توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۵ آبان ۱۳۸۹

دلتنگی

**** پیشنوشت: متن اصلی این نوشته را همین یکشنبه ی آتشین پیش نوشته بودم؛ امــّا در زمینه ی انتشار آن مردد بودم تا اکنون که فرصتی دست داد. باید یادآوری کنم همه چیز روبراه است. جون خودم!!! باور کنید!!! فقط هوس کرده ام یه «روضه»ی مشتی خدمتتون بخونم که یادتون نره منم برای پامنبری خوندن یه شایستگی هایی دارم.... همگی یه قدم بریم صحرای لکسینگتون... همونجایی که حمید تک و تنها بود.... نه یاری... نه همدمی... دگران هم شده بودند زخم دلی.... بگذریم... شما خودتان را ناراحت نکنید و ادامه ی مطلب را بخوانید که اگه الان هم منتشرش نکنم ممکنه بازم تغییرش بدم تا خیلی دستم رو نشه... باور کنید خوشحالم ...اینم نشونه اش... هه هه هه!!!
_________________________________________

تمام شب را درست نخوابیدم. یعنی بهتره بگم اصلاً نخوابیدم و در عالم فکر و رویا غرق بودم. به طور ناگهانی یه فکری یا بازم بهتره بگم حسـّی مثل حس عاشقی به تمام وجودم هجوم آورده بود. آنچنان همه ی تمرکزم را گرفته بود که انگلیسی حرف زدن طلبم؛ فارسی هم نمیشد سخن گفت. یعنی میشد.... تمام جمله ها هم مثل برق توی سرم رژه میرفتند؛ ولی تا میومدم دهن باز کنم؛ یه چیزی راه گلو را می بست. هرچه بود یا جای سکوت بود یا صدای گفتار همراه با لرزش!!؟ چاره ای نبود. باید راهی جست. از طرفی نه اخلاقم اینگونه است که خانمم پی به بسیاری از احساسات درونی ام ببرد؛ و نه دیدن این حال خرابم برای بچه هایم کار درستی بود. از خانه زدم بیرون و همینطور که توی خیابونها میچرخیدم؛ بعضی ها رو دیدم که وارد کلیسا میشدند. یه دفعه جرقه ای به ذهنم زد که بد نیست منم یه سر برم توی خونه خدای این مسیحیها... از خوش حادثه هم تمام موضوع دعاها و سخنرانی کشیش هم درباره ی «عشق»، «عشق خالص»، «عشق بلاعوض»و.... بود. مـَصّـبــت(مذهبت) رو شکر بخت و اقبال!!!...حالا همین امروز باید موضوع مورد بحث همین کلمه باشه!؟....وای که چقدر «عخش»... ببخشید...«عشق» داریم و خبرنداشتم.

خیر... این ترفند هم کمکی که نکرد هیچ، بلکه حکایت آن شد که«از قضا سرکنکبین، صفرا فزود»(مولانا). وقتی که همه داشتند از سالن خارج میشدند یه جورایی توی «هـــوا» بودم... اصلاً نمیدونستم چه مرگیم شده؟؟... چرا دروغ بگم؟ کمابیش میدونستم؛ ولی آخه چرا من که همیشه سعی میکردم برای دیگران باعث افزایش روحیه باشم؛ حالا خودم اینطوری ریختم به هم؟ نمیدونستم چه باید کرد؟ از کلیسا زدم بیرون و راه کنار رودخانه را پیش گرفتم؛ نسیم هوای پاییزی و سکوت روز تعطیل یکشنبه و امواج آب و دیگر هیچ.... ولی نه... یه چیز دیگه هم بود؛ اونم عامل اصلی عاشقی بازی هام و شنیدن چندین و چند باره یکی دو تا آهنگی که با پیشامدن یکسری تغییر و تحولات روحی اخیرم، سبب شده بود بعد از مدّتها یه بار دیگه طعم گس امـّا نه تلخ «دلتنگی» را همراه با دو قــُلپ اشک بچشم.... بیخیال که اون آهنگ ها چی بود. امـّا اگه خواستید میتونید یکی از اونا رو دانلودکنید یا بشنوید. آهنگ «آرزو» با صدای «آرش دلفان» که میـگــه:«دوباره دل هوای با توبودن کرده/نگو این دل دوری عشق ترا باور کرده//حالا من یه آرزو دارم توسینه؟/که دوباره چشم من ترا ببینه و....»

