1- همانطور که قبلاً گفته ام این روزها جلسه های تکراری قبل از شروع سال تحصیلی برقرار است و از خوب حادثه، مسئولان دانشکده پیش بینی داشته اند که امسال دانشجویان عاقلی که بجای درسهای بد و بیخود اسپنیش و آلمانی و فرانسه و روسی، فقط وفقط عاشفانه به سوی فارسی پر میگشایند بیشتر خواهد بود. این موضوع فقط یک بدی داشت و اینکه با جابجا شدن کلاس(دفترم) باید این روزها دوباره سخت عرق بریزم و کلاس نو آماده کنم. کی به کیه اینجا آمریکاست و «بابا»ی (رفتگر) مدرسه و «مستخدم» علم بودن هم، عشق است.
2- در نوشته ای با عنوان«مواظب کلاه خود باشید» تا بخواهید گفتم که مواظب ایمیلهای دروغی باشید که میگویند:«گرین کارت برنده شده اید؛ جایزه ا ی شانسی برده اید؛ فلان شخص میلیونر مرده است و نیاز به کمکت داریم تا دارایی اش را با هم بالا بکشیم و ...» چند روز پیش تلفن همراهم زنگ خورد و شماره ی تماس گیرنده را«ناشناس» نشان داد. پس از ذکر دقیق اسم و مشخصاتم گفت که از اداره ی مهاجرت کنزاس سیتی تماس میگیرد و «گرین کارت»مان آماده است و... راستش چنان جا خوردم که نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ از طرفی هم ته دلم یه چیزی میگفت که شاید سرکاری باشه؟ برای یک لحظه هم به اهل خونه شک کردم و باگشتی سریع در اتاقها، کسی را دست به تلفن ندیدم. با هیجان دست به قلم شدم و درخواست کردم شماره ی تماس و پرونده ام را بدهند؛ تا من دوباره با آنها تماس بگیرم.... او هم شروع کرد به همین کار و وسط نوشتن شماره ها بود که زد زیر خنده و گفت:«بابا !!! منم فاطمه...» حالا شما میگید با این دختر(عکس مورد نظر) که با گرفتن پیش شماره ی *67 و انگلیسی حرف زدن غلیظ و با لهجه ی میزوری، اینجور پدرش رو سرکار گذاشته چه کنم؟ خیلی خوب شما هم بخندید تا آخه یه روز هم نوبت به من میرسه!!!
3- دنیا خیلی کوچیکه. 14 سال پیش از شدّت بیکاری و ناچاری عالم زن داری، برای 4 ماه در یک شغل موقت نگهبانی و دربانی یا بهتره باکلاس تر بگم: گارد حفاظت موسسه ا ی ورزشی و فرهنگی لقمه نانی در می آوردم. تا اینکه پس از گذر از «هفت خوان» به استخدام آموزش وپرورش درآمدم. مشغولیات زندگی و بخصوص مهاجرتمان به آمریکا چنان کرد که آرام آرام همه چیز را فراموش کرده بودم. تا اینکه چند روز پیش درنهایت ناباوری ایمیلی محبت آمیز از یکی از همکاران قدیمم بدستم رسید و آنقدر خوشحال شدم که سرازپا نمیشناختم. هنوز ساعتی از این شادی من نگذشته بود که ایمیل دوستی دیگر بدستم رسید و اینبار او آنچنان از فشارهای اقتصادی و روحی و روانی محیط داخل ایران به تنگ آمده بود که دست به دامنم شده بود چاره ای بیندیشم؟ و صد افسوس که من خود وامانده ی راه زندگی ام و جز«خرابی» حال او و دیگر هموطنانم؛ نصیبی نبردم.... با خود گفتم انگار این دنیا با هیچکس سر رفاقت نداره و شادی را با هیجان بالا نمیطلبد!؟ باور کنید دنیا عالم تضاده!!!؟
4-دوستی پرسیده اند هدفم از نوشتن وبلاگ چیست؟ جواب بماند تا بعد. ولی معتقد بودند که در عالم جنگ رسانه ای باید متنوع تر بنویسم. چه بگویم که من همینم که نمودم. دروغ چرا؟ بیشتر مینویسم تا «نوشته باشم» اگرهم خوانده شدم؟ بسی افتخار. نه اینکه غم و اندوه و نگرانی در دل ندارم!! نه اصلاً اینچنین نیست. ولی سخت معتقدم اگر چنان بنویسم که برای لحظه ای، لبخندی برلب کسی نشانده باشم و یک انرژی مثبتی تبادل شده باشد؛ بیشتر از آن ارزش دارد که از هزاران بدبختی این روزهای مردمم و احتمالهایی که در پس یک جنگ احتمالی بر سرآینده ی ایران می آید و ...؛ خوانندگان را بیشتر دلواپس کنم. و صد البته که روضه خوان به اندازه ی کافی هست؛ بنازم مطربان را، که خلق را مسرور میخواهند.
