توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱ تیر ۱۳۸۹

پرواز ابدی درویشی مردمی و بی ادعـّا




یکی از ویژگیهای بی چون و چرای زندگی در غربت دریافت خبرهای ناهنجار از دست رفتن دوستان و عزیزان است. با آنکه برای خودم در این سه سال و اندی به دفعات رخ داده؛ هرچه باریک اندیشی و فکر کرده ام هنوز که هنوز است نتوانسته ام به خوبی با این پدیده کنار آیم و اینگونه اخبار واقعیت بی چون چرا را بی چون و چرا بپذیرم. راستش هی به دیگران و خودم یادآوری میکنم که حتی اگر من در شهر و دیار و درنزدیکی آن از دست رفتگان هم میبودم؛ چه بسا که توفیق دیدار را بخاطر مشغله های زندگی شخصی این روزهای همه هموطنانم نمیداشتم؛ ولی باز پذیرفتن آن سخت است که هرچه باشد حسابی دور دورم و دستم از هرکاری کوتاه.

شاید همین زندگی کردن در غربت است که باعث شده کسانی را به یاد آورم و به آنها فکر کنم که اگر توی ایران زندگی میکردم سال تا سال از آنها غافل بودم و ای بسا که ماهها و سالها میگذشت تا طیّ اتفاقی از فوت آنها کسب اطلاع میکردم. زندگی در غربت یک بدی دارد و اینکه دیگران به نیت خبررسانی، به سرعت خبرهای بد را به شما میرسانند. از آنجاکه گذر زمان در غربت بسیار سریع است؛ هرچند خبرهای بد را به مرور زمان و هر از گاهی میشنوید؛ ولی گویی که هر روز خبری بد را شنیده اید و همین سبب میشود بار احساسی و روحی سنگینی همیشه بردل آدمی سنگینی کند. و از همه مهمتر زندگی در کشوری که به ندرت خبرهای بد و تصادف را میشنوی باعث میشود بر وضع اسفناک ترافیک و رانندگی و تصادفات توی ایران متاسف باشید.

دوستی بسیار نزدیک دارم که دائم با او در ارتباطم و چندی پیش در میانه ی مسافرتش با هم گپ زدیم و بعد از برگشت از مسافرت بود که باز تلفن کرد. دربین گفتگوهایش با خود حدس زدم که شاید خستگی مسافرت سبب شده تا کمی بی حوصله و کم انرژی حرف بزند. ولی یه جورایی مشخص بود که دارد تلاش میکند خودش را عادی نشان دهد. از آنجا که گفتن خبرهای بد برایش بسیار سخت بود؛ وقتی متوجه شد که من خبر درگذشت یکی از صمیمی ترین دوستان را نمیدانم از هردری سخنی گفت و رفت. راستش این تلفن او و پراکنده سخن گفتنش برایم کمی شک برانگیز بود و بهتر دانستم تا با چک کردن ایملیهایم بیشتر کسب خبر کنم و با دیدن پیام یکی از اقوام، چنان حالم گرفته شد که تا ساعتها به هیچوجه نه مغزم کار میکرد و نه سخنی به ذهنم میرسید.

در این چند ساعتی که برابر با ساعتهای بعد از نیمه شب ایران بود بدجوری فکری شده بودم و یک به یک تصویرها و خاطراتی که با آن شادروان داشتم پیش چشمم صف میبست و مدام متاسف میشدم که چطور خداوند فرصت دیدار دوباره را از من گرفت؟ آنقدر در تنهایی های خود نقشه کشیده بودم که وقتی برای دیدار به ایران رفتم با ایشان هماهنگ کنم تا به دیدار دوستان مشترک برویم؛ در انجمنهای موسیقی و هنری شرکت کنیم؛ بارها ناهار و شام کنار هم باشیم و ... امـّا چطور شد که ناگهان همه ی آن رویاها برباد رفت؟

گاهی مواقع با خودم میگفتم ای کاش که او آدمی اهل دل و معرفت و کمال و دوستداشتنی نبود. هرچند زنده یاد «علی (علینقی)بیگی» مهاجر روستاهای اطراف نجف آباد بود و سختی های زندگی و تامین معاش زندگی و ازدواج زودهنگامش اجازه ی تحصیل به ایشان نداده بود؛ امــّا کمتر کسی میدانست که این همه سواد و اطلاعات گوناگون و شعر و ادبیات و موسیقی شناسی ایشان از سر مطالعه و تجربه های فراوانش بود. هرکس که ایشان را میدید از لبخند همیشگی اش که برلب داشت؛ از آرامش کلام و رفتارش، از دست و دلبازی اش، از مهمان نوازی اش اینگونه تصوّر میکرد که او آدمی است که از نظر مادی بی نیاز است! آری بی نیاز بود امـّا نه از سر نعمتهای دنیایی که غنای معنوی او از سرعرفان و آرامش در ادبیات عرفانی و موسیقی بود و بس.

