توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۱ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-17

پس از صرف صبحانه و همزمانی که مصطفی میخواست به تکزاس برگردد، برعکس زهرا که میخواست توی خونه و زندگی خوددش باشه، من دلم میخواست فرار کنم، چراکه هنوز اینترنت و تلفنمان وصل نشده بود و از طرفی هم دلشوره ی شروع کار جدیدم با آن زبان انگلیسی ناقصم و بدتر از همه محیط و فرهنگ و دانش آموزان جدید، حسابی کلافه ام کرده بود و با آنکه دو روز دیگر تعطیلات بهاره تمام و کلاسها باز میشد؛ ترجیح میدادم از لکسینگتون دور شوم و به همین علـّت عبدالله را قانع کردم که برای خرید موارد باقی مانده راهی اوماها بشویم.

در همین کش و گیر تصمیم گیریها بود که آقای «ک» زنگ زدند و پس از مصطفی و عبدالله وخانواده هایشان، اولـّین مهمانهای ایرانی مان تشریف آوردند و به عنوان کادو یک جاروبرقی آوردند. هرچند خانم ایشان از چیدمان و سلیقه مان تاییدها داشت، ولی فکر میکنم بیشتر برای تشویق ما این حرفها را میزدند و بعدها متوجه شدم که آن شتاب آمدنشان برای دیدن خانه و زندگی مان فقط وفقط بخاطر آن بوده که در مقابل اظهار تعجب و کنجکاوی دیگران نسبت به چگونگی آمدن ما، بیشتر کنجکاو شده بودند تا خودشان با چشمشان ببینند و بقول ما نجببادی ها«ته و توی قصه» را درآرند.

آنچه که مرا سخت به دلهره انداخت اینکه این خانواده از آن کسانی بودند که فقط وفقط دهنشان به منفی گویی باز میشد و یکریز کج و راست هایی میگفتند که آرام آرام داشت باور خودمان هم میشد. مثلاً تاکید داشتند که «نگذارید دیگران بدانند که از طریق ویزای کاری آمده اید!! بگویید که از طریق گرین کارت خانوادگی و نسبی آمده اید!!! مطمئن باشید وقتی که برگردید ایران باید یک سر به اطلاعات بزنید و ...!!»{توضیح: برای تازه مهاجر آن روزهای اوّل چنان سخت میگذرد که حد ندارد و کافی است که یک چنین افراد منفی گرایی هم پیدا شوند و همینطوری هر چرت و پرتی را که به ذهنشان میرسد؛ بیان کنند تا عیش!!! آن بدبخت ها تکمیل شود. اکنون که دارم خوب فکر میکنم اولاً ورود ما به آمریکا و چگونگی آن، چه ربطی به دولت ایران و وزارت اطلاعات دارد؟ دومّاً از کی تا حالا خروج از کشور امری مشکل دار محسوب میشود که در این وانفسای سیاسی و بگیر و ببندها، خروج یک دبیر ساده ی ادبیات، پیگیری شود. سومّاً باید از اینها پرسید که تا حالا خودشان طی این 15 سال سکونتشان در آمریکا چندبار خواسته شدند که ما نیز برویم؟ و در آخر خدا همه ی جفنگ گویان را شفا عنایت کند!!}

بهرحال ناهار را به حساب عبدالله در رستوران چینی شهر در کنار هم خوردیم و در عوض حال خراب ما، این فاطمه بود که با پسرشان مسابقه ی روکم کنی گذاشته بودند تا با دوچوب غذاخوری سنـّتی چینی ها(چاپ استیک Chopstick) ماکارونی بخورند و جالب بود که باز آن حس اعتماد به نفس بهمن ماهی ها به سراغ فاطمه آمد و با اینکه اولـّین بارش بود؛ براحتی از آنها استفاده کرد و باعث شد تا پسرک بخاطر عدم موفقیتش مشت و لگد را حواله ی مادرش کند. بهرحال با بدرقه ی مهانها حرکت کردیم به سمت اوماها وتا برسیم ساعت حدود دوازده شب شده بود و با یک حساب سرانگشتی حدود 8 صبح ایران بود و به خواهر کوچکم زنگی زدم وبا هماهنگی که با آنها داشتم؛ بالاخره بعد از 2 ماه توانستم نه تنها تصویر آنها را توسط یاهو مسنجر و اینترنت ببینم بلکه بدینگونه به بزرگترین برادرم و خانواده اش که برای عید دیدنی به خانه ی خواهرم آمده بودند، تبریک عید از نوع اینترنتی داشته باشم. از آنجاکه آنها میکروفون نداشتند، این من بودم که باید یکریز مثل دیوانه ها یک طرفه حرف میزدم و هرچه بود حال خوبی داشت و صدباره خدا را شکر میکنم که امروزه مهاجرت ها با وجود این تکنولوژی های قرن بیست ویکم آنچنان سخت نیست.

از آنجاکه دیر وقت خوابیدیم؛ فردا صبح دیروقت بیدار شدیم و یه جورایی هم دلم میخواست تا در عالم بی خبری و رویای خواب بسر ببرم تا دلتنگی های بیداری روز. با آنکه قرار بود از این فرصت یک روزه مان برای تهیه ی مابقی وسایل مورد نیازمان اقدام کنیم؛ ولی اصلاً حوصله ای نداشتیم و دانا و عبدالله هم متوجه اضطراب ما شدند و ما را گرفتند به حرف و تعریف از هر دری و ذکر خاطرات گذشته. البته همزمان هم چشم و گوشم را دوخته بودم به اسپیکر(بلندگوهای) کامپیوتر که شاید کسی به روی خط بیاید و نکند کسی را از دست بدهیم و از شانس من باز خواهرم آمد و از قضا خواهر بزرگترم مهمانشان بود و در کنار دلتنگی و عطش من به همصحبتی با آنها، ظاهراً آنها هم از وجود چنین امکان دیدار و گفتگوی اینترنتی به هیجان آمده بودند و درعوض خیراین تکنولوژی های ندیده و نشنیده به من بیچاره میرسید. اوایل رد و بدل کردن صدا و تصویر بود که اینترنت پرسرعت ایران!!! و ناشی بودن من و آنها باعث شد حسرت گپ و گفتگویی طولانی و دلچسب بر دلمان بماند و تا چشم به هم زدیم تاریکی شب باز رسید و من باز به این امید که اوّل صبح ایران شاید سرعت اینترنت بهتر باشد، تا نیمه شب به نوشتن خاطرات بیدار نشستم و آخرالامر با تماسی تلفنی متوجه شدم که باید بروم وبخوابم واین منم که تازه به غربت گرفتار شده ام و دیگران هم باید پیگیر زندگی شان باشند.

۱۰ فروردین ۱۳۸۹

خالکوبی آمریکایی

عکس فوق تزیئنی است و از اینترنت گرفته شده است و این خانم از خالکوبی به عنوان لباس استفاده کرده است.

درحین مطالعه دفترچه ی خاطرات و نوشتن مجدد آنها در وبلاگ، به قسمتی برخوردم که کاملاً از یادم رفته بود و هرچند بیشترشان شامل متنهایی کوتاهند و عنوان آنها را «یادداشتهای روزانه» گذاشته بودم؛ بد ندیدم هراز گاهی یکی از آنها را برای اطلاعات شما ذکر کنم و بدینوسیله شما هم از دغدغه های روزانه و سوالاتی که در ذهن یک تازه مهاجر ایجاد میشه، باخبر باشید.
___________________________

راستش از اون روزی که این همسایه ی بالایی مان را دیدم که عجب هیکل گنده ای داره و کم باری این هیکل ترسناکش صد رقم خالکوبی(تتو Tattoo) روی بازوها و بدنش بود؛ نه یه ذرّه، بلکه حسابی ترس برم داشت که آخه این هم شانس بود که همسایه ی بالایی مان این گنده بک باشه؟؟ جالبه که آروم آروم پی بردم که حسابی اشتباه فکر میکردم و هرچند دوست دخترش هم از نظر خالکوبی های عجیب و غریب دست کمی از او نداشت؛ ولی هر دوی آنها آنچنان خوب و ساده دل بودند که اگر پیش بیاد حتی دخترم نیز میتونه اونها رو بپیچونه.

جالبتر اینکه وقتی بهش گفتم که من روزهای اوّل با دیدن این خالکوبی ها و تتوهای ترسناک روی بازو و بدنت، ازت حسابی حساب میبردم؛ ولی حالا میبینم ساده تر و خوش مشرب تر از این حرفهایی!! برام توضیح داد که خالکوبی در آمریکا با چند هدف انجام میشه:

***دینی و مذهبی: که بعضی فرقه های مسیحی کاتولیک علامت صلیب و مسیح، مریم مقدّس و دستان در حال دعا و یا اسامی مقدس مسیحی و ... را بر روی بدن و یا معمولاً بازوی خود خالکوبی میکنن
***یادبود افراد: بسیاری افراد با درگذشت دوستی صمیمی و یا مادر یا ... به یادمان آن افراد و گاهی به یادمان دوستان خود یک طرحی برروی بدنش تتو میکنن که یادمان آن افراد باشد.

***زیبایی: درصد بسیار بالایی از مردم آمریکا به خاطر زیبایی اقدام به این کار میکنند و معتقدند که یک تکـّه ی اثر هنری را بطور سیار و زنده در حال حمل و نمایش هستند. بماند که بعضی هاشون آنقدر به این کار عادت میکنند که دیگه جای خالی روی بدنشان پیدا نمیشه و چون به مرور زمان سلیقه شان تغییر کرده، انواع شکل و طرحها رو بر اساس سن آنها میتونید ببینید: از جمله دوران جوانی و عشق و شکست و قلب و تیر و چشم گریان؛ دوران غرور و قدرت نشان دادن جوانی و صحنه های جنگ و مشت و لگدپرانی و...

***: نشان گروههای خاص: یکی از مواردی که در تمام دنیا مشترک است و بخصوص در ذهن ما ایرانیها جای گرفته اینکه گروهای لات و الوات(گـَنگ Gang =اراذل و اوباش) برای نشان دادن عضویت خود، علامتی را مثل عقرب و خون و... روی بدنشان ثبت میکنند و معروفترین آنها «ام.اس.13»است که برای عضویت در این گروه باید به مدت 13 شماره در زیر مشت و لگدهای دیگران طاقت بیاورید.

***نشان طوایف و قبیله ای: که بیشتر مثل رنگ آمیزی با «حنا» میماند و شامل اعراب و نیز سیاه و سرخ پوستان هم میشود و ممکن است سوای زیبایی، معانی دیگری هم داشته باشد. ازجمله ی گروههای معروف، مردم جزیره ی «ساموآ» هستند که نشان قبیله ای و نیز طایفه ای را بر روی بدن فرزندانشان نسل در نسل حفظ کرده و میکنند.

البته بسیار اهداف و سمبلهایی دیگر برای خالکوبی وجود دارد از جمله سیاسی، ورزشی، جنسی، افسانه ای، حمایت از بیماران و... که از ذکر آن خود داری میکنم.....راستش وقتی با این همسایه مان حسابی داداچی شدم و او به عکس روال عادی آمریکاییها، مرا برای گپ و گفتگوی بیشتر به خانه اش دعوت کرد و کتابخانه ی پر از کتابش را دیدم و دانستم که حسابی هم اهل مطالعه است؛ از اینکه اینقدر این او را لات و بیسواد و بی رحم و خشن و... تصوّر میکردم، یه جورایی شرمم میاد . وقتی حسابی خودمونی تر شدم ازش پرسیدم که خب این تتوها(خالکوبی های) تو به چه معنی است؟ زد زیر خنده و جمله ای گفت که همون «امون از جوونی و هزار قرتی بازی!!!» معنی میشه. او گفت که یه زمانی با دوستاشون مسابقه ی رو کم کنی و خالکوبی های عجیب و غریب گذاشته بودند و حالا هم اگه بخواد پاکشون کنه باید کلی هزینه بپردازه و عوارض لیزردرمانی هم که جای خودش رو داره.

۹ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-16


از اونجایی که میگند خدا واسه ی آدم خسیس میخواد و همه ی شما عزیزان میدونید من اصفونی هستم و بد جوری از پول بدم میاد، البته بیشتر از خرج کردن آن نه اینکه داشته باشم؛ خانمم برای تولد «کریس» که به منزله ی مادربزرگ دخترم فرین است، همه ساله یک نقاشی میکشید و هرچند او سخت قدردان این محبت او بود؛ ولی چون اصل نقاشی زهرا و یه جورایی سابقه ی کاری و هنری او از دست میرفت؛ امسال طرحی به ذهنمان رسید و با صرف کمترین پول، نمونه ای از نقاشی که تصویر آن را میبینید به روی یک لیوان چاپ کردیم و بسیار بسیار هم جالب و شایسته، جلوه (کلاس) پیدا کرد و بحدی به دل کیریس نشست که نه تنها او را بخاطر اینکه به فکرش بودیم؛ از شوق به گریه انداخت؛ بلکه او را تشویق کرد تا همگی ما را برای بزرگداشت سالروز تولدش به یک مسافرت دو روزه دعوت کند و جایتان خالی سفری داشتیم به یکی از مراکز دیدنی تفریحی ایالت میزوری و شب و روزی را کنار دریاچه(لـِک)«اوزارک» به سربردیم و چه دلچسب است که دیگری هزینه ی همه چیز را بپردازد و شما فقط حال کنید. خدا نصیب همگی شما کند؛ بلند بگو آمین. امـّا بپردازم به ادامه ی خاطرات سه سال پیش و روزهای اوّل ورودمان به آمریکا.
_______________________

صبح با صدای قدم زدن عبدالله در طبقه ی دوّم بیدار شدیم؛ چرا که بیشتر کف اتاقها و دیوارهای خانه از چوب پوشیده شده است و هرصدایی به وضوح منتقل میشود. تا چایی دم کنیم و لقمه ای صبحانه بخوریم ساعت به 11 صبح رسیده بود و با اینحا زهرا هنوز خسته به نظر میرسید و با آنکه خانه مان حسابی رویایی و زیبا بود؛ باز دلتنگی های روزهای اوّل مهاجرت مانع میشد که بتوانیم زیباییها را به خوبی لمس کنیم. مخصوصاً زهرا که دلش پیش همه بود و دائم میپرسید:«چه میشد که فامیل و دیگران نیز مهمانمان میشدند و در کنار هم از زندگی لذت میبردیم؟»

همبن حال او سبب شد تا تلفن به دست بشویم و زنگی به خواهر کوچکم بزنیم و از علاقمندی او و دیگران در ارسال عکس و فیلم با خبر شویم تا آنها هم بتوانند بیشتر درباره ی محیط جدید زندگی مان بیشتر بدانند. خواهرم در بین صحبتهایش اعتراف کرد که وقتی خبر مهاجرتمان به آمریکا را به هرکس میگویند یک علامت سوال گنده روی کلـّه ی آنها سبز میشود و خیلی ها مدّعی اند که از همان روزها حدس میزدند که ما دست به چنین کاری بزنیم؛ چراکه زهرا آدمی نبود که ایران بماند و زرنگ تر از این حرفها بوده و .... البته مانده ام که چگونه برایشان توضیح دهم که همه چیز در کمال ناباوری اتفاق افتاد و ظاهراً در تقدیرمان این تغیر بوده است؟ هرچند که اگر صدها قسم هم بخوریم باورشان نمیشود و صدالبته هم که باور کردنی هم نیست.

آخرین دقایق گفتگوی تلفنی مان بود که مصطفی و خانواده اش و نیز«آ» پسر 8 ساله ی میزبان مهمانی چند شب پیش ما از کنزاس سیتی رسیدند و به محض ورودشان از دیدن خانه ی مرتب و چیدمان وسایل و ... اظهار تعجب کردند. در فرصتی که دست داد به همراه عبدالله و مصطفی گردشی در شهر کردیم و از سمساری(دست دوّم فروشی)شهر چندتا خرده ریز دیگری خریدیم و در فاصله ای که آنها برای خرید پیتزا رفتند؛ مجبور شدم که با دستمال گرد و خاک آنها را تمیز کنم و بدینوسیله آن مختصر کهنه گی وسایل را کمتر کنم. البته دست دوّم بودن وسایل هم به آن معنی زوار درفته بودن وسایل مثل داخل ایران نیست و حتی گاهی وسایل نو را نیز میتوان در اینگونه مکانها پیدا کرد.

تخمه شکستن و میوه خوردن و از هردری سخن گفتن و همزمان میخ به دیوار کوفتن و آویزان کردن تابلوهای نقاشی زهرا که از ایران آورده بودیم؛ کار سرشب ما بود و با آنکه همگی رفتند بخوابند؛ گپ و گفتگوی من و مصطفی سبب شد تا زهرا و عبدالله هم به ماپیوستند و تا ساعت 2 بعد از نیمه شب از هردر سخنی به میان آوریم و از جمله: ذکر چگونگی راه یابی مصطفی به آمریکا. البته نقطه ی آغاز مهاجرت مصطفی از آنجا شروع شده بود که او در دوره ی سربازی اش در واحد صدور مجوّز خروج دانشجویان اداره ی نیروی انظامی آن زمان(ژاندارمری) خدمت میکرده و با رفت و آمد دانشجویان و بهتر است بگویم بچه پولدارها و باسواد، کم کم از راه و چاه موضوع سر در میآورد و پس از اینکه خودش نیز به عنوان دانشجو عازم میشود؛ دیگران را نیز راهنمایی میکند و بدنبال او عبدالله و بسیاری دیگر نیز عازم آمریکا میشوند و هنوز که هنوز است بسیاری از آنها در اینجا زندگی میکنند.