5-فکر نمیکردم که اعتراف به بیسوادی کامپیوتری اینقدر مفید واقع بشه. پس از اینکه ندانستم عکسهای وبلاگ را چگونه بارگذاری کنم تا داخل ایران نیز دیده شوند؛ دوستان زیادی راهکارهایی را از طریق نظرنویسی و یا ایمیل ارائه کردند؛ که بدینوسیله جاداره از یکایک آنها تشکر کنم. ولی تشکر ویژه ای دارم از دوست ندیده ام«هوملس»(محمدحسین- جوانی قمی) که لطفش را دوچندان نثار من کرده که نه تنها بصورت تصویری، بلکه با ارسال فیلمی آن هم از داخل واتیکان ایران، گام به گام نحوه ی بارگذاری عکس را بصورت آموزشی برایم توضیح داده اند. هرچند که پیری و ازدست رفتن مشاعر، چنان رمقی هم برای یادگیری بیشتر نگذاشته است... آری اگر هدفی هم برای وبلاگنویسی نداشته باشم؛ همسخنی با دوستانی اینچنین اهل دل و معرفت از هزاران همزبان برتر است.
6-روزگاری با یک چینی(منظورم کشور بود نه کاسه بشقاب) که درایران در حال تحصیل ادبیات فارسی بودند؛ از راه اینترنت مراوداتی داشتیم و نیتجه ی آن گفتگوها، نوشتن مطالب فراوانی توسط ایشان شد که خواندن آن لذتی فراوان دربردارد. قصد دارم یکی از آنها را در انتشارهای بعدی خدمتتان ارائه کنم. امـّا قبل از آن لطف کنید و بنویسید که نظر شما چیست که هر از گاه، دستـنـوشـتـه ی ارسالی یکی از خوانندگان عزیز را منتشر کنم؟ نه اینکه عددی باشم؛ ولی از بس دوستان خوبی گرداگردم فراهم آمده اند، چندین مطلب برایم فرستاده اند و یا اعلام آمادگی کرده اند تا برایم مطالب خود را ارسال کنند. شاید این یکی از پسندیده ترین راههای بیان سپاسگذاری ام انتشار آنها باشد!!؟؟ نظر شما چیست؟
2- در نوشته ای با عنوان«مواظب کلاه خود باشید» تا بخواهید گفتم که مواظب ایمیلهای دروغی باشید که میگویند:«گرین کارت برنده شده اید؛ جایزه ا ی شانسی برده اید؛ فلان شخص میلیونر مرده است و نیاز به کمکت داریم تا دارایی اش را با هم بالا بکشیم و ...» چند روز پیش تلفن همراهم زنگ خورد و شماره ی تماس گیرنده را«ناشناس» نشان داد. پس از ذکر دقیق اسم و مشخصاتم گفت که از اداره ی مهاجرت کنزاس سیتی تماس میگیرد و «گرین کارت»مان آماده است و... راستش چنان جا خوردم که نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ از طرفی هم ته دلم یه چیزی میگفت که شاید سرکاری باشه؟ برای یک لحظه هم به اهل خونه شک کردم و باگشتی سریع در اتاقها، کسی را دست به تلفن ندیدم. با هیجان دست به قلم شدم و درخواست کردم شماره ی تماس و پرونده ام را بدهند؛ تا من دوباره با آنها تماس بگیرم.... او هم شروع کرد به همین کار و وسط نوشتن شماره ها بود که زد زیر خنده و گفت:«بابا !!! منم فاطمه...» حالا شما میگید با این دختر(عکس مورد نظر) که با گرفتن پیش شماره ی *67 و انگلیسی حرف زدن غلیظ و با لهجه ی میزوری، اینجور پدرش رو سرکار گذاشته چه کنم؟ خیلی خوب شما هم بخندید تا آخه یه روز هم نوبت به من میرسه!!!
