توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۱۱ خرداد ۱۳۸۹

تنهایی از نوع آمریکایی




«وقتی تنها شدی بدان که خدا همه را بیرون کرده تا خودت باشی و خودش»

این روزها بخاطر امتحانات دانش آموزان و دانشجویان عزیز قصد داشتم که فقط مطالب کوتاه بنویسم؛ ولی وقتی از مسافرت برگشتم و نظرات شما عزیزان را خواندم برآن شدم تا این نوشته ای را که مربوط به مدتها پیش است؛ برایتان ارسال کنم....برای آن دسته از عزیزانی که به تازگی به جمع خوانندگان وبلاگ پیوسته اند یادآوری شود که مجموعه خاطراتی که بنده منتشر کرده ام؛ مربوط به سه سال پیش و ماههای اوّل مهاجرت ما به آمریکاست. از آنجاکه بعضی از تازه مهاجران ممکن است در لابلای این درازنویسی ها مطلبی فایده مند پیدا کنند؛ سعی کرده ام بدون هیچ ویرایشی و حتی با همان واژه هایی که در دفترچه خاطراتم نوشته ام؛ آن مطالب را ارسال کنم تا به همحسی بیشتر منجر شود و دیگران هم بدانند «پایان شب سیه، سپید است».

جالب است بدانید که حتی همان روزها هم آنچنان سختی جسمی حس نمیکردم و هرچه بود بخاطر یک مهاجرتی ناگهانی و دور از انتظار بود. صد البته که جابجا کردن یک درختی چهل ساله پیامدهای خاص خود را خواهد داشت؛ مخصوصاً که ریشه های بسیاری از آن درخاک مبدا باقی مانده باشد و برای اینکه بتواند در دیار تازه اش دوباره جان بگیرد نیاز به گذر زمانی بیشتر دارد...آنچه که بخاطر نوشته ی آخرم برای بعضی ها سوتفاهم شده بود اینکه شاید آدمی هستم که نالیدن و گریاندن دیگران را دوست دارم و اگر مداحـّی خوب نیستم؛ یک پامنبری سوزانی گفته ام. این درحالی است که با توجه بر«آنکه میگرید یک غم دارد و آنکه میخندد؛ هزار غم» معتقدم «خنداندن هنراست؛ ورنه گریاندن کار هر مرغ شومی است.»

سخن کوتاه کنم و شما را دعوت کنم به خواندن یکی از پاسخ هایم به دلتنگی های روزهای اوّل بعضی از دوستانی که به تازگی از طریق گرین کارت لاتاری، مهاجر آمریکا شده اند. امیدوارم که خواندن این نوشته و تماشای عکس بالا بتواند آن گرفتگی خاطری را که بر روحیه و فکر شما ایجاد شد؛ برطرف کنم. قبل از آن اعتراف میکنم که بعد از مهاجرت بسیار گریستم امـّا بخاطر آن گلهای پرپر شده ی وطنم؛ بخاطر دل داغدار مادران کشورم؛ بخاطر امیدهای برباد رفته ی مردمم و....

«.... بارها شده که یک مسئله ای مثل مرگ یکی از عزیزان چنان همه ی روال زندگی من و شماها را از گردونه ی عادی خود خارج کرده است؛ که شاید دنیا را رو به آخر میدیده ایم. ولی به محض به مشارکت گذاشتن با اولین سنگ صبور و ای بسا راهنما و عقل کلی تر از خودمان؛ اگر به راه حلی نمیرسیدیم؛ دیدگاهمان نسبت به آن مشکل تغییر میکرد. هرچند که در این دنیا، مشکلی بدون راه حل نیست جز مرگ؛ که شاید بسیاری از شماها، معتقد باشید پول درمان کننده ی آن مشکل نیز خواهد بود!!؟؟

ای عزیزان! کسی دارد سخن میگوید که نه مثل مثل تجربه های شما، ولی گاهی سخت تر و تلخ تر از شماها را چشیده است. اجازه بدهید با ذکر این مطلب، همحسّی شما را بیشتر بطلبم. هرکدام از شماها، با کمال احترام؛ وای بسا چه برو و بیایی و مهمانی و کاروانی از آدمها و ... با سلام و صلوات تا فرودگاه بدرقه شدید. ولی برای بدرقه ی ما، فقط دو دوست همرازمان که از کل ماجرا باخبر بودند؛ همراهی مان کردند. چونکه اگر بعضی ها میدانستند که عازم خارج از کشور هستم؛ ای بسا سنگها یی که برسرراهمان می انداختند و دربها به رویمان میبستند و ... تا چشم بازکردیم وسایل زندگی مان به فروش و حراج و یغما و هدیه رفت و باکمال ناامیدی عازم دبی شدیم تا چنانچه موفق نشدیم؛ دوباره به زندگی عادی مان برگردیم و روز از نو و حرکت از نو.