البته آن زمانها وسایل ارتباط جمعی به راحتی امروز نبود و جز تلفن و ارسال عکس چاپ شده و یا نوار کاست ضبط شده هیچگونه اخبار رسانی دیگری در کار نبوده است و بسیار روزهای سختی داشتند و بخاطر وضع بد اقتصادی مجبور بودند در کنار تحصیل کار کنند تا خرج تحصیل و زندگی خود را بتوانند تامین کنند و ناگفته بماند که هرکدامشان که به چه کارهای سختی تن نداده اند!!؟ گفتنی است آن قدر اوضاع اقتصادی آن روزها سخت و بد بوده که حتی به خاطر گرانی هزینه ی تلفن در بیش از 30 سال پیش، هر نامه ی آنها دست کم یک ماه طول میکشیده تا بدست خانواده و یا بالعکس برسد. بماند که چیز نگهدار بودن عبدالله امروزه باعث شده تا بتوانیم دستنوشته های ارزشمندی از مرحوم پدرم و نیز نوار صدای همه ی خانواده را داشته باشیم و همین سبب شود کلی از شنیدن صدای بچگی های خودم بخندم.



۶ فروردین ۱۳۸۹

چگونگی انتخاب اسم شرکتهای بزرگ کامپیوتری


با سلام و درود بر همه ی شما خوانندگان عزیز. راستش این تعطیلی دو روزه ی آخر این هفته و اوّل هفته ی بعد(چراکه روز شنبه عملاً آخرین روز هفته در تقویم و یکشنبه روز اوّل هفته ی بعد است و آمریکاییها هر دو روز را Week End مینامند)به دعوت دیوید و کریس(پدر و مادر بزرگ خوانده ی دخترم فرین) راهی یک سفری دو روزه هستیم و چون آنچنان وقتی برای نوشتن نداشتم؛ با آنکه از نویسنده ی محترم وبلاگ«نگاهی نو»قبلاً اجازه نگرفته ام؛ یکی از مطالب آموزشی ایشان را به امانت برای شما آورده ام و امیدوارم که بپسندید. پیروز باشید و تا فرصت بعد، بدرود

شاید بد نباشد بدانید که انگیزه ی انتخاب اسمهای شرکتهای بزرگ کامپیوتری چه بوده و ای بسا که همین دانستن سببی باشد تا کارایی و ویژگیهای محصولات و برنامه های تولیدی این شرکتها را بهتر بدانید.


***Apple ميوه مورد علاقه ی «استيو جابز» مؤسس و بنيانگذار این شركت،«سيب» بود و بنابراين اسم شركتش را نيز سيب گذاشت.
***Adobe اسم رودخانه اي است كه از پشت منزل مؤسس آن« جان وارناك» عبور مي‌كند و یکی از بهترین نرم افزارهای این شرکت، برنامه ای است چندجانبه که برای دانلود و ارسال متنهای نوشتاری بکار میرود.
***Google گوگل در رياضي نام عدد بزرگي است كه تشكيل شده است از عدد يك با صد تا صفر جلوي آن. مؤسسين سايت و موتور جستجوي گوگل به شوخي ادعا مي‌كنند كه اين موتور جستجو مي‌تواند اين تعداد اطلاعات (يعني يك گوگل اطلاعات ) را مورد پردازش قرار دهد.
***Hotmail اين سايت يكي از سرويس دهندگان پست الكترونيكي به وسيله صفحات وب است. هنگامي كه مدير پروژه برنامه مي خواست نامي براي اين سايت انتخاب كند علاقه‌مند بود تا نام انتخاب شده اولاً مانند ساير سرويس دهندگان پست الكترونيك به کلمه mail ختم شده و دوماً برروي وبي(الکترونیکی-اینترنتی) بودن آن نيز تأكيد شود «Html »بنابراين نام «Hotmail» را انتخاب كردو گفتنی است که کلمه ی«Hot» در انگلیسی به معنی عالی و پرقدرت و داغ و... نیز معنی میشود.
***Sony از کلمه ی لاتین«Sonus» به معنی «صدا» گرفته شده است و شاید برای همین است که تولیدات «صوتی و تصویری» این شرکت تا این حد مشهور است.
***Yahoo اين كلمه براي اولين بار در كتاب سفرهاي گاليور مورد استفاده قرار گرفته و به معني شخصي است كه داراي ظاهر و رفتاري زننده است . مؤسسين سايت جري يانگ و ديويد فيلو نام سايتشان را Yahoo گذاشتند چون فكر مي كردند خودشان هم اين طوري هستند!!؟
***Cisco مخفف شده كلمه سان فرانسيسكو است كه يكي از بزرگترين شهرهاي امريكا است.

۵ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-15

با سروصدا و خنده ی بچه مدرسه هایی که انگار تازه زنگ تعطیلی مدرسه را زده باشند و همگی ناگهانی از در مدرسه خارج شده باشند، شش گز از خواب پریدم و کسی نبود جز عبدالله و مصطفی و چندتا پیرمرد دیگه ای درسن و سال خودشان که از تحویل کامیون برمیگشتند و سروصدای آنها محله را پرکرده بود. صبحانه را خورده نخورده، هرکس راهی شهر و دیار خودش شد و هرچند داخل ایران تعطیلی های ایام نوروز تازه شروع شده بود، اینجا باید هرکس سریع برمیگشت به سرکار و زندگی اش که اگر میخواهید در آمریکا باشید باید «عمری به کار» باشید. امـّا ما چاره ای نداشتیم جز اینکه درخانه به انتظار برگشت دانا از اوماها باشیم و حتی اگر سپیده دم صبح هم حرکت کرده باشد که از او بعیید بود، حداقل پای 4 ساعتی رانندگی درمیان بود.

به ناچار میزبان به سرکار خود رفت و ظاهراً باید سرخود را به صحبت از هردری بند میکردیم و درعجبم که چه رازی در غربت وجود دارد که هر از 5 کلمه ی صحبتهایمان، 3 تایش گرد موضوعات عادی شهر و دیارمان در ایران میگشت؛ در حالیکه همه ی عمر هیچ توجهی به این جور موضوعات نداشته بودیم. در فرصتی که دست داد دست به تلفن شدیم تا نوروز را به اقوام داخل ایران تبریک بگوییم وبدینوسیله با هرمکالمه، خبری یا شایعه ای را که درباره ی مهاجرت ما برسرزبانها افتاده است؛ بدانیم و آنچه که بیشتر از همه برایمان جالب بود نظر یکی از زنهای اقوام بود که باصداقت تمام گفت:«راستش پشت سرتان غیبت کرده ام و گفته ام نباید شما فاطمه را باخودتان میبردید، به درس و مدرسه ی او لطمه میخورد و...»

در این بین واکنش یکی از برادرانم بسیارتامـّل برانگیز بود و بماند که تازه به اسرار درون دلش پی بردم. او درحالیکه غش خنده ای عمیق میزد، با لحنی طعنه آمیز به افرادی که دور و برش بودند؛ بلند بلند طوریکه اطرافیانش نیز بشنوند گفت:«من هی به خودم میگفتم چرا حمید ماشین نیمی خره؟و... آخه راستش همین ها باعث شده بود که دیگران رویت حسابی باز نمیکردند و سربه زیر متلک این و آن بودیم ... ولی حالا که رفته ای حسابی خوشحالم که خداوکیلی ی ی اگه خودم جات بودم اینقده ذوق نداشت و مواظب باش که هوس برگش نکنی و طاقت بیار و کم کم کارهای ما رو هم جور کن که بیایم و هروقت هم شد یه زنگی بزن و این پسره(پسرم) رو نصیحتی بکن و....» دروغ چرا یه دفعه حال غریبی پیدا کردم ویادم به اوضاع خودم توی ایران و یک شعری افتاد:
«تاکه بودیم، نبودیم کسی ....... کـُشت مـا را غـم بی هـمنـفسـی
تا که رفتیم،همه یار شدند ..... خـُـفـتـه ایم و هـمـه بـیـدار شـدند
قدر آیینه بدانیم، چــوهست .... نه درآن وقت که اقبال شکست»

ساعت نزدیک 2 عصر بود که به محض رسیدن دانا راهی شدیم و از آنجاکه یک موکت ونیز وسایل دیگری در داخل ماشین بود، مجبور بودیم، روی کله ی هم سوار بشویم و مکزیکی ها به اینگونه سوار شدنها مشهورند. البته اوضاع جوی داخل ماشین هم آنچنان جور نبود و از دعواها و آشتی ها ی لحظه به لحظه ی دانا و عبدالله گاهی ابری و گاهی بارانی میشد و ما هم چاره ای جز سکوت نداشتیم و اگر هم میخواستیم حرفی بزنیم زبان بلد نبودن هیچ یک از ماها، قوزی بود بالای قوز غریبی و ناآشنایی مان با فرهنگ آمریکا و آمریکاییها!! به محض رسیدن شروع کردیم به چیدمان بقیه ی وسایل و آرام آرام چهره ی خانه گرم تر و بهتر میشد و در این فاصله دانا و فاطمه هم به خرید مایحتاج اولیه و خوراکی اقدام کردند.

خوشبختانه به حدی شهر جمع و گرد و کوچک است که فروشگاههای اصلی شهر با خانه مان، چندان فاصله ای ندارد و حتی با پای پیاده هم میتوان رفت و آمد کرد. وقتی که دانا از خرید برگشت تا دقایقی میخندید و میگفت: هر کسی که از سطح شهر رد بشود، متوجه میشود که گروهی غریبه(خارجی) توی این خانه سکونت دارند، چراکه تمامی لامپهای هر دوطبقه و اتاقهاا به روش ایرانی وار روشن و از فاصله ی دور مشخص بود؛ درحالیکه خود آمریکاییها به ندرت از نور سفید مثل مهتابی استفاده میکنند و بیشتر با روشن کردن یکی دوتا از چراغهایی به سبک رومیزی و چراغ خواب(آباژور) فضا را بیشتربصورت نیمه روشن و رویایی میپسندند و یکی از حساسیتهای اولیه ما هم بر همین بود که از نور زرد بیزار بودیم و هرچه چراغ دم دستمان بود؛ روشن میکردیم.

۴ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-14

صبح هنگام تا عبدالله برای آوردن دانا از هتل برود و برگردد تقریباً نزدیک ظهر شده بود و صبحانه ی دیرهنگام را با رسیدن همزمان «م.ا» که دیگران او را با همان لهجه ی نجببادی،«گــَره» مینامیدند؛ کنار هم صرف کردیم و چه دلچسب بود بجای آبگوشت کله وپاچه، آبگوشت زبان گوسفند و گوساله را بزنی به رگ که توی آمریکا و مخصوصاً این منطقه این جور چیزها کمتر پیدا میشود. پس از آن بود که این یه ذرّه لذت کنار هم بودن، باز به اعصاب خوردی تبدیل شد و باز ندانستیم که مشکل دانا چه بود که در عوض همراهی مان به «لکسینگتون» جهت پیاده کردن اثاثیه ی منزل، حاضر شد راهی اوماها بشود و فردا دوباره برگردد!!؟؟ مانده بودم نکند که آمریکاییها هم روی جاری(زن برادر شوهرشان) حساس اند که این همه بلم بشو در میآورد؟ شاید هم بدتر از ما ایرانیها باشند و بالاخره از جنس زنانند و زمان بیشتر نیاز است تا بهتر بدانیم.

گفتنی است که زهرا با مصطفی و زنش(بانی) همراه شد و من هم با عبدالله و بماند که تمام مسیر فقط در سکوت بسر بردیم و در عوض، ناراحتی زهرا به مصطفی نیز منتقل شده بود و چاره ای نبود و باید تا هوا تاریک نشده بود دست به کار میشدیم و وقتی برای این جور حرفها نداشتیم و از ساعت 4 عصر بود که شروع کردیم به پیاده کردن وسایل و خوشبختانه بخاطر تعطیلی بهاره، هیچ دانشجو و یا همکاری آن اطراف نبود که ریخت و لباس درهم ریخته ی ما را ببیند و جای تشویق داشتند هردو آقا ی مهندس(عبدالله و مصطفی) که مردانه شانه زیر وسایل داده بودند. همزمان تخلیه ی وسایل با چیدمان اولیه ای که زهرا داشت، آرام آرام خانه ی خالی، رنگ و آبرویی به خود گرفت. در این بین اولین ساندویچ شهرمان را به عنوان عصرانه خوردیم و ساعت از 7 شب گذشته بود که در جواب اصرار تلفنی میزبان دیشب، باز برگشتیم به «کنزاس سیتی» و اینبار مهمانان دیگری نیز در مجلس حضور داشتند.

پس از استحمام و زدودن گرد و خاک و خستگی اثاث کشی، به تماشای جمع حاضر نشستم که مشغول بازی عجیب و خنده داری بودند به این شکل که: هر شخصی نام یک حیوان را برای خود برمیگزیند و سپس حاکم بازی شروع میکند به پخش کردن ورقهای بازی و هر دو نفری که صاحب یک شماره ی مثل هم بشوند، مثلا ً هردو عدد 6 بیاورند؛ هرکدام که زودتر پیشدستی کرده و صدای حیوان برگزیده ی شخص مقابل را تقلید کند، هرچه که برگه(ورق) دارد را به عنوان جریمه ی باخت طرف مقابل به او منتقل میکند و .... آنچه که این بازی را جالب میکرد، هیجانی شدن افراد و صداهای جورواجوری بود که از خودشان در میاوردند و شما از آدمهای گنده و بزرگسال اصلاً توقع این حرکتها را ندارید و همین باعث بیشتر خنده دار شدن صحنه ی بازی میشد.

پس از رفتن مهمانها و ساعتی گپ و گفتگوی مجدد از هردری، خسته و کوفته راهی بستر شدیم چراکه فردا صبح قبل از ساعت 8 صبح باید کامیون را تحویل میدادیم وگرنه کرایه ی یک روز بیشتر روی گردنمان میافتاد. بد نیست بدانید که اثاث کشی در آمریکا به شدت سختی در ایران نیست و شما میتوانید با اجاره کردن یک کامیون، البته به رانندگی خودتان و نیز یک گاری کوچکی که در حمل وسایل بزرگی مثل یخچال از آن استفاده میشود به نام «دالی»؛ بسیار راحت تر وسایل را بارگیری کنید؛ چونکه تمام وسایل از روی یک سرسره ای متصل به کامیون، سوار و پیاده میشود و شما لازم نیست وسایل را تا سطح باربند کامیون با دست و نیروی کمر بالا ببرید. مهمترین خوبی کامیونهای بارکش(یو هال) این است که دیگه الاف راننده های بدقول نیسانی نمیشوید و بعد از اینکه وسایل تخلیه شد، کامیون را به نزدیکترین نمایندگی شرکت تحویل میدهید و دیگر نیازی نیست تا شهر مبدا آن را برگردانید.

۲ فروردین ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-13

قبل از ادامه ی خاطرات سه سال پیش بجاست یکبار دیگر فرارسیدن نوروز باستانی را به همه همدلان و هموطنان و همزبانان عزیزم تبریک عرض کنم. تحویل سال 1389 برای ما با بارش شدید برف همراه بود و همانطور که قبلاً گفتم ایالت میزوری عجیب ترین آب و هوا را دارد. در نهایتی که آب و هوا بسیار عالی و بهاری بود، پیش بینی هواشناسی درست از کار درآمد و طی چند ساعت همه چیز دیگرگون شد و دو روزی برف اجازه نداد که از خانه پا به بیرون بگذاریم و جز یک مختصر مهمانی و دورهمنشینی که با مقداد و خانمش و دیوید و کریستینا داشتیم، نه کسی آمد و نه کسی رفت و هرچند ایام تعطیلی نوروز در ایران ادامه دارد، در آمریکا همه ی مدارس از روز دوّم عید باز شد و برگشتیم به ادامه ی روال عادی زندگی . گفتنی است که طبق برنامه ی تحصیلی در آمریکا هر چند روزی که بخاطر یخبندان، مدارس تعطیل باشند باید بجای آن روزهای تعطیلی بهاری و یا تابستانی به سرکلاس و مدرسه بروند.
____________________________

همانطور که قبلاً گفتم دیشب آخرین شبی بود که در منزل برادرم خوابیدیم و امروز صبح با صدای دانا که داشت به لهجه ی نجببادی داد میزد که:« حمیدی !!! وخی!!» بیدار شدم و در فاصله ای که عبدالله برای آوردن کامیون اثاث کشی( یو هال-Moving Track) رفته بود، تخت اختصاصی او را که از جنس چوب بود و سالها عمر داشت، جهت اتاق خواب فاطمه آماده کردم و با آنکه هوا سرد بود، بارگیری وسایل را آغاز کردیم. بماند که جمال فقط یک تعارفی بیش نینداخت و کمردردش را بهانه کرده بود و جز خودم و عبدالله کمک دیگری نداشتیم. آنچه که مهم بود، همدلی و همراهی عبدالله و دانا بود و بس. وگرنه بچه هایشان با شک اینکه نکند آمدن ما باعث عدم توجه پدر و مادرشان به آنها شود؛ آنچنان اطمینان قلبی به حضورما نداشتند و گاهی هم برسر بعضی موارد گرفته گیری هم میکردند، مثلاً جمال از به امانت دادن یک فرش دست بافت توسط عبدالله سخت شکایت داشت و با اعتراض به او گفت:«یادت نرود، سه تا بچه هم داری؟» ولی عبدالله نه تنها اعتنایی نکرد، بلکه دو وسیله ی ورزشی را نیز افزون بر دیگر وسایل بار کامیون کرد!!؟؟

از آنجاکه قبلاً آقای «م.ک» ما را جهت شرکت در مجلس دور همنشینی سال تحویل در منزل ایشان دعوت کرده بود و عبدالله هم قبول کرده بود؛ اولین اذیت و آزارها از طرف دانا شروع شد و اعتراض داشت که چرا با او هماهنگ نکرده ایم و قبلاً صحبتی از شب نشینی در کنزاس سیتی در میان نبود وقرار بود مستقیماً به لکسینگتون برویم و ... سرانجام به آمدن با این شرط که راهی هتل شود راضی شد و با اینهمه حدود دوساعتی همگی ما آماده دم درب خانه ایستاده بودیم تا ایشان انواع لباس و دارو و غیره اش را آماده کند و به ما بپیوندد. در این بین یک اضطراب بدی زهرا را فراگرفته بود و خون خونش را میخورد و چپ و راست میرفت و میآمد و به من اعتراض میکرد و در این میانه عبدالله بیچاره شده بود گوشت قربانی که هم باید ناز و ادای دانا را به جان بخرد و هم زهرا و مرا به آرامش دعوت کند.