3- دنیا خیلی کوچیکه. 14 سال پیش از شدّت بیکاری و ناچاری عالم زن داری، برای 4 ماه در یک شغل موقت نگهبانی و دربانی یا بهتره باکلاس تر بگم: گارد حفاظت موسسه ا ی ورزشی و فرهنگی لقمه نانی در می آوردم. تا اینکه پس از گذر از «هفت خوان» به استخدام آموزش وپرورش درآمدم. مشغولیات زندگی و بخصوص مهاجرتمان به آمریکا چنان کرد که آرام آرام همه چیز را فراموش کرده بودم. تا اینکه چند روز پیش درنهایت ناباوری ایمیلی محبت آمیز از یکی از همکاران قدیمم بدستم رسید و آنقدر خوشحال شدم که سرازپا نمیشناختم. هنوز ساعتی از این شادی من نگذشته بود که ایمیل دوستی دیگر بدستم رسید و اینبار او آنچنان از فشارهای اقتصادی و روحی و روانی محیط داخل ایران به تنگ آمده بود که دست به دامنم شده بود چاره ای بیندیشم؟ و صد افسوس که من خود وامانده ی راه زندگی ام و جز«خرابی» حال او و دیگر هموطنانم؛ نصیبی نبردم.... با خود گفتم انگار این دنیا با هیچکس سر رفاقت نداره و شادی را با هیجان بالا نمیطلبد!؟ باور کنید دنیا عالم تضاده!!!؟
4-دوستی پرسیده اند هدفم از نوشتن وبلاگ چیست؟ جواب بماند تا بعد. ولی معتقد بودند که در عالم جنگ رسانه ای باید متنوع تر بنویسم. چه بگویم که من همینم که نمودم. دروغ چرا؟ بیشتر مینویسم تا «نوشته باشم» اگرهم خوانده شدم؟ بسی افتخار. نه اینکه غم و اندوه و نگرانی در دل ندارم!! نه اصلاً اینچنین نیست. ولی سخت معتقدم اگر چنان بنویسم که برای لحظه ای، لبخندی برلب کسی نشانده باشم و یک انرژی مثبتی تبادل شده باشد؛ بیشتر از آن ارزش دارد که از هزاران بدبختی این روزهای مردمم و احتمالهایی که در پس یک جنگ احتمالی بر سرآینده ی ایران می آید و ...؛ خوانندگان را بیشتر دلواپس کنم. و صد البته که روضه خوان به اندازه ی کافی هست؛ بنازم مطربان را، که خلق را مسرور میخواهند.
5-فکر نمیکردم که اعتراف به بیسوادی کامپیوتری اینقدر مفید واقع بشه. پس از اینکه ندانستم عکسهای وبلاگ را چگونه بارگذاری کنم تا داخل ایران نیز دیده شوند؛ دوستان زیادی راهکارهایی را از طریق نظرنویسی و یا ایمیل ارائه کردند؛ که بدینوسیله جاداره از یکایک آنها تشکر کنم. ولی تشکر ویژه ای دارم از دوست ندیده ام«هوملس»(محمدحسین- جوانی قمی) که لطفش را دوچندان نثار من کرده که نه تنها بصورت تصویری، بلکه با ارسال فیلمی آن هم از داخل واتیکان ایران، گام به گام نحوه ی بارگذاری عکس را بصورت آموزشی برایم توضیح داده اند. هرچند که پیری و ازدست رفتن مشاعر، چنان رمقی هم برای یادگیری بیشتر نگذاشته است... آری اگر هدفی هم برای وبلاگنویسی نداشته باشم؛ همسخنی با دوستانی اینچنین اهل دل و معرفت از هزاران همزبان برتر است.
