توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-33

****قبل نوشت: همانطور که میدانید ایام «روزه» گرفتن ها و یواشکی خوردنهای داخل ایران نزدیک میشود و این مصرع شعر، شعار بسیاری میشود که«ماه رمضان آمد و ما هم رم از آنیم». ازآنجاکه عصر جمعه در آمریکا حکم آخرین روز هفته را دارد؛ ما نیز راهی رستوران مکزیکی شدیم و همانطور که قبلاً در نوشته ای به نام«تـولــّد مــکـــزیــکـــی» گفته ام اینبار با حضور برادرم عبدالله و خانمش، نوبت سورپرایز کردن او بود برای جشن تولـّد غافل گیرانه و سرودخوانی تولد مبارک به زبان مکزیکی و گرداندن همان جغجغه(جقجقه)ی معروف. والبته به سرگذاشتن کلاه مکزیکی و بلعیدن کیک تولدی که ترکیبی از خامه و بستنی و عسل بود.


از آنجاکه هنوز نیمدانم که عکس را چگونه آپلود کنم و شما دوستان داخل ایران ممکن است آن را از طریق بلاگر نبینید؛ مجبور شدم آن عکس را که دربردارنده ی حلقه ی سرود خوانان و کارکنان مکزیکی در اطراف برادرم عبدالله است را دوبار آپلود و بارگزاری کنم. لذا از اینکه عکس زیر برای دوستان خارج از کشور تکراری همان عکس بالاست معذرت میخوام.

هنگامی که در رستوران بودیم کارگری که همان جعبه ی تولید صدا(جغجغه) را در دست دارد؛ مسئول پذیرایی و آوردن غذا برای میز ما بود. بنده ی خدا به هیچوجه نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و خدا را شکر که «کریستینا»(مادر بزرگ خوانده ی برزیلی الاصل بچه هایم) حضور داشت و نقش مترجم ما را به عهده داشت. وقتی که ناتوانی این کارگر مکزیکی را در انگلیسی صحبت کردن دیدم؛ ذهنم برگشت به روزهای اوّل و گنگ زبانی خودمان که چگونه و با چه سختی ارتباط برقرار میکردیم و شما میتوانید یادی از آن روزها و سه سال پیش را در ادامه ی مطلب(خاطرات آمریکا) بخوانید.

از آنجاکه تنها رستوران مکزیکی شهر محل سکونتمان بخاطر آتش سوزی تعطیل است؛ مجبور بودیم تا نزدیک ترین شهر در 15 کیلومتری لکسینگتون رانندگی کنیم. اگرکه بعضی ها فکر نمیکنند که میخواهم دلشان را «آب» کنم، جا دارد جای شما را بسیار بسیار خالی کنم؛ که تماشای جاده های بین شهری و سرسبزی مزارع ذرّت و سویا چه زیبایی چشم نوازی داشت. بدینوسیله انرژی مثبت آن را با شما تقسیم میکنم. این روزها و آرام آرام مدارس باز میشود و دستمان به ثبت نام دخترم فاطمه و خریدهای مدرسه اش بند است. گفتنی است که این تعطیلی دو روزه ی آخر هفته، در بیشتر فروشگاها حراج مخصوص بازگشایی مدارس برقرار است و بدین بهانه بیشتر اجناس خود را مخصوصاً وسایل مورد نیاز دانش آموزان و دانشجویان را بصورت فروش خالص بدون مالیات Tax Free عرضه میکنند. هر مدرسه و معلمی لیست اجناس مورد نیاز دانش آموزان کلاس خود را از قبل ارائه کرده است. با اینحال گاهی مواقع که کمی صبر کنیم و با شروع رسمی مدارس، میتوانیم اکثر اجناسی که به مدرسه و تحصیل مربوط میشود را با کمترین قیمت باورنکردنی تهیـّه کنیم.