داشتم با خودم فکر میکردم این «حس دلتنگی» که اومده سراغ من یعنی چه؟ آیا قدرناشناس زندگی شده ام؟ آیا لوس بازی درآورده ام و سختی های گذشته ام رو فراموش کرده ام؟ آیا نالیدن بی مورد است؟ آیا بخاطر آن است که خبرندارم و نیستم تا ببینم توی ایران هم دیگه کسی یار کسی نیست؟ آیا شدنی نیست که این حسّ «نداشتن یک همزبان همدل» حتی برای بعضی ها توی خود ایران هم رخ دهد؟ آیا....آیا... آیا...؟ نمیدونم جواب شما چیست؟ ولی وقتی ساعتی گذشت و برگشتم خانه و شروع به نوشتن این مطلب کردم؛ وصد البته دست گره شده ی زیر گلویم را باز کردم و با شنیدن آهنگی موزون و بدنبال آن حرکات موزون دخترکم- فرین- حالم آرام آرام رو به بهتر شدن گذاشت و دیگران هم ندانستند که «حمید هم دعاییه»(گفتاری از فیلم سوته دلان-شادروان علی حاتمی) تازه دانستم که چشمهایم با آنکه به تمام زیبایی های زندگی دوخته شده است؛ گاهی خوب نمیبیند و چون تارمیشود؛ هیچ چیزی بهتر از شستشو با گلاب جاری شده بر گونه ام نمیتواند؛ «دید» آنها را بهتر کند. پس این دلتنگی نه تنها بد نبود؛ بلکه هر ازگاهی، آن هم برای زُلال کردن «دل»، بقول ما بچـّه آخوندا خیلی هم «ثوابه».... پس!!! گریه کنید مسلمونا... «وه که چه قلمرو اسرار آمیزی است سرزمین اشک!!»**


بذارید قبل از هرچیز خواهش کنم که:پیش از خواندن تمام متن، پیش داوری نکنید و فکر نکنید که این نوشته گله و شکایتی است از اوضاع؟ بلکه تلاش دارم یادآوری کنم که «دلتنگی» حسی واقعی و غیر قابل انکار است برای همه... و دیگه اینکه نباید هرکسی را که همچون من در شرایط به اصطلاح بهتری!!! زندگی می کند محکوم کنیم که حق دلتنگ شدن ندارد. همه ی آدمها گاهی دستخوش احساساتشون میشند و به نظرم باید اون احساسات را بیشتر شناخت؛ تا به موقع بتونیم، عکس العمل مناسب رو انجام بدیم. مثلاً آیا به کسی که از زندگی مشترکش شکایتی می کند یک راست پیشنهاد طلاق می دهیم؟ آیا به مادری که گاهی از شیطنت های بچه اش گلایه و حتی گریه می کند؛ پیشنهاد می دهیم که بچه اش را به شیرخوارگاه بسپارد؟ حالا آیا کسی که بیرون از وطنش زندگی می کند؛ فقط و فقط بخاطر زندگی در خارج، دیگه حق نداره هیچ شکایتی از زندگی کنه یا حتی دلتنگ بشه؟

این تصوّر که:«ای آقا!!! ما بدبختیم و شماها که اون طرف نشسته اید خوشبخت روزگار و بی درد و غم!!!!!!!، خوشی زده زیر دلتان و از فرط رفاه و غرق شدن در نعمتهاست که این جوری شکایت می کنید.»به نظرم کمی بی انصافی است و برخواسته از نگاه توریستی به مسئله ی مهاجرت است. در حالیکه باید این واقعیتها رو پذیرفت که حتی در خارج هم مثل داخل وطن، آدما گاهی شاد، گاهی غمگین، گاهی بیمار، گاهی بی حوصله و گاهی هم «دلتنگ» میشند. برای غیرمهاجرها شاید خنده دار و حتی مسخره باشد! اما باید مهاجرباشید تا باور کنید که این مسئله یک موضوع عینی و واقعی ست. تجربه ایست که هر کس تا نداشته باشد نمی تواند در مورد آن به درستی و انصاف قضاوت کند.

