چندی پیش دستنوشته ی یکی از خوانندگان این سراچه را با عنوان«از پکن تا نجف آباد» منتشر کردم؛ چنانچه این مطلب را نخوانده اید؛ با کلیک کردن روی عبارت رنگی لطفاً آن را مطالعه کنید و سپس ادامه ی داستان زندگی این دختر چینی را بخوانید. قصد ندارم مقدمه ای طولانی بنویسم ولی دانستن این چند جمله ضروری است. پس از اینکه مدتی از ازدواج هر دو «لی» گذشت؛ مشکلاتی در زندگی شخصی شان هویدا شد وبرای حلّ آن دست به دامن این و آن شدند. در این بین برسر تفاوت مذهبی و فکری که آن دو داشتند؛ تلاش فراوانی داشتم تا آنها را متقاعد به پذیرفتن و احترام گذاشتن به مبانی عقیدتی یکدیگر کنم. این گفتگوهای ما مدت زمانی طول کشید تا اینکه کم کم متوجه شدم یکی از آن دو تصمیمش را گرفته و نباید بیش از حدّ در زندگی شخصی شان دخالت کنم. لذا خود را کنار کشیدم و دیگر هیچ خبری از آن دو نداشتم. بعد از انتشار قسمت اوّل زندگی آنها، سخت تلاش کردم تا ردّی از خانم «لی» بیابم و درخواست کنم تا پاسخ نظرات خوانندگان را بدهد. پس از مدّتی پاسخ زیر را ارسال کردند که عین متن دستنوشته ی ایشان را با اندکی ویرایش و اصلاح غلطهای املایی میبینید. گفتنی است اندک توضیحات مرا در بین{کروشه} خواهید یافت:
باسلام خدمت استاد بزرگ حميد نجف آبادي
تشكر فراوان از شما كه زندگي منو در وبلاگ خود قرارداديد و تشكر مي كنم از دوستاني كه وقت گذاشتند وداستان زندگي منو خواندند و نظردادند. من تمام نظرات شما دوستان را خواندم و كمال تشكر را از شما دارم. با دیدن نظرات لطف شما اين مطلب دستگيرم شد كه بهترين و با احساس ترين مردم جهان شما ايراني ها هستيد.// درد هجري كشيدم که مَپرس/ درد عشقي كشيدم که مپرس//...شما خوانندگان عزيز قسمت اول زندگي منو خوانديد كه من «لي يا خو» و «لي لي يانگ»{محمد شوهرم} با هم در معبد شائولين به سبک بودايي ازدواج كرديم كه اي كاش ازدواج نمي كرديم.
شايد بگيد چرا؟ براتون ميگم كه بدونيد وقضاوت كنيد. من خيلي خيلی عاشق محمـّد بودم و به طور ديوانه وار او را دوست میداشتم. پس از برگشت ما به چین و ازادواجمان، او در معبد شروع كرد به تمرين دادن چند شاگرد و من هم شروع كردم به كار كردن فرم هاي نيزه؛ شمشير «جيئن شو»(شمشير باريك) و«تايچي» براي شرکت در مسابقات چين. من هر موقع كه از تمرين فارغ مي شدم روي درخت بيدي كه جلوی معبد بود مي نشستم تا لي تمرينش تموم بشه و بتونیم باهم حرف بزنيم. چونکه در معبد اصلي، زن ها و مردها از هم جدا هستند. به همين خاطر من به قول شما ايراني هاي عزيز «استادانم را ميپيچوندم» و ميومدم پيش تنها عشقم.
چند ماهي زندگي ما بسيار بسيار خوب بود. گاهي وقت ها با استاد حميد نجف آبادي در تماس بودم و از او راهنمايي ميگرفتم. تا اينكه يه روز رو طناب خوابيده بودم كه ديدم لي آمد و صدام كرد و گفت:«ديگه تو اين حق رو نداري كه با حميد صحبت كني» گفتم:«چرا؟» گفت:«چون من ميگم». بعد از آن بود که متوجه شدم يواش يواش مسير زندگي و عشقمان دارد تغيير ميكند. چرا؟ به اين دليل كه من يه خانومي هستم كه هيكل «س.ك.س.ي» بسيار خوبي دارم و مشروب هم زياد ميخوردم. يه شب باهم رفتيم جشن تولد يكي از دوستانمان و من مثل هميشه لباس شب پوشيدم. وقتيکه از مهموني آمديم شروع كرد با من دعوا كردن كه:«اين چه لباسي بود كه پوشيدي؟»
خلاصه كتك كاري سختی كرديم و من بزن و او بزن.{از بدیهای زن رزمی کار همینه که بزنی؛ میخوری} بعد از چند ساعتي من رفتم سراغ «چشمه ی مقدس» جايي كه «ووشو» روح پيداكرد و همینطور كه گريه ميكردم؛ شروع کردم به «تاي چي» زدن تا به آرامش برسم. اونجا بود كه فهميدم لي من(محمد) مثل قديم نيست. اگر هم او حق داشت!! لااقل ميخواست با بدي نکردن؛ خوبي هاي خودشو نشون بده. تصميم گرفتم تركش كنم و چند ماهي از مبعد «شائولین»برم بيرون. به همین علت رفتم به خانه اي كه در «گوانجو» داشتم؛ تا بتوانم به مديتيشن و فكر كردن بپردازم؛ براي اينكه بتونم خودمو تغيير بدم و هموني بشم كه محمد مي خواست.
چند ماهي گذشت. امـّا پس از اینکه به شائولين برگشتم؛ ديدم که به به!!! لي من هم تغيير كرده. ولی شده بود مثل غار نشينان با ريش و موي خيلي بلند. با اینجال پیش رفتم و او را در آغوش گرفتم. ولي او با سردي تمام به من گفت:«برو تو اطاق! اينجا زشته، منم ميام.» من رفتم و طولي نكشيد که آمد و بدون مقدمه رو به من کرد و گفت:«اگر مي خواهي شوهرت باشم؛ بايد مسلمان بشي.» من گفتم:«بقول شما ایرانی ها من 25ساله که گاتوري بودم؛ من با اين سبک فکر و تربیت و مذهب بزرگ شدم.» اما او هیچ گوش نداد. شب ديدم داره با يه جايي تو ايران چت تصويري ميكنه. يه آدمي بود كه ظاهرا مريض بود!؟ چون با يه پارچه ی سفيد خیلی بلندی، سرش رو بسته بود و يه لباس بزرگ قهواي كه مثل لباس معبد ما بود تنش بود و يه تسبيح كوچيك هم دستش بود و به فارسي و يه زبان خيلي عجيب ديگه ای با محمـّد صحبت ميكرد. من خيلی كنجكاو شدم و رفتم سراغ عمو«فو»{پدر محمد یا همون لی.} او گفت:«به ابن ها ميگند آخوند/حاج آقا.» راستش من معنيش را نفهميدم.
