پس از صرف صبحانه و همزمانی که مصطفی میخواست به تکزاس برگردد، برعکس زهرا که میخواست توی خونه و زندگی خوددش باشه، من دلم میخواست فرار کنم، چراکه هنوز اینترنت و تلفنمان وصل نشده بود و از طرفی هم دلشوره ی شروع کار جدیدم با آن زبان انگلیسی ناقصم و بدتر از همه محیط و فرهنگ و دانش آموزان جدید، حسابی کلافه ام کرده بود و با آنکه دو روز دیگر تعطیلات بهاره تمام و کلاسها باز میشد؛ ترجیح میدادم از لکسینگتون دور شوم و به همین علـّت عبدالله را قانع کردم که برای خرید موارد باقی مانده راهی اوماها بشویم.
در همین کش و گیر تصمیم گیریها بود که آقای «ک» زنگ زدند و پس از مصطفی و عبدالله وخانواده هایشان، اولـّین مهمانهای ایرانی مان تشریف آوردند و به عنوان کادو یک جاروبرقی آوردند. هرچند خانم ایشان از چیدمان و سلیقه مان تاییدها داشت، ولی فکر میکنم بیشتر برای تشویق ما این حرفها را میزدند و بعدها متوجه شدم که آن شتاب آمدنشان برای دیدن خانه و زندگی مان فقط وفقط بخاطر آن بوده که در مقابل اظهار تعجب و کنجکاوی دیگران نسبت به چگونگی آمدن ما، بیشتر کنجکاو شده بودند تا خودشان با چشمشان ببینند و بقول ما نجببادی ها«ته و توی قصه» را درآرند.
آنچه که مرا سخت به دلهره انداخت اینکه این خانواده از آن کسانی بودند که فقط وفقط دهنشان به منفی گویی باز میشد و یکریز کج و راست هایی میگفتند که آرام آرام داشت باور خودمان هم میشد. مثلاً تاکید داشتند که «نگذارید دیگران بدانند که از طریق ویزای کاری آمده اید!! بگویید که از طریق گرین کارت خانوادگی و نسبی آمده اید!!! مطمئن باشید وقتی که برگردید ایران باید یک سر به اطلاعات بزنید و ...!!»{توضیح: برای تازه مهاجر آن روزهای اوّل چنان سخت میگذرد که حد ندارد و کافی است که یک چنین افراد منفی گرایی هم پیدا شوند و همینطوری هر چرت و پرتی را که به ذهنشان میرسد؛ بیان کنند تا عیش!!! آن بدبخت ها تکمیل شود. اکنون که دارم خوب فکر میکنم اولاً ورود ما به آمریکا و چگونگی آن، چه ربطی به دولت ایران و وزارت اطلاعات دارد؟ دومّاً از کی تا حالا خروج از کشور امری مشکل دار محسوب میشود که در این وانفسای سیاسی و بگیر و ببندها، خروج یک دبیر ساده ی ادبیات، پیگیری شود. سومّاً باید از اینها پرسید که تا حالا خودشان طی این 15 سال سکونتشان در آمریکا چندبار خواسته شدند که ما نیز برویم؟ و در آخر خدا همه ی جفنگ گویان را شفا عنایت کند!!}
بهرحال ناهار را به حساب عبدالله در رستوران چینی شهر در کنار هم خوردیم و در عوض حال خراب ما، این فاطمه بود که با پسرشان مسابقه ی روکم کنی گذاشته بودند تا با دوچوب غذاخوری سنـّتی چینی ها(چاپ استیک Chopstick) ماکارونی بخورند و جالب بود که باز آن حس اعتماد به نفس بهمن ماهی ها به سراغ فاطمه آمد و با اینکه اولـّین بارش بود؛ براحتی از آنها استفاده کرد و باعث شد تا پسرک بخاطر عدم موفقیتش مشت و لگد را حواله ی مادرش کند. بهرحال با بدرقه ی مهانها حرکت کردیم به سمت اوماها وتا برسیم ساعت حدود دوازده شب شده بود و با یک حساب سرانگشتی حدود 8 صبح ایران بود و به خواهر کوچکم زنگی زدم وبا هماهنگی که با آنها داشتم؛ بالاخره بعد از 2 ماه توانستم نه تنها تصویر آنها را توسط یاهو مسنجر و اینترنت ببینم بلکه بدینگونه به بزرگترین برادرم و خانواده اش که برای عید دیدنی به خانه ی خواهرم آمده بودند، تبریک عید از نوع اینترنتی داشته باشم. از آنجاکه آنها میکروفون نداشتند، این من بودم که باید یکریز مثل دیوانه ها یک طرفه حرف میزدم و هرچه بود حال خوبی داشت و صدباره خدا را شکر میکنم که امروزه مهاجرت ها با وجود این تکنولوژی های قرن بیست ویکم آنچنان سخت نیست.