بعنوان آخرین مطلب: از دوشنبه ی آینده هم جلسه ها و میتینگ های شروع کلاسهای دانشکده ی خودم هم شروع میشود و در باورم نمیگنجد که چطور تعطیلی دوماهه ی تابستان تمام شد و باید دوباره برگردیم به زندگی عادی و تلاش دوباره و نان آوری. بنابراین ممکن است که این روزها حسابی دستم بند شکار کردن دانشجوی بیشتر باشد. با اینحال سعی میکنم تا همچنان درخدمتتان باشم و تا آنجا که میشود؛ دست خالی برنگردید. خواهش دارم که انرژی های مثبت و دعاهای خیرتان را روانه ی آینده ی کاری من کنید که وجود تعداد دانشجوی کافی جهت تبدیل قرارداد کاری ام از «پاره وقت» به«تمام وقت»، یعنی کــلـــّی آسوده خاطر شدنم از روند آینده ی ویزا و دنگ و فنگ اداری و...... با اینحال هرچه پیش آید خوش آید. جادارد از مشارکت همیشگی شما در ابراز نظرات خوبتان تشکر کنم و شما را دعوت کنم به خواندن برگ دیگری از خاطرات روزهای اوّل مهاجرت ما به آمریکا و سه سال پیش.
-----------------------------------------------------------

امروز سه شنبه 24 آوریل 2007 است. دوروزی است که سخت دمق گم شدن کلید ماشین بودیم و ندانستم که چطور یکدفعه غیبش زد که زد؟ از طرف دیگه هجوم ناگهانی کامپیوتری ایرانی ها متوقف شده بود و حسابی توی لک بودیم. در این اثنا دوستم«ک» تلفن کرد و قرارگذاشت تا ساعت 10 شب ایران(5/1 بعد از ظهر مرکز آمریکا) به آموزشگاه نقاشی(کارگاه) بیاید تا بتوانیم از طریق کامپیوترو اینترنت باهم گپ بزنیم. در این فاصله زهرا صلاح دانست که برای دیدن خانم دکتر«س»(تنها ایرانی این شهر، آن هم به مدّت کمتر از یک ماه) راهی بیمارستان لکسینگتون بشود و به نوعی مرا جهت گفتگویی مردانه و راحت با دوستانم تنها بگذارد. از سر تنهایی گشت و گذاری داشتم در وبلاگها و بخصوص با مطالعه ی نوشته های یکی از فرومها(سایتها) و مرور موضوع «همه چیز درباره ی زردشت و زردشتی»کنجکاو شدم تا سطح اطلاعاتم را بیشتر کنم.

آمدن «ک» آنقدر طول کشید که دست به تلفن شدم و به موبایلش زنگ زدم و او نیز مثل«م» جواب نداد. همین سبب شد یکدفعه دل به هول(نگران) بشوم. در اینجور مواقع بخاطر تجربه ها و دیده های بدی که در ایران داشته ام؛ آنچه که ذهنم را رنج میدهد هجوم افکار منفی است. دائم با خودم میگفتم: نکند همسایه ها فضولی کرده باشند و پلیس را به سرشان ریخته باشد؟ نکند آنها را بخاطر نوشیدنی دستگیر کرده باشند؟ نکند تصادف کرده باشند؟ نکند؟ نکند؟ نکند؟؟ از سر اجبار دست به تلفن شدم و به یکی دیگر از دوستانم(م.ی) زنگ زدم تا شاید او خبری داشته باشد. برای اینکه او را نیز نگران نکنم از هردری سخنی راندیم و بین صحبتها متوجه شدم که همه ی اراذل و اوباش(دوستام) دور هم توی باغ حبیب جمع بودند و به دفعات از من نیز یادی داشته اند. آنطور که فهمیدم؛ جدیداً رسمشان شده؛ هروقت اسمی از من به میان میاید برای تک و تنهاشدنم؛ غصه مند میشوند و با نثار«پخشه»ای جانانه به روحم، همگی میزنند زیر خنده....... نامردا !!! {توضیح: ببخشید که مجبور شدم از واژه ای عامیانه و ای بسا بی ادبانه استفاده کنم. البته بیشتر این رفتارها به منزله ی شوخی دوستانه ی بین رفقاست که من بخاطر روانی مطلب و ای بسا لبخند شما آن را به کار بردم}