آری آمدیم. در ابتدا شوکه از همه چیز که حتی آب خوراکی و هوای تنفسمان برایمان تازگی داشت. از آنجاکه گرفتن ویزا از طریق کار در باور و ذهنمان نمی گنجید از هیچ نظر آماده نبودیم و شما تصوّر کنید که یک خانواده ای کمتر سفر کرده و بدون هیچگونه آمادگی، ناگهانی از قلب شهر و دیارشان کنده شده باشند، و در طول پنج هفته به دورترین نقطه ی جهان پرت پرت شده باشند و در این بین هم، بار مسئولیت خانواده نیز بر روی دوش من سنگینی میکرد. راستش الان هرچی دارم فکر میکنم که کدامین مشکلات را بیان کنم؛ هرمشکلی را کم اهمیت تر از آن یکی میبینم. اگر بگویم دلم تنگ خواهر و برادر و خانواده ام شده است؟ که آن هم در اولین فرصتی که دست دهد و خدا بخواهد، دیدارها تازه میشود. ا گر بگویم با آنها حرف نزده ام که تلفن و امکانات اینترنتی همه چیز را حل کرده.

اگر بگویم اینجا سخت غریبم و هیچ همزبانی در اطرافم نیست؛ که همه ی این همکاران و دوستانی که در این شهر دارم، از هزاران همزبانی که حرف دلم را نمیفهمند، بهتر میبینم. اگر بگویم روزهای اول شروع کار و مشکل زبان و مشکل ندانستن سیستم کاری و طرز برخورد با دانشجو و همکار و ... وجود داشت؛ با آنکه حسابی سخت گذشت؛ اکنون که با مدارای دیگران و تلاش خودم، بهتر از قبل شده. اگر بگویم فشار های اقتصادی خیلی فشار میآورد که خوب و بد تاکنون گذشته است. اگر بگویم مشکلات زندگی خانوادگی و زن و بچه و تحصیل و خرید وسایل خانه و سه بار خانه به خانه شدنمان بدون هیچ کمکی در طول سه سال و ... اذیتم کرد که آنها هم خاطره ای شدند، در کنار دیگر خاطرات و .....

می بینید که اگر بخواهم از مشکلات بگویم سر به آسمان میگذارد. شاید فکر کنید که من آدمی هستم خشن و آنچنان که بعضی از شماها حسّاس هستید؛ بویی از احساس نبرده ام ؟.... نمیخواهم از گریه و اشک سخن بگویم که همه ی آن درددلهای دور از چشم زن و بچه ام با گلهای باغچه، همه ی آن شبنمهایی که در بین قطرات عرق ناشی از باغچه کاری ام گم میشد؛ باید رازی باشد که گلها بدانند و من و خدای من. باور کنید چنان روز آشفته ای را در زندگی ام تجربه کرده ام که اگر آن زمان کمی نابخردی کرده بودم؛ شما اکنون از خواندن این اراجیف راحت بودید. ولی اکنون سه سال و سه ماه پس از ورودم به آمریکا، عرض میکنم که : این از خوشبختی ماهاست که در فرصت ایجاد شده، نهایت استفاده را ببریم.