از آنجاکه دیر وقت خوابیدیم؛ فردا صبح دیروقت بیدار شدیم و یه جورایی هم دلم میخواست تا در عالم بی خبری و رویای خواب بسر ببرم تا دلتنگی های بیداری روز. با آنکه قرار بود از این فرصت یک روزه مان برای تهیه ی مابقی وسایل مورد نیازمان اقدام کنیم؛ ولی اصلاً حوصله ای نداشتیم و دانا و عبدالله هم متوجه اضطراب ما شدند و ما را گرفتند به حرف و تعریف از هر دری و ذکر خاطرات گذشته. البته همزمان هم چشم و گوشم را دوخته بودم به اسپیکر(بلندگوهای) کامپیوتر که شاید کسی به روی خط بیاید و نکند کسی را از دست بدهیم و از شانس من باز خواهرم آمد و از قضا خواهر بزرگترم مهمانشان بود و در کنار دلتنگی و عطش من به همصحبتی با آنها، ظاهراً آنها هم از وجود چنین امکان دیدار و گفتگوی اینترنتی به هیجان آمده بودند و درعوض خیراین تکنولوژی های ندیده و نشنیده به من بیچاره میرسید. اوایل رد و بدل کردن صدا و تصویر بود که اینترنت پرسرعت ایران!!! و ناشی بودن من و آنها باعث شد حسرت گپ و گفتگویی طولانی و دلچسب بر دلمان بماند و تا چشم به هم زدیم تاریکی شب باز رسید و من باز به این امید که اوّل صبح ایران شاید سرعت اینترنت بهتر باشد، تا نیمه شب به نوشتن خاطرات بیدار نشستم و آخرالامر با تماسی تلفنی متوجه شدم که باید بروم وبخوابم واین منم که تازه به غربت گرفتار شده ام و دیگران هم باید پیگیر زندگی شان باشند.
در همین کش و گیر تصمیم گیریها بود که آقای «ک» زنگ زدند و پس از مصطفی و عبدالله وخانواده هایشان، اولـّین مهمانهای ایرانی مان تشریف آوردند و به عنوان کادو یک جاروبرقی آوردند. هرچند خانم ایشان از چیدمان و سلیقه مان تاییدها داشت، ولی فکر میکنم بیشتر برای تشویق ما این حرفها را میزدند و بعدها متوجه شدم که آن شتاب آمدنشان برای دیدن خانه و زندگی مان فقط وفقط بخاطر آن بوده که در مقابل اظهار تعجب و کنجکاوی دیگران نسبت به چگونگی آمدن ما، بیشتر کنجکاو شده بودند تا خودشان با چشمشان ببینند و بقول ما نجببادی ها«ته و توی قصه» را درآرند.