من با عبدالله که رانندگی کامیون را داشت همراه شدم و زهرا و فاطمه هم با دانا با ماشین دیگر همراه شدند و هرچند زهرا کلی انرژی و یا بقول خودش «امواج» صرف دانا کرده بود تا او را راضی به مهمانی آمدن کند؛ نشد که نشد و آنقدر اعصاب همه مان به هم ریخت که سال نوی 1386 را توی خیابانها تحویل گرفتیم و باید بگویم پس از ایام نوروزی که در جبهه ی جنگ ایران و عراق بودم، این بدترین شروع سال جدید بود که به چشم میدیدم. از طرفی دائم میزبان تلفن میکرد که پس کجایید و چرا نمیایید؟ از طرف دیگر ما سرگردان خیابانها بودیم تا شاید دانا راضی به آمدن بشود؟ از طرفی او مدعی بود که بیمار است و طاقت جمع را ندارد؟ از طرفی رودروایستی معروف ایرانی کلافه مان کرده بود و... آخرالامر دانا تا دم درب خانه ی میزبان آمد تا مسافرانش را برساند و حتی اصرار میزبان و مصطفی(دیگر برادرم) هم اثری نبخشید و با آوردن بهانه های مختلف و خشم همراه با گریه که سردرد دارد و لباس نو ندارد و ... راهی هتل شد و بیچاره زهرا که از شدّت استرس دست و پایش مثل جنازه ی گور سرد سرد شده بود و همه ی حاضران متوجه این حال و روز او شده بودند.

از شام شب عید جز دوسه لقمه ای نتوانستم بخورم و حال زهرا که بدتر از من بود و همین دو سه لقمه را نیز نتوانست فرو دهد. بالاخره عبدالله با رساندن دانا به هتل و با تاخیر بسیار به ما پیوست و در این فاصله من و فاطمه به اجرای موسیقی پرداختیم و او چند آهنگ فارسی را به عنوان آواز با سنتورمن همراهی کرد و هرچند که نوازندگی با این اعصاب درهم من آنچنان راحت نبود و درمقابل دیگران مدعی بودند که این یکی از شبهای عید پرخاطره ای است که تاکنون داشته اند و شاید هم به نوعی ما را تشویق میکردند تا تاثیر خاطره ی بد امشب را به فراموشی بسپاریم. با رفتن بقیه ی مهمانها، فرصتی دست داد تا با خانواده ی میزبان از هردر سخن به میان آوریم و تبادل تجربیات خوبی بود و از جمله اینکه آنها ایرانیان خارج از کشور را به چند دسته تقسیم میکردند:

گروهی که همان پناهندگان هستند و مخالفان رژیم حاکم در ایران را تشکیل میدهند؛ گروه دیگر که مدافعان سرسخت رژیم اند و لابد نان و آبی در این طرفداری خود میجویند و دسته ی آخر هم که مبلغین مذهبی و دیگر ادیان را شامل میشوند. آنچه که بطور مشترک در بین بیشتر ایرانیان وجود دارد همان اخلاق خاله و خاله بازی معروف ایرانیان است که همیشه ی عمر درحال تحقیق درباره ی روحیات دیگر افرادند و بجاست ما با پیشرفت روزافزون خود بهانه ای دست آنها ندهیم . از جمله کلاس زبان رفتن، طفره رفتن در پاسخ افرادی که قیمت اجناس و لوازم منزل را میپرسند و ....

از هرچیز که بگذریم سخن دوست خوشتر است و ذکر خاطرات گذشته ی عبدالله و دوستش آقای «ک» از روزگاران قدیم نجف آباد باعث شد که کمی از حال و هوای گرفته ی دلمان خارج شویم و بدنبال آن ساعت از 5 صبح ایران گذشته بود که در فرصت دست داده تلفنی به کورش زدم و آخرالامر نفهمیدم که مشکل او چه بود که اینقدر از کنترل شدن تلفنش نگران بود و آنطوریکه میگفت: هنوز هیچ نشده و با پخش خبر مهاجرت ما در سطح شهر، شایعه سازان دست به کار شده اند و مزحک ترین حرفی که بین مردم پخش شده بود، اینکه من در یک لبنیات فروشی به کار مشغولم و کارم هم ماست بندی است. در حالیکه آنچنان این وجود این شغل با تصوّر ذهنی مردم که شاید همچون داخل ایران است؟ خنده دار است که حد ندارد و کوچکترین کارخانه ی تولید ماست و لبنیات در آمریکا دست کمی از تمام مغازه های شهر من ندارد .

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

نوروز فرخنده باد



به نام یزدان پاک
«ای خداوند دگرگون کننده ی دلها و دیده ها
ای تدبیر کننده ی روز وشب
ای دگرگون کننده ی حالی به حالی دیگر
حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما..... آمین

امیدوارم عید با بوسه هایش، بهار با گلبرگهایش، سال نو با همه ی امیدهایش بر شما فرخنده باد. باغ رویاهاتان پرشکوفه، شکوفه های زندگیتان پربار، دل و روحتان شاد باد و تن و جسمتان به ناز طبیبان نیازمند مباد. اجازه میخواهم فرارسیدن فصل رویش گل و برافروختگی آتش اهورایی نوروز باستانی را به همه ی شما تبریک عرض کنم و امیدوارم که شمایی که دستتون به خوته کونی بند بود؛ هنگام خونه تکونی دلهاتون، ما رو دور نریخته باشید و من هم سعی میکنم که زیاد جا نگیرم و تا حد امکان مفیدتر باشم.

پیام نوروز این است که دوست داشته باشید و با محبت و عشق زندگی کنید که زمان همیشه از آن ما نیست و دوره ی غربت دستها به قربت دلها نزدیک خواهد شد. با آرزوی 12 ماه شاد، 52 هفته ی پیروز، 365 روز سلامتی، 8,760 ساعت عشق، 525,600 دقیقه ی خیر و برکت و 31,536,000 ثانیه ی آرامش برای همه ی شما عزیزان؛ هفت سین آریایی را در تقدیمتان میکنم:


سایه ی حق
سلام عشق
سعادت روح
سلامت تن
سرمستی بهار
سکوت دعا
سرور جاودان

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

سالروز پرواز مادر

شادروان محترم (طاهره) بهاریون - تولد 1299 - پرواز 28 اسفند 1383

ساعت 10 صبح 28 اسفندماه 1383 بالاخره چشم انتظاری مادر نیز به پایان رسید و بعد از 18 روز استقامت در برابر ارواح پاک اجدادی که همواره او را اصرار به رفتن میکردند؛ راضی به پرواز شد. امـّا قبل از آن باید بر بستر بیمارستان تمام این 18 روز را به جنگ با مرگ و میر میرفت تا دو فرزند خارج نشین خود را برای بار آخر ببیند و سپس با قلبی آرام، پرواز ابدی خود را آغاز کند. هرچه بود عشق مادر از نوع عشقهایی است که هرگز خاموشی نگیرد؛ عشقی است که چنان جراتی به مادر میدهد که حتی اصرار ارواح درگذشته گانی که به زمین آمده اند نیز بر آن غالب نمیشود؛ من چه میگویم عشق مادری حتی بیماری و بستر درد و مرگ را نیز شکست میدهد. این همان عشقی است که تا مادر نباشیم؛ معنی آن را نخواهیم دانست.

با آنکه همسر مردی مذهبی بود ولی ازعجایب است که نه اهل گریه و ماتم سرایی بود و نه از گرد غم بر دلها رضایتمند، وشاید هم، راز پروازش در آخرین پنجشنبه ی سال هم همین بود که دیگران را نیز بجای گریاندن و زانوی ماتم در بغل گرفتن، به خاطر بهترین علاقه اش یعنی نوروز و فصل گل و بلبل، وادار کند که به احترام بهار و سال نو، از غصه و غم بپرهیزند. مگر غیر از این بود که اعتقاد اجداد زردشتی مان نیز بر آن بوده که برای از دست رفته گانمان نباید بیش از سه روز سوگواری نمود و باید با انجام مراسم «دست شستن» از اموات، اجازه دهیم روح آنان با آرامشی کامل به سوی اجدادمان پرگشایند؟ پس اگرکه واقعاً دل به یاد آنها داریم باید ذکر خیر آنان کنیم و بس. امـّا چه کنم که بس دلم تنگ است؟ از همه بدتر دوری از شهر و دیار و غم غربت هم در این روزهای دید و بازدید نوروز بر این دلتنگی ها بیشتر دامن میزند و هرچه تلاش میکنم که شما را نیز اندوهیگین نکنم، نمیشود که نمیشود.

با این اعتقاد که روح او درکنار روح پدر، همیشه و همه وقت همراهم بوده و یار و یاورم و اگر اکنون دراین مکان و زمان هستم، هرگز و هرگز بدون نظر لطف آنها میسر نبود و نمیشد و ای بسا که با آنهمه چرخش و لحظات سختی که نقطه ی امیدم به یک تار بند بوده، اکنون «نیست» می بودم و این تقدیر خداوند و نظر لطف آنهاست که بودن اکنونم را تضمین کرده است؛ تلاش میکنم که انرژی مثبتی که او دوست میداشت را با ذکر خاطراتی از او به شما نیز منتقل کنم.

*** مادرم که او را «ننه» خطاب میکردیم در خانواده ای بیسواد بزرگ شده بود و خودش نیز سوادی آنچنانی نداشت و با اینهمه دیدنی بود که هر از گاهی یک کتابی را بدست گرفته و همچون کودکی که شعری را از بر است؛ انگشت بر خطوط چاپ شده ی کتاب میچرخاند و میخواند و دیدنی تر آنزمانی بود که از راه میرسیدیم و او را در حالیکه کتاب را وارونه دردست گرفته بود به روخوانی میدیدیم.

*** گاهی حس لجبازی افراد پیر به سراغش میامد و هرچه ما میگفتیم، او باید برعکس آن را میگفت و همین سبب میشد کسانی مثل من از سر غرور جوانی و ناپخته گی عصبانی میشدیم و یکبار که حسابی کفرم را در آورده بود با لحنی خشم آلود گفتم:« ببینید که چطور آمپر آدم رو میچسبونه؟» در این زمان بود که دیدم رنگ از رویش پرید و رو به خواهرم گفت:«ببین که این پسره چقدر بی حیا شده که به مادرش میگه«آنتن» او رو میچسبونم!؟؟» حالا کار ما شد بود قسم و آیه که بخدا !!! ننه گفتم آمپر و او هم با همان لجبازی معروفش میگفت: بسه بسه !!! دَلــَم کنی(گولم بزنی) بهتر از اونه که خـَـــَرم کنی !!!

*** یکی از رفتارهای همیشگی اش که برای همه آشنا بود این بود که گاهی ساعتها با گذاشتن یک چوب کبریت لای دندانهایش به نوعی از آن به عنوان خلال دندان استفاده میکرد و همزمان شعری را زمزمه میکرد و ما همگی فکر میکردیم که این شعری که دائم زمزمه میکند دارای پیامی غم انگیز است که او آنچنان با نغمه و نوایی سوزناک زیر لب زمزمه میکند. یک بار یک دنده خواهان آن شدیم که آن شعر را بلند بلند بگوید و ما بنویسیم. بماند که خودش با مرور بر معنی شعر، چیزی حدود 10 دقیقه از خنده لیسه(ریسه) رفته بود و نمیتوانست آن را واضح بیان کند. ولی وقتی هم که کامل برایمان خواند این ما بودیم که به این شعر جانسوز میخندیدیم . این دو بیت عامیانه چیزی نبود جز« دلی دلی زمونه / الای(الهی) یه پیر زن نمونه / مگه پیر زن چه کرده؟ / چوغ(چوب) «ک.و.ن.ی» گربه کرده»!!!

*** این اواخر هرچند واقعاً بینایی چشم و شنوایی گوشش کم شده بود؛ ولی هر ازگاهی هم چنان خودش را به کــَری مصلحت آمیز میزد تا بتواند غیبت کردن های عروس و دخترش را بهتر بشنود که بیا و ببین!!!! بقول خودش اگه نون گندم نخورده است، دست مردم که دیده است؛ او خود را خیلی دنیا دیده تر از این حرفها میدانست و هرگاه هم که از شنیدن خبری حسابی متعجب میشد میگفت:« ننه !!! با ای دوتا چشمی کوچولیمون چه چیزهایی که ندیدیم!!» اطرافیان هم برای اینکه از هوشیار و شنود کردن او با خبر شوند، شروع میکردند او را صدا زدن و از طرف دیگر او نیز زرنگ تر از این حرفها بود و جوابی نمیداد به این معنی که نمیشنوم. این حربه ی او کارساز بود تا اینکه من هربار که میخواستم شنوایی او را بسنجم و چند بار صدایش میکردم و جواب نمیداد میگفتم:« بچه ها!!! این پولها مال کیه؟» اونوقت بود که با سرعت برق و باد میگفت:« کو؟ لابد دوباره از توی جیب من افتاده!!!»

*** یکبار وسط روز به سراغش رفتم تا به او سری بزنم و چون عادت همه روزه ی تمام پسرها و دخترهایش بود که هر روز عصر سراغی از او بگیرند و به این واسطه از اخبار یکدیگر نیز با خبر شویم، آنموقع روز انتظار هیچ یک از بچه هایش را نداشت. من چون کلید به همراه نداشتم زنگ درب خانه را زدم و او پس از اینکه آیفون را برداشت؛ دو سه باری کیه کیه؟ گفت و سپس گوشی آیفون درب خانه را گذاشت و رفت و دیگه جواب زنگ زدنهای مرا نداد. راستش من سخت نگران شده بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد و به ناچار دست به دیوار شدم و ازبالای دیوار به داخل خانه پریدم و در نهایت تعجب دیدم که سرسلامت روی تختش نشسته و داره هرهر به من میخنده!!! وقتی ازش پرسیدم که «چرا درب را بازنکردی؟» همینطور که از خنده ریسه رفته بود گفت:« مَ صدات رو نشناختم و گفتم هرکی میخاد باشه؟ آخه اگه یکی از بچه هاست که همه شون کلید دارند و اگر هم غریبه است که لابد یه گدا گبوره!!!»

*** ازآنجا که برادر و عروس برادر و خواهر بزرگترش هرسه در ایام محرم مرده بودند؛ هر عاشورا به عاشورا یه جورایی ترسی ناخود آگاه او را فرا میگرفت که نکند زمان پرواز او نیز رسیده باشد؟ بهمین خاطر کارمان شده بود همگی گرد او جمع شویم و او را تسلی دهیم و با اینحال با لحنی سوزناک میگفت:« ننه !! برادرم روزی عاشورا رفت. خواهرم روزی تیغ رفت. عروس برادرم....» دیدنی بود که همینکه اذان ظهر عاشورا را میگفتند و حسابی مطمئن میشد که خطر از سرش دور شده؛ گـُل از گلش میشکفت و رو میکرد به ما که:«وخسید(برخیزید) یه قابلمه بردارید و برید از یه جا ناهاری نذری بیارید که شیکم گشنه دین و ایمون نیمیشناسه.»

*** آنچنان اهل روضه و منبر نبود و من هم «چنانکه افتد و دانید» بخاطر امورات جوانی و ارتباطات جوانانه سخت به خانه ی خالی احتیاج داشتم؛ یه بار با این تصوّر که از همه جا بیخبر است، تلاشی کردم که شاید بتونم دست به سرش کنم وبهش گفتم:«آخه تو چه جور مسلمونی هستی؟ وخی یه مسجدی، روضه ای، جایی برو» اون هم نگذاشت و نه برداشت و آماردقیقم رو به خودم تحویل داد که:«بسه !!! همینکه یه پتوهام و دو تا بشقابهام و قاشق هام و .... را برده ای و توی باغ واسه ی گرفتن عزا مرگت قایم کرده ای بسه! دیگه خونه ام رو نیمیذارم الوات خونه کنی!!!»

*** همانطور که میدانید تلفظ بعضی اسمها برای آمریکاییها مشکل است و روی همین اساس دانا زن برادرم عبدالله همیشه او را Abe صدا میزد. اولین باری که «ننه» او را ملاقات کرده بود؛ سخت از دستش عصبانی بود. وقتی علـّت را از او پرسیدیم در حالیکه ملاحظه ی حضور دانا را نمیکرد آهی کشید و گفت:« ننه!!! چه گویم؟ اگر گویم زبان سوزد/ گر نگویم مغز استخوان سوزد» من با شنیدن این شعر و ضرب المثل حدس زدم که حتماً یک دعوا و مرافعه ای بین آن دو رخ داده که اینجور میسوزد و مینالد. اصرار کردم که موضوع را برایمان بگوید و گفت:«خوره بگیرند این آمریکاییها با این اسماشون !! آخه بچه من چه عیبی داره که او رو «عیب» صدا میزنه!!!»

*** در سالهای دور و دراز گذشته در شهر نجف آباد هرگاه زنی را میخواستند دیوانه خطاب کنند او را «عمه مموم» مینامیدند؛ چرا که در آن دوران زنی سبک(شیرین) عقل زندگی میکرده که بخاطر نیم زبانی بودنش عبارت « من نون میخواهم» را «مَ مموم» تلفظ میکرده است. یکبار وقتی «ننه» داشته از حمام برمیگشته از بد شانسی اش زن دیگر پدرم(هووی ننه) سر راهش سبز میشه و یک متلک آبداری توی کار مادر میذاره و میگه: «عافیت باشه شما رو زحموم» ننه هم حس لطیف شاعرانه و هووگی اش گـُل میکنه و نه میذاره و نه برمیداره و میگه: «مرحمت شما کم نشه، عمه مموم»

******* و........... آرزو میکنم سایه پر محبت پدر و مادر همگی شما همیشه بر سرتان مستدام باد.

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

سفره ی هفت سین آمریکایی

تابلوی نقاشی هفت سین- اثر استاد حسین احیا - کاخ گلستان

از سه سال پیش که مهاجر آمریکا شده ایم، یکی از دغدغه های فکری من و خانواده ام، برگزاری مراسم سنتی نوروز و هفت سین مطابق با فرهنگ ایرانی است تا نه تنها روح و فکرمان را صیقل دهد؛ بلکه بچـّه هایم نیز از ریشه ی فکری و پیشینه ی فرهنگی نیاکانمان دور نمانند. امـّا دیگر عاملی که مرا به تدارک سفره ی هفت سین واداشته، معرفی آداب و سنن ایرانی به دانشجویان آمریکایی است و بهمین خاطر سفره ی هفت سین منزلمان برای چند روزی تا رسیدن روز 13 فروردین تزئین کلاس درسم خواهد بود.