درجایی برای دوستی که روزهای آخر قبل از خروج را در ایران میگذراند چنین نوشتم:....«جدایی» یکی از سخت ترین تجربه های زندگی است.... آری .... ولی درعوض از سازنده ترین تجربیاتی است که شما و خانواده و عزیزانتان را آب دیده میکند. مطمئن باشید که پس از خروجتان، هم شما و هم آنان روزهای احساسی سختی را پشت سر خواهید گذاشت... امــّا این به آن معنی نیست که «بار غمی» است ابدی؟؟؟ بلکه شوک «پذیرش یک واقعیت» جدید و آن هم از نوع واقعیتهای«شیرین»زندگی است. آری مهاجرت یک تجربه ی «مـُردن» است، ولی مردنی که زنده شدنی دوباره را دربردارد. مردن عادتهای زندگی در زادگاه و زنده شدن بخاطر تجربه ی زندگی تازه و نو در کشور جدید.... و یادتان نرود که این تجربه ی زنده شدن دوباره تان در دستان خودتان قرار دارد و حتی اگر آنقدر ترک عادتهای قبلی(زندگی دروطن) برایتان تحمـــّل ناپذیر باشد؛ باز این فرصت را دارید که با خرید یک بلیط برگشت، به همان گذشته ها برگردید.

من در آن روزها، کی به ارزشمند بودن وطن اندیشیده بودم؟ کی زیباییهای گذر یک گله ی گوسفند از کوچه باغ پرازگرد و خاک را تصوّر کرده بودم؟ آیاهیچ وقت به دوست داشتن بدخواهانم هم فکر کرده بودم؟ ..... همه ی اینهایی که برایت برنشمردم به آن خاطر بود تا خودتان به آنها برسید؛ و بدانید که همه ی این تجربه های به ظاهر تلخ و سخت، ازخوبی های مهاجرت و همان دل کندنها بود و هست.... در ضمن و به عنوان سخن آخر.... این روزهای قبل از خروج، ذهنتان مثل یک دوربین فیلمبرداری تصویر همه چیز را.... از کاسب سر محل... از پسر پرسروصدای همسایه... از فالوده فروش سرمیدون... از جارچی کوچه ها و... گرفته تا مهمانی های دوست و آشنا... اصرار خانواده که شام را درکنارشان باشید... نامه ی پراحساس خواهر کوچکتان و... را در حال ثبت و«خاطره سازی»کردن است. بماند که همین موارد باعث میشود گذراز پشت شیشه های گمرگ فرودگاه به اندازه ی تمام طول تاریخ کشدارشود؛ ولی باز یادآوری میکنم که همه ی اینها ویژگی بسیار عالی مهاجرت است و بس.

آنچه که مهمه برای آن آماده باشید این است که ممکنه بارها و بارها در غربت، همه ی آنها از جلوی چشمتان بگذرد و شاید هم هر از گاهی شبنمی نیز از گوشه ی چشمتان بر روی صورتتان بلغزد!! ولی یادتان نرود که هرگز نباید این حسّ را «زانوی غم در بغل گرفتن» معنی کرد. بلکه همه ی اینها مز مزه کردن شیرینیها و خاطرات شیرین زندگی است در زیر دندان احساستان. پس تا میتوانید لذت آنها را نیز ببرید. برای اینکه پی به تاثیر مثبت آن ببرید؛ همینکه از عالم رویا خارج شدید؛ آهنگی شاد را بشنوید و حتی اگر امکان داشت؛ حرکتی موزون نیز داشته باشید تا بدانید چقدر این«مزه های شیرین زیر دندان» روحیه بخشند... در آخر ببخشید که طولانی شد.... این نوشته تقدیم می شود به تمامی کسانی که از آهنگ ذکر شده خاطره ها دارند و بخصوص آنانی که دلتنگ اند....«وقتی آدمی غمگین است غروب را دوست داره و گاهی دیگه نیازی نیست تا غروب انتظار بکشید»** آری دوست من شاید روزی فرارسد که همچون من و اون« 44 بار غروب را ببینید»** راستی تا یادم نرفته بد نیست بدونید که نه تنها «غم!!!» بلکه «دلتنگی»های همه ی شما عزیزان را با تمام دل و عشق خریدارم.... فروشنده ای هست؟ قیمت چند؟