در بین گفتگوهایم با مجید بود که سروکلـّه ی «ک و م» پیدا شد. درست به یاد ندارم که موضوع حرفها حول چه مواردی میگشت؟ هرچه بود با آنکه تاخیر آن دو بخاطر حال احساسی خاصشان بود و حسابی با خود خلوت کرده بودند که با روحیه ای قوی به سراغ من بیایند؛ ولی باز دستشان رو شد و هردو زدند زیر گریه و بدنبال آن، اشک مرا نیز درآوردند. اوج قصـّه ی پرغصـّه، آنجا بود که به رسم فالگیری از دیوان حضرت حافظ، غزلی را از دیوان حضرت مولانا برایم تفـّأل زدند و تمام معانی و مفاهیم ابیات گرد مسافر و غربت و برگشت به وطـن بود. هرچه بود بدجوری حال احساسی منحصر به فردی ایجاد کرد و یادم به ضرب المثلی که همواره «ننه» میگفت افتاد که: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.» {توضیح: این مطلب مربوط به روزهای اوّل مهاجرت است. دلیل ذکر آن فقط بیان تجربه ام برای تازه مهاجران است که بدانند همه ی این افکار و حالت زوووووودگذر طبیعی است و آرامش آینده شان را بنا بر سخن معروف اون خدا بیامرز: به بهای آن میدهند نه به بهانه....}

در این بین دلم برای «ک» میسوخت که تلاش میکرد به مثل اونروزای حمید(خودم) که از سر قرتی بازی و... خودم را سفت و محکم میگرفتم؛ خودش را «فولادی» نشان دهد. هرچه بود ژاله ی چشمانش دست او را رو میکرد و هرکس نداند؛ من یکی میدانستم که«خنده ی تلخ من(و او) از گریه غم انگیزتر است/کارم(ان) از گریه گذشته است و به آن میخند(ی)م» با برگشت زهرا بود که بساط آبغوره گیری به رسم زنان را تعطیل کردیم؛ چراکه ورای ذهن و فرهنگ و تربیت ماست که «مرد گریه نمیکند». به نظر من این بزرگترین دروغی است که توی کت ماها کرده اند و همین هاست که سبب شده، تا آنقدر عقده و غم در دلمان جمع شود و بدنبال آن، سکته ای قلبی و مغزی و خوندن غزل خداحافظی زودتر از موعد مرگ، نتیجه اش باشد!!؟؟ گر دست داد گریه ای؛ از سرشوق نیز گریه کن که روزگاری چشمهایتان نیز ناز خواهند کرد.

با خداحافظی از دوستان و تعطیلی مراسم روضه خوانی، غروب نزدیک شده بود و راهی ناهارخوری مجتمع(دانشکده) شدیم. هنگام صرف شام بود که بالاخره زهرا دل به دریا زد و بهرجوری بود برترسش غلبه کرد و شاید هم از ترس تشرزدنهای عبدالله بود که سرسخن را با خانم«نـُرما» پیرزن مسئول Alumni Hall باز کرد. برعکس تصوّر ذهنی ما او، آنقدر اجتماعی و خونگرم از آب درآمد که حدّ نداشت و پس از شام ما را دعوت به بازدید دفتر محل کار خود نمود. قصد ندارم که همه ی تقصیرها را به گردن بگیرم؛ چرا که پیر بودن او یکی از عوامل بزرگی بود که باعث میشد انگلیسی حرف زدنهای ما رو به سختی متوجه بشود. البته هر کسی برای خودش یک تـُن و آهنگ گفتاری خاصی دارد و در بین گفتگوهایی که با این و آن داشته ام؛ گوش ذهن آنها پس از دقایقی گفتگو به لحن و لهجه ی صدا ی ما آشنا میشد و تلفظ انگلیسی شکسته ی ما را حدس میزدند. هر وقت هم که نیاز بود با کمی تلاش و به کاربردن دست و سر و بدن(زبان اشاره و بدن) منظورمان را تفهیم میکردیم. ولی کهولت سن «میس نـُرما» سبب شده بود که در بیشتر موارد منظور ما را متوجه نمیشد و فقط خنده تحویل میداد. نمیدانم که معنی واقعی اون خنده ها چی بود؟ ای بسا که توی دلش ما را به فحش کشیده بود و با خودش هی میگفت: این زبون نفهما دیگه از کجا پیدا شدند؟