از آن وقتی که همگی کمر همـّت به این کار بستیم تا این کار فرهنگی را به خوبی انجام دهیم؛ مجبور شدم تا حسابی در این زمینه تحقیق کنم و تا حد امکان اطلاع رسانی صحیح داشته باشم. بماند که سال اوّل به سبک ایران و رسمی باستانی از 20 روز به عید مانده «سبزه» را خیس کردیم و از آنجاکه بذرهای اینجا غالباً اصلاح شده بود، همواره خدا را شکر میکردیم که بجای همه ی هفت بذر جو، برنج، لوبيا، عدس، ارزن، نخود، کنجد، باقلا، کاجيله، ذرت و ماش به نماد هفت امشاسپندان(فرشته) در اندیشه ی زردشتی، فقط به سبز کردن گندم پرداخته بودیم و این هجوم ناگهانی گندم ها را به سمت بالا، دائم با قیچی مهار میکردیم.

چیزی که بود هیچ ایرانی دیگری در نزدیکی ما نبود و تنها مغازه ی ایرانی هم که در 2 ساعتی ما و درشهر کنزاس سیتی وجود داشت؛ آنچنان فعال نبود و نمیدانستم که مشکل کمبود «سمنو» را چه کنیم؟ بدتر از من عیال بود که یک دنده برروی سنتی بودن سفره هفت سین تاکید داشت و همواره حرف خودم را به خودم تحویل میداد و میگفت: مگر خودت نگفتی که؟ هفت سین باید دارای 5 ویژگی باشد:
1-نام آنها پارسی باشد. 2- با حرف سین آغاز شود. 3- دارای ریشه ی گیاهی باشد. 4- خوردنی باشد. 5 نام آنها از واژه های ترکیبی مثل سبزی پلو، سیرترشی، سیب زمینی و .... نباشد؟

گفتم: «خب که چی؟» گفت: «بر همین اساس موارد زیر غیر درست است مثل: سنبل و سکـّه و سماور و سوزن و سیخ و... چرا که نه تنها خوراکی نیستند؛ بلکه بیشتر آنها نیز واژه های غیرپارسی و تازی(عربی) و روسی و... هستند» راستش دیدم حرفش درست و نمیشه دیگه روی حرف او چیزی گفت. ولی وقتی حسابی ناچار شدم رو به او کردم و گفتم: «حالا تو میگی چیکار کنیم؟»

چنان حسّی گرفت که انگار حالا من از او مدرک و سند میخوام و گفت: «دکتر ناصر انقطاع معتقدند که با نگرشی به 20 میلیون واژه های پارسی نمیتوان جز 7 مورد زیر، چیز دیگری را برای «هفت سین» نوروزی پیدا کرد
1- سیر: نماد اهورا مزدا
2- سبزه: فرشته ی اردیبهشت و نماد آبهای پاک
3- سیب : فرشته ی سپندارمذ و زن و نماد باروری و پرستاری
4- سنجد: فرشته ی خورداد و نماد دلبستگی و عشق
5- سرکه: فرشته ی امرداد و نماد جاودانگی
6- سمنو: فرشته ی شهریور و نماد خواروبار
7- سماغ: فرشته ی بهمن و نماد باران »

راستش چنان از این یک به یک شمردن اعداد و اسامی هفت سین یه جورایی حرصی شده بودم که بهش گفتم: «حالا اصلاً کی گفته که باید حتماً هفت تا باشد و من میخوام 6 تا بجاش بذارم و مگه واجب خداست و آسمون به زمین میاد اگه کم و زیاد داشته باشه؟» اینبار دیگه خیلی برام دور برنداشت و بدون اینکه به کلافه بودن من اهمیتی بدهد سخنرانی علمی و فرهنگی خود را ادامه داد که: «ایرانیان کهن و مردم بابل عدد "هفت" را مقدس می شمردند، طبقات آسمان و زمین و سیارات و ستارگان (زهره، مشتری، عطارد، زحل، مریخ، زمین و خورشید) و روزهای هفته همگی هفت تا بوده اند.»

گفتم: «حالا میگی من چه خاکی به سرم بریزم که اینجا تک و تنها گیر افتاده ام و اصلاً بیا و از سکـّه استفاده کنیم. گفت: «البته بعضی ها معتقدند که میشه از سکه های تازه ضرب و تولید شده به نشانه ی برکت و سرشاری کیسه در کنارکتاب مقدس استفاده کرد؛ ولی به همون دلیل که از روییدنی ها و خوراکی ها نیست، نباید از آن بعنوان موارد اصلی هفت سین استفاده کرد. وگرنه امروزه هم از موارد دیگه ای برای تزئین سفره استفاده میکنند مثل: آینه و شمع که سمبل نور و روشنایی و شفافیت است و یا تخم مرغ رنگ شده که نماد نطفه و باروری و زایش و آسمان و جهان گرد است ویا ماهی زنده نیز که نماد سرزندگی و شادابی است. ولی چرا هیچکس نتونسته بگه که یکی از اینها رو میشه به عنوان هفت سین استفاده کرد؟ چون با حرف سین شروع نمیشوند.»

گفتم: «حالا خدا را باید شکر کنم که نمیخوای سه قاب از گندم و جو و ارزن به نماد هومت (= انديشه ی نيک)، هوخت (= گفتار نيک) و هوورشت (= کردار نيک) سبز کنی و بگی که هر کدام از دانه ها که بیشتر رشد کند؛ نشانه ای بر برکت و تولید خوب آن در آن سال است.» هنوز این حرف از دهنم در نرفته بود که باز همان حسّ دانشمندانه ی خود را گرفت و گفت: « اتفاقاً دکتر «بهرام فره وشی» مبنای هفت سين را چيدن هفت تا سينی يا هفت تا قاب بر خوان نوروزی می داند و به همین خاطر به آن «هفت سينی» می گفتند و بعدها با حذف «ی» نسبت به صورت «هفت سين» درآمد. برو خدا رو شکر کن که نمیخوام همه ی چيزهایی را که روی سفره میگذاشتند تهییه کنی!!!» گفتم : «مگه دیگه چی چی میتونه باشه؟»

گفت: «آب، سبزه، آتشدان، شير، تخم مرغ، آيينه، سنجد، سيب، انار، سکه، ماهی، نارنج، گل بيدمشک، نان پخته شده از هفت حبوب، بَرسَم (= شاخه هايی از درخت مقدس انار، بيد، زيتون، انجير در دسته های سه، هفت يا دوازده تايی)، خرما، پنير، شکر، کتاب مقدس و گلاب که بازمانده ی رسم آبريزان يا آبپاشان است (بر مبنای اشاره ی ابوريحان بيرونی چون در زمستان انسان همجوار آتش است، به دود و خاکستر آن آلوده می شود و لذا آب پاشيدن به يکديگر نماد پاکيزگی از آن آلايش است.)

راستش رو بخواهید دیگه مجبور شدم اون روی ایرانی وارم رو نشونش بدم تا ساکتش کنم و همراه با دادی مـــردانه گفتم: « خاب بابا !!! بسه! اصلاً همین حالا دست به کار میشم.» خلاصه ی کلام خودتان دیگه تصّور کنید که من بیچاره با چه دربدری اون یکی سبزه ی احتیاطی و اضافی را تبدیل به «سمنو» کردم. اونایی که توی ایران هستید برید و خدا را شکر کنید که این روزها توی هر محله و برزنی دیگ سمنو برپا بود و بجای کاسه ای کوچک برای سرسفره، قابلمه قابلمه نوش جان کردید و ما در حسرت یک قطره ی آنیم.

خاطرات آمریکا-12

شنبه 17 مارچ2007 است و یکی از روزهای تاریخ آمریکا به نام «سن پتریکز دی»St. Patrick's day . «پتریک» در ایرلند بدنیا آمده و چون این شخص صالح در گسترش مسیحیت و کلیسا سهم بالایی داشته، شایسته ی لقب Sanit از طرف «پاپ» شده است. معادل فارسی عربی «سنت» را باید کلمه ی «حضرت» دانست. گفتنی است که چون نژاد بسیاری از آمریکاییها به ایرلند برمیگردد، امروزه تقریباً درسرتاسر آمریکا سالروز تولـّد او را جشن میگیرند و از آنروزهایی است که همه مینوشند و نمادی از رنگ«س-ب-ز» شامل لباس، روبان، عینک، گل و ...رنگی با خود دارند و گاهی هم دیگرانی که با آنها همراهی ندارند را با پاشیدن اسپری، همرنگ خود میکنند.

امروز بیشتر وقتمان را به بازدید از گاراژ سیل Grage sael (حاجی ارزانی) گذراندیم و شانس با ما یار بود و وسایل ریز و درشت بسیاری را از یک خانه ای دوطبقه که تمام وسایلش را در معرض فروش گذاشته بود؛ خریدیم. از جمله 6 صندلی، میز ناهارخوری، کمد چینی، قفسه ی جا کتابی اعلا همگی جمعاً 140 دلار که قیمت تقریبی آن در بازار کمتراز 1000 دلار نیست و خدا پدر صاحب منزل را بیامرزد که قصد داشت کاملاً محل زندگی اش را به کشور یا ایالتی دیگر منتقل کند و خیرش نیز به ما رسید. و یا مورد دیگری که عبدالله از یکی همکارانش برایمان تدارک دید تخت خوابی دونفره بود که دست کم 450 دلار می ارزید و به 75$ خریدیم. جالب اینکه نوعی تخت خواب وجود دارد که به تخت خواب آبی Water Bed معروف است و بجای فنر و تشک ابری از کیسه و تیوپهایی پر از آب تشکیل شده است و شما در اصل برروی یک پوشش نازکی که بر روی تیوپهای آب کشیده شده است؛ میخوابید.

برای عصر بود که خسته و کوفته از نیافتن ماشین لباسشویی و اجاق گاز دست دوّم خوب، راهی فروشگاه شدیم و در همین حین و بین کفش من پاره شد و ناچاراً توی ماشین به انتظار نشستم و آنها پس از ساعتی دست از پا درازتر آمدند و برگشتیم سوی خانه و زهرا از شدّت خستگی دراز به دراز خوابید و دانا هم غــُرغرکنان از اینکه فقط تماشاچی هستیم و نمیتوانیم تصمیمی محکم بگیرم؛ پیگیر کار خود شد و من نگران و فکری که آخه با اینهمه مارک و مـُدل کدام را انتخاب کنیم؟ بازم به دوران زندگی ام توی ایران که یکراست میرفتم سراغ مغازه ی دوست و آشنایم و به نظر و تجربه های آنان اعتماد میکردم و کار را یکسره. عبدالله با دیدن نگرانی من موضوع را لو داد. نامردها خرید کرده بودند و مرا سرکار گذاشته بودند. جالب که نه تنها با راهنمایی یکی از فروشندگان، هر سه وسیله ی ماشین لباسشویی، خشک کن و اجاق گاز را به قیمت فاکتوری خریده بودند، بلکه خود شرکت متعهد شده بود که آنها را وصل شده و آماده ی استفاده، توی خونه مان تحویل دهند و بدینوسیله یکی از بزرگترین نگرانی های من از حمل و نقل و وصل کردن آنها برطرف شد.

چندنکته **یک: فروشگاههای بزرگ برای اینکه اجناس خود را زودتر به فروش برسانند و بدینوسیله هم زودتر به پول خود برسند و هم اینکه بتوانند مدلهای جدیدتری را جایگزین آن کنند، اجناس باقیمانده ی خود را به قیمت خرید و یا بصورت حراج با تسهیلاتی چون گارانتی، حمل و نصب رایگان و... به فروش میرسانند. **دو: بیشتر خرید و فروشها در آمریکا از طریق اینترنت یا همان Online انجام میشود و هرکس هر موردی که برای فروش و یا خرید نیاز داشته باشد؛ میتواند به دیگران اطلاع دهد و هرچند بسیاری از این وسایل دست دوّم هستند؛ ولی افراد بسیاری وجود دارند که فقط میخواهند دست و پایشان خلوت شود و حتی بعضی وسایل خود را بصورت مجانی Free عرضه میکنند و البته شما میتوانید با مطالعه ی ویژگیهای وسیله و دیدن عکسهای متعددی از آن وسیله تصمیم خود را بگیرید و پس از هماهنگی لازم با فروشنده نسبت به دیدن و بار کردن آن اقدام نمایید. سه: از آنجا که بیشتر سال در نواحی بسیاری از آمریکا بارانی و دارای آب و هوای شرجی است، نیاز شما به یک خشک کن Dryer در کنار ماشین لباسشویی حتمی است و آفتاب کردن روی بند و در معرض آفتاب حسرتی است که تا برنگردید توی ایران بردلتان میماند. برای همین علت است که باید بجای زدن گیره ها به لباسهای روی بند، تمام درب پلاستیک مواد خوراکی باز شده را کاملاً ببندید که یک شب تا صبح باز بودن درب باقی مانده ی چیپس و دیگر خوراکیها یعنی کاملاً مرطوب شدن آنها و دور ریختن حتمی آنها.

مریضی سخت زهرا و گوشه ای تنها خوابیدن او سببی شده بود که حسابی دلش بگیرد و با آنکه خودم هم دست کمی از او نداشتم و دنبال بهانه میگشتم و او را در گریستن همراهی اش کردم؛ امــّا دل اوهمچنان باز نشد و حتی تماشای فیلمی ایرانی هم ثمر نبخشید و چکه چکه شبنم بود که از گوشه ی صورتش میچکید. دانا با دیدن چشمان قرمز زهرا پی به حال روحی او برد و اینبار هردو سردرآغوش هم گرفته و خلاصه بدون هیچ زحمت و روضه و مداح، یک مجلس شام غریبانی راه افتاده بود که بیا و ببین. بهر حال حال جمالی نامرد را عشق است که حسابی مرا حسود خود ساخته و ظاهراً قرار ملاقات چند روز پیش او با دخترکی به انجام رسیده بود. مانده ام که تفاوت از کجا تا کجا؟ برای من دیدن زن عقدی خود و نامزدم هزاران شرط داشت و اینجا هر روز دیدار این و آن است که مدام تازه میشود و ایکاش که فقط دیدار خشک و خالی بود و بس. جمالی !!! الهی که هزاران وعده به شکمت بدهی و دختره سرکارت بذاره !!

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-11


امـّا همانطور که قبلاً گفتم؛ پس از سفر اولمان و دیدار از محل کارم، سفردومـّان به ایالت کنزاس و شهر کافی ویل بود که شروع خاطراتم با ذکر آن سفر گذشت. الان که دارم بقیه ی رخدادها را مینویسم پنجشنبه ی آخرسال است و روز گذشته «چهارشنبه سوری» بود و کورش از ایران زنگ زد و با دانستن اینکه از آش و خوراکیهای شـُل و کوری حسابی خوشم میاد؛ جای ما را خالی کرد. در بین گفتگوها یادی هم از پارسال داشتیم که خانوادگی به دشت و بیابان های اطراف نجف آباد رفتیم و زهرا پس از اینکه از روند کاری و ویزا کمی گفت؛ ناگهانی از کورش پرسید:« آقا کورش ! بوی رفتن میاید یا نه؟» کورش نیز نه گذاشت و نه برداشت و گفت «نه»!!! همین جواب قاطع و منفی او به زهرا سببی شده بود تا مدتها موضوعی برای خنده داشته باشیم. آنچه که کورش از جشن چهارشنبه سوری امسال(1385) میگفت؛ نبود هیچ بگیر و ببند پلیس و مأمور بود{ البته بعداً باخبر شدم که حدود نیم ساعت پس از اتمام مکالمه ام با کورش، ماموران سررسیده بودند و همه ی مردم را، حتی کسانی را که با خانواده فقط برای صرف شام گرد هم جمع شده بودند؛ مجبور به تخلیه ی پارک کرده بودند!!}

دیگر نکته ی قابل ذکر امکان گفتگوی همزمان با حج اکرم در داخل ایران و دخترش ملیحه در کانادا بود و این همصحبتی و دیدن همزمان تصویر یکدیگر توسط یاهو مسنجر و کامپیوتر، چنان انرژی بخش بود که من برای لحظه ای دلم به حال «ننه»(مادر مرحومم) سوخت که چطور نماند و این چنین امکاناتی را ندید و تکنولوژی امروز کجا و هر سه ماه به سه ماه چشم انتظاری رسیدن یک نامه ی هوایی و دستخط پسران در غربتش کجا؟ آنقدر اینترنت و کامپیوتر کارها را آسان کرده که خارسوی (مادرزن) گرانقدر!!! من هم کامپیوتری شده و از زهرا سراغ دفعه ی بعدی را میگرفت تا بیایند جلوی دوربین!! آنچه فراموش نشدنی است حال و احساس افراد است پس از دیدن چهره ی یکدیگر. مثلاً زهرا امروز کاملاً بی حوصله بود؛ امـّا پس از گفتگو با حج اکرم و خانم انتظاری آنچنان شنگول شده بود که زیر لب برای خود آواز میخواند و من و دانا زیرزیرکی میدیدیم و میخندیدیم.