آنچه که مرا سخت به دلهره انداخت اینکه این خانواده از آن کسانی بودند که فقط وفقط دهنشان به منفی گویی باز میشد و یکریز کج و راست هایی میگفتند که آرام آرام داشت باور خودمان هم میشد. مثلاً تاکید داشتند که «نگذارید دیگران بدانند که از طریق ویزای کاری آمده اید!! بگویید که از طریق گرین کارت خانوادگی و نسبی آمده اید!!! مطمئن باشید وقتی که برگردید ایران باید یک سر به اطلاعات بزنید و ...!!»{توضیح: برای تازه مهاجر آن روزهای اوّل چنان سخت میگذرد که حد ندارد و کافی است که یک چنین افراد منفی گرایی هم پیدا شوند و همینطوری هر چرت و پرتی را که به ذهنشان میرسد؛ بیان کنند تا عیش!!! آن بدبخت ها تکمیل شود. اکنون که دارم خوب فکر میکنم اولاً ورود ما به آمریکا و چگونگی آن، چه ربطی به دولت ایران و وزارت اطلاعات دارد؟ دومّاً از کی تا حالا خروج از کشور امری مشکل دار محسوب میشود که در این وانفسای سیاسی و بگیر و ببندها، خروج یک دبیر ساده ی ادبیات، پیگیری شود. سومّاً باید از اینها پرسید که تا حالا خودشان طی این 15 سال سکونتشان در آمریکا چندبار خواسته شدند که ما نیز برویم؟ و در آخر خدا همه ی جفنگ گویان را شفا عنایت کند!!}
بهرحال ناهار را به حساب عبدالله در رستوران چینی شهر در کنار هم خوردیم و در عوض حال خراب ما، این فاطمه بود که با پسرشان مسابقه ی روکم کنی گذاشته بودند تا با دوچوب غذاخوری سنـّتی چینی ها(چاپ استیک Chopstick) ماکارونی بخورند و جالب بود که باز آن حس اعتماد به نفس بهمن ماهی ها به سراغ فاطمه آمد و با اینکه اولـّین بارش بود؛ براحتی از آنها استفاده کرد و باعث شد تا پسرک بخاطر عدم موفقیتش مشت و لگد را حواله ی مادرش کند. بهرحال با بدرقه ی مهانها حرکت کردیم به سمت اوماها وتا برسیم ساعت حدود دوازده شب شده بود و با یک حساب سرانگشتی حدود 8 صبح ایران بود و به خواهر کوچکم زنگی زدم وبا هماهنگی که با آنها داشتم؛ بالاخره بعد از 2 ماه توانستم نه تنها تصویر آنها را توسط یاهو مسنجر و اینترنت ببینم بلکه بدینگونه به بزرگترین برادرم و خانواده اش که برای عید دیدنی به خانه ی خواهرم آمده بودند، تبریک عید از نوع اینترنتی داشته باشم. از آنجاکه آنها میکروفون نداشتند، این من بودم که باید یکریز مثل دیوانه ها یک طرفه حرف میزدم و هرچه بود حال خوبی داشت و صدباره خدا را شکر میکنم که امروزه مهاجرت ها با وجود این تکنولوژی های قرن بیست ویکم آنچنان سخت نیست.
از آنجاکه دیر وقت خوابیدیم؛ فردا صبح دیروقت بیدار شدیم و یه جورایی هم دلم میخواست تا در عالم بی خبری و رویای خواب بسر ببرم تا دلتنگی های بیداری روز. با آنکه قرار بود از این فرصت یک روزه مان برای تهیه ی مابقی وسایل مورد نیازمان اقدام کنیم؛ ولی اصلاً حوصله ای نداشتیم و دانا و عبدالله هم متوجه اضطراب ما شدند و ما را گرفتند به حرف و تعریف از هر دری و ذکر خاطرات گذشته. البته همزمان هم چشم و گوشم را دوخته بودم به اسپیکر(بلندگوهای) کامپیوتر که شاید کسی به روی خط بیاید و نکند کسی را از دست بدهیم و از شانس من باز خواهرم آمد و از قضا خواهر بزرگترم مهمانشان بود و در کنار دلتنگی و عطش من به همصحبتی با آنها، ظاهراً آنها هم از وجود چنین امکان دیدار و گفتگوی اینترنتی به هیجان آمده بودند و درعوض خیراین تکنولوژی های ندیده و نشنیده به من بیچاره میرسید. اوایل رد و بدل کردن صدا و تصویر بود که اینترنت پرسرعت ایران!!! و ناشی بودن من و آنها باعث شد حسرت گپ و گفتگویی طولانی و دلچسب بر دلمان بماند و تا چشم به هم زدیم تاریکی شب باز رسید و من باز به این امید که اوّل صبح ایران شاید سرعت اینترنت بهتر باشد، تا نیمه شب به نوشتن خاطرات بیدار نشستم و آخرالامر با تماسی تلفنی متوجه شدم که باید بروم وبخوابم واین منم که تازه به غربت گرفتار شده ام و دیگران هم باید پیگیر زندگی شان باشند.