دفتر کار او در اصل یک خانه ی مستقل قدیمی دوطبقه ای بود که دقیقاً همچون منزلی مسکونی چیدمان شده بود و همه ی وسایل زندگی و شاید بهتر است بگویم خواب و استراحت کوتاه مدّت را در برداشت. اگر بخواهم این نام این واحد وقسمت را به فارسی معنی کنم؟ Alumni «الـُمنای» را باید «همترازان، همدوره ها، پیوند با فارغ التحصیلان» معنی کرد. کار اصلی این دفتر ایجاد ارتباط دانشکده با فارغ التحصیلان دروه ها و سالهای قبل است. بدین نحو که همواره آنان را از طریق ایمیل و نامه، از جدیدترین اخبار و تحولآت دانشکده مطلع میکنند و متقابلاً نیز مسولان دانشکده و دیگر دانشجویان و بخصوص همدوره ها را از اخبار زندگی و احوالات آنان. یکی از جالبترین برنامه های این دفتر، هماهنگی با تمام فارغ التحصیلان سالهای گذشته جهت شرکت در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان جاری است. بدین شکل همدوره ها توفیقی پیدا میکنند تا شاید پس از سالها دوری هم، همکلاسیهایشان را دوباره ملاقات کنند؛ و هم با تشویق فارغ التحصیلان جدید؛ تجربه و راهنمایی های خود را جهت موفقیت آینده ی آنها درمیان بگذارند.

کار دیگر این دفتر جلب حمایتهای مادی فارغ التحصیلان گذشته است. بدین شکل که همواره با درمیان گذاشتن طرحها و تصمیها جهت ساخت و سازهای آینده ی مجتمع، کمکهای مادی بلاعوض آنان را جمع آوری میکند. بد نیست بدانید که بسیاری از آنانی که دستشان به دهنشان میرسیده، هزینه ی کامل ساخت بعضی از ساختمانهای جدید مثل واحد کامپیوتر، آزمایشگاه شیمی یا فیزیک یا زبان و .... را پرداخته اند و در عوض نامشان را برای همیشه برسردر آن ساختمان جاودانی ساخته اند. از دیگر فعالیتهای این دفتر، انتشار کتابچه های Year Book حاوی اسامی و عکسهای دانشجویان و فعالیتهای آنان در دوره های مختلف است. دیدن عکسهایی بسیار تاریخی و مربوط به سالهای دیر و دراز سبب شد؛ از زیبا بودن عملکرد یک چنین قسمت(واحدی) بسیار لذت ببرم. الانه که با خود فکر میکنم میبینم چقدر عالی میشد تا من و ما تحصیلکردگان داخل ایران هم فرصتی میافتیم تا دوستان همکلاسی گذشته را دوباره ببینیم و از احوال همدیگر با خبر بشیم. شاید که بعضی هاشون هم در زندگی و زمینه ها ی شغلی و... پیشرفتی هم کرده باشند وجای امید هم هست که دلشان به رحم آمد و دستی هم از من و ما گرفتند!!؟؟ خوبه مگه نه؟ مخصوصاً که قرار باشه با برادر«ریشداران» همکار بشم و با تلاش سازنده ی کوبنده ی اعتقادی و انقلابی خدمتی به خدا و خلق کنیم !!؟ شنیدم که: بعضی شغلها هم نیاز آنچنانی به تخصص یا پوشیدن لباس خاصی نداره و حتـّی میشه با همون «لباس شخصی» نون بسیار بسیار حلال آغشته به خون در آورد؟ والله م َ کُ چــــوم دونـم؟(نجببادیها در جایی که عقلشان راه به جایی نبرد جمله ی ذکر شده را میگویند و یعنی: من که نمیدانم...چه بگویم؟) پس بی خیال...