**عبارتهای ذکر شده برگردان جمله هایی از داستان «شازده کوچولو-اثر آنتوان دوسنت اگزوپری»است. دوستان علاقمند میتوانند متن صوتی- نمایشی و خلاصه شده ی این داستان را با کلیک روی عبارت رنگی بصورت آنلاین و یا «بصورت دانلود و با کیفیت پایین- در اینجا» بشنوند. جهت مطالعه ی متن کامل این داستان به«اینجا- ترجمه ی خوب محمد قاضی» و یا «اینجا-ترجمه ی احمد شاملو» مراجعه کنید.

۱۸ نظر:

ناشناس گفت...

فکر کنم اول بودن توی کامنت گذاری خیلی با کلاس باشه چون همه میگن اول :)

منم معتقدم تجربه های قبل و بعد از مهاجرت خیلی با هم متفاوته ولی در مجموع بر این باورم که درسته ما مشکلات خاص خودمون رو داریم ولی این مشکلات به مراتب کمتر از زمانیه که تو ایران بودیم ..نمیدونم شاید هم بیشتر باشه ولی برای من پذیرفتن و حل کردن این مشکلات راحت تره
همیشه فکر میکنم حالا که فقط شانس یه بار زندگی کردن رو دارم پس بهتره ازش لذت ببرم حتی در سخت ترین شرایط ....

امیدوارم همیشه شاد باشید و دل دریائیتون هیچ زمان جائی برای دلتنگی نداشته باشه.
لیلی

مهاجر گفت...

استاد حمید عزیز سلام
فقط آمدم سلامی عرض کرده باشم و از مطلبی که نوشتید ، تشکر کنم.
راستی حمید جان ، آن پست قبلی عجب پستی بود. بنده با ترس و لرز حمایت خودم را از شما اعلام می دارم. ولی دم در وبلاگ ایستاده ام ، اگر اوضاع خراب شد ، فرار را بر قرار ترجیح می دهم! :)

امی گفت...

استاد از خوندن دلتنگی ها و احساسات شما در اون شب خیلی ناراحت شدم. اصلاً نمی خوام استادم رو غمگین ببینم حالا خوبه که گفتید الان دیگه اون افکار ناراحت کننده رو ندارید و رو به راه شدید. اینا طبیعیه ، همونطور که توی پست خودم هم گفتم این احساسات و لحظات ناخوشایند برای همه آدم ها پیش میان و گزیری ازشون نیست فقط باید به خودمون زمان بدیم تا همه چیز به حال طبیعی برگرده.
به نظرم یک مهاجر حتی دل نازک تر هم می شه چون همه چیز و همه جا براش غریبه و از خانواده و دوستانش دوره ، این آدم رو خیلی شکننده می کنه و هرکسی که فکر می کنه مهاجرت فقط خوشی و لذت و رفاهه فقط یک بچه است و هیچ درک درستی از زندگی نداره.
استاد حمید کاش این متن رو همون شب می ذاشتید تا می اومدیم کمی باهاتون حرف می زدیم و یکم از اندوهتون کم می کردیم. الان واقعاً بهتر شدید ؟ اگه ما هم اونجا زندگی می کردیم همون شب من و محمد می اومدیم دنبال شما و خانواده تون و بساط شام رو کنار همون رودخونه می چیدیم و می گفتیم و می خندیدیم تا از دلتون در بیاد ! حیف که هزاران کیلومتر فاصله داریم !

مریم گفت...

حميد جان مي دونم وسط اينهمه احساس درست نيست اينو بگم ولي ميگم: زلال درسته براي اين جمله نه ضلال
بازم واقعا عذر مي خوام و به سؤال ديگه؟ اين احوالات يكشنبه گذشته بود؟ من در اول متن شنبه را ديدم و در اواسط متن به رفتن كليسا برخوردم كه نشون مي داد بايد يكشنبه بوده باشه و در كل قاطي پاطي شد كه أينا شنبه يكشنبه هفته پيش بوده يا اين هفته كه هنوز نيومده؟

جمید در پاسخ به مریم خانم_ وبلاگ یادگار گفت...