سالها در هر شغلی فعالیت کرده بود و این اواخر سختی های فیزیکی کار مرمـّت فرشهای دستبافت سبب شده بود که از ظرافتهای هنری آن شغل کناره گیری کند. به ناچار و بالارفتن سن وادارش کرده بود تا با استفاده از صدای خوب و هنر آوازخوانی اش به عنوان مدّاح فعالـّیت کند و همین سبب شده بود که نه تنها در شهر نجف آباد بلکه در تمامی محدوده ی تیران و کرون نیز مشهور باشد. در همین راستا آنچه که بیشتر رخ میداد؛ صد البته ایجاد دوستی های تازه و مهمان نوازی های بیشتر. بهرحال او مجبور بود برای امرار معاش و رفت و آمدش از موتورسیکلت استفاده کند و اوضاع اسفناک رانندگی در تمام ایران و مخصوصاً کاربرد تعداد بسیار زیاد موتور در شهر موتورسواران(نجف آباد) باعث شد که طی این چند سال گذشته دوبار دچار حادثه ی تصادف و شکستگی پا باشد. امـّا اینبار ورق جور دیگری رقم خورد و اجلش در آن نهفته بود.

خدایت رحمت کناد ای مرد درویش و عارف که بی هیچ ادا و اطوار بعضی صوفی نماها، در دل و درون با خدایت نجوا داشتی و گرچه آنجا نیستم تا به چشم ببینم؛ امـّا مطمئنم تعداد بسیار بالای شرکت کنندگان در مراسم یادبودت، بهترین گواهی است که آنکه «دل خلق بدارد؛ خالق خویش به رضایت داشته است و در دل مردم زنده است». اگر غمی بردلم سنگینی میکند ازآن است که چرا باردیگر: «شربتی از لعل لبش نچشیدیم و برفت/روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت//گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود/بار بربست و به گــَردش نرسیدیم و برفت//همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم/کـ ای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت»

روح بلندت در آرامش ابدی آسوده باد که این دوست کمترینت یاد و خاطراتت را همیشه در دل خود زنده نگهداشته و خواهد داشت. بدینوسیله پرواز ابدی شادروان «بیگی» را به خانواده ی آن مرحوم و همه ی هنردوستان انجمن های هنری و ادبی شهر، هنرمندان موسیقی(مخصوصاً انجمن فارابی که از بنیانگذاران آن بود)، همکاران مدّاح ایشان و دیگر عزیزانی که به نحوی با ایشان ارتباط نسبی یا سببی دارند تسلیت عرض میکنم. ارادتمند حمید

۱۴ نظر:

Hel. گفت...

عکسی که گذاشتین خیلی قشنگه

امی گفت...

از دست دادن دوست عزیزتون رو به شما تسلیت می گم ، اینم رسم زندگیه و نمی شه کاریش کرد متأسفانه و فقط باید با این حقیقت تلخ ، کنار اومد.
ان شاالله روحشون در آرامش ابدی باشه.

کارن گفت...

سلام حمید جان
سالها پیش یه دوست بسیار با ارزش رو از دست دادم
این برای اون نوشته شده و امروز

سياه سياه

وقتی رفت
وسعت اندوه را در بهار تجربه کرديم و
بی تاب ترين پنجره در دستهايمان گريست ،
وقتی رفت
تبسم نقره ای از صورت شب پاک شد
و لباسها را مادر هر چه شست باز هم سياه بود.
وقتی رفت
سکوت در کاسه چشمها شکست و آسمان خيره ماند
وقتی رفت
کوچه خورشيد ، خسته ، نمناک ،به درهای بسته عاد ت کرد
وکسی نبود تا برای ياسهای که ايستاده اند دستی تکان دهد
به باغچه سلام کند . روی لاله های تشنه آب بريزد
وقتی رفت
جز وسعت اندوه يک خدا حافظ
کسی نبود

RS232 گفت...