فکر نکنید که فقط اندوختن مال دنیایی، زبان آموزی، خانه و ماشین و .... پیشرفت روزافزون مهاجراست. مهمترین اندوخته ی فردفرد شما همین پختگی روز به روز شماست. افراد مسن و بزرگسالی را میشناختم که سالها در صدد انجام یک کار کوچک، تردید داشته اند و شماها کشور به کشور و قاره به قاره شده اید. آنان در شهر به شهر شدن خود، ترس دارند و شما فرهنگ به فرهنگ؛ زبان به زبان، دنیا به دنیا شده اید و فکر میکنید این کاری است آسان؟؟ آری من و شما را خدا بسیار دوست دارد که فرصت انجام چنین شجاعتی را در اختیارمان قرار داده است. آیا فکر میکنید که بدست آوردن این همه تجربه، پخته شدن در راه زندگی، پشرفت فکری خود و خانواده، بدست آوردن آرامش امروزمان و .... بدون هیچ قیمتی باید باشد؟

در مثل است که یک تکه آهن خام، چه کوره هایی سوزان را که باید بگذراند!! چه ضربه های کوبنده ی چکش را باید تحمـّل کند؛ تا آن فولاد محکم بشود. آنچه که من میدانم و میتوانم بگویم تجربه ی شخصی خودم است که روزی آنچنان فشارهای روحی و روانی ام بالا بود که تا مرز خودکشی پیش رفتم و امروز خوشحالم که مقاومت کردم و این روزها را نیز در بهای آن روزهای سخت ولی گذرا میبینم. فکر نکنید که امروز بی غم بی غمم. فکر نکنید که امروز از همه لحاظ تامینم. فکر نکنید که خوابهای این شبهایم از سر آرامش مطلق است. و هزاران فکر دیگر... که نمیخواهم با دراز نویسی حوصله ی شما را سرببرم. بلکه امروز با صدای بلند میگویم: همه ی این پیچ و خمها تقدیرم بوده و بس. اگر آنچه را که ساقی ازل(خداوند) در پیاله ام میریزد؛ با کمال احترام بنوشم! او بهترین ها را برایم خواهد ریخت؛ امـــّا اگر بخواهم با سرنوشت و تقدیر و خواست او بجنگم؛ مطمئنم که بهترین ها هم برایم زهرترین خواهد بود.

شاید اینجا نانم خالی است؛ امــّا با آرامش در کنار خانواده، با دیدن و تصوّر آینده ی زندگی فرزندانم و ... از هر عسلی در هر مکانی که تقدیرم نیست، گوارا تر است. هرچند که مگر من همانی نیستم که غروب جمعه ها را غمگین؛ شهر را خاکستری ؛ همسایه ام را جاسوس؛ کاسب سر محل را چشم چران؛ ترافیک شهر را دیوانه کننده؛ محیط را عزاکده؛ برنامه های تلویزیون را شستشوی مغزها؛ آن کس را مردم فریب؛ و بقول نیمایوشیج«کشتزارم در جوار کشت همسایه، عزا در عزا. ماتم در ماتم سرا» میدیدم؟؟ پس چرا امروز همه ی آن سختی ها را فراموش کردم؟ نمیدانم پاسخ شما چیست؟ ولی اجازه میخواهم دوباره ذکر کنم که همه ی این سختیها باورکردنی و قابل لمس و طبیعی است.

یادمان هم نرود که خداوند هیچگاه بیشتر از« ظرفیت وجودی و طاقت هرکس» به او سختی ارزانی نخواهد کرد. از آن روزی که به این دیدگاه رسیده ام که همه چیز باید اتفاق میافتاد؛ باید که من اینجا باشم وگرنه من هم بین آنان بودم؛ باید که دیروز آن مطلب را میخواندم؛ باید که امروز این کار را میکردم و .... همه و همه «بایدهایی» هستند که باید نقشی در زندگی من داشته باشند!!! تمام عزمم را جزم کرده ام تا این تجربه ام را با شما به مشارکت بگذارم. تا آنجا که بتوانم راهنمایی کنم، دلداری بدهم، امید ببخشم، تشویق کنم و .... هروقت هم خودم از نظر روحی و انرژی ناتوان بودم، خودم را کنار میکشم تا آن کس که از همه ی ماها تواناتر است و از ابتدا هم او بود که همه چیز را پیش میبرد؛ کار خودش را بکند.