۱۲ نظر:

حقی گفت...

سلام
نمدونم ارسال میشه یا نه

جالب بود
عکس دومی هرگز باز نشد

فکر میکنم در عکس اول سمت راستی تو باشی
درسته

موفق باشی

http://hamidhaghi.blogsky.com

ghazal گفت...

matn e jaalebi bood. hameye maa in roozhaaye avaliyeh sakht o gaahi oughaat khandeh daar ro tey kardim. sabz baashi.

چنگ گفت...

سلام حمیدجان
ممنون برای همه چیز
......

شیرین گفت...

با سلام خدمت شما و خانواده گرامیتان
از قلم شیوای شما همچنان لذت می برم

شنبه گفت...

سلام و درود
جدی ماه رمضان و یواشکی خوری عجب مسیبتی است آن هم عظمی
بدی آن هم این است که پنجشنبه و جمعه اولین روز آن است و ما در خدمت همسر گرامی مانده ایم کجا یواشکی روزه کله گنجشکی خود را باز کنیم ...
یک کامیون انرژی هم ارسال کردیم به امید گرفتن دانشجو...
ارادتمند شهریار

aram گفت...

سلام
ممنون از لطف و محبتتون

چنگ گفت...

سلام
داشتم یه دوری تو بایگانی وبلاگ میزدم قسمتهایی که قبلا نخوانده بودم.نمیدونم چرا با خواندن خاطرت مشترک دل تنگ شدم.و دست به دامان یار شدم...آمد
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده زپیمانه ندانیم

نگاهی نو گفت...

چهره برادرتون شبیه مکزیکی هاست. اگه معرفی نمی کردین حتما فکر می کردم ایشون اسپنیش زبان هستن.
امیدوارم شاگردان زیادی پیدا کنید و مشکل پاره وقت بودن کارتون حل شه و روزهای خوشی را در پیش رو داشته باشین

رامک گفت...

سلام
ممنون بابت کامنت های پر محبتتان و متاسفم که زودتر نتوانستم به اینجا سری بزنم.

از دیار نجف آباد گفت...

با عرض خالصانه ترین سلامها و درودها خدمت همه ی شما عزیزان
=======================================
آقای حقی عزیز
همانطور که قبلاً عرض کرده ام؛ بخاطر مشکل دیده نشدن عکسها در ایران مجبور شدم هر عکسی را دوبار(در بلاگر و سایتی دیگر)بارگذاری کنم. عکس دوّم تکراری همان عکس اوّل است.
البته سعی میکنم از این به بعد به همان شیوه ی گذشته و در بلاگر ولی با استفاده از یک سایتی دیگر عکسها را آپلود کنم تا مشکل تکراری بودن آنها مرتفع شود.