6-روزگاری با یک چینی(منظورم کشور بود نه کاسه بشقاب) که درایران در حال تحصیل ادبیات فارسی بودند؛ از راه اینترنت مراوداتی داشتیم و نیتجه ی آن گفتگوها، نوشتن مطالب فراوانی توسط ایشان شد که خواندن آن لذتی فراوان دربردارد. قصد دارم یکی از آنها را در انتشارهای بعدی خدمتتان ارائه کنم. امـّا قبل از آن لطف کنید و بنویسید که نظر شما چیست که هر از گاه، دستـنـوشـتـه ی ارسالی یکی از خوانندگان عزیز را منتشر کنم؟ نه اینکه عددی باشم؛ ولی از بس دوستان خوبی گرداگردم فراهم آمده اند، چندین مطلب برایم فرستاده اند و یا اعلام آمادگی کرده اند تا برایم مطالب خود را ارسال کنند. شاید این یکی از پسندیده ترین راههای بیان سپاسگذاری ام انتشار آنها باشد!!؟؟ نظر شما چیست؟
۲۲ نظر:
سلام و درود
از اینکه دختر داری من خیلی خوشحالم ؛ فکر نمی کنم کسی که دختر نداره بدونه لذت داشتن بچه آن هم دختر چقدر لذت بخشه ،
امیدوارم همیشه لب شما ، همسر گرام و دختر زیبایتان همیشه پرخنده باشه
ارادتمند شنبه (شهریار)
:)))
چه دختر شیطونی!
به نظرم اگه مطالب کسانی که فارسی زبان نیستن و فارسی نوشتن، یعنی دانشجوهاتون یا کسای دیگه رو بنویسید جالبه.
فاطمه جون خيلي شيطوني..
چه دختر نازی ماشالله ماشالله
خوب تونسته شمارو بزاره سرکار نمیدونید چقدر سرکار گذاشتن بابا حال میده مخصوصا وقتی بابا بره سرکار ماهم از اینکارا میکنیم البته دامنه اذیت کردنه ما شامل حال تمام دختر پسرای فامیل هم میشه
انشالله همیشه اوضاع بر وفق مرادتون باشه
نوشته های دوستاتون هم اگه خودشون مایل باشن بزارید ماهمچنان میخونیم و لذت میبریم
خاطرات سه سال و خورده ای پیشتون خیلی جالبه خیلی از خوندنشون لذت میبرم
خرافظ(آیکن کش دار و به زبون بچه گونه بخونیدش)
با سلام و درود دختر زیبایی دارید از دیدنشون بسیار خوشحال شدم امیدوارم موفق باشید
درودآقا حمید،این اسم به قول شما دختر کش ما هم زمان جوونی شما جواب می داد،دل ضعیفه های امروزی رو چیزای مهمتری می بره(شوخی)
همچنان از نوشته های زیباتون لذت می بریم و همچنین نوشته هایی که شما می پسندین.
سایه تون بالا سر دختر خانم گلتون وخانواده محترمتون مستدام
سلام حمید عزیز
قبل از هر مطلبی ، صد آفرین به فاطمه خانوم گل ، که زبان انگلیسی را هم از لحاظ گفتاری ، و هم از لحاظ تلفظ ، به این خوبی صحبت می کنند. آرش مدام می گوید که جوان تر ها ، به ویژه قبل از سن 18 سالگی زودتر و بهتر یاد می گیرند. بنده هرچه این مغز زنگ زده ام را برای یادگیری زبان انگلیسی بیشتر تحت فشار قرار می دهم ، نتیجه ی عکس حاصل می شود.
این را هم خدمتتان به مزاح عرض می کنم :
دفعه بعد که واقعا از اداره مهاجرت تماس گرفتند ، از این بیم دارم که هرچه اپراتور با شما انگلیسی صحبت کند شما بفرمایید :
"ای دختر شیطون مگه نگفتم از این شوخی ها نکن!..."
با ارسال نوشته سایر دوستان هم موافق هستم.
آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما و خانواده محترم و آرزوی فراوانی دانشجویان علاقه مند به یادگیری زبان فارسی در سال تحصیلی جدید.
سلام حمید جان
بابت ضد حال بودنم وقعا متاسفم ودر ایمیل ارسالی توضیح میدهم
ارسال نوشته های دوستان هم بسیار کار خوبی است
موفق باشید
حمید آقای گل سلام
1- خسته نباشید میگم بابت اماده کردن کلاس جدید
2- مرحبا به این دختر شیطون فاطمه جان !