اما با اون ریش و سبیل خیلی خیلی بزرگش نفوذ بسيار زيادي روي شوهر من داشت. محمـّد قبله ی من بود و آن مرد هم قبله ی لي لي يانگ، شوهر من. طوریکه هر موقع با اون مرد صحبت ميكرد؛ بعد از آن ميومد سراغ من و با من بحث ميكرد. ديگه برام روشن شده بود كه معشوق من به یک غول كور كور تبدیل شده بود. با شاگردان دخترش دیگه كار نمي كرد. تمريناتش را رها كرده بود. آخه لي روي یه پا مي نشست؛ روي نيزه مي خوابيد و نيرو هاي دروني زيادي انجام ميداد. امـّا همه ی اين ها رو کنارگذاشته بود. وقتی که استادان بالاتر هم از او میپرسیدند:«چرا؟» ميگفت:«حرامه؛ بده؛ دين جديدمن اين كارها رو گناه ميدونه.»
هرچه بود باز هم اون شخص(آخوند) بهش مي گفت:«با من صحبت كنه و منم بشم مثل محمد.» شما نميدونيد من چه فشار روحي را تحمل ميكردم. حتي لب تاب منو جمع كرد كه من با هيچ كس در ارتباط نباشم. وقتي ديد من نمي خواهم مثل اون بشم از شائولين رفت وبرای 80 روز تو كوه بود. وقتی هم اومد و ديد من دارم مشروب ميخورم و فــُرم ورزش رزمی«ميمون مست» رو ميزنم گفت:«من هر كاري مي كنم كه خدا به من بیشتر نزديک بشه؛ تو با اين كارهات خدا رو دور می كني. تو شيطاني.» در حالیکه او نمی فهمید که من از مستي به خدا ميرسم.
پس از برگشتن محمد از کوه بود که دوباره با همون شهر و اين بار با يه مردي كه بجای پارچه ی سفيد، پارچه ی سياه به سر داشت و زندگی مرا سیاه کرد؛ چت ميكرد. من شروع كردم با آن مرد دعوا كردن و گفتم:«شما اولين و آخرين عشق منو ازم گرفتيد. شما به من ميگيد مرتد؛ بي دين، گاتوري» او به من گفت:«آرام فرزندم!» و شروع كرد كه بگه دين ما بهترينه وعاليه و.... داشت اين حرفا رو ميزد كه عمو«فو» با زنش اومدند. عمو فو گفت:«اين بچه(محمد) افراطي شده و فكر ميكنه جز خودش، همه اينجا بدند»... خلاصه اینکه من و عمو فو و زنش رفتيم خانه ی آنها. عمو به من گفت:«اين تيكه ی تو نيست. بايد ازش جداشي.» وقتي اين حرف رو به من گفت؛ از شدت ناراحتی بي هوش شدم.
وقتي به هوش اومدم به عمو گفتم:«من نمي تونم از محمد جداشم؛ چون دو باره تنها مي شم.» این گذشت تا اینکه پس از يك ماه نامه ای از طرف سفارت ایران در چین به درب خانه ی عمو فو آمد كه نشان ميداد محمد به آخرين درجه ی رشد!!! رسيده و تقاضای جدايي کرده است. با خوندن نامه، چنان حالم بد شد که سه روز توی بيمارستان بودم. وقتي مرخص شدم؛ رفتم و از محمد جدا شدم و باز دوباره، تنهاي تنها شدم. تا اینکه یک روز استاد«فنگ» به سراغم اومد و گفت كه بايد با این سختی ها جنگ كني. من هم شروع كردم به ياد گيري فنون «سانشو وساندا»(در گيري كامل بكس، كـُشتي، زانو وآرنج). بزرگترين شكست را توی زندگيم خورده بودم و ديگه نه مادري، نه شوهری و فقط استاد فنگ رو داشتم.
هميشه دوست داشتم كه مادرم پيشم باشه. چون زيبا ترين کلمه توی دنيا مادره و قشنگترين كار، مادري كردنه. ولي من از اين نعمت ها محروم بودم و زماني كه به مادر نياز داشتم؛ مادرم نبود. به همين دليل ساعت هاي زيادي رو ميرفتم سر خاك مادرم و سرم را مي گذاشتم رو سنگ قبر مادرم و براش صحبت ميكردم و انرژي ميگرفتم و برمی گشتم. شايد بگيد عمو فو كجا رفته بود؟ اون رفته بود پكن توی شركت پدرم و با او بسر میبرد. من بودم وخاطره ی مادرم و تمرینات. تا اينكه براي مسابقات آماده شدیم و راهی آنجا شدیم. درمیانه ی مسابقات بود که يه ضربه ی سنگين پای حریف به سرم خورد و افتادم زمین. حس خيلي بدي بود. اولش همه چيز دور سرم مي چرخيد. بعد از يک نردبان رفتم بالا. وقتي پايين رو نگاه كردم؛ ديدم كره ی زمين زير پاهامه.
پله ی آخر را كه برداشتم وارد باغي شدم بسيار زيبا که به عمرم نديده بودم. بعد صدایی رو شنيدم که مثل دوران بچه گيم، صدایي پر از مهر، مثل صداي مادرم بود. برام آواز مي خوند. برگشتم ديدم يكي با لباس سفيد معبد، پشت به من ايستاده. حالت ايستادنش مثل زماني بود که مادرم «وينگ چون» كار ميكرد. بهش به زبان چینی گفتم:«ژيا اولن زايژين. به معناي خسته نباشيد استاد!» برگشتم و دیدم او كسي نبود جز مادرم. باورم نمی شد. پیش رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم. بهش گفتم:«من بعد از رفتن تو در تنهایی هام، خيلی با تو حرف زدم.» گفت:«همه را ميشنيدم.» جاي خيلي قشنگي بود. بعد از چند ساعتي كه باهم بوديم؛ ديدم مامانم گفت:«بايد برم.» گفتم:«مامان! منم ميام.» گفت:«حالا نه. بايد برگردي.»