مریم خانم گرامی
ممنونم که غلط املایی ام رو اصلاح کردید...خـّب دیگه پیری است و هزار عیب شرعی.

ظاهراً جدا بودن «یک شنبه» سبب شده بود مفهوم به خوبی القا نشه و اصلاح شد... بله هفته ی پیش بود که شنبه شب از بیرون آمدیم و با دیدن چند عکس و شنیدن چند آهنگ منقلب شدم و اینجور حرفها...

در ضمن اینجور که من دیشب نتونستم این غلط املایی به این تابلوگی را ببینم... ای بسا متن هم، حسابی درهم برهم باشه و نامفهوم؟؟ همه ی این علایم نشون میده که لابد این هفته ای که میاد خبری در راه است !!! ولی شما ناراحت نباشید... دیگه چیزی نمینویسم... اصلاً حالا که اینطوری شد بی برو برگشت واسه ی هالوین باید نوشت... و اگه شد بگو و بخند و شادی!!!

نگاهی نو گفت...

راستش من کسی را می شناسم بنا به علتی در سن 15 سالگی مجبور شد کشور را ترک کنه و 25 سال است نتونسته پدرش را ببینه و تنها پسر خانواده است. انسانی بسیاررررررررررررررر پاک و با خدا. راستش این فرد عاشق ایران است و بنا به دلایلی نمی تونه برگرده و همه راها برای دیدار خانواده براش تا حد بالایی بسته است. ولی این فرد فوق العاده شاد و مثبت است. برای من یک جورهایی الگو شده. اعتقاد بسیار بالاش به قدری نیرو درش ایجاد کرده که شادی را از بیرون جستجو نمی کنه بلکه تونسته چشمه شادی را در درونش زنده کنه و اون را به دیگران هم بده. راستش من اگه غمگین شم که شدتش خارج از توانم باشه رفتن به قبرستان که خانه همگی ماهاست من به خودم خیلی نزدیک می کنه و همه مشکلات سنگینی اشون را اونجا از دست می دن.
استاد عاشق امیدوارم خداوند همیشه پشت و پناهت باشه

John Smith گفت...

سلام. آهنگهای خاصی هستن که با شنیدن اونا من خود بخود ناراحت می شم و گاهی گریه هم می کنم (من چند شب پیش با دیدن قسمت اول قهوه تلخ به قدری غم دلم رو گرفت که خانمم با صدای گریه من از خواب پرید! فکرشو بکنید یه مرد تا خرخره بدهکار با اون توانایی ولی بی پول، حتی خونوادش قبولش نداشتن و ...!).من مهاجر نیستم و غیر از سفرهای عادی به چند کشور اونجاها زندگی نکردم اما کرج شهر مهاجرنشین هاست! چیزی که منو بیشتر از هر چیزی ناراحت می کنه اینه که اینطرف من حتی با خانواده خودم هم غریبه هستم! پس عملا از این طرف رونده و از اونطرف مونده به حساب میام.
از خودم که بگذریم شما کاملا حق دارید بعضی وقتها ناراحت باشید و از اینکه این ناراحتی رو به خانواده منتقل نمی کنید جدا شما رو مرد میدونم. اما باور کنید اینجا هرروز دستکم یه چیزی هست که آدم رو ناراحت کنه. اینجا همه چیز هست، همه چیز ولی برای به دست آوردنشون غیر از پرداخت بهای چند برابری اونا کلی اعصاب خوردی هم باید بکشید. طوری شدیم که خودمون خودمونو آزار میدیم. مسلما آرامش بزرگترین حسن بلاد متمدنه است.

shima گفت...

