره و مشکلی را دارید؛ امـّا مطمئن باشید که همه ی این سختی ها به مجموع خاطرات خواهد پیوست و روزهای بهتر از خوب شما در راه است.
---------------------------------------
مریم خانم همشهری
قبل از هرچیز خیرمقدم و استقبال گرم یک همشهری را بپذیرید. امیدوارم که توانسته باشم آنگونه که شایسته ی شماست، با نوشته هایم از شما پذیرایی کرده باشم.
هرچند دیداری کوتاه از سراچه ی شما داشته ام؛ مطمئن باشید «اگه بیکار شدم، بازم میایم توی خونه تون» و از خواندن اخبار شهرمون لذت خواهم برد.
---------------------------------------
نگاهی نوی نازنین
این کمترین کاری بود که در حق یک همدل و هموطن میتوانستم انجام دهم؛ چه برسد به شما که از دوستان و مشوّقان قدیم بوده و هستید. شما نیز سرسلامت و موفق باشید.

از دیار نجف آباد گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ضمن پوزش. حمید در پاسخدهی دوستانی که در ابتدا نظر نوشته بودند گفت...

***** توجه: سخت شرمنده ام که ترتیب پاسخدهی به شما عزیزان رعایت نشده است.
=======================================
مهسا خانم مادر ملودی نازنین
واقعاً هم شانس آوردیم که مشکلی برایمان پیش نیامد. در حالیکه حتی برای تمرین رانندگی باید مجوّز داشته باشیم و در ساعات و شرایط بخصوصی این مورد امکان پذیر است.

همانطور که تشخیص داده اید این خاطرات مربوط به سه سال پیش است و درسته که الان دیگه مجبور نیستیم وجود«خوراکی های ایرانی» را برای خانواده قسم بخوریم؛ ولی آخه طعم تولیدات داخل یه چیز دیگری است... بخصوص که «بهارنارنج» تازه رسیده از شیراز باشه.... نوش جانتان باد.
---------------------------------------
امی خانم
در زمانی که شما ایران بودید بارها از خوراکی ها گفته بودم؛ امـّا اکنون معنی حرف حسرت وار مرا خوب لمس میکنید.

در ضمن ببخشید که بخاطر یک سری مشغولیات شخصی و خانوادگی نشده بیشتر در خدمتتان باشیم.
---------------------------------------
شیما خانم
ولی آخرش طعم تولیدات دخلی یه چیز دیگه ای نه؟
راستی چون میونه ات با بعضی خوراکی ها خوب نیست میخواستم بگم ولی دیگه نمیگم که به تازگی فروشگاهی پیدا کرده ایم که «کله و پاچه» داره و قراره برای زمستون یه آبگوشت مشتی بزنیم توی رگ. راستی بفرمایید.... خلاصه رودروایستی و تعارف نکنید.
---------------------------------------
نیما جان
دعا کن که فرصتی بشه تا مفصل براتون بنویسم. ولی بد نیست بدونید که آزمون عملی رانندگی هر شخص با ماشین خودش و یا یکی از آشنایانش انجام میشود و بیچاره اون افسری که کنار تازه کارها مینشینه و باید خودش رو بیمه ی ابوالفضل کرده باشه تا جونش سالم به خونه برسه.
========================================
با پوزش مجدد... آرزوی سرسلامتی همه ی شما را دارم.... بدرود.... ارادتمند حمید