جالبتر اینکه خانم انتظاری به سبب رابطه ی احساسی و اجتماعی خاصی که با زهرا داشت؛ وقتی برای اولین بار زهرا را دید، برای چند دقیقه ای فقط میخندید. او برایمان تعریف کرد که هنوز خبرمهاجرت ناگهانی ما داغ داغ است و افراد بسیاری از نوع مهاجرت ما او را سوال پیچ کرده بودند و حتی مادر یکی از دوستان زهرا به نوعی از دست زهرا شاکی بوده که با آنکه شب قبل از پرواز دخترش«م.ق» به درب خانه مان آمده بود؛ چرا موضوع را با او مطرح نکرده است؟ در حالیکه روزهای آخر زهرا حسابی شکننده و باریک بین شده و از فخر فروشی این و آن دلش شکسته بود و دختر همین خانم، همان شب با دیدن موتورسیکلتم با کلامی گوشه آمیز و لحنی آمرانه به زهرا گفته بود:« آآآ هنوز همان موتور را دارید و ماشین نخریده اید؟» و بین صحبتهایش بارها تاکید داشته بود که «بابام که خارجه... از خارج زنگ زده و گفته چی میخواید؟... ما هم شاید بریم خارج...خارج....خارج»

امروز 15 مارچ و آخرین پنجشنبه ی سال خورشیدی است و با عبدالله و زهرا خاطرات سال گذشته را مرور میکردم. پارسال(1384) در همین ایام مراسم سالگرد پرواز ننه بود و هنوز حال احساسی شب سالگرد را در نظر دارم که پس از مدتها نه در عالم خیال و بلکه به بیداری و با چشم اثیری، ننه را میدیدم که به عادت همیشگی اش، داشت باغچه ی گــُل را با شیلنگ آبیاری میکرد... امـّا کو آن مادر و کو آن خانه و کو آن چیدمان منزل و کو آن.... ؟؟؟ باورکردنی هم نبود که با رفتن او، حتی جمع گرم خانوادگی هم از هم بپاشد و به جرات او شمعی بود که فرزندان همچون پروانه به گرد او میچرخیدند و با خاموش شدنش، گرمی محبت های خانوادگی هم رو به سردی گرایید و اکنون ماه به ماه، بخت دیدار برادر و خواهر را نداریم چه برسد به اقوام دور و نزدیک.

هر مرد و زن تازه مهاجر حال و روز زنانی را دارند که طبق عادت ماهیانه شان، به هر بهانه ای دنبال دعوا میگردند، یادی کردیم از گفتگویی که با خواهرم داشتیم و پیشنهاد داشت که: بد نیست زنان در این مدت سیکل ماهیانه شان، پیراهنی بپوشند که عکس یک سگ روی آن باشد و اخطاری باشد برای دیگران که نکند هوس کل کل کردن و یک و دو کردن با آنها بکنند. از آنجا که من به این مورد توجهی نداشتم و یک و دو کردنم با زهرا تا مرز دعوا پیش رفت؛ به محض مشاهده ی نام یکی از دوستانش روی لیست اسامی یاهو مسنجر، سببی شدم تا آنها یک ساعتی به گپ و گفتگو باشند و کمی هم نخودچی خوری پشت سر ما شوهران خوب ایرانی داشته باشند، تا شاید حال و روزش بهتر شود و اتفاقاً هم اینچنین شد.

عصر و شب با آمدن عبدالله همراه او شدیم تا به برای خرید مرغ کنتاکی به فروشگاه برویم حضور مرد و زنی در فروشگاه نظرمان را جلب کرد. زیرا که زن روسری به سر داشت و پالتویی بلند به سبک مانتو و کفش کتانی او در کنار سبیل مرد همراهش سخت کنجکاومان کرد تا بدانیم آنان کجایی اند؟ جالب است که فرد مهاجر از بس دنبال یک همزبان و یک هموطن میگردد؛ دائم همه را از کشور خود تصوّر میکند و خدا نکند که یک نفری را بیابد که مثلاً اجدادش روزی روزگاری از سمت ایران رد شده باشند؛ آنزمان است که انگار به یکی از فرشتگان خوب خدا رسیده باشد؛ شوق و هیجانش حد ندارد. عبدالله مدعی بود که ظاهر لباس و رنگ پوستشان اینطور نشان میدهد که هندی یا پاکستانی باشند و من به کمتر از افغانی بودن آنها رضایت نمیدادم چراکه آنگونه بر حفظ حجابشان تعصب داشتند.

گفتنی است که آنها هم از دور به نوعی دیگر ما را زیر نظر داشتند و خلاصه، برعکس همه ی موارد مشابه اینبار زهرا بود که حساسیت داشت موضوع را کارگاهی کند و به همین سبب مرا واداشت تا بلند بلند صحبت کنم و آن مرد به محض شنیدن زبان فارسی، سلامی داد و با هم آشنا شدیم. با ذکر نام خانوادگی اش عبدالله از راه اصفهانی(نصرآبادی) بودن او را تشخیص داد و حتی برادر خانمش را که از معدود ایرانیان ساکن در اوماها بود را کما بیش از نزدیک میشناخت، چراکه هرچند اسم اصلی او بیژن بوده، ترجیح داده بود او را «ژوزف» که همان یوسف است خطاب کنند و .... آنچه که برای من جالب بود اثبات این شایعه که ثبت نام در قرعه کشی گیرین کارت لاتاری آمریکا واقعیت داشت و آنها هرچند دوسالی است که از طریق خانمش برنده شده بودند، ولی هنوز به طور کامل تصمیم به مهاجرت نگرفته اند و اکنون هر 6 ماه یکبار برای پیمودن روند قانونی اخذ سیتیزنی(اقامت دائم) آمریکا میایند و میروند.

خانمش «شمسی» فرهنگی بود و حتی مدتی هم در کهریزسنگ نجف آباد تدریس داشته است و هرچند 15 سال سابقه ی تدریس داشته است اکنون بدنبال سرنوشت، راه غربت را پیش گرفته است. او ما را نیز تشویق به پرکردن فرم ثبت نام لاتاری کرد و افزود که چنین چیزی نه تنها واقعیت دارد؛ بلکه کاملاً رایگان است و این فرصت را از دست ندهیم و بخت خود را اینگونه نیز بیازماییم. آنچه که یکی از دغدغه های او برای تصمیم گیری قاطع جهت مهاجرت بود؛ مسئله ی حجاب بود. برای من خیلی جالب بود که هزاران ایرانی حسرت او را میخورند و او به چه چیزهایی گیر داده که حتی اگر هم بخواهد همچنان آن را تغییر ندهد، اختیار با خودش است و بس.

امـّا به عنوان سخن آخر و جوک جدید بشنوید که وقتی به خانه برگشتیم یکی از حاضران با تفاخر طنزوار خود میخواست دلم را آب کند چونکه او در نبود من، یک «انبه» خورده اند. همانطور که میدانید واژه ی انگلیسی انبه میشود Mango حالا تصوّر کنید که این جمله ی فارسی انگلیسی چقدر خنده دار میشود: نبودی و من یه «من گـــو» خوردم. نکته ی دیگر اینکه دندانهای شیری فاطمه یک به یک شروع به افتادن کرده و طبق رسم اینجا، کودک باید دندانهای افتاده ی خود را زیر بالش خود بگذارد تا فرشته ی دندان Tooth Fairy آن را بردارد و بجایش پول بگذارد و از آنجاکه او سخت ننر داناست، بیچاره دانا باید این روزها حسابی پیاده شود و عوض یک دلار، به ازای هر دندان او 3 دلاری بگذارد و هرچه باشد بقول ضرب المثل فارسی« اگر برای او آب ندارد؛ برای من نان که دارد.»

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

به بهانه ی چهارشنبه سوری


قبل از هرچیز از اینکه این دوسه روزه به علـّت مسافرت نتوانستم مطلب جدیدی را خدمت شما ارائه کنم؛ عذرخواهی میکنم. راستش را بخواهید این مطلب را جهت انتشار اتوماتیک قرار داده بودم که ظاهراً کم سوادی بنده در زمینه ی کار با کامپیوتر عاملی شده بود که یک جای کار لنگ بزند و منتشر نشود؛ بهمین علت اجازه میخوام در همین جا از تمامی کسانی که با ارسال نظرات خود، بنده را نسبت به نوشتن بیشتر تشویق کرده اند؛ تشکر قلبی خود را ابراز دارم و اطمینان دهم که بنده تاحد امکان و با دانستن این واقعیت که شما عزیزان جهت مطالعه تشریف خواهید آورد؛ نسبت به نوشتن بیشتر ادامه خواهم داد و با اینحال بد نیست مطمئن باشید که بنده همچنان از خواندن و دانستن نظرات تک تک شما عزیزان خوشحال خواهم شد.

________________________

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که نسبت به تاریخچه ی جشن چهارشنبه سوری؟ معنی «سوری»؟ علت انتخاب روز«چهارشنبه»؟ چرایی برافروختن و پریدن از روی آتش، بیشتر بدانید؟ در این نوشته با مراجعه به کتاب جاودانه ی «شاهنامه» ی ابرمرد زبان و فرهنگ ایران زمین، فردوسی پاکزاد؛ قصد دارم تاحدودی جواب سوالات شما را در حدّ امکان بیان کنم؛ منتها چون مطلب طولانی میشود از ذکر ابیات مثنوی این شاعر بزرگ همیشه جاودان خودداری خواهم کرد. معنی کلمه ی «سور» در شاهنامه، مهمانی و جشن و سرور بیان شده است. براساس شاهنامه سیاوش«سیاه ور شن=دارنده ی اسب سیاه» در 7 سالگی مادر خود را از دست میدهد و پادشاه(کیکاووس) پس از چند سال، با دختری به نام «سودابه» که زنی زیبا و هوسباز بود ازدواج میکند.

سودابه با ملاقات و دیدن سیاوش، سخت به او دل میبازد و با چیدن نقشه ای، سیاوش را به کاخ خویش فرا میخوانند و ضمن تعریف و تمجید از زیبایی او، و نیز ابراز علاقه اش، او را درآغوش میگیرد و ضمن بوسیدن او، پیشنهادی از نوع بیشرمانه به او میدهد. امـّا سیاوش که بزرگ شده ی مکتب حضرت زردشت است، از این فکر سودابه سخت خشمگین میشود و همزمان ترک تالار کاخ سودابه، به او یادآوری میکند که او را همچون مادر میبیند و بس. سودابه از ترس برملاشدن واقعه، شروع به داد و فریاد میکند و درست به مانند داستان «یوسف و زلیخا» دامن پاره میکند و حتی با زخمی کردن صورت خود به عمد، گناه را متوجه سیاوش میکند.

با سر وصدای ایجاد شده، پادشاه و نگهبانان خود را باعجله به محل میرسانند و با مشاهده ی مظلوم نمایی سودابه، کار به جایی میکشد که سیاوش برای اثبات پاکدامنی خود و تردامنی سودابه، حاضر به گذر از آتش میشود. گفتنی است که برطبق شاهنامه، آن زمان سوگند خوردن به دوشکل بوده است. یک: ور(سوگند) خوردن که همان خوردن پودر «گوگرد» بوده و با زنده ماندن شخص سوگند خورده، دیگران پی به بیگناهی او میبردند. دو: گذر از تونل آتش. از قضا سیاوش سوار بر اسب سیاه خود در روز بهرامشید(سه شنبه ی آخر سال) به سلامت از تونل آتش عبور کرد و شاه به شادمانی این اثبات بیگناهی فرزند خود دستور داد مردم سرتاسر کشور از روز چهارشنبه تا ناهیدشید(آدینه/جمعه) جشن و سورچرانی برگزار کنند و از آنجاکه بعداً سرانجام سیاوش طی توطئه های نامادری اش سودابه به مرگی ناهنجار ختم شد، ایرانیان هرساله هردو مراسم گذر سیاوش از آتش(چهارشنبه سوری) و نیز عزاداری سالروز قتل ناجوانمردانه ی او(سیاووشون) را به نشانه ی اعتراض به حاکمان ظالم زنده نگهداشته اند و مطمئنم تا ایران و ایرانی زنده است، آن را زنده نگه خواهند داشت.

همانطور که میدانید جشن چهارشنبه سوری سمبلی است از اینکه وقتی نور میاید؛ ظلمت جهل و تاریکی از بین میرود و بدینوسیله ایرانیان بدی و زردی پلشتی ها را با قرمزی نور آتش میزدایند. امـّا اینکه این سالهای اخیر و بخصوص امروزه، چرا بعضی ها اینقدر نسبت به برگزاری آن حساسیت دارند وبعد از اینهمه سال وحتی در قبل از انقلاب هیچ مرجع تقلیدی نسبت به آن نظری نداده و اکنون فتواها صادر میشود!!!؟ امری است که برهمه ی شماها روشن است و نیاز به توضیح اضافی ندارد. در عوض من قصد دارم به بهانه ی شباهتهای یک مراسم آمریکایی با مراسم قاشق زنی که جوانان ایرانی با پوشیدن چهره ی خود برای بخت گشایی به درب خانه ها میرفتند؛ درباره ی جشن «هالووین» که چند ماه پیش برگزار شد، اطلاعات و خاطرات خود را دراینجا ذکر کنم. اینگونه جشنهای مشابه که در بیشتر فرهنگ ها وجود دارد؛ ریشه در اولین فرهنگ و مذهب فکری انسان دارد؛ بنام پگنیستPagan که بسیار زودتر از مذهب طبیعت گرایی بوجود آمده است و تقریبا ً برای هرچیزی، اعتقاد به یک خدا گونه (الهه) داشتند.

گفتنی است که در محل کار بنده نیز، تقریبا ً جشنی برپا بود و البته بخاطر همزمانی آن با جشن برداشت محصول؛ معمولا ً از «کــدوی» زرد، زیاد استفاده میکنند و یکی از سرگرمی های آنان کدو آرایی و یا تزیین کردن درب خانه هایشان است که در حد امکانشان بصورت ترسناک و گاهی هم دل بهم زن، جلوه پیدا میکند. معمولا ً بچه های قبل ازسن دبیرستان با پوشیدن لباسهای عجیب و غریب(کاستوم) از این خانه به آن خانه برای گرفتن شکلات و شیرینی میروند. از آنجا که معتقدند ارواح مردگان در چنین روزی به روی کره ی زمین میایند؛ برای ترساندن و فراری دادن آنها پوشیدن لباسهایی به شکل اسکلت و ترسناک زیاد رایج است. امروزه آنچنان مهم نیست که لباس آنها بد شکل و یا ترسناک باشد؛ بلکه بیشتر میخواهند یک تحولی در روال زندگی عادی خود داده باشند و ضمن دانستن سلیقه ی افراد، بهانه ای نیز برای شادمانی داشته باشند. بهمین علت است که هرکس دنبال آن است که امسالش با پارسال متفاوت باشد.

از آنجا که در محل کاربنده نیز این جشن برپا بود و همکاران من سخت علاقمند شده بودند که ببینند من چه سلیقه ای بخرج میدهیم؟ آخرالامر بدین نتیجه رسیدیم که خانمم و دخترم ؛ چادر و روسری به سبک ایرانی بپوشند و دروغتان نگویم؛ یهو هوس دختر بازی ام گرفت و دلم واسه ی اون مقنعه پوشان عزیز هم تنگ شد!! آخ !!! بابا شوخی کردم؛ حالا چرا میزنی !!!؟؟ خوانندگان عزیز با شما نیستم. نمیدونم چرا یهو خانمم داره مرا با قابلمه، مورد «مهر.ور.وزی» قرار میده!!؟؟ بماند که برای مرد ایرانی هیچگونه لباس سنتی سراغ نداشتم(البته بجز لباسهای اقوام که بنده جزو هیچکدام نیستم) آخر الامر همان لباسهایی که هنگام ورودمان به آمریکا پوشیده بودم را دوباره استفاده کردم و هاج و واج مانده بودم که مگه داشتم میرفتم عروسی شاه پریون که اینقدر خودم را به سختی انداخته بودم و اتو کشیده بودم.

امـّا اوج قصه وقتی بود که دمادم غروب هوس کردیم به رسم آمریکایی راه بفتیم و این دخترک 5/1 ساله ی خود را از خانه ببریم بیرون و از این خانه به آن خانه بگردانیم. لباسی که برایش تدارک دیده بودیم طرح یک کفش دوزک(عروس خدا) بود. اکثر خانه ها با دکورآرایی بیرون خانه هایشان و نیز روشن گذاشتن لامپ درب خانه، حضور خود را به بقیه اعلام میکنند. بعد از اولین خانه ای که رفتیم ، دخترم(فرین) کاملاً ماهر شده بود. چراکه با هربار رفت و آمدش چندتایی شکلات و شیرینی و حتی میوه ی تازه، به ارمغان میاورد و اگر خودش هم بهره ای نمیبرد، من و مادرش شکلات خوران بدنبال او میرفتیم تا برای هفته ها، شکلات مورد نیازمان را ذخیره کنیم. نکته ی آخر اینکه در گذشته ها رسمی وجود داشته که جوانان وقتی که به درب هرخانه ای میرفتند، با گفتن جمله ای تقریباً با این معنی که: «مرا با شکلات و پذیرایی ات میداری، یا اینکه من ترا با آزار و اذیت بدارم» اتمام حجت میکرده ؛ و چنانچه صاحبخانه او را تحویل نمیگرفته؟ با انواع روشهای همسایه آزاری مثل پرتاب تخم مرغ و آشغال و زنگ درب خانه را زدن و دررفتن و .... اهالی آن خانه را مورد مرحمت قرار میدادند.

گفتنی است که چون بنده سخت به زنده نگهداشتن آداب و سنن ایرانی علاقمندم، با نبود هیچ ایرانی در نزدیکی مان، هرساله با خانواده ام تا لب رودخانه ی میزوری میرویم و ضمن پریدن از روی آتش و صدها آرزوی خوب برای خود و خانواده و شما عزیزان، خاطره ای را به جمع خاطراتمان میافزاییم. بماند که دیگر ایرانیان هم با گردهم جمع شدن در پارک یا کنار دریاچه ای سعی به آموزش فرزندان خود میکنند؛ ولی هنوز برای من جای سوال است که آیا واقعاً گرفتاری های زندگی اشخاص آنقدر مهم اند که باید، بجای سه شنبه، این جشن را دو سه روزی زودتر و در روزهای تعطیل شنبه و یکشنبه برگزار کرد؟؟!!