3- واقعا زندگی در این دریای غم سخت شده اما چه می شود کرد .
4-با روش وب نویسی شما من هم موافقم.
5-من هم با شما موافقم اصل برقراری ارتباط و همسخنی با هموطنان در این دنیای مجازیست.و انتشار انرژی مثبت در صورت توان.
6-انتشار دستنوشته ها شاید خیلی هم جالب باشد بی صبرانه من که به نوبه خودم منتظرم.
آرزوی بهترینها را برای شما و خانواده محترمتان دارم.
از کار دخترتان بسیار خوشمان امد افریننننن
دختر نازنینی دارین خدا براتون نگه داره
سلام خدمت استاد گرامی
خواهش میکنم آقا حمید امیدوارم این وبلاگ قدمتی بس طولانی پیدا کنه و ما هم همچنان لذتشو ببریم .
فکر خوبی هست اگر هر چند پست یک بار نوشته های دوستانی رو که صلاح می دونید قرار بدید.
قرار دادن نوشته ی خواننده ها یکی از راه های افزایش مخاطب هست .
پیشنهاد اون دوستمون هم که در مورد نوشته های شاگردانتون بود هم جالبه . میتونه بخش جذابی باشه .
اگر در مورد آموزش فارسی به غیر فارسی زبانان هم بنویسید خیلی خوبه فکر کنم خاطرات جالبی باید داشته باشید در این مورد .
موفق باشید
سلام و خسته نباشيد خدمت آقاي حميد
من شروع به خواندن آرشيو وبلاگ كردم و سه ماه رو كامل خوندم و بسيار ممنونم.واقعا كه مطالب شما رو درباره مهاجرت و آمريكا هيچ جاي ديگه نميشه پيدا كرد.(اينو گفتم براي او دوستمون كه هدف شما رو از وبلاگ پرسيده بود! D:)
گذاشتن مطالب ارسالي هم خوبه و كمك مي كنه افراد بيشتري دور هم جمع شن.
در ضمن من فكر ميكنم خيلي خوب ميشد اگه يه عكسم از خودتون ميذاشتين.
این اذیت های تلفنی رو منم سر مادرم و بی بی ام درمیاوردم .
به نظر گذاشتن پست دیگران هم ایده جالبی باشه .
1. خسته نباشی
2. راستش من فکر میکنم این شیطنتها شیرینی زندگی رو بیشترم میکنن و بهترین جواب هم یه ماچ ابداره همین.
3. راستش اینکه ادم از کجا شروع کرده خیلی مهم نیست اینی که به کجا رسیده مهمه
4. هر کسی هدفی داره که میتونه به دیگران ربطی نداشته باشه این سوال اینقدر مسخره است به نظر من که هدف شما از لباس پوشیدن چیست؟
5. از قدیمم گفتن نداستن عیب نیست نپرسیدن عیب است. دی:
6. اگه اون فرد چینی اجازشو میده ما که خیلی هم خوشحال میشویم.
راستش بابت اون همه لطفتون هم ممنونم چندین باری سر زده بودم ولی فرصت عرض ادب دست نداده بود.
بنظر منم کار جالبیه اقا معلم قرار دادن مطالب خواننده ها در پستهای وبلاگتون....به دختر بهمنی تون سلام مخصوص منو برسونین و اون یکی دختر هنرمندو خواننده تون رو ببوسین ;)
سلام خدمت همه ی عزیزان خواننده و خواننده های عزیز و گرامی
=========================================
شهریار عزیز نویسنده ی وبلاگ خوب «شنبه»
گفتی و کردی کبابم.... حالا واسه ی جهازشون چیکار کنم؟ به کی اونها رو شوور بدم؟ ....
پس از این شوخی ها: به نظر من فرزند یک دریچه ای است از فضل خداوند و از قدیم هم گفته اند: فرزند پسر نعمت است و دختر رحمت خداوند... ای بسا که نعمت خداوند کمابیش تغییر کند؛ ولی رحمت خداوند هیچگاه قطع نخواهد شد.