خیر بنده در این عکس نیستم وفقط برادرم در وسط کلاه برسر و محاصره شده درمیان کارگران مکزیکی رستوران در عکس دیده میشود.
-----------------------------------
غزال خانم
ضمن تایید صحبت شما، یکی از اهدافی که اقدام به انتشار خاطرات روزهای اوّل مهاجرتمان کرده ام همین بوده که دیگر نومهاجران آینده، بدانند که روند این روزهای سخت و بقول شما تاحدودی خنده دار، طبیعی است و در پس هر سختی، آسایش خاطری نیز هست....مـُرغ زیرک چون به دام افتد؛ تحمـّل بایدش.
-----------------------------------
چنگ عزیز
از اینکه میبینم باز یادی از یار قدیم نموده اید؛ سخت خوشحالم.
میبخشید که باعث ناراحتی تان شده ام؛ امــّا همانطور که برای نظرنویس محترم بالا(غزال خانم) عرض کردم؛ هدف ثبت تجربیاتی است که شاید برای دیگران دربردارنده ی نکته ای باشد.... شعر بسیار زیبا و قابل تامـّلی بود...از شما ممنونم.
-----------------------------------
شیرین خانم-همشهری مهربانم
از همه ی تشویقهایتان ممنونم... شما نیز درود متقابل برسانید.
-----------------------------------
شهریار عزیز- نویسنده ی وبلاگ خوب شنبه
حواستون نبوده و به جای یک کامیون، یک تریلی انرجی(انرژی) فرستادید و در راستای آن پیش بینی شده است نونم توی روغن خواهد بود... جای شما خالی است که نون آمریکایی و روغن خارجکی هم یه صفایی داره.
راستی حواست باشه مثل اون رفیق ما نکنی که ده، پانزده روزی از ماه رمضان گذشته بود و هنوز داشت یواشکی روزه خوری میکرد.....آخه میچسبه، نه؟
-----------------------------------
آرام خانم گرامی
من باید از شماتشکر کنم که در این وانفسای گرفتاریهای شخصی و زندگی، قدم رنجه ای کردید و سری به ما زدید.
باور می کنید یا نه؟ سخت نگران درمان همسرتان هستم و جز دعای خیر برای بهبودی روزافزون ایشان کاری از دستم برنمیآید.... رضا به داده بگیر و خرده مگیر که.....روزگار از این بازی ها بسیار دارد.
-----------------------------------
نگاهی نوی نازنین
هرچه دارم صدقه ی سر انرژی های مثبت و دعای امثال شماست...از ابراز دعای خیرتان ممنونم.
بذار یه نکته ی خنده داری بگم که شباهت ظاهری ما ایرانیها(یا بهتره بگم من و خانواده ام) چنان بود که روزهای اوّلی که کمتر کسی از ملیت ما خبر میداشت؛ برای ابراز سلام از واژه ی اسپنیش «اولا» استفاده میکردند و ماهم چنان در دل ذوقها میکردیم که حدّ نداشت. بعداً دانستیم که بسیارشان به ما به چشم افغانی ها داخل ایران مینگرند؛ هرچند که آنها نیز بنده ای از بندگان خدایند.
-----------------------------------
رامک عزیز-نویسنده ی وبلاگ خوب «به احترام زندگی»
ضمن عرض ادب و خوشامد خدمت شما، دانسته باشید که من به منظور ترغیب شما برای بازدید از وبلاگم، هیچ نظری را ننوشته ام و نخواهم نوشت.
هرچند همه ی دوستان برای ورود به این سراچه، نیازی به دعوت ندارند و «خانه، خانه ی شماست، کرم نما و فرودآ».
من از مدّتها قبل خواننده ی شما بوده ام و بازهم خواهم بود؛ فقط تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که چرا با ذکر ولو یک کلمه ی تشکر، از زحمات شما و دیگران زودتر قدردانی نکرده ام؟
=======================================
سعادت و سربلندی فرد فرد شما، آرزوی قلبی من است...پیروز باشید ارادتمند حمید

سارا تارمست گفت...

هميشه خوش باشيد.
كليد ماشينتون پيدا شد؟

از دیار نجف آباد گفت...

ساراخانم
بله بعد از اینکه یکی دیگه درست کردیم لای لایه ای صندلی و مبل پیدا شد.
شما هم سلامت باشید و بدرود...ارادتمند حمید