حمید خان تسلیت می گویم.

مریم گفت...

آقا حمید
تسلیت میگم. می دونم وقتی آدم دور باشه شنیدن این خبرها سخت تره. ولی چه میشه کرد؟
راستی روز پدر رو تبریک میگم. اون دختر کوچیکه رو از طرف من ببوسید.زیاد:)

Hel. گفت...

روز مرد به شما مبارک.

و دوستتون،... متاسفم. تسلیت می گم.

نگاهی نو گفت...

خدا رحمتشون کنه
خیلی سخته در غربت بشه با این خبرهای مرگ کنار اومد. برای من هنوز....
برای من رفتن به قبرستون اینجا بهترین مسکن است امتحان کنید و تنهایی برین و برای خودتون اونجا خلوت کنید. انرژی بسیار سبکی در قبرستونهای اینجا ساکن یه جورهایی عالم درون و بیرون ادمی را بهم نزدیک می کنه.

negahyno گفت...

اگه خواستین در وبلاگم صحبت خصوصی تری کنید راحت باشین من پابلیش نمی کنم و فقط بگین که نوشته خصوصی است
مراقب خودتون باشین و ایمان داشته باشین همگی اون عزیزان را روزی دوباره خواهیم دید و اون دنیا تنها نیستیم

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود بر تمامی عزیزان؛ و تشکر قلبی خاص از ابراز تسلیتها و همدردی های خوب فرد فرد شما
___________________________________
هلن نازنین
... جالبه که هروقت یک مطلبی برخواسته از احساس نوشته ام؛ اینترنت هم یاری ام کرده و به سرعت عکسی که بیانگر حرف درونم هست؛ پیدا کرده ام... انرژی مثبت این عکس نصیبتان باد.
---------------------
امی دوستداشتنی
مطمئنم که روحش شاد است و آنچه که باعث شد من بی قراری کنم از دست دادن لذّت این دنیایی درکنارهم بودن است که باید انتظار آن دنیایی اش را بکشم.
---------------------
کارن نازنین
چقدر شعر زیبایی بود و حسابی انرژی بخش بود... بیشتر از آن برایم لذّت بخش بود که شما تمام صحنه هایی که پس از مردن یک فرد در زندگی اجتماعی دیگران رخ میدهد را بخوبی تصویر کشیده بودید:
...درهای بسته... شکسته شدن سکوت چشمها...سیاهی لباسها... نقره فام بودن رنگ شب...و از همه زیباتر:...وسعت اندوه در بهار...و...اندوه خداحافظی
ممنونم از احساس زیبا و قشنگتون.
----------------------
آرش عزیز
متشکرم از ابراز تسلیتتان و چه زیبا بود نوشته ای که در پاسخ این مطلب نوشته بودید.
----------------------
مریم بزرگوار
متشکرّم از ابراز تسلیت و تبریک روز پدر.
وسختی شنیدن این خبر آنچنان بود که برای اولین بار حس تلخ غربت را از اعماق وجود لمس کردم... ولی همین طور که میبینی هنوز زنده ام.
شما نیز بچه ها را ببوسید و روز پدر را به همسرجانتان تبریک عرض کنید.
----------------------
هلن جان
ممنونم و تشکر
----------------------
نگاهی نوی بامحبـّت
باور خودم نیز همین است که انسان روح است نه جسـّد؛ و آنچه که باقی ابدی است روح است و سرانجام روزی یکدیگر را ملاقات میکنیم.
از بابت راهنمایی و ابراز تسلیت نیز متشکرم

negah گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
مرتضی کا گفت...

حمیدجان عرض تسلیت دارم و آرزوی صبر

از دیار نجف آباد گفت...

مرتضی جان
متشکرم و از تشریف فرماییتان ممنونم
ارادتمند حمید.... بدرود

Sepehr گفت...

حمید عزیز
تسلیت دوباره ما را پذیرا باشید.

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

از دیار نجف آباد گفت...

سپهر جان
از ابراز همدردی تان کمال تشکر را دارم.
پیروز باشید....ارادتمند حمید