جاي خيلي راحتي بود. در همون زمان بود که يک مرد قد بلند وهيكلي كه صورتش خيلی زيبا بود؛ اومد و گفت:«اون پايين خيلي ها منتظرت هستند؛ برو.» گفتم:«من نمي خواهم برم.» ولي او گفت:«بايد بري!» وقتي به هوش اومدم؛ اطرافیانم به من گفتند كه:«چند ماهي تو كــُما بودي.» امـّا من هرچه مي گفتم فقط چند ساعتي با مامانم بودم؛ كسي باور نمی كرد. تا اينكه يک دكتر روان پزشک اومد منو معاینه کرد وگفت كه من هيچ مشكلي ندارم و میتوانم بیمارستان را ترک کنم. وقتی كه از بيمارستان اومدم و با خودم گفتم اين داستان و اتفاق بزرگي كه برایم افتاده را براتون بنويسم تا بدونيد كه خدا خيلی خیلی مهربونه. راستی داشت يادم ميرفت که بگم؛ شوهر{سابقم محمد} هم همراه یک خانومی که بعدش فهمیدم زن جدیدشه به دیدنم اومد.
بهش گفتم:«چراخودت نيومدي؟ مي خواستي اذيتم كني؟ ميدوني كه من گاتوري، تورو توی قلبم كشتم و ديگه برام ارزشي نداري!!؟» گفت: خانومش ازش خواسته که به دیدنم بیایند واز من تقاضاي بخشش(حلالیت) كند. هرچند من خيلي وقت پيش بخشيده بودمش.الان هم که دارم این نامه را برای شما مینویسم؛ مشغول تمرین«فنون جنوبي» هستم و از پرورشگاه يه دختر كوچولو بنام «كواندائو»{اسم سلاحی در ورزش رزمی ووشو} آورده ام و باهم زندگي زيبا و خوبي را شروع كرديم. نتيجه اینکه:
حال دنيا را پرسيدم من از فرزانه اي؟/گفت يا باد است و يا خواب است و يا افسانه اي // گفتمش احوال عمر رابگو تا عمر چيست؟/گفت يا برف است يا شمع است يا پروانه اي// گفتمش اين ها كه ميبيني در او دل بسته اند؟/گفت يا كورند يا مستند يا ديوانه اي {این شعر در اصل تضمین غزلی است از عارف نامی ابوسعید ابی الخیر با این بیت آغازین//حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانهای/گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانهای}.......... دنيا همه هيچ و كار دنيا هيچ/اي هيچ براي هيچ بيهوده مپيچ...... با تشكر فراوان از حميد نجف آبادي و دوست خوبم آناهيتا..... چین- لی یا خو/هو
باسلام خدمت استاد بزرگ حميد نجف آبادي
تشكر فراوان از شما كه زندگي منو در وبلاگ خود قرارداديد و تشكر مي كنم از دوستاني كه وقت گذاشتند وداستان زندگي منو خواندند و نظردادند. من تمام نظرات شما دوستان را خواندم و كمال تشكر را از شما دارم. با دیدن نظرات لطف شما اين مطلب دستگيرم شد كه بهترين و با احساس ترين مردم جهان شما ايراني ها هستيد.// درد هجري كشيدم که مَپرس/ درد عشقي كشيدم که مپرس//...شما خوانندگان عزيز قسمت اول زندگي منو خوانديد كه من «لي يا خو» و «لي لي يانگ»{محمد شوهرم} با هم در معبد شائولين به سبک بودايي ازدواج كرديم كه اي كاش ازدواج نمي كرديم.
شايد بگيد چرا؟ براتون ميگم كه بدونيد وقضاوت كنيد. من خيلي خيلی عاشق محمـّد بودم و به طور ديوانه وار او را دوست میداشتم. پس از برگشت ما به چین و ازادواجمان، او در معبد شروع كرد به تمرين دادن چند شاگرد و من هم شروع كردم به كار كردن فرم هاي نيزه؛ شمشير «جيئن شو»(شمشير باريك) و«تايچي» براي شرکت در مسابقات چين. من هر موقع كه از تمرين فارغ مي شدم روي درخت بيدي كه جلوی معبد بود مي نشستم تا لي تمرينش تموم بشه و بتونیم باهم حرف بزنيم. چونکه در معبد اصلي، زن ها و مردها از هم جدا هستند. به همين خاطر من به قول شما ايراني هاي عزيز «استادانم را ميپيچوندم» و ميومدم پيش تنها عشقم.
چند ماهي زندگي ما بسيار بسيار خوب بود. گاهي وقت ها با استاد حميد نجف آبادي در تماس بودم و از او راهنمايي ميگرفتم. تا اينكه يه روز رو طناب خوابيده بودم كه ديدم لي آمد و صدام كرد و گفت:«ديگه تو اين حق رو نداري كه با حميد صحبت كني» گفتم:«چرا؟» گفت:«چون من ميگم». بعد از آن بود که متوجه شدم يواش يواش مسير زندگي و عشقمان دارد تغيير ميكند. چرا؟ به اين دليل كه من يه خانومي هستم كه هيكل «س.ك.س.ي» بسيار خوبي دارم و مشروب هم زياد ميخوردم. يه شب باهم رفتيم جشن تولد يكي از دوستانمان و من مثل هميشه لباس شب پوشيدم. وقتيکه از مهموني آمديم شروع كرد با من دعوا كردن كه:«اين چه لباسي بود كه پوشيدي؟»
خلاصه كتك كاري سختی كرديم و من بزن و او بزن.{از بدیهای زن رزمی کار همینه که بزنی؛ میخوری} بعد از چند ساعتي من رفتم سراغ «چشمه ی مقدس» جايي كه «ووشو» روح پيداكرد و همینطور كه گريه ميكردم؛ شروع کردم به «تاي چي» زدن تا به آرامش برسم. اونجا بود كه فهميدم لي من(محمد) مثل قديم نيست. اگر هم او حق داشت!! لااقل ميخواست با بدي نکردن؛ خوبي هاي خودشو نشون بده. تصميم گرفتم تركش كنم و چند ماهي از مبعد «شائولین»برم بيرون. به همین علت رفتم به خانه اي كه در «گوانجو» داشتم؛ تا بتوانم به مديتيشن و فكر كردن بپردازم؛ براي اينكه بتونم خودمو تغيير بدم و هموني بشم كه محمد مي خواست.