همون حس قوی و اشنای همه مهاجرا که متاسفانه اکثر هم وطنان اونو به سخره میگیرن و اصولا هر وقت مهاجری یه کلام میخواد حرف بزنه فوری تو دهنش میزنن تو که داری عشق دنیا میکنی ما در این بدبختی هستیم پس حرف نزن.خب خودشون هم بیان عشق دنیا کنن و بعد ببینیم واقعا ساکت و بی غم میمونن.این حس دلتنگی مهاجرای زیادی رو از پا در میاره .بسیاری بدلیل همین تحولات روحی دچار بیماری و افسردگی شدن.من با این اهنگ خاطره ها داشتم توی پارک شیان.عاشق این پارک جنگلی بودم و هستم.البته دیگه خیلی وقته که برای دلتنگی هام گریه نمیکنم!!! ولی هنوز خیلی دلم میسوزه و عصبانی میشم برای همه مسایلی که باعث منزجر شدن من از زندگی در ایران شد و جالبه الان که بعد سالها برای سفر به ایران میرم موقع برگشت دقیقا همون حال اولین سفر به قصد مهاجرتم رو دارم....این یعنی متاسفانه ذهن و دل من از گذشته مهاجرت نکرده

John Smith گفت...

There was a guy waiting in line at the Pearly Gates for his chance to enter heaven. The line was long and there was an offer to go for a tour of hell. Down in hell it was like one big party – beautiful people laughing, drinking, gambling. After returning from his tour he passed through the Pearly Gates but the quiet chanting and constant playing of the harps in heaven seemed incredibly dull compared to life in hell. The white clouds, wings and robes were beginning to get on his nerves. After a while he could stand it no longer and asked God for permission to transfer into hell permanently. Upon arrival into hell, he was immediately chained and thrown into a vat of boiling oil. He couldn’t understand what was happening. This was nothing like the hell he visited earlier. He called out to the Devil for an explanation. “Don’t confuse tourism with immigration!” replied the Devil.

شیما جان، مسلما منظور من این نبود که چون شما بهشت هستید و ما جهنم پس شما باید دائم شاکر باشید و ما شاکی!
چیزی که هست اینه که خود شما وقتی یک هفته اینجا بمونی دوباره همه چیز براتون غیر قابل تحمل می شه. پس اگر اونجا فقط غم یار آدم رو میکشه اینجا فعلا باید با پایینترین لایه هرم مازلو سرو کله بزنیم!

masoud گفت...

سلام آقا حمید عزیز،
توصیه هایی که از طریق ایمیل ارسال کردید رو چند بار دیگه هم خوندم واستفاده کردم،بازم ممنون.
به هر حال من با این غم های لذت بخش ،خیلی حال میکنم،و از بچگی باهاشون انس گرفتم،دیشب تو صف نونوایی داشتم به این فکر می کردم که چقدر دلم واسه شاطر محلمون واین صف هایی که هیچوقت تمومی نداره و... تنگ میشه وخودم رو تو یه غروب ابری یکی از شهر های بزرگ امریکا تصور میکردم که دارم تنها قدم میزنم وبا نونوایی محلمون تماس نوستالوژیکی بر قرار میکنم که یهو بلا نسبت یه هموطن گوسفندی هلم داد و گفت کجایی عمو؟! برو نونتو بگیر هزار تا کار داریم!
تو دلم گفتم ای گور پدرتون، مارو باش از اون سر دنیا داریم واسه اینا دلتنگی می کنیم؟!

shima گفت...

جان اسمیت عزیز من کامنت رو در پاسخ به کامنت شما نذاشتم .یعنی هیچ وقت موقع وبلاگ خونی این کارو نمیکنم و فقط نظرم رو می نویسم و منظورم هم شخص خاصی نبوده و اشاره به همه هموطنانی بوده که چنین طرزفکر و برخوردی با ما دارن وگرنه من که نه شما رو میشناسم نه چنین برخوردی از طرف شما دیدم

mahsa گفت...

تک تک جملاتتون رو درک میکنم از این حسها فراوون پیش میاد به قول شما آدم دلتنگ همه چیزایی میشه که شاید حتی یک روز بعضیشون تو ایران آزاردهنده بودند.
امیدوارم که شما هم الان که این کامنت رو میخونید شاد باشید و حسابی رو مود خوب باشید دلتون شاد

mahsa گفت...