قبل از اینکه سخن را به پایان ببرم، امیدوارم بتوانیم ضمن ابراز دردها و دلتنگی ها خود؛ دیگران را نیز با بیان راهکارها و تجربیات خود، جهت کم کردن سنگینی دردی از روی دل تنگ یکی از هموطنان همدل خود کمک کنیم. میدانم که نوشتن و بیان آن، یکی از بهترینهاست. برای همین به بعضی از دوستان پیشنهاد کردم که خاطرات خود را بنویسند؛ مخصوصاً دلتنگی ها و صد البته آزردگی ها خود را تا بدین وسیله از قید آن رها شوند. آنچه که برای من کاربرد خوبی داشت؛ ایجاد مشغولیات مورد علاقه ام بود از جمله: نوشتن، باغچه گیری و گلکاری، مطالعه، حضور درجمع، رفتن به فروشگاهها و قدم زدن فقط به جهت جاآمدن حوصله ام؛ دیدن فیلمهای که در کنار یادگیری زبان، فکرم را مشغول میکرد؛ ورزش و.... از همه مهمتر به خود قبولاندن این مسئله که بسیاری از این آمد وشدهایم با دیگران از سر«وابستگی متقابل» بوده است و با گذر زمان، و فرصت زندگی دوباره ای که خداوند نصیبم کرده است، اینبار باید دوستی هایم را از سر علاقمندی شخصی ام و «دلبستگی متقابل» رقم بزنم.

چراکه به مرور برایم ثابت شد که بیشتر آنانیکه برایشان می مـُردم، حتی برایم تب هم نکردند و نخواهند کرد. از طرف دیگر هم برای دیدار آنانی که بهترینهایم هستند، زمان تعیین نمیکنم تا نه تنها خود و آنان را عذاب ندهم، بلکه هر زمان که وقت رخ دادن این اتفاق هم رسید، بتوانم بهترین بهره ها را ببرم. لذا لذت امروزم را با حسرت آنچه که شاید بهتر بود اتفاق میافتاد، نابود نخواهم کرد. روزهای آخری که خانه مان مثل خانه ای که صاحبش مـُرده باشد خالی از اسباب بود و ما مانده بودیم و لباس تنمان، نگاهی به اطراف کردیم و دقیقا ً خود را کسانی یافتیم که تنها یک تفاوت با مـُرده ها داشتیم؛ با مرگ یک نفر، دست او برای همیشه از دنیا و اموری که هنوز انجام نداده و یا باید انجام میداده؛ کوتاه و کوتاهه. امــّا ما مردیم، ولی باز توانستیم بلند شویم؛ کاری کنیم و سرنوشت خود را از نوپیگیری کنیم. حضرت مولانا گوید: مرده بـُدم، زنده شدم. گریه بـُدم، خنده شدم // دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.... هرچند که حسابی سخت و در اوج «تنهایی» هستی ای دوست.../از تنهایی مگریز//به تنهایی مگریز//گهگاه آن را بجوی و تحمـّل کن و به آرامش خاطر، مجالی ده...(شادروان احمد شاملو)....ببخشید که بسیار طولانی شد...بدرود


۱۳ نظر:

negahyno گفت...

زندگی همیه برادر
تو خود ایران از یه شهر به شهر دیگه رفتن کلی مشکلات و سختی ها داره تا چه برسه به مهاجرت
من و همسرم جز کسانی بودیم که سریع خودمون را وفق دادیم با درس و کار وووووو. به نظرم درد جدایی زمانی تلخیش را نشون میده که پدر و مادر را ادمی از دست میده یهو به خودت میایی و خودت را تنهای تنها حس می کنی.
استاد عزیز شما الان در ارامش هستی و بعد که به ایران بری و در همون شرایط قبلی قرار بگیری فکر کنم بدجوری هوم سیک اینور شوید و تنهایی ها و ووو را جور دیگه حس خواهی کرد. میری و میبینی تعلق کمتری به اونور داری و نگرشهاتون خیلی با دیگران متفاوت است و حس ها به نوع دیگه تغییر می کنه. شاید الان خیلی از مسایل ایران همونطوری که نام بردی اذیت اتون نکنه چون شما در اینجا به ارامش روحی رسیدن و مشکلات ایران کمرنگتر شده براتون

negahyno گفت...

در مورد پستم
به نمرات بالا خیلی نیازمند هستم برای رسیدن به هدف بعدی و بالاتری که در مورد درس خوندن دارم

The Godfather گفت...

سلام دوست عزیز یه خبر میخوام بهتون بدم:
گوگل در ایران فیلت** شد!!!!!!!
من الآن به گوگل دسترسی ندارم!!!
نمیدونم چی بگم؟

امی گفت...