چند ماهي گذشت. امـّا پس از اینکه به شائولين برگشتم؛ ديدم که به به!!! لي من هم تغيير كرده. ولی شده بود مثل غار نشينان با ريش و موي خيلي بلند. با اینجال پیش رفتم و او را در آغوش گرفتم. ولي او با سردي تمام به من گفت:«برو تو اطاق! اينجا زشته، منم ميام.» من رفتم و طولي نكشيد که آمد و بدون مقدمه رو به من کرد و گفت:«اگر مي خواهي شوهرت باشم؛ بايد مسلمان بشي.» من گفتم:«بقول شما ایرانی ها من 25ساله که گاتوري بودم؛ من با اين سبک فکر و تربیت و مذهب بزرگ شدم.» اما او هیچ گوش نداد. شب ديدم داره با يه جايي تو ايران چت تصويري ميكنه. يه آدمي بود كه ظاهرا مريض بود!؟ چون با يه پارچه ی سفيد خیلی بلندی، سرش رو بسته بود و يه لباس بزرگ قهواي كه مثل لباس معبد ما بود تنش بود و يه تسبيح كوچيك هم دستش بود و به فارسي و يه زبان خيلي عجيب ديگه ای با محمـّد صحبت ميكرد. من خيلی كنجكاو شدم و رفتم سراغ عمو«فو»{پدر محمد یا همون لی.} او گفت:«به ابن ها ميگند آخوند/حاج آقا.» راستش من معنيش را نفهميدم.
اما با اون ریش و سبیل خیلی خیلی بزرگش نفوذ بسيار زيادي روي شوهر من داشت. محمـّد قبله ی من بود و آن مرد هم قبله ی لي لي يانگ، شوهر من. طوریکه هر موقع با اون مرد صحبت ميكرد؛ بعد از آن ميومد سراغ من و با من بحث ميكرد. ديگه برام روشن شده بود كه معشوق من به یک غول كور كور تبدیل شده بود. با شاگردان دخترش دیگه كار نمي كرد. تمريناتش را رها كرده بود. آخه لي روي یه پا مي نشست؛ روي نيزه مي خوابيد و نيرو هاي دروني زيادي انجام ميداد. امـّا همه ی اين ها رو کنارگذاشته بود. وقتی که استادان بالاتر هم از او میپرسیدند:«چرا؟» ميگفت:«حرامه؛ بده؛ دين جديدمن اين كارها رو گناه ميدونه.»
هرچه بود باز هم اون شخص(آخوند) بهش مي گفت:«با من صحبت كنه و منم بشم مثل محمد.» شما نميدونيد من چه فشار روحي را تحمل ميكردم. حتي لب تاب منو جمع كرد كه من با هيچ كس در ارتباط نباشم. وقتي ديد من نمي خواهم مثل اون بشم از شائولين رفت وبرای 80 روز تو كوه بود. وقتی هم اومد و ديد من دارم مشروب ميخورم و فــُرم ورزش رزمی«ميمون مست» رو ميزنم گفت:«من هر كاري مي كنم كه خدا به من بیشتر نزديک بشه؛ تو با اين كارهات خدا رو دور می كني. تو شيطاني.» در حالیکه او نمی فهمید که من از مستي به خدا ميرسم.
پس از برگشتن محمد از کوه بود که دوباره با همون شهر و اين بار با يه مردي كه بجای پارچه ی سفيد، پارچه ی سياه به سر داشت و زندگی مرا سیاه کرد؛ چت ميكرد. من شروع كردم با آن مرد دعوا كردن و گفتم:«شما اولين و آخرين عشق منو ازم گرفتيد. شما به من ميگيد مرتد؛ بي دين، گاتوري» او به من گفت:«آرام فرزندم!» و شروع كرد كه بگه دين ما بهترينه وعاليه و.... داشت اين حرفا رو ميزد كه عمو«فو» با زنش اومدند. عمو فو گفت:«اين بچه(محمد) افراطي شده و فكر ميكنه جز خودش، همه اينجا بدند»... خلاصه اینکه من و عمو فو و زنش رفتيم خانه ی آنها. عمو به من گفت:«اين تيكه ی تو نيست. بايد ازش جداشي.» وقتي اين حرف رو به من گفت؛ از شدت ناراحتی بي هوش شدم.
وقتي به هوش اومدم به عمو گفتم:«من نمي تونم از محمد جداشم؛ چون دو باره تنها مي شم.» این گذشت تا اینکه پس از يك ماه نامه ای از طرف سفارت ایران در چین به درب خانه ی عمو فو آمد كه نشان ميداد محمد به آخرين درجه ی رشد!!! رسيده و تقاضای جدايي کرده است. با خوندن نامه، چنان حالم بد شد که سه روز توی بيمارستان بودم. وقتي مرخص شدم؛ رفتم و از محمد جدا شدم و باز دوباره، تنهاي تنها شدم. تا اینکه یک روز استاد«فنگ» به سراغم اومد و گفت كه بايد با این سختی ها جنگ كني. من هم شروع كردم به ياد گيري فنون «سانشو وساندا»(در گيري كامل بكس، كـُشتي، زانو وآرنج). بزرگترين شكست را توی زندگيم خورده بودم و ديگه نه مادري، نه شوهری و فقط استاد فنگ رو داشتم.
هميشه دوست داشتم كه مادرم پيشم باشه. چون زيبا ترين کلمه توی دنيا مادره و قشنگترين كار، مادري كردنه. ولي من از اين نعمت ها محروم بودم و زماني كه به مادر نياز داشتم؛ مادرم نبود. به همين دليل ساعت هاي زيادي رو ميرفتم سر خاك مادرم و سرم را مي گذاشتم رو سنگ قبر مادرم و براش صحبت ميكردم و انرژي ميگرفتم و برمی گشتم. شايد بگيد عمو فو كجا رفته بود؟ اون رفته بود پكن توی شركت پدرم و با او بسر میبرد. من بودم وخاطره ی مادرم و تمرینات. تا اينكه براي مسابقات آماده شدیم و راهی آنجا شدیم. درمیانه ی مسابقات بود که يه ضربه ی سنگين پای حریف به سرم خورد و افتادم زمین. حس خيلي بدي بود. اولش همه چيز دور سرم مي چرخيد. بعد از يک نردبان رفتم بالا. وقتي پايين رو نگاه كردم؛ ديدم كره ی زمين زير پاهامه.