کانون گرم خانواده تان همواره شاد و خـرّم باد.
-----------------------------------
هلن خانم
دانشجویانم به حدی نیستند تا به فارسی مطلبی خواندنی بنویسند، ولی اگر از طرف دوستان دستنوشته ی متعلق بخودشان بدستم رسید؛ بدون شک و به مرور منتشر خواهم کرد.
-----------------------------------
ساراخانم
قبل از هرچیز خوش آمدید.
چشم پیامت رو بهش میرسونم و البته شما جماعت زنان خودتان بهتر از هر کسی میدانید که چه موجوداتی هستید....چیه؟ منظورم بد نبود که. میخواستم بگم چه موجودات شییرییینننییی هستییییییید!!! نمیدونم چرو هی دماغم داره دراز میشه؟.
-----------------------------------
خال قزی.... سرام(سلام)
هی میگم شما جماعت نسوان مخدره ی ضعیفه...هوای هم رو دارید...آخه سرکار گذاشتن پدرش هم ذوق داره؟؟ چی بگم والله؟؟
سعی میکنم تا چنانچه دوستان دستنوشته ای متعلق به خود را ارسال کردند؛ منتشر کنم...تا ببینیم چه پیش میآید.
راستش از اون خاطرات گذشته آنچنان یادداشت زیادی هم نمونده و سعی میکنم همین روزها تمامش کنم.... راستی خراحافژ
-----------------------------------
شیرین خانم
بقول شما خانومها: چشاتون قشنگ میبینه!!! ممنون!!! شما هم....
البته بذار منم خودم رو تحویل بگیرم و بگم: خواهش میکنم آخه همه میگند به باباش رفته !!!
سلام برسانید.
-----------------------------------
مسعود خان
مگه اونی که دل نسوان رو میبره نداری؟؟؟ منظورم پول و ماشین و خونه و ویلا و اینها بودا!!! باورکن!!
خیلی دلم میخواد که همچنان در آینده نیز از تشریف فرماییتون لذت ببرید.
-----------------------------------
مهاجر جان
جالبه بدونی که هنوز پرونده ی من به مرحله ی عملیاتی نرسیده و باید فعلاً توی صف منتظر باشیم...بقول قدیمیها: اوّل باید من حساب بانکی باز کنم و بعدش دعا کنم جایزه را ببرم؛ یا نه؟؟ چنان سرکار رفته بودم که اصلاً یادم رفت اصلاً چنین چیزی شدنی نیست!!؟
فرمایش آرش خان درسته و سرعت یادگیری کوچکترها را به شدّت جذب آب توسط اسفنج شبیه میکنند.
از دعای خیر شما متشکرم.
-----------------------------------
چنگ نازنین
منظورم درددل شما نبود و از دنیا نالیده ام که هر روز دردی به دل دوستان میپسندد. من هم از اینکه لحن کلامم تند ویا باعث سوءتفهام شده است، پوزش میطلبم.
-----------------------------------
باران عزیز و گرامی
به این میگند نظرنویسی دقیق که از یک تا شش شمرده اید. شانس آوردم و آوردید که شماره ها تا هزار نمیرسید...نه؟
در مورد دستنوشته ها باید منتظر دوستان باشم تا نوشته های متعلق به خودشان را ارسال کنند تا هر از گاهی آنها را منتشر کنم.... دروغ چرا، گاهی حسرت یکی از دستنوشته های نقد و طنز و شیرین شما را میکشم و بازهم نمیشود که نمیشود....قدر استعداد خوبتان را بدانید.
-----------------------------------
نگاهی نو
باشه شما هم فقط وفقط بخاطر اینکه فاطمه از جنس شماست؛ طرف او را بگیرید....داشتیم؟ باشه شما هم حساب کهنه را تلافی کنید تا نوبت ما نیز برسد.
از دعای خیرتان ممنونم.
-----------------------------------
هوملس عزیز
بازم از راهنمایی ها و زحماتت ممنونم.
دانشجویانم در حدی نیستند تا بتوانند مطلب بلند فارسی بنویسند...ولی ذکری از نحوه ی تدریس و خاطرات آن، پیشنهاد خوبی بود و باید روی این موضوع بیشتر تمرکز کنم.
