سوای مغازه داران مرکز شهر که با آرایش مغازه های خود، مراجعه کنندگان را به صف جهت پذیرایی با شیرینی مهمان میکردند؛ بعضی مردم عادی شهر نیز با گذاشتن میز و صندلی کنار خیابان اقدام به پذیرایی افراد میکردند.
در این بین افراد بزرگسال نیز خود را به شکل و لباسهای گوناگونی آراسته بودند و صف مراجعه کنندگان را به جلو راهنمایی میکردند.
البته نه همه ی آنها فقط با شکلات و شیرینی، بلکه سیبهایی این زن که به واقع یک جادو گر بدشکل بود؛ حسابی تــُرد و آبـدار جلوه میکرد.
بعضی جوانها هم به سلیقه ی خود یک بازی را برای کوچکترها تدارک دیده بودند و از جمله این دخترک جوان که دکور یک خانه ی ارواح زده ی شیطانی را در سطح خیابان گذاشته بود و کودکان باید با پرتاب گره بسته ای از سنگ ریزه به داخل پنجره ی آن خانه، جایزه ی خود را دریافت میکردند.
در این بین بازیهای دیگری نیز تدارک دیده شده بود از جمله یافتن شکلاتهای پنهان شده در بین کاههای درون این سبد.
این آقا هم خود را به شکل مکزیکیها آراسته بود و سوای اهدای شکلات، فرصتی تدارک دیده بود تا کوچکترها سوار بر آن خر محترم(الاغ) عکسی بیندازند. لطفاً یک وقت اشتباه نشه؛ اونکه پشت سر فرین ایستاده است منم نه...
در این بین هم بعضی ها از تزیین حیواناتشان نیز غافل نشده بودند و در کنار دکورآرایی آدمها و هنرهای دستی شان باید چشمامون رو خوب باز میکردیم تا از دیدن سگهای گوناگونی که لباسهای عجییب و غریب پوشیده بودند نیز غافل نشیم.
بعضی خانواده ها هم بصورت دسته جمعی در مراسم پیاده روی و جمع کردن شکلات شرکت کرده بودند و باز دیدنی بود که چگونه هرکدام خود را آراسته بودند و من یکی که بیسوات تر از آنم ببینم اینها کدامین شخصیتهای داستانی یا کارتونی بودند.
وباز این خانواده و بچه هایشان که در یک گاری نشسته بودند و از اینطرف به آن طرف میرفتند وشاید دیدن اسکلت دکور مغازه ی پشت سرشان خالی از لطف نباشد.
شاید بیشتر شما در تصـّورتان باشد که باید همه ی آراستنها و لباسها ترسناک باشند؟ ولی من یکی که بجز زیبایی دلنشین این دخترک، چیزی دیگری نمیتوانم در وصفش بگویم.
میدونم که توی دلتون گفتید خوش به حال من که با این دوتا چشای هیزم این دخترک را از نزدیک دیدم. خوب خیلی هم حسودی نکنید و شما هم ببینید.
البته همه ی همه ی سلیقه ها هم خیلی دلچسب نبود و ای بسا شما هم از دیدن این ماسک عرعر یک خر، خیلی هم خوشتون نیومده باشه.
خب حالا اگه خیلی با اون عکسها حالی نکردید از دیدن این شامپانزده ی مظلوم چه حسی دارید؟
فکر نکنید که همه ی دکورآرایی ها شامل حیوانات میشد. در تعجبم چطور این پسرک مظلوم را لباس اسکلت پوشانده بودند؟ خب دیگه اینم یه سلیقه ایه دیگه!
اگه بعضی ها بادیدن پلیس و ماشین پلیس هوری دلشون میرزه... اینجا آنقدر بیشترشان خوش برخورد و با اخلاق برخورد میکنند که من وقت پیدا کردم تا یک شوخی نیز با او داشته باشم و همانطور که میبینید دستبند اورا نیز به دست بزنیم و بگیم و بخندیم.... آقا !!! خانم!!! بخدا شوخی بود. فردا نری بگی حمید رو پلیس گرفته بود و خودم عکسش رو دیدم.
بد نیست که بعضی لباسها و سلیقه های دیگران را نیز ببینید و از جمله این پسرک ارتشی پوش و آن مرد گنده ای که لباس مردآهنی پوشیده است.این آقا هم ترجیح داده بود با لباس شکار به جمع بپیوندند.
ندونستم که این لباس دزدان شب است یا عیاران و طراران؟
این دختر هم که یکی از حادثه دیدگان کشتی تایتانیک بود و با دیدنش نزدیک بود که یه دفعه دل ازدستم دربره و بپرم اون وسط و نجاتش بدهم؛ که خدا رو شکر تیوپ نجات به گردنش داشت. خوب شد که خودم رو به خطر ننداختم. آخه اگه این شجاعت و رشادت رو از خودم دربکرده بودم؛ لابد این من مظلوم بودم که باید به دست مبارک عیال خفه میشدم.
این هم یکی از رایج ترین لباسها که به شکل روح است و من نمیدونم این لباس چطوری باعث میشه روحهایی که به روی زمین می آیند از لباسی که به شکل خودشونه بترسند و فرار کنند!؟
امــّا بشنوید که هنوز روزهنگام بود و تازه موقع رفتن به مراسم قاشق زنی توی محل سکونتم بود. دخترهام قصد داشتند که درب خانه های محلـّه را بزنند و از آنان اصرار که من هم راهی شوم و اصرار دوچندان که این لباس بادکنکی شتر را بپوشم. میبیند که آخر پیری به چه روزی دچار شدیم... بچـّه بیا برو بچسب به دین و ایمونت... آخه مرا چه به پوشیدن این لباس شتر؟؟ ولی خودمونیما توی این همه سلیقه های عجیب و غریب این آمریکاییها، این یادگاری ما از دبی حسابی تک افتاده بود؛ بخصوص که وقتی بزرگسالی آن را میپوشه؛ بقیه ی اجزای ثابت این لباس از جمله پاهای پارچه ای آویزان آن تناسبی بسیار خنده دار با اون آدم گــُنده که خودم باشه نداره و خنده ی همه را در میاره.
فرین هم که همان لباس سال قبلش(کفش دوزک یا عروس خدا) را پوشید و فاطمه هم آخرین سالی است که طـّی رسم این منطقه، لذت پوشیدن لباس و خانه به خانه رفتن و خاطره ساختن برای خودش را تجربه میکند و هرچی باشه دختره ی گــُنده باید دیگه بشینه پای درس و مشقش...اهه!! گفتنی است که لباس او را Witch یا همان جادوگر مینامند. امیدوارم که بعد از اون روضه خوانی و اشک همه را درآوردن، با دیدن این عکس و مطلب، تلخی آن را فراموش کرده باشید. منتظر دیدن نظراتتان در هردو نوشته ی آخر هستم. بدرود