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

قهوه خانه ی آمریکایی





این روزها مردم ایران درگیر شب عید و خریدهای آن هستند و ای بسا که نوشته های این وبلاگ، خواننده ای زیادی هم از داخل ایران نداشته باشد؟ حداقل من از نبود هیچگونه نظری در پانویس مطالب قبلی اینگونه برداشت میکنم. بهرحال در این مطلب قصددارم تجربه ام را از قهوه خانه های آمریکا خدمتتان عرض کنم. البته بجای قهوه خانه باید بگویم «چایخانه» چراکه توی همون قهوه خونه های ایران هم ، تا آنجایی که من یادم میاد؛ چای و قلیان و باقلوا و... بود که ارائه میشد تا قهوه. یکی از مواردی که میکده در آمریکا اهمیت دارد این است که سوای استراحت و تفریح و نوشیدن، محلی است برای ایجاد ارتباط با دیگران و دوست یابی. گفتنی است که اسم خارجکی «میکده» رو به انگلیسی، میگند« بار»Bar / Tavern. والله من چیزی که ندیدم، بار بود و ماشین باربری. حالا شاید به استعاره، وجود شاگرد پادوهای میفروش را «بار» میگند!!؟ که البته آنهم شاید فقط در گویش محلی ما نجف آبادی ها باشه ، که بمحض دیدن زیبارویی، با تعجب میگند: عجب باری!!!؟؟ بگذریم.

همین الان عرض کنم که قسمتی از نوشته ام، مربوط به آقایان است و به درد خانمها نمیخوره. آخه میخوام از در و دیوار و موزائیک و آجر و...بگم. پس بهتره خانمهای محترم، به بهانه ی آوردن چایی هم که شده؛ راهی آشپزخانه شوند تا من هم بتوانم با ذکر تجربه ام، کمکی کرده باشم؛ تا آقایان عزیز مومن، به روز من دچار نشوند. آهای خانم !!! خانم عزیز !!! با شما هستم؛ متوجه شدید؟ ننشینی و تا ته فصه ی مرا بخوانی و بعدش هم ، غـــُر بزنی که حیفی وقتم !!! اصلا ً همین حالا پاشو برو ظرفها رو بشور که مامانت حسابی دلخوره. آخه بنده ی خدا، راست میگه، مگه توی این کامپیوتر چی چیه که صبح تا شب میشینی و زل میزنی توش !!؟؟ مگه کار و زندگی نداری؟؟ بهر حال از ما گفتن بود و خود دانید.

یه روز دم غروب، این بچه داداش بی معرفت ما، بدونی اینکه به من بگه، با چندتا دوستاش اومد که بریم شکار. البته من هم اصلا ً (به جون همون عمه ام) روحم خبر نداشت و حتی پیش خودم هم فکرش رو نمیکردم که آخه توی این تاریکی شب چه جور شکاری، میشه گرفت!!؟؟ نگو که آقا میخواست حسابی بر دنیادیده گی من بیفزاید و این یه ذره دین و ایمونمون رو هم، حسابی چیز کنه. به عمرم جز مسجد و منبر جایی، نرفته بودم و حالا هم که رفتم، آخه رفتم. یه جا تاریک و بد. اه اه !؟ خدا از سر تقصیر همه ی بندگانش بگذره! بگو: آمین!!! براتون بگم که این«بار»ی که اینبار رفتیم آخه«بار» بود! چونکه مثل همه ی مشابه هاش، واسه ی یه استکان کوفتی، قیمت یه چهارلیتری اونرو میگرفتند و من هم چون مزاجم اصلا ً با اینجور نجسی ها، سازگار نیست؛ سفارش یه نوشابه دادم که فقط پول داده باشم و یه جام بسوزه و سوزش معده و دل، بماند برای آنان.

اولین چیزی که بمحض ورود توی اکثر میکده ها، شما را آزار میده، دود سیگار است که انگار این آمریکاییها نمیتونند بدون داشتن سیگاری روشن در دست، عزاشون رو بگیرند. مورد بعدی، وجود میز بسیار بزرگ و گردی است که در اصل، آبدارخانه ی قهوه خونه است و هرکسی میتونه روی یکی از صندلیهای پایه بلند آن بشینه و به فروشنده، سفارش خود را بده. خانم ها و آقایان ساقی(Bartender) هم، مثل پروانه ازاین مشتری به اون مشتری سر میزنند و با گرفتن پول بی زبان، بنا به درخواست مشتری، یک استکان، بطری، لیوان یا قوطی را جلوی مشتری میگذارد و با زرنگی خاصی، بقیه ی پول را بصورت اسکناس خـُرد به اونها برمیگردونه؛ تا برای پرداخت انعام به مشکل برنخورند. البته بیشتر افراد، آنرا در محل و ظرف مخصوص جمع آوری انعام ها میریزند؛ تا پادوهای مغازه، بتوانند آخر شب، بطور عادلانه و یا سهم از قبل تعیین شده، قسمت کنند و این دستمزد «عرق» ریخته شده را، ببرند برای زن و بچه شان .

چیزی که در قسمت آبدارخانه ی بار جالبه، سیستم کابینتهای رو باز آنجاست که بیشتر لیوان های شیشه ای، بصورت سروته، از سقف آویزان است و دسترسی به آنها را راحت تر کرده است. دیگه اینکه بعضی ها ترجیح میدهند، بجای نوشیدن قوطی های آبجوی آماده، از خمره هایی سفارش بدهند که نوشیدنی مخصوص افراد، با محتویات مخصوص و به سلیقه ی مشتری، مخلوط و به درون لیوانها ریخته شود. البته همه مجبور نیستند گرد سقاخانه بست بنشینند و بعضی ها هم، همزمان سرگرم شدن به انواع بازی بیلیارد و فوتبال دستی و ... و یا نشستن بر روی مبل و صندلیهایی که در همه ی فضای سالن بار قرار دارد؛ سفارش خود را به شاگردهای پادوی مغازه میدهند که معمولا ً همه ی آنها، مثل دانش آموزان مدرسه ای، فـُرم مخصوص با نام و آرم همان بار را پوشیده اند.

خانم ببخشید؛ مثل اینکه مامانتون داره صداتون میزنه !!! از اینجا به بعدش هم خیلی چیزی واسه ی خوندن، نیست، پاشو به درس و کارت برس!!! آفرین!!! آ ماشا الله!!! یآآآآ علـــــی !!! به سلامت. بله داشتم میگفتم که جنس درب و میزهای بار رو از چوب روسی و سفت ساخته اند و .... رفتند؟؟ آخیش ، حالا راحت شدم؛ نمیشه جلوی این خانمها، دوکلمه حرف مردونه و حسابی زد.... کجا بودیم؟ آهان!!! این خانمهای گارسون(Waitress) که معمولا ً حسابی جوونند، معمولا ً یه لباس آستین کوتاه میپوشند که راحت تر بتونند، سرویس دهی کنند، البته من یکی نفهمیدم که یقه و پاچه شلوارشون، واسه ی چی کوتاهه؟ یعنی زیاد هم باری ی ی ی ک نشدم بفهمم موضوع چی به چیه؟ آخه هرچی تلاش میکردم صورتم رو برگردونم، صحنه ها فجیع تر میشد؛ میدونید چرا؟

چون اون گوشه ی سالن، یه دکور و راهرویی باریک برای اجرای برنامه چیده بودند که مثلا ً خواننده و نوازنده و ... بتونند برند اون بالا و برنامه اجرا کنند. امـّا از بد حادثه و شانس من مثل اینکه اون شب گروه فرهنگی و هنریشون توی ترافیک گیر کرده بود که بجای اونها یه چهارتا از این پادوها عجله عجله بدون اینکه حواسشون به پوشیدن لباساشون باشه؛ همینطور هــُرتکی اومده بودند روی صحنه و نه اینکه هیچ هنری نداشتند؛ هی مثلی این دیوونه ها، به میله ها و ستون های صحنه ورمیرفتند و میمون بازی درمیاوردند. از خدا به دور که این آمریکاییها چندی دیوونه اند!!! خب زنیکه، اگه شعری، مقاله ای، چیزی بلد نیستی بخونی، مگه مجبوری ادا و اطفار و دیوونگی در بیاری و هی پشتک و وارو بزنی؟ تازه از اونها دیوونه تر، این مردا بودند که هی میرفتند جلوی صحنه، یه دلار میدادند و هی عطر و ادکلان اونا رو بو میکشیدند ببینند کدومشون عطر مشهدی زده اند و کدومشون عطری شابدالعظیم!!؟

خلاصه برادر بدندیده، سرتون رو درد نیارم، اوج ماجرا اونجایی بود که این رفیق نانجیب جمال، بلند شد و رفت درگوشی یکیشون یه چیزی گفت و اومد. منم تا چش باز کردم دیدم سه چهارتاشون ریختند دور و بری من و میپرسند کدوم یکی از شما «ویرجین»Virgin بود(والله من نمیدونستم مردا هم باکره میشند؛ مخصوصا ً اگه مثلی من دوتا بچه هم داشته باشند؛ بحقـّی چیزایی نشنیده) یه وقت هم دیدم با اشاره ی جمال، اونها ریختند رو سرم و هی یکی یکی، از فرقی سرم تا نوکی پام رو قلقلی می دادند و منم مثلی گوجه سرخ شده بود و بجایی اینکه من خنده ام بگیره، این جمالی و رفیقاش بودند که حالا بخند و کی نخند؟؟ مرده شوری ای شوخیهاشون رو ببره. آنقده حرص خوردم که حد نداشت. توی راه برگشت هم کلی با جمال یک و دو کردم که آخه این کارا یعنی چه؟ آخه اینکه اونا هر عزاشون رو بگیرند و تو هم نتونی دست بزنی و مثلی مجسمه باشی، چه فایده ای؟ این همون ضرب المثلیه که میگه «گناه بی لذت». اصلاً بگو ببینم این کوفتی هایی که تو میخوری؛ مگه چه حالی داره که من حالیم نمیشه؟ برو دیگه آدم شو!! بچسب به دین و عبادت!! میدونی چی جوابم میده؟

«زاهدا! من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغرو باده بود بر سر دستم به تو چه؟
توکه مشغول مناجات و دعایی چه به من؟
منکه در گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
تو به محراب نشستی، صنمی گفت چرا؟
من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه؟
تو بخوردی به جهان مال یتیمان، چه به من؟
من که در نزد خدا غرق گناهم، به توچه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
توکه خشکی چه به من؟ من که ترهستم به توچه؟»

با این حرفش چنان عصبانی شدم که با پشت دست محکم زدم توی دهنش. توی همین حین و بین بود که دیدم جیغ وداد عیال رفته بالا که: «چته نصف شبی چنگ و لگد میپرونی؟ دنده هام رو له کردی؟ وخی!!! حمید! وخی!!» وقتی که از خواب پریدم؛ تمام هیکلم غرق عــرق بود و ساعت نزدیک به 4 صبح بود. صدهزار بار خدا رو شکر کردم که همه اش خواب بود و بس. با خودم گفتم حالا که به موقع بیدار شدم بهتره پاشم برم دو رکعت نماز صبح بخونم. شما هم پاشید؛ برید به عبادتتون برسید که از این چش کور کردن توی این قوطی کامپیوتر هیچی در نیماید.

این نوشته تقدیم شد به دوست عزیزم«ک» که سخت از شعر بالا لذت میبرد و متاسفانه نام شاعر و بیتهای بیشتر این غزل را جهت اطلاع شما عزیزان نمیدانم.

۲۰ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-10

همانطور که قبلاً عرض کردم؛ هنگام خداحافظی با رئیس مجتمع آموزشی بود که تلفظ واقعی کلمه ی«wow» را فهمیدم. چراکه به محض اهدای گز اصفهان و نقاشی زهرا، پیرمرد با چنان احساس و استقبالی، شادی خود را را با عبارت«و َ ا ُ» بیان کرد که تا چند وقت من و زهرا تلاش میکردیم مثل آنرا تقلید کنیم و نمیشد. پس از ترک دفتر ایشان، باز به کالج برگشتیم و پس از تحویل کلـّی کتاب قطور و کت و کلفت انگلیسی درباره ی تاریخ آمریکا، نوشتار و ویرایش انگلیسی، نامه نگاری و ... و نیز هماهنگی با معاون مجتمع برای تاریخ شروع به کار و تدریس من یعنی 6 روز پس از نوروز سال 1386(27 مارچ2007) وسایل را به ماشین منتقل کرده و راهی برگشت شدیم. منتها با بازدید دوباره مان از سطح شهر، هرکس با دیدن یک چیزی ذوق خود را نشان میداد و از همه مهمتر عبدالله بود که با دیدن چندیدن اغذیه فروشی و رستوران به هیجان آمد و ما را دعوت به خوردن ساندویچ نمود و همزمان مرا با همان جمله های خوبش دلداری میداد که :« برو خدا را شکر کن که از خر افتادی و کلید روزی را جسته ای؛ اگر من خودم در سالهای آخر کاری و بازنشستگی نبودم، شاید که خودم این کار را میگرفتم؛ دیگه اگه مرگ میخوای برو....» !!!

از آنجاکه آدرس منزل جدید آقای محمد«ک» را وارد نبودیم، پرسان پرسان برگشتیم به سمت شهر کنزاس سیتی و آنچه که برای عبدالله هم جالب بود و آنرا ویژگی شهرهای کوچک میدانست آن بود که وقتی داشتیم با نقشه کلنجار میرفتیم تا راه را بیابیم، مردم رهگذر با پرسیدن این سوال که«میتونم کمکتون کنم؟» راهنمایی مان میکردند؛ در حالیکه چنین چیزی در شهرهای بزرگ به ندرت خواهید دید. در بین راه با سرزدن به یکی دو فروشگاه، نتوانستیم دسته ی گـُلی قشنگ و درخور ، به عنوان چشم روشنی منزل جدید آقای «ک» انتخاب کنیم و چون خیلی وقت بود منتظرمان بود؛ بیخیال هدیه شدیم و حدودای غروب بود که رسیدیم و «آ»، پسر 9 ساله اش را مشغول بازی با بچه های همسایه یافتیم و کلام شیرین فارسی را به محض ملاقات او، دوباره شنیدیم. گفتنی است که در آمریکا سالهای پر و تمام شده را به عنوان سن افراد به حساب میآورند. در حالیکه در ایران به محض پا گذاشتن فرد به سال جدید و پس از سالروز تولدش، سن فرد را یکسال بیشتر به حساب میآورند. مثلاً فاطمه با ورودش به سال نهم بعد از تولدش 9 ساله محسوب میشود در حالیکه در آمریکا هنوز 8 ساله است.

طبق حال و روح زیاده خواه هر انسانی، در آمریکا هم هرکس به دنبال رشد روزافزون مال و دارایی خود است و بقول دوست خوبم حج مرتضی احمدیان، همین هم باعث بیشتر شدن دارایی ها و بدنبال آن پر شدن چشم و دل آدم میشود. مثلاً بادیدن منزل جدید آقای «ک»، خانه ی فعلی خودمان، البته آن هم از طرف دانشکده ی محل کارم، آنچنان جلوه ای دیگر نداشت. بماند که عبدالله دائم اظهار امیدواری میکرد که آقای «ک» بتواند از روی گود بدهکاری ها و وام هایش به بانک برآید و این تغییر منزل و مهاجرتتشان به شهری بزرگتر، با این اوضاع بد اقتصادی و کاری، برایش گران تمام نشود؟ در مقابل وقتی که یاد جمله ی مصطفی میافتم که دو چیز باارزش در شروع زندگی جدیدمان در آمریکا داریم: 1- کار و 2- خانه؛ و جمله ی معروف«مفت و راحت باشه، کوفت باشه» باز دلم آرام میشود و میروم سراغ همان دل به هولی های قدیم و مشکل زبان و نحوه ی تدریس فارسی به دانشجویان انگلیسی زبان.

پس از آنکه به رسم آمریکاییها، آقای «ک» ما را برای از نزدیک دیدن منزل دوطبقه شان راهنمایی کرد و آرزوی مبارکی برایشان کردیم؛ همزمان صرف میوه، نشستیم به صحبت از هر دری و ازجمله حساسیتهای ایرانیان داخل و حتی خارج(آمریکا) نسبت به کارم و نحوه ی آمدنمان. ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که «ش» خانم آقای «ک» نیز از بیمارستان محل کارش رسید. من مادر محترمش را وقتی عبدالله به ایران آمده بود؛ ملاقات کرده ام. مادرش تـُرک زبان و اهل شهرکرد است و خودش نیز متولد آبادان و پدرش یکی از کسانی است که در منطقه ی نجف آباد به شغل قیمت گذاری زمین و خانه(علی خبره) مشغول است. او همسن من است و به سبب ازدواج با آقای «ک» موفق شده است به آمریکا مهاجرت کند و اویل ورودشان سختی های بسیاری کشیده است و حتی زمانی به شغل ترمیم لباس و خیاطی مشغول بوده است و وقتی برایش از مشکل زبان گفتم؛ پیشنهاد کرد که هرجا جمله ای را نفهمیدم؟ از آنها بخواهم دوباره و آهسته تر تکرار کنند و خوشبختانه آمریکاییها هم به دون هیچ مشکلی میپذیرند. جالب اینکه خود او نیز اوایل مشغول به کار شدنش، چندین بار میخواسته بخاطر همین مشکل، کارش را رها کند؛ ولی مقاومت کرده و آرام آرام همه چیز بخوبی پیش رفته به حدیکه الان همزمان شغل پرستاری، مشغول تحصیل و دانشجو نیز هست.