امیدوارم دوستان دستنوشته های متعلق به خود را ارسال کنند تا بتوانم منتشر کنم....تا ببینیم.
-----------------------------------
آقا نیما
امیدوارم که در خواندن آرشیو، مطالب مفید و تازه ای دستگیرتان شده باشد و بشود.
در مورد عکس از خودم....آخه عزیزم مگه پیرمردها هم دیدن دارند...این یک بماند تا ببینیم چه پیش میآید؟
-----------------------------------
کاکا جنوبی نازنین
چقدر هم بعضی از سربه سرگذاشتنها و اذیت ها خاطره انگیز و نشاط بخش میشوند؟
جا داره بگم که این تیکه کلام جنوبی ها«تیش بگیری روزگار» پس از خواندن مطلب خوبت شده ورد کلامم...ردی از اون رو میتونی توی نوشته ی بعدی ببینی.
-----------------------------------
شیخ حقگو
قبل از هرچیز اهلاً و سهلاً یا شیخنا !!! تفضـّل یا اخی.... ولی نه شما که شیخ عرب نیستی؛ فقط از سبک گفتاری خراسانی و قدیمی استفاده میکنی. پس بی خیال سبک و نثر شو و هیمنطوری و به زبان خودمانی:
خیلی خیلی از محبت حضورت متشکرم و لطفاً اینجا را سرای خودتان محسوب کنید.
من اگر نظری در وبلاگ بسیار خوبتان نوشته ام فقط ابراز عقیده و ارادتم بوده و بس. و نه اینکه انتظار زحمت دادن به شما و چشمی به حضورتان داشته باشم....ولی ....ولی ...خیلی خوشحالم که قدم رنجه کردید.
نظرتان در مورد دوّم و سوّم برایم حسابی تامـّل برانگیز بود.... به کجا میرسه و رسیده....هدف از نوشتن مثل پرسیدن سوال در مورد هدف از لباس پوشیدن...؟
بازهم تشریف بیاورید که باعث افتخار است.
-----------------------------------
شیما خانم
راست میگیا... فاطمه هم مثل شما متولد بهمنه.... یعنی شما هم طفلی پدر به اون نازی رو سرکار میگذاشتید؟ چه دختر بدی بودی!!!؟؟
بزرگواری شما را ابلاغ خواهم کرد. شما نیز متقابلاً درود مرا به خانواده برسانید.
=========================================
آرزوی سربلندی و سعادت روزافزون همگی شما را دارم....بدرود....ارادتمند حمید
با سلام
فضای بی آلایش وب شما مرا بر آن داشت که اعلام کنم.
از شیطنت دختر شما لبخندی بر لبانم نقش بست و یاد شیطنت های خودمان افتادم.
شاد باشید.
زهره خانم عزیز و گرامی
قبل از هرچیز سلام و درود وخیرمقدم این حقیر را بپذیرید. امیدوارم که پذیرایی مختصر در این سراچه، شایسته ی حضور شما باشد.
جا دارد از همه ی تشویقها و دلگرمی هایتان تشکر کنم....اگر شما هم به همون شیطنت باشید که خدا برسد به داد پدرتان....وای که شما جنس لطیفه ی مخدرّه ی ضعیفه ....چه بلای خوبی در سرنوشت خانواده ها و مخصوصاً روحیه ی پدرها هستید.
آرزوی موفقیت روزافزونتان را دارم....لطفاً بازهم تشریف بیاورید.
بدرود.........اردتمند حمید
درود بر تو و دخترت که اینجور سر کارت گذاشت
عکس خودشه نه؟
خوب قیافه اش رو یادم میاد
ماندگار باشید هر چهار تاتون
حمید عزیز سلام و درود
بله، همانطور که در نوشته هم عرض کردم عکس متعلق به خودش است و اگر قیافه اش را به یاد داشته باشی؛ زیاد تغییری نکرده و فقط کم مونده از خودم درازقدتر بشه....البته از سر و زبون هم حسابی تغییر کرده و هرچی باشه از جنس نسوان ضعیفه ی مخدره ی ناقص هستند....
من هم آرزوی سلامتی روزافزون شما را دارم.
پیروز باشید...ارادتمند حمید
ارسال یک نظر