همه اون سختی هایی که کشیدید ارزشش رو داشت ، همین که الان در آرامشی بیشتر از ایران زندگی می کنید نشون می ده مهاجرت شما رو به پیشرفت و بهبود اوضاع زندگیتون بوده. هر جای دنیا بدی ها و خوبی های خاص خودش رو داره فقط باید دید کفه کدوم یکی سنگین تره و بر همون مبنا مکان زندگی رو انتخاب کرد.
شاد و پیروز باشید.

ناشناس گفت...

همون دلايلي كه آوردين خودش كافيه كه بازم در حال حاضر فكر كنيد كه بهترين رو انتخاب كردين هر چند از يك زندگي عادي روزمره كه كالري زيادي ذهنتون مصرف نمي كرد به يك آدمي تبديل شدين كه دائم داره مي انديشه

اميدوارم كه بهترينها بياد تو زندگيت
و مسايل مالي هم روز به روز كمرنگتر بشه واسه خودت و خانواده ات.

راستي من شعر ركساناي احمد شاملو رو خوندم جالب بود كه متوجه شدم معني ركسانا يعني روشني دل و روان

به اميد شادي روز افزون
rasti ino begam dele man ham be dard omad az shenidane ranje daroniton

masoud گفت...

من بیشتر خواننده نوشته های شما هستم وبه لطف کم حرف بودنم! کمتر نظر میدم ولی این دفعه دیگه به حرف آوردین منو، واقعا دمتون گرم آقا حمید،تعریف واقعی غیرت رو باید از شما یاد گرفت،مثل همیشه لذت بردم از نوشته هاتون.
پاینده باشید

Unknown گفت...

خیلی خوب بود
من هم دنبال یه فرصت مناسب میگردم تا مهاجرت کنم
در ضمن اگر نظر نمی دیم نگی که مطالبت رو نمی خونم سرعت اینترنت ایران انقدر کمه که دیگه حس نظر دادنم نمی اد
من آخرش جلوی رایانم فسیل می شم

Unknown گفت...

it was so grate

امید جون گفت...

حرف نداشت
خوندم خیلی عالی بود

Noisiervampire گفت...

نوشته ی خوبی بود خیلی خوشم میاد که عناصر زیبای سخن رو زیاد بکار می برید :)امتحان انشاء را هم خیلی خوب دادم و موضوعش این بود که چگونه ایران را سربلند کنیم!
امروز شدن 4 تا امتحان! خوشبختانه همرو خوب دادم و خوب خواهم داد! راستش در موره اینترنتو اینا من هیچوقت محدیدویت کامپیوتری و نتی برای خودم تعیین نمیکنم چون فکرم مشغول ممیشود که بیایم و ببینم در اینترنت چه خبر است همه ی نیوز ها را دریافت کنم و بعد با خیال راحت سراغ درسهایم میروم! راستی این سختیها همه ارزشش را داشتند به نظر من.
امیدوارم هیچگاه چشم به در بسته شده و سختیها ندوزید که خدایی نکرده در باز شده ی طرف دیگر خود را نبینید!
موفق باشید.

از دیار نجف آباد گفت...

با سلام و درود بر همه ی عزیزان
___________________________________
«نگاه نو»ی گرامی
با کلام خوب شما به طور کامل موافقم که باید به سرعت در محیط جدید و پس از مهاجرت خود را درگیر مسائل زندگی کرد و چه بهتر که پشرفت تحصیلی از اولینهای آن باشد که هم باعث پیشرفت زبان میشود و هم سطح تفکر را بالاتر میبرد و هم اینکه آرام آرام زندگی جدید را میپذیریم.

اگر اشتباه نکنم متاسفانه شما تجربه ی تلخ پرواز پدر و مادرتان را در زندگی پس از هجرتتان داشته اید و این نکته آنچنان اثر عمیقی بر روح و جسمتان گذاشته است که در نوشته های وبلاگتان نیز چندین بار به چشم میخورد.... ضمن ابراز تاسف عمیقم و هم حسـّی باشما، پیشنهاد میکنم که این درد نهفته در دلتان را به صورت مشروح بنویسید تا از شدّت تلخی آن کمی رها شوید. و البته که در صورت امکان آن را منتشر کنید تا شاید راهکارهایی برای دیگر مهاجران دربر داشته باشد...