پله ی آخر را كه برداشتم وارد باغي شدم بسيار زيبا که به عمرم نديده بودم. بعد صدایی رو شنيدم که مثل دوران بچه گيم، صدایي پر از مهر، مثل صداي مادرم بود. برام آواز مي خوند. برگشتم ديدم يكي با لباس سفيد معبد، پشت به من ايستاده. حالت ايستادنش مثل زماني بود که مادرم «وينگ چون» كار ميكرد. بهش به زبان چینی گفتم:«ژيا اولن زايژين. به معناي خسته نباشيد استاد!» برگشتم و دیدم او كسي نبود جز مادرم. باورم نمی شد. پیش رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم. بهش گفتم:«من بعد از رفتن تو در تنهایی هام، خيلی با تو حرف زدم.» گفت:«همه را ميشنيدم.» جاي خيلي قشنگي بود. بعد از چند ساعتي كه باهم بوديم؛ ديدم مامانم گفت:«بايد برم.» گفتم:«مامان! منم ميام.» گفت:«حالا نه. بايد برگردي.»
جاي خيلي راحتي بود. در همون زمان بود که يک مرد قد بلند وهيكلي كه صورتش خيلی زيبا بود؛ اومد و گفت:«اون پايين خيلي ها منتظرت هستند؛ برو.» گفتم:«من نمي خواهم برم.» ولي او گفت:«بايد بري!» وقتي به هوش اومدم؛ اطرافیانم به من گفتند كه:«چند ماهي تو كــُما بودي.» امـّا من هرچه مي گفتم فقط چند ساعتي با مامانم بودم؛ كسي باور نمی كرد. تا اينكه يک دكتر روان پزشک اومد منو معاینه کرد وگفت كه من هيچ مشكلي ندارم و میتوانم بیمارستان را ترک کنم. وقتی كه از بيمارستان اومدم و با خودم گفتم اين داستان و اتفاق بزرگي كه برایم افتاده را براتون بنويسم تا بدونيد كه خدا خيلی خیلی مهربونه. راستی داشت يادم ميرفت که بگم؛ شوهر{سابقم محمد} هم همراه یک خانومی که بعدش فهمیدم زن جدیدشه به دیدنم اومد.
بهش گفتم:«چراخودت نيومدي؟ مي خواستي اذيتم كني؟ ميدوني كه من گاتوري، تورو توی قلبم كشتم و ديگه برام ارزشي نداري!!؟» گفت: خانومش ازش خواسته که به دیدنم بیایند واز من تقاضاي بخشش(حلالیت) كند. هرچند من خيلي وقت پيش بخشيده بودمش.الان هم که دارم این نامه را برای شما مینویسم؛ مشغول تمرین«فنون جنوبي» هستم و از پرورشگاه يه دختر كوچولو بنام «كواندائو»{اسم سلاحی در ورزش رزمی ووشو} آورده ام و باهم زندگي زيبا و خوبي را شروع كرديم. نتيجه اینکه:
حال دنيا را پرسيدم من از فرزانه اي؟/گفت يا باد است و يا خواب است و يا افسانه اي // گفتمش احوال عمر رابگو تا عمر چيست؟/گفت يا برف است يا شمع است يا پروانه اي// گفتمش اين ها كه ميبيني در او دل بسته اند؟/گفت يا كورند يا مستند يا ديوانه اي {این شعر در اصل تضمین غزلی است از عارف نامی ابوسعید ابی الخیر با این بیت آغازین//حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانهای/گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانهای}.......... دنيا همه هيچ و كار دنيا هيچ/اي هيچ براي هيچ بيهوده مپيچ...... با تشكر فراوان از حميد نجف آبادي و دوست خوبم آناهيتا..... چین- لی یا خو/هو
۲۶ نظر:
سلام استاد
قلم این خانم چینی برام جالب بود. ساده و شیرین نوشته و آدم در پس هر جمله اش معصومیتی رو می بینه که از ته دل آرزو می کنه کاش باهاش آشنا بود و توی سختی ها و مشکلاتش غمخوارش بود.
راستی این مالیات فکر نکنم دیگه پول و پله ای برای آدم بذاره که بشه مازادش رو فرستاد آمریکا به بانک اون " امامزاده "! متوجه اید که !
سلام استاد گرامی
خیلی جالب بود و بسیار متاسف شدم. از اینکه این مشکل همه جا وجود داره و زن و شوهرها فرهنگ همدیگرو نمی خوان قبول کنن. نمی دونم چرا؟ و هیچ چیز بدتر از شکست تو ازدواج نیست.
چرا اینجوری شده؟؟؟ یه بار ما تو خونه داشتیم بحث میکردیم میگفتیم اصلا دین رو بذاریم کنار آدما خوبیو بدیو میتونن عقلی تشخیص بدن ..همه میدونن اذیت کردن، دروغ گفتن و...بده چرا نمیگید بده میگید چون دین گفت نکنیم...چرا با محدود کردن فکر میکنیم طرف مال خودمون میشه....چرا فکر میکنیم مسلمانی مخصوصاً ایرانیا همه تو بهشتن و بقیه همه جهنم..؟؟؟؟
من فکر می کنم وقتی یکی از دو نفر تغییر می کنند، تنها راه جدا شدن هست. همه ی آدم ها تغییر می کنند و روابطشون هم تغییر می کنه. گاهی این تغییر خیلی زیاد هست. تغییر 180 درجه ای!
دوست عزیز، امیدوارم زندگی بهتری رو شروع کنید و یک partner خوب و مناسب هم پیدا کنید. :)
سلام حمید عزیز
بعد بگید مردهای ایرانی خوبن! اینم یه نمونه اش که ژنتیکی 80 درصدش ایرانی بود. و بعد بگید اسلام دین کاملیه. این اسلام بود که بین این زن و شوهر جدایی انداخت. به نظر من هم دین ربطی به زندگی انسان نداره. دین خوبه ولی به اجبران قبول نیست و همه دینها از خداست . خدا همون طور که مسیحی رو قبول داره و براشون تو بهشتش جا داره البته بهشتی که اینها می گن! برای مسلمون و یهودی و بودا هم جا داره. اگه چینی ها و هندی ها بت پرستن خود مسلمونها از همه بیشتر بت می پرستن و برای خدا شریک قائل می شن. نمونه اش هم همین امام زاده هایی که معلوم نیست از کجا پیدا می شن و هی به تعدادشون افزوده می شه.
در کل کار این آقا محمد درست نبود. و دینش هم درست نیست که دل یه نفر دیگه رو به خاطرش شکوند. این خانم لی خیلی صبور بوده و خیلی دلم می خواد می تونستم باهاش صحبت کنم. خدا برای همه هست . نه فقط برای مسلمانها.
هر چی بیشتر از این مسلمونها می شنوم بیشتر از دینم بیزار می شم. خدای من! منو ببخش ........