پس از شام(برنج و کباب ایرانی) برای دیدن عکسهای جشن تولد پسرشان به زیر زمین رفتیم که خود به تنهایی یک دستگاه منزل مستقل محسوب میشود. حضور افراد و عکسهایی که از مهمانی ها ی مختلف دیده میشد؛ بیانگر خاکی و خونگرم بودن این خانواده بود و عبدالله هم این موضوع را تایید میکرد و شاید همین موضوع سبب آن است که عبدالله بجز با چندتایی ایرانی و بیشتر نجف آبادی ها، رفت و آمد نمیکند و ترجیح داده است که تنهایی را از آن خود کند. پس از گذران چند ساعتی شب نشینی در کنار خانواده ی آقای «ک» با آنکه آنها حسابی اصرار داشتند که بمانیم؛ راه برگشت به اوماها را درپیش گرفتیم که عبدالله باید فردا صبح برود سر کار و جالب که از بس خسته بود؛ صبح دیر بیدار شد و با اینهمه رانندگی و تلاش او، به سرکار هم نرفت و.....
در این روزهای پایانی سال نکته ی قابل ذکری رخ نداد جز اینکه هر تعطیلی آخر هفته با مرور تبلیغات ضمیمه ی روزنامه ها، کارمان شده بود از این "گاراژسیل" به اون یکی رفتن و جستجوی وسایل مورد نیاز منزلمان. قابل ذکر است که این یک رسم بسیار خوب آمریکاییهاست که هرچند ماه و یا سال یکبار، در محیط گاراژ منزل و حیاط خود اقدام به فروش وسایل غیرنیاز و اضافی خود میکنند و اگر حوصله و وقت گشتن داشته باشید؛ وسایل بسیاری را میتوانید با قیمت مناسب پیدا کنید.

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-9


سفر اوّل
پس از به تعویق افتادن سفرما به شهر محل کارم بخاطر یخ و یخبندان و برف، برای سه شنبه 6 مارچ 2007 بود که بار و بندیل بستیم و با آماده سازی کادوی رئیس کالج(یک نقاشی ایرانی اثر زهرا) و شستن ماشین به سراغ عبدالله تا محل کار او رفتیم و سپس همگی راهی شدیم. برای رسیدن به مقصد، مسیرهای مختلفی وجود دارد و تمام بزرگراهها شماره گذاری شده اند و شما با وارد کردن کد مقصد مورد نظرتان به دستگاهی به نام جی پی اس G.P.S به راحتی میتوانید مسیرهایی را که توسط ماهواره به دستگاه راهنمایی میشود انتخاب و رانندگی کنید. البته قیمت اولیه ی جی پی اس تا 800 دلار هم بوده و اکنون حدود 300 دلار میتوانید گیر بیارید و بماند که من و عبدالله در یک حراجی حدود 75 دلار حسابی مفت خرید کردیم. با این حال عبدالله و حتی من استفاده از نقشه را با آنکه برای دیگران حسابی پیچیده و گیج کننده است؛ ترجیح میدهیم. بهمین علـّت او زودتر مسیرها را از روی اینترنت پرینت گرفته بود و برمبنای آن ایالت نبراسکا را به سمت میزوری ترک کردیم.

درست به یاد ندارم که بین راه جز گفتگوهای عادی و یا لذت بردن هزار باره از جنگلها و رودخانه ها و دشتهای سرسبز بین راه و از دور دیدن آهوهایی که میدویدند؛ چیز قابل ذکری رخ داده باشد. پس از صرف شام در یکی از رستورانهای بین راهی، برای ساعت 9 شب بود که به محدوده ی شهر کنزاس سیتی وارد شدیم و پس از رزرو اطاق در یکی از هتل - مسافرخانه ها به نام Holiday Inn در یکی دو تا از فروشگاههای اطراف چرخی زدیم و پس از کلی تحقیق و موشکافی سوراخ سـُمبه های هتل در کنار فاطمه، یار و همدم همیشگی ام برای اینگونه فضولی ها، سرنگون بستر شدیم. اتوماتیک و دریچه ی گرماساز دقیقاً بالای سر من بود و دائم خاموش و روشن میشد تا دمای اتاق را یکسان نگهدارد و کمکی باشد در کنار استرس این فکر که فردا چه خواهد شد؟ و نگذارد درست بخوابم. برای همین اولین کسی بودم که پس از حمام کردن، لباس پوشیده و آماده باش، منتظر دیگران شده بودم. برای ساعت 9 صبح بود که همگی حرکت کردیم به سوی شهر Lexington . از بدو ورودمان به این شهر بود که عجیب شهر را رویایی و دلچسب یافتیم و زهرا شروع کرد به غش و لیس کردن و حقّ هم با او بود و باور کردنی نبود که تقدیر و سرنوشت برای من اینگونه رقم بخورد که آن طرف دنیا و در قاره و کشوری دیگر، یک نجبباد و خیابان سعدی جدیدی در انتظارم باشد.

تا موعد قرار ملاقات فرا رسد گردشی در شهر خلوت و آرام 5 هزار نفری «لکسینگتون» داشتیم و از آنجا که این شهر درتاریخ آمریکا و شروع جنگهای داخلی آمریکا نقشی اساسی داشته و اولین درگیری ها بین مخالفان و موافقان برده داری از این نقطه شروع شده است، آنرا بعنوان یک شهری تاریخی میشناسند و سعی شده است تا ساختار قدیمی آن حفظ شود. برای همین شما خانه های قدیم ساخت بسیاری را میتوانید در جای جای آن ببینید. ساعت 11 صبح بود که به دفتر مجتمع آموزشی وارد شدیم و پس از هماهنگی با منشی، معاون «کالج و دبیرستان» به سراغمان آمد و به پیشنهاد ایشان تور آشنایی با کمپ و محدوده ی سازمانی مجتمع را از بازدید خانه ی سازمانی آینده مان شروع کردیم. این خانه در سال 1850 (حدود160 سال پیش) ساخته شده بود و هرچند قدیمی بود هنوز که هنوز است جلوه ی خاص خود را داشت. ساختمانی دو طبقه بود و به عکس سازه های امروزی آمریکا که بیشتر ساختمانها از چوب ساخته میشود، تماماً از آجر ساخته شده بود. بماند که آنقدر پستو و اتاق داشت که نمیدانیم چگونه آنرا پرکنیم و تنها نگرانی من از تاسیسات قدیمی آن است و خوشبختانه همه ی موارد رسیدگی و تعمیرات بعهده ی خود کالج است. هرچه بود آنقدر به دلمان نشست که زهرا از همین حالا دلش میخواست که آنجا بماند.

دومـّین جایی که بازدید کردیم سالن غذاخوری بود که همزمان بود با صرف ناهار دانشجویان و پرسنل. به جرات میگویم که به جز عبدالله همگی ما گرسنگی خوردیم؛ چونکه نه به نحوه ی سلف سرویس آنجا آشنا بودیم و نه میدانستیم که کجا برویم و بدتر از همه تشریفات خاص ورود منظم دسته دسته ی دانشجویان بود که چون شبانه روزی هستند؛ باید طبق آداب و نظمی خاص وارد میشدند و در مکان خاص خود مستقر شده و به ترتیب جهت انتخاب غذا وارد سلف سرویس میشدند. بدتر از بدتر عاملی که اشتهای ما را کاملاً کور کرده بود؛ اینکه علاوه بر آقای لیرمن(معاون مجتمع) آقای دکتر همیلتون(سرپرست آموزشی) و نیز یکی از استادان کالج(آقای اسکات نلسون) چشم در چشم ما دوخته و روبروی ما نشسته بودند و هرکدام کسی را گیرآورده و بمباران حرف زدن در میان بود. در همین اثنا آقای نلسون که علاوه بر تدریس درسهایی مثل فلسفه، ادیان و منطق؛ در تدریس زبانهای روسی و فارسی هم دستی دارد؛ دو سه تا از دانشجویان را صدا کرد تا چند جمله ی فارسی را که آموخته بودند؛ ادا کنند و البته این خود یکی از بزرگترین پشت گرمی های من خواهد بود که تا من از نظر زبان راه بیفتم؛ با او در یک کلاس و همکار خواهم بود.

پس از دید زدن ناهار، چراکه دو سه لقمه ای بیش نخوردیم؛ دانا و زهرا با دو تن از پرسنل زن و مسن همراه شدند تا به همسایه های مجتمع و ادارات مربوطه بیشتر آشنا بشوند و از اینجا به بعد بود که دکتر همیلتون راهنمای ما شد و تازه ما توانستیم برعکس ظاهر اولیه اش، پی به خونگرم بودن او ببریم؛ چراکه باب شوخی و خنده را با عبدالله راه انداخت و سوای آن، تا ریزترین نکته ها را هم توضیح میداد. همین بمباران اطلاعات بود که سبب شد مغزم قفل قفل شد و آن یک ذره انگلیسی دست و پا شکسته ای را هم که بلد بودم از ذهنم برود و نمیدانم اگر عبدالله نبود که هر ازگاهی بعضی سوالها را از جانب من جواب دهد؛ چه خاکی به سرم میکردم و احتمالاً از همانجا چنان فرار میکردم که دست هیچ بنی بشری دیگر به من نمیرسید. آخه تور آشنا شدن با محیط یک طرف؛ توضیحات ریز به ریز یک طرف، آشنایی با افراد مختلف از مدیر دبیرستان و دبیران گرفته تا یک به یک استادان کالج یک طرف، اسامی مختلف و نامهای ناآشنای آنان یک طرف، پیچ در پیچ بودن راهروها و اتاق ها یک طرف، استرس کاری یک طرف و بدتر از همه لهجه های گوناگون آنها، چنان فشاری روحی و روانی را برمن میریخت که حد نداشت.

بهرحال چاره ای نبود و باید همراهیشان میکردم و فضای ورزشی، آموزشی و غیره را نیز میدیدیم. در این بین عبدالله هم چاره ای نداشت و دور از ادب میدید که بخواهد همه چیز را به فارسی برای من ترجمه کند و تنها جمله ای را که به دفعات از او شنیدم آن بود که با هربار دیدن یکی از ویژگیهای مجتمع مثل ناهارخوری، استخر، سالن ورزشی بسیار بزرگ، میدان فوتبال و ... هی هیجانی میشد و رو به من میکرد و میگفت:« دیگه اگه مرگ میخوای، برو شیدون» و البته این همدلی او چنان باعث روحیه ی من میشد که اگر از دستم برمیامد همانجا او را با دکتر همیلتون یکجا خفه میکردم. تنها جایی که برای من کمی آرامش بخش بود؛ دیدار از کلاس آقای اسکات نلسون بود. ایشان عجیب به فرهنگ شرقی و بخصوص مذهب زردشتی علاقمند بودند و در و دیوار کلاسشان با نقشه و عکس و پرچم و صنایع دستی و الفبای فارسی و روسی تزئین شده بود. گفتنی است که کلاسهای کالج، هیچ شباهتی به کلاسهای ایران نداشت و همه ی کلاسها و دفتر کار افراد، به نوعی اتاق شخصی آنها محسوب میشود. چونکه علاوه بر عکس زن و بچه و خانواده شان، تزیینات و دکوراسیون محیط از میز و کتاب و کتابخانه ای کوچک گرفته تا گل و گلدان و حتی وجود کلکسیون تمبرهای پستی گوشه ی ویترین و... برمبنای علاقه ی شخصی هر استادی، متفاوت انجام شده بود. ضمناً وجود 8 تا 10 میز وصندلی در محیط کلاس، تعداد دانشجویان را در هر ساعت کلاسی نشان میداد.

آنچه که برای من جالب بود، پا به سن بودن بیشتر پرسنل و استادان کالج و مخصوصاً رئیس مجتمع بود و ظاهراً من یکی از جوانترین ها بحساب خواهم آمد. رئیس مجتمع که فامیلی شبیه به «کوچک زاده» در فارسی داشت، مردی کاملاً جاافتاده و متواضع و خونگرم به نظر میآمد و ما را در دفتر بزرگ و بسیار زیبای خود پذیرا شد. خوشبختانه فرصت نشد که بخواهد سوالی از من بپرسد امـّا در بین صحبتهایش به این اشاره داشت که هدف از حضور من فقط تدریس فارسی محض نیست و آشناکردن دانشجویان با فرهنگ و تمدن ایران زمین از جمله ی مهمترین اهداف آموزشی است و پس از زبانهای اسپانیایی، روسی، فرانسوی، فارسی وعربی، تصمیم به اضافه کردن واحد درسی زبان چینی و آلمانی به همین زودیها در برنامه ی دانشکده دارند. در آخرین لحظات قبل از خداحافظی با ایشان بود که تلفظ واقعی کلمه ی WoW را در قبال اظهار شگفتی و خوشحالیش بخاطر تقدیم یکی از نقاشیهای زهرا شنیدیم و با خود گفتم کو آن مدرس پر افاده ی زبان توی ایران که تلفظ این کلمه را در کتابهای آموزشی زبان، برایمان« اووو» گفته بود.

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

نظام حکومتی آمریکا


نظام حکومتی ایالات متحده ی آمریکا حکومتی است که براساس قانون اساسی و سیستم حکومت فدرال(سراسری و مرکزی)، و طبق اصول «د.م.و.ک.ر.ا.س.ی» یا حکومت «مردم بر مردم» پایه گذاری شده است. این نظام، باید ضامن آزادی تک به تک اهالی آمریکا باشد. آمریکاییان به هر نوع تمرکز قوا، در حکومت، چه در غالب رئیس جمهور یا رهبر، مشکوک هستند و به همین علّت، قانون اساسی آنها طوری وضع شده که از استبداد جلوگیری شود. لذا رئیس جمهور که بالاترین مقام قوّه ی مجریه Executive Branch را دارد، نمی تواند به تنهایی عمل کند و خواسته های مردم را نادیده بگیرد. دو مجلس «نمایندگان» (شورا)Representative و «سنا» Senate که مجموعا ً «کنگره»Congress (عکس ضمیمه) و یا همان قوّه ی مقنّنه Legislative Branch را تشکیل میدهند؛ اگرچه اساسا ً وظیفه شان وضع قوانین برای اداره ی امور است؛ رئیس جمهور را در اداره ی مملکت کمک و راهنمایی میکنند و به نوعی «حکومت»را تشکیل میدهند. و حتی در بعضی موارد، رای رئیس جمهور را نقض میکنند .

بخش سوّم حکومت، قوّه ی قضاییه Judicial Branch است که «دیوان عالی» Supreme Court در راس آن قرار دارد و و ظیفه ی آن تفسیر قانون اساسی Constitution و حمایت از حقوق مردم است. طبق مفاد متمم قانون اساسی، که 10 ماده ی اوّل آن بنام «منشور حقوق فردی» Bill of Rights موسوم است؛ هر آمریکایی از حقوق شخصی و خاصی برخوردار است و دولت نمیتواند آن را سلب کند؛ از جمله: «آ.ز.ا.د.ی» بیان و قلم، اجتماعی، اعتقادات 30یا 30 ویا« م.ذ.ه.ب.ی». از بعضی جهات طریقه ی انتخاب رئیس جمهور در آمریکا، مختصّ به نظام سی.یا.30 این کشور است. هر 4سال یکبار هر یک از احزاب کشور بر اساس نظرخواهیهای مقدّماتی در ایالتهای مختلف، یک نامزد(کاندیدا) برای رئیس جمهوری تعیین می نمایند. البته افراد مستقل هم میتوانند تحت شرایطی نامزدی خود را اعلام نمایند. آنچه که مهم است شیوه ی پیچیده ی رای گیری در آمریکا، همگی براساس انتخاب شایسته ترین، با راهنمایی افراد نخبه(سانترال کالج) است و کمتر فردی می تواند با شعارهای فریبنده و اغواکننده(پوپولیستی) بر سرنوشت کشور مستولی شود.

در انتخابات ایالات متحده بر طبق قانون اساسی زمان های مشخصی برای رای گیری و نیز انتخاب رییس جمهور و ...تعیین شده که بیش از 200 سال است؛ تغییر نکرده اند. چند تاريخ معين براي انجام انتخابات وجود دارد از جمله، انتخابات رئیس جمهوری که در سه شنبه ی بعد از اولين دوشنبه در ماه نوامبر انجام میشود. اين تاريخ و روشي كه در سال 1845 توسط كنگره برگزيده شد، براي جلوگيري از بي نظمي و اشتباه بود. ماه نوامبر به این دليل كه زمان درو بوده و كشاورزان زمان لازم براي رأي دادن را داشته اند؛ انتخاب شده است. انتخاب سه شنبه بدين دليل بود كه فاصله لازم را از يكشنبه، روز کلیسا واستراحت مردم دارد. افراد روز دوشنبه از محل زندگی خود با اسب و گاری راه میافتادند و پس از انداختن رای خود در روز سه شنبه و استراحت، روز چهارشنبه به شهر خود برمی گشته اند و... هرفرد رای دهنده ی تبعه ی آمریکا، که از کلیه ی حقوق مدنی خود برخوردار است و قبلا ً در دفاتر مخصوص، ثبت نام کرده است؛ فقط در همان محل و شهری که از قبل اعلام کرده است؛ میتواند رای خود را به صندوق بیندازد. گفتنی است که تاکنون هیچ یک از نامزدهای مستقل نتوانسته اند برنده باشند و همیشه یکی از دو حزب اصلی کشور، یعنی دموکرات و جمهوریخواه برنده بوده است. شکست در آمریکا نه تنها آبرو ریزی محسوب نمی شود بلکه بسیار پیش آمده که رئیس جمهور منتخب، رقیب هم حزبی خود(مثل خانم کلینتون برای اوباما) و یا غیر حزبی خود را برای کابینه ی خود، بعنوان وزیر و یا مشاور برگزیده است.

در باره ی خط مشی کلّی کنگره، گفتنی است که با وجود اعتقادات اجتماعی و صی.یا.صی مختلف ، همواره تلاش برآن بوده که با یکدیگر همکاری داشته باشند و اگر یکی از اعضای کنگره بخواهد بحثی را مطرح نماید و احتمالا ً با نظر گروه مقابل تضاد داشته باشد، نه تنها جهت طرح در کنگره او را یاری می دهند، بلکه در بدست آوردن رای لازم مشارکت میکنند و در عوض، در موارد متقابل از همکاری او برخوردار می شوند.هریک از 50 ایالت هم برای خود، نظام حکومتی مشابهی برای اداره ی امور داخلی خود دارند. یعنی بوسیله ی فرماندار(حاکمGovernor) و مجالس نمایندگان و سنای ایالتی که توسطّ مردم ساکن آن ایالت انتخاب می شوند؛ اداره میگردد. حکومت فدرال(مرکزی/سراسری) بیشتر به مسائل عمومی و کلّی جامعه و روابط کشور با دولتهای کشورهای دیگر رسیدگی میکند؛ در حالیکه حکومتهای ایالتی منحصرا ً به امور داخلی ایالت خود می پردازند. برای همین می بینید که بعضی قوانین یک ایالت با ایالتی دیگر متفاوت است؛ ولی با این حال باید قوانین وضع شده با حکومت فدرال موافقت داشته باشد.