سلام لینک رو با توضیحات همین الان براتون ایمیل کردم

مامان زری گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
مامان زری گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود خدمت فردفرد شما عزیزان گرامی
============================================

لیلی خانم گرامی
شما همیشه اوّل بوده و هستید و خواهد بود... مگه شک دارید!!؟

بنده هم با شما همـعـقیده ام...اجازه بده اینجوری بگم که پس از مهاجرتمان بود که تازه دانستم که چقدر داشته هایی در ایران داشتم ولی متوجه نبودم و فقط به سختی ها مینگریستم. به نظرمن اکنون و پس از مهاجرتمان است که من و شما سختی ها را با دید منطقی تری میپذیریم. البته آنچه که بیشتر مورد نظرم بوده؟ اینکه چیزی به نام «دلتنگی» وجود دارد و امری است طبیعی که نه باید انکار کرد و نه باید آن را ابدی دانست.

من هم آرزوی شادابی و سربلندی همیشگی شما را دارم.
---------------------------------------

مهاجرخان عزیز
آمدی جانم به قربانت...ولی حالا چرا؟؟ حالا که دیگه جای سالم توی جونم ندارم و به سیخ و سه پایه ام کشیدند و سوزاندند و جزقاله و بریانم کردند آمدی؟؟ بابا دمت گرم...تازه آماده باش فرار هم که هستی؟ بی خیال داداش .. من دیگه با گول و ملنگ شماها خودم رو توی هچل نمیندازم.

ممنونم از محبتت...سلام نداده عزیزید.من در خدمتم.
---------------------------------------

امی خانم گرامی
شما بنده را بیش از حدّ لوس و شرمنده میکنید... منم از داشتن چنین دوستان با محبتی به خود میبالم ... واقعاً شرمنده ام که باعث ناراحتی شما یا دیگر دوستان شدم... یه جورایی تبادل احساس و تجربه و اندیشه بود.

هرچند سعی کرده ام خودم را منفی نشان ندهم... ولی گاهی پیش میاید و بقول شما مهاجرت هم به دل نازک شدن آدمی دامن میزند. هرگز دلم نخواسته که دیگران را ناراحت کنم و این حس آنروز هم باعث شد تا این مطلب را بنویسم با این امید و شاید که نکته ای مهاجرتی نیز دربرداشته باشد.

فرمودید که «اگه شما اینجا زندگی میکردید...» و من هم آرزو کردم که ایکاش که اهل دل و معرفتی ... در نقش یک دوست در کنارمان بود و صد افسوس که نیست... این نیز بگذرد... اکنون هم که میبینید ... خوب خوب خوبم...اصلاً کی گفته اشک و...بده؟؟ مردم جان به راه دوست میدهند؛ به قطره اشک که چیزی نیست....نه؟
---------------------------------------

مریم خانم
چقدر من باید خوشحال باشم که همچون شماهایی را به عنوان پیشکسوت در کنارم دارم و همواره با راهنمایی هایشان باعث میشوند... در روند زندگی نیز از تجربیات خوبشان استفاده کنم.

لطفاً و همواره نظر و پیشنهاد و صحبت خود را با نهایت آسودگی خیال ابراز فرمایید که سخن و نفس حق شما برای من سخت ارزشمند است. بازم از بابت راهنمایی هاتون ممنونم.
درضمن قول داده بودم در نوشته های بعدی از خنده بگویم که نشد و فعلاً به دلشادی بچه ها دلخوش باشید تا نشاط بزرگترها.
---------------------------------------

نگاهی نوی گرامی
ضمن اعتراف مجدد نسبت به نهایت احترامی که بنده نسبت به شما قائلم... دو نکته را شفاف سازی میکنم. یک: تمام تلاش من برآن بود که قبول کنیم حس روحی و حالتی به نام «دلتنگی» وجود دارد و طبیعی است ...امـّا نه تنها ابدی نیست و بلکه نباید آن را به منزله ی امری منفی دانست.
دو: باور کنید...باورکنید... سن و سال و پیشینه ی فرهنگی و خانوادگی و موارد بسیاری در پذیرش واقعیت مهاجرت نقش مهمی دارند... و ای بسا که فرزندان من و شما که اینجا متولد و بزرگ میشوند... روزی به ایران بیایند و دلتنگ خارج و هزاران چیز دیگری میشوند. شاید هم آن جوان ایرانی... علاوه برسنش... همین یکدل بودنش که راه برگشت به روی او بسته است...سبب شده است طی این دهسال با واقعیتهای روحی و روانی و... بهتر کنار آید.