واقعا ناراحت شدم از سرگذشت خانم لی خیلی ناراحت شدم
اینا یه کاری کردن که ایشون از دین ما زده بشه و واقعا متاسفم براشون
امیدوارم موفق باشه
ولی از این حرفا گذشته ایران بهتره یا آمریکا
به نظر من اول باید زبان بلد باشی تا بتونی حتی فکر مهاجرتو بکنی بعد پول و سرمایه باشی
من که زبان ندارم سرمایه هم که بی خیال پس اصلا فکرش نکنم بهتره
والاه
سلام حمید آقا
باورم نمیشه که این آخوندها علاوه بر زندگی ما ایرانیها می توانند دیگران را هم بدبخت کنند !
و چقدر این خانم لی معصومانه و صاف و ساده است .
منهم اسمم محمده ما اصلا مثل محمد لی فکر نمیکنم و اعتقاد دارم اون جریانی که خانم لی از دوران کمایش تعریف کرده کاملا صحت داره و برداشت درست از خداو روز قیامت همینه که ایشون گفت .
اتفاقا نامه قبلی ایشونو منم خونده بودم و برام جالب بود که بدونم چی بسر عشق این دو جوون چینی اومده .
امیدوارم در آینده خبرهای بهتری از ایشون بشنوم.
سلام حمید عزیز
سرگذشت جالبی بود و ...
با هم بود ن مهر است و مرگ و کلام چشم
هم دم فرو بستن است هم گفتن
و گاهی آواز خواندن و رقصيدن
با همین هم می شود زندگی کرد
خنديدو بعد هم اشک ريخت
با تاسفی برای لحظه لحظه اش
سلام حمید جان
فقط میتونم بگم متاسفم..
نه برای خانم لی . برای خودم . و برای آقا محمد که حالا مانند من مسلمان شده .
من از وقتی به دنیا آمدم بدون /حق انتخاب/ مسلمان زاده و در نتیجه مسلمان بوده ام . بعد که بزرگتر شدم شنیدم که در انتخاب دین هیچ اجباری نیست و باید آزاد اندیشید و با فکر و تحقیق خدا را شناخت و در آخر اسلام را قبول کرد.
ولی بعدها فهمیدم که جای هیچ انتخاب دیگری بجز مرگ ندارم .
شاید آن روزی که آقا محمد به راحتی و بدون مشکل تغییر دین ومذهب میداد کسی به او نگفته که این انتخاب آخر شما در زندگی هست و از این پس دیگران برای شما تصمیم میگیرند و هیچ راه برگشتی وجود ندارد و در صورت پشیمانی وتغییر از اسلام میشوی مرتد وحکم آن مرگ است.
و در آخربه خانم لی تبریک میگویم برای روح پاکش و دل عاشقش که این تنها راه برای رسیدن به خداست..
من قسمت اول سرگذست خانوم "لي" رو همين الان خوندم، خيلي تحت تاثير زندگي پر از خويشتن انضباطي و خرد نهفته در جملات ساده او قرار گرفتم.
من مدتيه كه دارم مديتشن كار ميكنم البته خيلي تازه كارم ولي واقعا تاثيرشو ديدم. من سالها نماز ميخوندم ولي در اين كشور سراسر اسلامي كسي پيدا نشد كه خرد نهفته در نماز رو با زبان ساده به من نشون بده، خردي كه در زندگي من جريان داشته باشه،البته من نماز رو براي تشكر از خدا هنوز ميخونم ولي نميدونم تا كي به اين روش شكرگذاري ادامه بدم چون يك عادته. من خردي رو كه دنيالش بودم رو در مديتشن از همون روزهاي اول ديدم، خويشتن انضباطيي كه به آدم ميده در هر لحظه از زندگي درسهاي بزرگي داره.
و اينكه مي بينم يه انساني از بچگي با خرد زندگي كرده و من به طور اتفاقي ميتونم سرگذشتشو بخونم، كسي كه از سرزمينهاي دور ولي به زبان مادري من مينويسه ، خيلي هيجان زده شدم، "لي" عزيز برات آرزوي بهترين ها رو دارم. استاد حميد از شما هم ممنون كه همت كرديد و سرگذشت لي رو براي ما نقل قول كرديد.
منم از نامه اولی این خانم تحت تاثیر قرار گرفته بودم از لحن ساده اش و واقعا متاسف شدم اینجوری به سرش آورده اون آقا... عجب دنیاییه .. اون محمد رو بگو که با اون آخونده چت می کرده و خط می گرفته ..به نظرم خانم لیباید خدا رو شکر کنه دمش به دم اون ممد آقا بند نشد. البته زیاد!!!ببین چه بر سرش می آورد در آینده.
سلام مجدد
چقدر این ماجرا جذاب است
من تجربه این خانم(دیدار با مادرش) را از67 نفر دیگر به نوع دیگر شنیده بودم و در دفتری یادداشت کرده ام
البه در کتابی به نام باز گشته گان از....به موارد زیادی برخورد کردم
یک زمان من خیلی این مطالب را دنبال میکردم ولی الان فهمیدم نباید زیاد به قول معروف دنبال خورده هاش بگردم بلکه باید قدر لحظات رو بیشتر بدونم
راستی چرا دیکر پسورد طلب نمیکند؟
http://hamidhaghi.blogsky.com
واقعا اون قسمتهاي تو كما رفتن لي خيلي گريه دار بود اشكمون دراومد من معتقدم كه bad things happens to good people
نمونه اش هم همين.
سلام و ممنون از کامنت اتون
من یکی دو تا سایت می شناسم که میشه باهاش عکس ها را دانلود کرد به راحتی ولی دوستان در ایران عکسها را نمی بینن. ممنون میشم در وبلاگم آدرس وب سایتی که خودتون ازش برای دانلود عکس ها استفاده می کنید را بگین
شاد و سلامت باشید همیشه
من به خانوم لی تبریک میگم بابت این استقامت و شجاعتشون. و جای بسی تاسفه برای آقا محمد.باشد که با همسر جدیدشون شاد باشن...واقعا این طرز فکرای سطحی و این رفتارا باعث شرمندگی ما ایرانی هاست...برای این اقا بسیار متاسفم
كاملا سرهم بندي و سركاري بود به صورت خيلي تابلو! 3 بار كه بخوني به يقين ميرسي ولي در كل تبريك داستان نويس خوبي هستيد
با سلام خدمت همه ی عزیزان گرامی
**** تذکر مهم: موارد حذف شده، وجود پیامهای دوبار منتشر شده و اضافی بوده است.
==========================================
امی خانم
من هم با شما هم نظر هستم؛ و حتی برای لجظه ای تردید داشتم تا بعضی کلماتش را با محافظه کاری ایرانی وار، تغییر بدهم تا بعضی افرادی که از دریچه ی تعصب دینی به این ماجرا نگاه میکنند عصبانی نباشند. ولی همین صراحت کلام و معصومیت این خانم سبب شد تا همانطور که بود آن را منتشر کنم شاید دل بعضی آدمهای معتقد!!! هم شاد شود که حقـّش بود.... شراب خواری که بدنش نیز...باشه بدتر از اینها حقشه و....