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

خاطرات آمریکا-8

پس از تلفنهایم به ایران، با حضور عبدالله و مرخصی داشتن او صبح روز دوّم حضور در آمریکا را با تغییر دکوراسیون اتاق نشیمن و مهمانخانه شروع کردیم و پس از دو یا سه ساعتی، با ضعیف شدن بدنم و اوج پیدا کردن سرماخوردگی ام به جا و بالین افتادم و دو- سه روزی را در ضعف کامل و بستر بیماری بودم و بالاجبار مصرف آنتی بیوتیک و سوزن پنی سیلین را شروع کردم و زهرا هم مجبور به سوزن زدن شد و از بس دست وپایم بالای کپسولهای گران قیمت آموکسی سیلین(در آمریکا) میلرزید؛ مجبور شدم دو بار به آقا مرتضی قدیریان و مجید قائدی تلفن کنم تا مقدار(دوز) مصرف حداقل را بپرسم. درست به یاد ندارم که چه نکته ی قابل ذکری رخ داد؟ فقط اینکه برای ناهار بود که ریحانه و کری(شوهرش) و «تایلر» پیتزا به دست آمدند.

گفتنی است که تایلر(پسر کری) 11 سال دارد و کری او را در 17 یا 18 سالگی تولید کرده است و چون مادر پسرک، کمتر از 18 سال سن داشته با شکایت به دادگاه، نه تنها او را که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر مینماید؛ در سن نوجوانی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال را به شدّت جلوگیری میکند، کلـّی دردسر پشت سر گذاشته است و اکنون تایلر، با پدر و مادر کـُری زندگی میکند و عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری دارد. پس از ناهار زهرا برای انجام بعضی کارهای اداری و پستی ریحانه همراه او شد و کری و پسرش هم در فرصتی که دست داد؛ در ادامه ی کادوها وسی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ شروع به آموزش فاطمه از روی کتابی برای تقویت زبان او کردند.

دمادم غروب، هرچند آرام آرام برف میریخت؛ به خواهش ریحانه که میخواست دوباره برگردد با او همراه شدیم تا به خانه ی آنها در ایالتی دیگر(Iowa) برویم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتاً که خانه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد، عشق سینما بود و در زیر زمین خانه اش برای خود یک سینمای خانه ای تدارک دیده بود و در و دیوار از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصاً «مرلین مونرو» پر بود. به تصوّر اینکه راه بندان برف شده است و برمیگردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سردرآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی دیگر و فرعی پیدا کرده بودند. گفتنی است که عجیب از این شهر قدیمی مذهبی کاتولیک نشین سفید پوش در برف خوشمان آمد و باز یکی دیگر از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا را تقریباً لمس کردیم.

خانه شان دوطبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از آنها یعنی ریحانه و کـُری بود. و به سبک خانه های دانشجویی هرکدامشان کرایه و پول آب و برق و... را میدادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و... از آن اوست و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و ... میداشت و آن دو تقریباً همخانه محسوب میشوند. چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها میبود و پلیس تمام کامیونها را در بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم هم برف سنگین چنان راهها و کوچه ها را غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ماهم به ایالت میزوری و محل کار آینده ی من هم به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته را به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مان مشغول بود.

هرچند بیشتر خریدهای لازم را باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مان در شهر محل کارم انجام دهیم؛ خدا را شکر که توی خانه ی عبدالله آنقدر وسایل اضافی به حدّ فراوان یافت میشود که آنچنان وقت و پولمان برای این موارد هدر نخواهد رفت. روزهای دیگر هفته ی دوّم ورودمان به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و آنچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:
*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و...
*** در شب آخر خروجمان از ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» را به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسباند؛ تا شاید هم بخت او باز شود و آمریکا هم قسمت او بشود. خنده دار تر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگوییم که ای منجی! ظهور کن!!!

*** تماس علی آقا ایزدی و حبیب شایگان که نیمه شب ایران پس از اولین نشست دوباره ی بعد از محـّرم با دوستان برگشته بودند و حال خوش خود را با من تقسیم میکردند و با معرکه ای که کورش پشت سر من گرفته بود؛ میخواستند یک کامیون جاروب از ایران بفرستند تا من برای دعوت دختران آمریکایی به خانه ام، لای در خانه بگذارم و نکند که کمبود جارو داشته باشم.
*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی را داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با آنها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی را از دیگران میشنیدیم.
*** دیدار از یک فروشگاه - پمپ بنزین(معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی آنجا و هرچند جمال چشمش حسابی یکی از دو تا دختر تاجیکستانی را گرفته، من فقط با برادر یکی از آنها چند کلمه ای فارسی همسخن شدم.

*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از آنها بیش از 30 سال بود و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و امروز سخت به کارمان آمده بود.
*** روند رو به رشد و سریع فارسی آموزی دانا و مخصوصاً جمال که حسابی علاقمند تور کردن دخترک تاجیکی شده بود.
*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش برایش رخ داده بود و از آن روز تا حالا بخاطر و بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشود که تا چه مبلغ میتواند بیمه ی بیکاری و تصادف و... بگیرد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با آنها ارتباط برقرار میکند و هرجا که حیوانی خانگی ببیند، زود رفیق میشود. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملاً فرمانبر او شده و دیدنی است که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میروند و او به شدّت از فاطمه مراقبت میکند.

*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برایم سخت جای تعجب داشت. چراکه هرچند اتاقش کاملاً مستقل بود و به راحتی میتوانست رفیق بازی کند؛ گوشه ی عـُزلت برای خود اختیار کرده و جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با کسی دیگر رفت و آمد نمیکند. گفتنی است که Derek با آنکه حسابی گـُنده بک بود؛ عجیب آرام و ساکت بود و همچون عضوی از اعضای خانواده ی عبدالله گاهی میرفت و میامد. جالب اینکه شغل او ارتباطی مستقیم به هیکل گنده ی او داشت و شبها در کازینوها و کلوپهای رقص بعنوان گارد امنیتی مشغول به کار است. او هم مثل عادت بیشتر آمریکاییها، دائم نوشیدنی مورد علاقه اش چای-یخ Ice Tea به دست داشت و خودش از همین کار نیمه وقتش راضی بود، چراکه لااقل خرج و مخارج عادی خودش را میتوانست تهیه کند.

البته عامل اصلی درجا زدن بیشتر جوانان آمریکاییها، تنبلی آنهاست؛ وگرنه اگر کسی تن به زیر کار بدهد؛ حتی بصورت نیمه وقت، به راحتی میتواند خانه و ماشین را که از اولین احتیاجات افراد است؛ تامین کند و حتی گاهی هم خرج قرتی بازی های خود کنند. یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحی است. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایج است منظورم است. در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین را پول بدهند تا با خرید موتوریسکلتهایی معمولاً غول پیکر، بتوانند در طول سال یک تا دوماه آنرا برانند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گران بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط همین کافی است که بدانید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید آن از کمپانی تحویل گرفته است.

*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش از او خواست تا به فکر تهیه ی یک ماشینی دست دوّم برای ما باشد. گفتنی است که همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاید حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میافتد و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتا ی کـَمری تولید 2001 را (اکنون 1389 ایرانی)میتوان به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان خرید.
*** آقای کرباسی در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی جمله ای را به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش آمدید». این جمله همچنان در گوشم زنگ میزند و سخت فکرم را مشغول کرده است و نمیدانم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی میکنند و فکر میکنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای ندارد؟ آیا میفهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدمی چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟

خاطرات آمریکا-7

بیشتر ساعات شب را به گپ و گفتگو سر کردیم و بماند که عبدالله با هر اشاره و شنیدن کلمه ای، چیزی حدود 30 یا 40 سال به زمانهای گذشته برمیگشت و در این بین که خاطراتی از خانواده و یا دیگران نقل میکرد؛ محال بود از هر چند کلمه اش یکبار ذکری از اسم«آقا» (مرحوم پدرمان) نیاورد و حتی صدایش نلرزد و اگرهم که میسر میشد؛ اشکی هم نریزد. من در تعجبم که این چه عشقی است که او به آقا دارد؟ درحالیکه آنچنان هم مورد لطف و مهربانی های او قرار نگرفته؟ واگر هم سالهای دوری وغربت او را چنین رقیق القلب کرده، چرا نسبت به «ننه»(مادرمرحوممان) اینطور دلبسته نیست؟ بهرحال روحیه ی ما هم آنچنان جا نبود که بتوانیم دل تسلای او باشیم و به محض تعارف جمال، همگی راهی زیر زمین شدیم تا در کنار لذت بردن از سوختن چوب و آتش شومینه، گپ و گفتگویی بیشتر با او داشته باشیم. گفتنی است که اتاق خواب ما متعلق به سلیمان است که این روزها بیشتر ترجیح میدهد در خانه ای که پدر دوست دخترش برایشان تهیّه دیده است؛ به سر ببرد . اتاق فاطمه هم همان اتاقی است که بارها با Web Cam از توی ایران دیده بودیم و دراصل اتاق مطالعه و استراحت عبدالله است.

در مقابل، جمال برای خودش در طبقه ی پایین، یک تخت و پادشاهی تدارک دیده است که بیا و ببین. هرچند در گذر زمان این طبقه بیشتر به انباری تبدیل شده بود تا محل آماده ی سکونتی برای یک خانواری مستقل، ولی جمال به سلیقه ی خودش از همان ریخته و پاشیدگی و شلوغی فضا، استفاده ی بهینه می برد و همین اجاق هیزم سوز برای او از همه چیز بیشتر می ارزید. گفتنی است که دربین صحبتهای دوطرفه مان متوجه شدم که عبدالله او را از سیگار کشیدن و یا نوشیدن منع کرده است و ... من او را اطمینان دادم که هدف پدرش احترام به من و نگرانی از موارد بعدی درباره ی آینده ی من بوده است و بس.

در اثنای شب نشینی از تماس تلفنی آقای محمـّد «ک» با خبر شدیم که زن برادرش - مهری ازاقوام نزدیکمان - از ایران با او تماسی داشته و چگونه آمدن و واقعیت داشتن آمریکا رفتن ما را تحقیق میکرده و... در ضمن مصطفی(دیگر برادرم از تکزاس) نیز زنگ زد و با هم کلی گپ زدیم و خندیدیم و به شوخی تهدیدش کردم که «آماده باش» باشد برای تماسهای تلفنی شکایت آمیز از ایران. چرا که فکر میکنند؛ آمدن ما به دست و خواست آنها بوده و بس. برای او نقل کردم که بیشتر آنان براین باورند که اگر شماها بخواهید، به راحتی میتوانید هرکسی را به آمریکا بیاورید. و حتی یکی از آنها آنچنان از عالم ویزا و مشکلات سر راه بی خبر بود که به ما گفت: اگه شما برید دبی و عبدالله بیاد اونجا، میتونه شما را به آمریکا ببره !!!

هنوز بدنم خسته بود و سرماخوردگی ام نیز به اوج خود رسیده بود، لذا با خوردن دارو، زودتر از معمول راهی بستر شدم. ولی درعوض صبح خیلی زود بیدار شدم و هرچه غلت زدم، هجوم انواع افکار بد و خوب، ترسهای مثبت و منفی اجازه ی خوابیدن دوباره را نمیداد و چاره ای نبود جز خروج از بستر که زهرا هم بیدارشد و همراهم شد. نگو که عبدالله هم با تلفن بدموقع راضیه(خواهر کوچکم) بیدار شده بود و به همراه دانا مشغول درست کردن چایی بود. او اظهار تعجب میکرد که دانا هیچوقت آن موقع صبح بیدار نمیشود و ظاهراً نگران پذیرایی از ما بوده است. در فرصتی که صبحانه آماده شود؛ درحالیکه چشم دوخته بودم به برف سنگینی که تمام دیشب باریده بود و همه جا را سفید کرده بود؛ دست به تلفن شدم تا به ترتیب به خانواده و آشنایان زنگ بزنم وهرچند با همه ی آنها با این بهانه که عازم دبی برای کار و فعالیت موسیقی هستم؛ خداحافظی کرده بودم، بوسیله ی تلفن نحوه ی آمدن و بلاتکلیف بودن و عذرخواهی از اعلام نکردن و خداحافظی نکردن درست و حسابی را برایشان توضیح دهم. البته هرکدام هم به زعم فکر و تصورشان برخورد میکردند و حداقل به ظاهر هم اگر بود تایید و تصدیق میکردند و سخنها میگفتند. از جمله:

«ر: وقتی دبی بودی گفته بودی که از تصمیمت برای موندن توی دبی یا برگشتن خبرم میکنی. پس چرا خبر ندادی؟ حالامیخوای چیکار کنی؟ راحت رسیدی؟... ب: خوب کاری کردی، دبی جای خوبی برای زندگی نبود و... ا: چه بیخبر و یکدفعه رفتی؟ ما تازه بهت عادت کرده بودیم. حالا ببین واسه ی ما چیکار میتونی بکنی؟... ش: خوب توش کردی و رفتی ! یه زن آمریکایی هم واسه ی من بفرست تا من هم بیام... و: بی انصاف یکدفعه کجا رفتی؟ و و و و » البته خودمان احتمال بسیار میدادیم که رفتن ناگهانی ما، آنهم به سرزمینی که برای اغلب ایرانیان رویایی دست نیافتنی است؛ باید مثل بمب خبرساز شده باشد. بعدها «و» توضیح داد که اگر کسی هم اعتراضی داشته باشد؟ ناشی از آن است که چرا بعضی غریبه ها خبر داشتند، ولی اقوام نه؟ برایش توضیح دادم که اولاً: من به عنوان یک آدم بزرگ شاید این حق را داشته باشم که نسبت به آینده ی خودم تصمیم بگیرم و تشیخص دهم به چه کسی باید بگویم یا نگویم. دوماً: از عدم موفقیت و نگرفتن ویزا و برگشت اجباری از دبی و بدتر از همه تمسخر کردن این و آن و برسرزبانها افتادن میترسیدم. سوماً: اگر برای هرکدام از نزدیکان میگفتم، دیگری بعداً اعتراض میداشت که چرا او را محرم ندانسته ام؟ برای همین همه ی خواهران وبرادران را یکسان برخورد کردیم. چهارماً: اگر هم غریبه ای خبر داشته بود به خاطر آن بود که ما از سراحتیاج و نیاز، و یا مشورت مجبور بودیم رازخود را به آنها بگوییم ومتاسفانه آنان سرنگهدار نبوده اند و شاید هم بخاطر طول کشیدن توقفمان در دبی، حدس زده اند که همه چیز بخوبی پیش رفته و خواسته اند در اعلام عمومی خبر آمریکا رفتن ما، پیش دستی کرده باشند.

با این همه اگر هم کسی باشد که بخواهد بیش از حدّ معقول ناراحت باشد، بهتر است حرص بخورد و ... همین الان هم که برای همه مسلـّم شده است توی آمریکا هستم؛ کنجکاو دانستن بیشتر درباره ی نحوه ی آمدنم، شغلم، چرا خانه و شهرم از عبدالله جداست و ... شک و تردیدها دارند و حرفم را باور نمیکنند؛ تصوّر کن آن زمان که توی ایران بودم چه بلایی را سرم میآوردند؟ تنها چیزی که ما انجام دادیم این بود که در پاسخ سوالها و کنجکاوی ها طفره رفتیم. هرچند واقعاً سخت بود و آنقدر به دلگرمی و کمک نیاز داشتیم که حد نداشت، ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم و به خاطر ترس از سختی های بین راه، سنگ انداختن ها، جاسوس خواندنم، کافر دانستنم، جیغ و داد راه انداختن سر زمین و باغ و طلبکاری و بدهکاریها، سکوت کنیم. نه راست را بگوییم و نه دروغ . از همه بدتر که همان موقع هم گروهی باورم نمیکردند و مرا لاف زن خطاب میکردند. هرچند که برای خودمان هم امری غیرممکن میمانست. پس چرا خودم را باید سرحرف میانداختم و هر روز هزاران سوال این و آن را جواب میگفتم و اعصابم را خورد این حرفها میکردم؟

لذا زندگی ام را بی سروصدا آتش زدم و به تاراج و حراج گذاشتم و 35 روز طاقت فرسا را درنهایت ناامیدی با آن کرایه های گران هتلها، به شب رساندم. هزاران اضطراب را به جان خریدیم از جمله: اگر با ویزای زهرا موافقت نشود، چه کنیم؟ اگر او بخواهد برگردد ایران، چه میشود؟ آن زمان که خودم بالای سر زن و بچه ام نباشم، چه ها نخواهند گفت؟ آن زمانی که هنوز دبی بودم، به گوشم رساندند که بعضی ها غرغرکرده اند که من اهل دبی رفتن و غربت نبودم و زنم از روی چشم و همچشمی دیگران مرا آواره کرده و ... اکنون چه خواهند گفت؟ بجای آنکه مرهمی باشند و بپرسند پولی، کمکی یا چیزی نیاز دارم، دائم توقع این و آن و سوغاتی دارند؟ و... آری هزاران بدبختی را به جان خریدیم و تا پایم کف آمریکا نرسید آرام نگرفتیم. پس بگذار آنانی که از سر پررویی شان توقع های عجیب و غریب دارند و عصبانی اند، در این عصبانیت بی منطق خود بسوزند که من آنقدر فکر توی سرم تاب میخورد که دیگر حوصله ی غصه خوردن برای آنان را ندارم.