بهرحال از ابراز نظر آموزنده و دقیقتان متشکرم....آرامش دل و روح نصیبتان باد
---------------------
«گادفادر» عزیز
خبر دارم که مسئولین امر بطور آزمایشی چیزی حدود 20 دقیقه این مورد را تجربه کرده اند تا همین چند روز آینده بتوانند آماده تر باشند.
در ضمن باز به وبلاگتان سرزدم و انگار هنوز کسی از طرفداران تیم چلسی دست دوستی به شما نداده؛ راستش من هم اهل فوتبال نیستم وگرنه خودم اولین یارت میشدم....پیروز باشید
---------------------
«امی» عزیز
نظرتان بسیار دقیق و منطقی است. البته همه ی زندگی را باید براساس سبک و سنگینی کفـّه ی ترازو سنجید. ولی فراموش نکنید که بعضی مواقع شتاب ما و کم طاقتی ما سبب میشود که اجازه ندهیم روزهای سخت بگذرد و آرامش مورد نظر فرا رسد.
از حضورتان ممنونم و پیروز باشید
--------------------
«رکسانا» ی نازنین
تمام این یکی دو روز فکرم بر روی عبارت «کالری سوزاندن ذهن و فعالیت اندیشه» مشغول بودم و به طور جد هم که اینچنین بود... از زمانی که به آمریکا آمده ام نه تنها دائم به مطالعه مشغول شدم؛ بلکه همواره دنبال دانستن بیشتر واقعیتها بودم و آرزو میکنم روزی بتوانم فریاد بزنم که آی مردم ساده دل و ساده اندیش، نمیدانید که چه ظلمهایی بخاطر ندانستن بر شما روا داشته اند و...
پس دیدی که چقدر مشهورید که حتی شادروان شاملو هم برایتان شعر سروده؟؟
تندرستی و سلامت روزافزونتان آروزی من است.
--------------------
«مسعود» عزیز
خیلی خیلی خوشحالم که سرانجام از خاموشی درآمدید؛ نه فقط به خاطر اینکه مرا نیز از نظر خودتان آگاه نمودید؛ بلکه این شانس را نیز به من دادید تا از این به بعد بتوانم خواننده ی وبلاگ خوبتان باشم و الحق که شروعی دلنشین داشته اید.
قلمتان روان و دمت گرم...پیروز باشید.
--------------------
«نارگل» عزیز
امیدوارم همچون گل انار آتشین و پویا و سرزنده باشید. قدردان همین نظر ندادنتان نیز هستم.
سرزنده و پیروز باشید.
--------------------
«امید جون» عزیز
نخونده باشی هم عشقه؛ چه برسه به حالا که خوندی و پسندیدی... شما همیشه برای ما عزیزی و صد البته جـــونی.
پیروز باشید.
--------------------
«ومپایر» خوب
آفرین که از درس و امتحاناتت غافل نیستی و خوشحالم که تا اکنون خوب پیش رفته.... راستی توی انشات نوشتی که اگه میخواند ایران را سرفراز کنند؛ به نظر مردمش هم اهمیت بدهند؟
بگذریم... بذارم بری به درسات برسی که درد بسیار است...سربلندی از آن شما.
___________________________________
آرزوی موفقیت و بهروزی همگان را دارم...بدرود....ارادتمند حمید

ناشناس گفت...

سلام حمید جان ... نمی دونم چی بگم خیلی ممنون از این نوشته زیباتون خیلی روی من که 6 ماهه اومدم و تنهایم اثر داشت مخصوصا این جمله«وقتی تنها شدی بدان که خدا همه را بیرون کرده تا خودت باشی و خودش» خیلی کمک می کنه برای تحمل سختیهای حال و پیش رو ... من در همین امریکا هم می خوام مهاجرت کنم از ایالتی به ایالت دیگه خیلی سخته ولی با این نوشته شما خیلی برام راحتتر شده ممنون ...

از دیار نجف آباد گفت...

ناشناس عزیز سلام و درود
ببخشید که پیغامتان را دیر دیدم و دیر جواب مینویسم.
از اینکه نظر لطفتان شامل حال من است و دستنوشته هایم را پسندیده اید خوشحالم و از آن خوشحال تر که مایه ی دل آرامش شما شده و امیدوارم که باز هم باشد.
آرزوی موفقیت روزافزونی برایتان دارم و پیروز باشید...ارادتمند حمید