در مورد بازکردن حساب توی قرض الپس نده ی دوراهی «امامزاده» هم انتخاب با خودتونه.... حالا بیا و خوبی کن... من پولهای شما...ببخشید شما رو دوست دارم آقای مهندس مو...چرا من امروز اینجوری شدم...امی خانم.
--------------------------------------
شیرین خانم
قدیمیها میگفتند: اگر عشق واقعی در میان باشه... عاشق حتی به کیش معشوق هم درمیاد.
بهرحال تمام این دو نوشته یک طرف ماجراست و ناگفته ها نیز در دست آقای «لی» قدیم و محمـّد جدید است که... فعلاً به اموراتش مشغول است.
--------------------------------------
زبل خان گرامی.... بازهم خیر مقدم عرض میکنم و امیدوارم بیشتر ملاقاتتان کنیم.
بزرگترین ضعف حاکم بر جامعه ی فکری ما همین است که همیشه خود را بی خطا و برتر دانسته ایم و به حدّی خشک فکری کرده ایم که هیچگاه نخواسته ایم برای لحظه ای هم که شده... در مورد حق دار بودن دیگران نیز فکر کنیم.
وصد البته این برمیگردد به فرهنگ سنتی که داشته ایم و چون نیاز جامعه در زمانهای خیلی دور بوده تا از طریق دین و ثواب و گناه ...خوبی و بدی را ترویج دهند؛ همچنان اختیار حتی بستر خواب و توالت رفتنمان را به مفسران دینی سپرده ایم.
--------------------------------------
هلن خانم
هرچند کلامتان به نوعی درست است؛ ولی اگر اینچنین باشه که با تغییر 180 درجه ای یکی از دو؛ جدایی بهترین راه حل باشه که اکنون سنگ روی سنگ بند نبود.
به نظرم باید با مدارای دوطرفه حدّ تعادل را گرفت... با اینحال نظرتون محترمه.
--------------------------------------
زهرا خانم
هرکی گفته دین اسلام کاملترین دینه؛ برو و یقه ی او را بچسب. من بیگناه کی از کدوم دینی دفاع یا مخالفت کرده ام که حرصتون رو سرمن خالی میکنید؟؟؟ ای بابا !!!
هرچند کسی برای نظر من تـّره هم خورد نمیکنه ولی معتقدم: هرکس که گفت من بی خطایم و راه من درست ترین است... بهترین نشانه ی خطا بودن او و راه و روش اوست. هر مکتب فکری و دینی برای خود ضعفهایی و نقاط قوّتی دارد. بماند که قشریون مذهبی چنان با شدّت و حدّت پیش رفته اند که اجازه ی اعتراض و نقد هیچ دینی را نداده اند... ولی باید کارشناسانه در این مورد نظر داد که بنده نه در این امر تخصص دارم و نه از جونم سیر شده ام.
تو هم برو سبزی ها رو پاک کن که بدجوری داری با پای برهنه روی سیم خاردارها راه میری... د بپـّا(مواظب باش)!!
--------------------------------------
خاله خانم
میدونی چرا اینجوری شد؟ چونکه بابای دختره !! این آقا داماد رو یه سر نبردند تا پارک شهر و یه مشت و مال حسابی بدهند. برای همین یه دفعه هوایی شدند.
در ضمن من از پول دار بودن یا نبودن شما خبر ندارم؛ ولی نبینم که بگی «زبان» هم نداری.... ماشاءالله شما جماعت نسوان ضعیفه ی مخدّره ی ناقص چیزی که دارید زبــــــــــــــــــانه.... سندش هم هست... بگم!! بگم!!
--------------------------------------
باران جان
در مورد جمله ی اوّل... شرمنده ام که سرم رو میخوام...بذار این زبون بریده ی من بسته بمانه.
فرموده اید که ادامه داستان زندگی اش را خواهان دانستن هستید. کجائید که آروم آروم بعضی ها به وجود خود این انسان شک دارند و ظاهراً باید سندش رو برملاکنم.... سندش هم هست بگم!!! بگم!!!
کارن جان
امیدوارم که زندگی و مشغولیات آن روی پیکره باشه.
خدا خیرت بده... از رفص و خندیدن در معنای «زندگی» گفته اید... قربون دل مهربونت برم.... اینان فقط اشک ریختن را دوست میدارند آن هم با این توجیه که این دنیا را جان بکن، وعده ی زندگی آن دنیا را بچسب.
شعر زیبایی بود.... اگه وقت کردی برامون یکی از اون شعرها و یا نوشته های ویرایش شده تان را ارسال کنید تا همگی لذت ببریم.
--------------------------------------
آقای چنگ
برات گفتم که دوستی داشتیم همینکه میدید اوضاع رو به خط قرمز مینهاد میگفت: بچـّا بچــّا !!! میگند مشهد برف اومده!! راسته؟
نگفتی طرفهای شما چیطور؟ صلوات رو بلند بفرست... لال نمیری دومی اش رو بلندتر بفرست!!!
--------------------------------------
حنا خانم
آی گفتی!!! تمام درد دل من هم همین است، که بابا بیایید این تقلید شریعت مدار رو بذارید کنار و به حقیقت و عرفان نهفته در دین هم نظری بیندازید.... ولی کو گوش شنوا.
ممنونم که تجربه تون رو برامون بیان کردید. دوستی داشتم که ناگهان وسط خوندن نمازش، ول میکرد و میرفت به کارش میرسید و با تاسف میگفت حیفی وقتم. وقتی ازش پرسدم که چرا؟؟ گفت فقط از سر تقلید و عادت هی دولا و راست میشدم و یه لحظه به خود اومدم دیدم همه ی فکرم هزار جاست... برای همین خودم و خدا رو خسته نکردم تا زمانی که با تمام دلم راز نهفته در عبادت را جستجو کنم.
--------------------------------------
مریم خانم
این هم حرفیه که همین اوّل زندگی هرکدام راهشون رو گرفتند و رفتند.
وگرنه الان مثل من و همسرتون چه بلاهایی که به سرمون نمیومد و صدامون هم در نمیومد... مگه نه؟
حالا چرا چپ چپ به همسرتون نگاه میکنید؟؟ اون بنده ی خدا که چیزی نگفت.... یعنی کاری کرده ای که جرات دم زدن نداره.
--------------------------------------
حقی جان
اون آهنگ و نوشته ی آخرتون رو گوش کرده ام ولی چه کنم که بیسواتی زبان خوانساری جرائت نوشتن نظر نداد.
برام جالب بود که شمامطالعاتی در این زمینه داشته اید... باید از اطلاعاتتون در یکی دو نوشته ی بعدی ام که در همین باره است بیشتر بفرمایید.
در ضمن با راهنمایی یکی از دوستان این پسورد(تایید نوشتاری) را مسدود کردم و ظاهراً مطلوب دوستان واقع شده.
--------------------------------------
نیماجان
متاسفم که ناراحت شدید. ولی چرا اشک وچرا گریه؟؟؟ به نظرم باید فکرت رو مشغول کنه که آیا برزخ چگونه است و آیا روح وجود دارد و .... و همین سببی شود تا بیشتر در این زمینه کسب اطلاعات کنید.
همین دور و برا باش یکی دو نوشته ی دیگه در این باره مطلبی خواهم نوشت.
--------------------------------------
شیما خانم
هرچند که تاسف برانگیز و ناراحت کننده است... ولی جای تبریک برای هر دو نیز دارد؛ که به سرعت مشکلشان را شناختند و بجای رنج و عذاب دادن یکدیگر هرکس راه خود را رفت.
هرچند که گر درخانه کس است؛ یک حرف بس است.... بقول اون آقاهایی که ذکر خیرشان!!! رفت: الخیر اوسطها... خیر در تعادل هرچیز است.
نه خوشت اومد که منم یه پارچه بلدم پامنبری بخونم.... Let's go one step to Karbala's desert
--------------------------------------
ناشناس عزیز و گرامی و دوستداشتنی
من مخلص آدمهای شکاک هستم.... اولین مرحله ی یقین همین شک است تا شما را وادار کند سه بار بخوانید و درباره ی تابلو بودن و داستانی بودن این مطلب اظهار نظر کنید.
بهرحال نظرتان محترم است و من هم قصد ندارم با قسم و اصرار به شما ثابت کنم که این داستان واقعی زندگی یک شخص است و اگر هم غلوی درکار بوده کار نویسنده بوده نه من. در ضمن مطمئن باشید که حتی اگر نام مستعاری نیز مینوشتید باز برای من محترم بودید.
==========================================
موفقیت و سربلندی روزافزون فرد فرد شما آرزوی قلبی من است. پیروز باشید و بدرود
برخلاف شما من به دو طرف نمیتونم تبریک بگم چون عقیده دارم که اتفاقا ایشون باعث رنجش همسرشون که عاشقانه دوستشون داشتن شدن و بعد که پاسخ منطقی نداشتن گذاشتن و فرار کردن!
شیماخانم
مثل اینکه نظر من صریح نبود. این آقا آنچنان دچار دگمی تعصبات دینی شده بودند که همه ی سابقه ی دوستی خانوادگی و فارسی آموزی خانم لی به عشق او و حتی مسافرت به ایران و زندگی کردن با اون سختی ها را فراموش کرده بودند و فکر میکردند راه میانبر به بهشت را یافته اند.
به حدّی غیر منصفانه بود که حتی حاضر نشدند بخاطر زندگی با همسرشان در طبقات پایین بهشت بمونند و پشت پا زدند به هرچه عشق و زندگی و هنرهای رزمی و شغل و .... بود تا یه روز هم شده زودتر به صف بهشتیان ملحق بشه.
اینجاست که میگم تبریک به هردوی آنها که این ماندن و سوختن و ساختن هم جز رنج و عذاب چیزی درمیان نداشت. بقولی نه چشم ببینه و نه دل بسوزه.
بدرود.......ارادتمند حمید
وای که چقدر ناراحت شدم...لی عزیز نمی دونم نظرات رو میخونی یا نه،از تاسفم نمی گم و همینقدر میگم که خوشحالم که تونستی اونو ببخشی و دیگه حسرتش رو نخوری،جالبه که اوایل نامت رو که میخوندم با خودم گفتم بهت پیشنهاد بدم یه دختر کوچولو از پرورشگاه بیاری و اون همه عشقت پاکت رو برای اون بزاری که آخر نامت خوندم همین کارو کردی...همه ما توی زندگی گاهی دلمون میشکنه، اما بالاخره قبل از اون خوبی هایی بوده و بعد از اون هم خوبی هایی هست و به خاطر این خوبی ها باید اون بدی های کوچیک رو نادیده بگیریم.متاسفانه اون جماعت پارچه به سر این روزها خیلی هارو گول میزنن و مطمئن باش اگه این وسط قراره کسی گاتوری باشه حتما اونها هستن.حتی وقتی به ملاقاتت اومد برای حلالیت بوده نه به خاطر تو،من که وقتی میبینم کسی اینطور میشه اون رو مرده فرض میکنم چون واقعا دیگه هیچ چیزی رو حس نمی کنن و فقط کورکورانه از یک مشت شیطان پیروی می کنن.....منم مثل تو از آدم هایی مثل اون آخوند و محمد خیلی ضربه خوردم و آخرش به این شعر سهراب رسیدم:
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچهيي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره ميبينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه ميخواند.
برای خودت و كواندائو آرزوی موفقیت و شادی میکنم....
جینای عزیز و گرامی
من به نوبه ی خودم از محبت و احساس پاکت سپاسگزاری میکنم.
گفتنی است که بنده تمام این موراد رو طی یک ایمیل برای «لی» خانم خواهم فرستاد و مطمئناً نظرات شما را خواهد خواند و چنانچه جوابی هم ارسال کردند؛ منتشر خواهم کرد.
متاسفانه ایشان به اینترنت کمتر دسترسی دارند و یه جورایی سر در لاک زندگی شان فرو برده اند و دیگر اینکه فونت فارسی ندارند و مجبوراً از «ورد» استفاده کرده و بصورت اتچ نامه نگاری کنند.
بهرحال بازم تشکر میکنم و بدرود....ارادتمند حمید
ارسال یک نظر