جاداره بازم از بابت راهنمایی ها و ذکر تجربیاتتان کمال تشکر را داشته باشم... برای اینحقیر و وبلاگچه ام افتخاری است که انرژی حضور شما را تجربه میکند.

حمید در ادامه ی پاسخگویی نظرات دوستان خواننده گفت...

جان اسمیت گرامی
قبل از هرچیز از اینکه میبینم صاحب اندیشه و قلم و سوادی همچون شما از سکوت به درآمده و مرا نیز مهمان تجربیاتشان میکند؛ واقعاً خوشحالم و به خود افتخار میکنم. ضمن عرض خوشامد دیرهنگام لطفاً بازهم نظرات خوبتان را با ما درمیان بگذارید.

بنده هم دراین زمینه با شما همعقیده ام که مردمم در داخل کشور چنان به سختی ها دچارند که برای بدست آوردن کمترین نیازهایشان و آنچه که باعث رضایت آنان(موارد هرم مـَزلو) میشود؛ حسابی در سختی اند.... و هر روزه طی تماسی که با خانواده دارم... نه عین عین درد آنها را لمس... بلکه سختی شرایط آنها را خوب حس میکنم و واقعاً برای هموطنانم سخت متاسفم.

آنچه که من سعی داشته ام بیان کنم...واقعی بودن حسی به نام «دلتنگی» است که گاهی مواقع یک اتفاق و ... باعث میشود این حس برانگیخته شود... در اینجاست که باید راهکارهای برخورد با آن را بدانیم و بهتر با آن کنار آییم.

ضمناً متن انگلیسی که نوشتید بسیار جالب و خواندنی بود که بدانیم غرزدن هم با بعضی ما آدمها به دنیا میاد...چه بال و هاله داشته باشیم و دربهشت باشیم...چه...؟ لطفاً بازم تشریف بیاورید.
---------------------------------------

شیما خانم گرامی
ممنونم از بیان تجربه تان.... نوشته تان نکته ی قابل نقد یا بحثی را برای من نگذاشت جز اینکه از این عبارت کاربردی شما«... ذهن و دل من از گذشته ها مهاجرت نکرده...» سخت مرا به فکر برد.
تا اکنون فکر میکردم که با یک سفر یا دو سفر به ایران... خیلی راحت تر و روان تر میتوانم با بسیاری از دغدغه های مهاجرت کنار بیایم... امـّا اکنون به فکر فرو رفته ام که شمایی که این همه تجربه دارید این بگویید؟؟ من چه خواهم گفت و دید؟

در ضمن ببخشید اگه آهنگ خاطره ای غم انگیز را برایتان تداعی کرد... ولی با اون شناختی که من از شما دارم مطمئنم «غم» شما هم... دوستداشتنی بوده.
---------------------------------------

مسعود خان
خواهش میکنم و خوشحالم که تونستم بعضی تجربیاتم رو براتون بیان کنم... ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشد؟؟ نه جون من؟؟ میگما؟؟؟ حتماً؟ ناراحت نمیشی؟
آخه با این ذکر خاطره ات خندیدم و شاید دو یا سه بار دیگه خوندم و خندیدم که چطور رو به خودت کرده ای و گفته ای... منو باش واسه کیا از همین الان دلتنگی میکنم؟؟... آخه دلنشین بود و خندیدم...دمت گرم.
---------------------------------------

مهسا خانم عزیز
ممنونم از احوالپرسی هایتان و شرمنده ام از اینکه نگرانتان کردم.... خوب خوبم... مگه میشه دوستای سنگ صبوری همچون شما داشته باشم و خوب نباشم... اینها یه شوکی گذرا هستند و بقول شاعر... این نیز بگذرد... فقط 500 سال اوّلش سخته!!؟

در ضمن از بابت ارسال مشخصات و لینک آهنگ مورد نظر کمال تشکر را دارم.
=========================================
آرامش روح و روان نصیب فردفردتان باد... موفقیت و پیروز باشید.
بدرود........ارادتمند حمید

مامان زری گفت...

گل گفت: خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست.