یکی از بزرگترین بهره برداری های مجالس عمومی و بخصوص عروسی در ایران این بود که خانمها آخرین مدل لباسها و آرایش ها و چند کیلو وزن کم کردن خود را به نمایش میگذاشتند و آقایون هم ضمن سیاست بافی اگه فرصتی دست میداد با ذکری از خرید و فروش و تعویض ماشین و دارایی های جدیدشان جولانی میدادند. ولی فکر نکنید که این اصل قصه بود. اصل حال و صفا در گردهمآیی های پس از مجلس بود که تازه جمع «خاله زنکی و عمومردکی ها» به پا میشد و به نوبت افراد را میگذاشتیم وسط و حالا از تیپ و قیافه گرفته تا ماشین قراضه و لباس مد قدیم آنها میگفتیم و میخندیدیم و نخودچی بخور و آی زنگ جیگرسوخته را بردار که بیا و ببین.
حالا فکر میکنید که این اخلاقها فقط توی ایران رایجه؟ نخیر... چند روزی است که میخوام دیده ها و شنیده هایم را از عروسی برایتان بنویسم ولی مگه میشه ؟... آنقدر که گویی یک روح خبیثی توی وجودم حلول کرده و تا یه غیبت مشتی پشت سر این و اون نکنم؛ به حال قـبـلـم در نمیآم... دروغ چرا آنقدر حالم خراب بود که هرچی میخوابیدم و یا حمام میگرفتم و یا حتی اگه آب نجسی هم میخواستم بخورم؛ درمان کار نبود. فقط خدا خدا میکنم که این هموطنی که میخوام پشت سرش برم منبر این روزها گرفتار باشه و هوس نکنه سری به اینجا بزنه؛ وگرنه کارم ساخته است.
قصـّه از اونجا شروع میشه که توی عروسی برادرزاده ام یه ایرونی هموطنی که بیش از 35 ساله آمریکا نشینه، نیز شرف حضور داشتند. از بدو ورود بود که رسیده و نرسیده شروع کرد به توصیف مکارم و محاسن دختر مکرمه شان که 24 ساله اند و خیلی باهوش تشریف دارند و نه تنها درسش را خوانده و لیسانیسش رو گرفته... توجه فرمایید: لــی+ســـانـــس نه برگ چغندر!!! بلکه به تازگی هم در سمت معــلــّم در یکی از دبستانهای محل سکونتشان در یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا مشغول هستند. هرچه بود دائم از هوش سرشار و زیرکی خاص دخترکشان گفتند و ما نیز شنیدیم.
هنوز زمان زیاد نگذشته بود که این آقای باکلاس ایرانی و همسر گرانقدر آمریکایی شان یک به یک کمالات شخصی و فردی خود را نیز به منصه ی ظهور نهادند. اگر بخواهم از آروغ زدنهای باصدای بلند سرسفره و دیگر موارد بگویم مثنوی هفتاد من میشود و نه تنها چشمان عزیزتان خسته میشود بلکه ترس آن را دارم چنان خشمگین شوید که آبا و اجداد من از نثار ناسزاهای شما بی نصیب نمانند.... میدانستیم که خوشبختانه سه تا منزل در آمریکا دارند و سوای اینکه دیگرهیچ بدهی بابت خرید منزل ندارند؛ به راحتی از اجاره ی آنها بهره مندند. با اینحال برای دلمشغولی و تفریح و نه مال اندوزی !! همچنان به کار مشغولند و البته جز زن و شوهر و پسری خانه زاد، عیال واری آنچنانی هم ندارند.
یعنی اگر هم داشته باشند؛ با بزرگ شدن و بدنبال کار خود رفتن بچه هایش، فکر هم نمیکنم آنچنان بخشش و بذلی هم در کارشان باشه. ولی جالبی کار آنجا بود که هرچیزی که در خانه ی برادرم میدید... از پنیر خانه ساز گرفته تا....؟ یکدفعه فنر دهانشان در میرفت و میگفت:«یـخـتـه(یک کمی) هم به من بده!!» راستش این برادر خوش قلب ما هم با کمرویی خاص خود یا او را بی نصیب نمیگذاشت ویا حداقل وعده ای از نوع سرخرمن در کار بود. تا اینکه نوبت به آبغوره ی دست ساز شد و گویی که قصد جان مرا کرده باشد؛ نفهمیدم که چی شد که یکدفعه به میدان گدایی و بخشش آن آقا و برادرم پریدم و رو کردم به ایشان و گفتم: «ببخشید!!! اونجایی که شما زندگی میکنید آنقدر فروشگاه ایرانی و غوره و آب مربوط به آن وجود دارد که حدّ ندارد. این مختصررا که با هزار فلاکت از چنگ پرنده ها نجات داده ایم و درختان انگور خانه ی اخوی را غارت کرده ایم به ما ببخش که رزق و روزی دو خانوار من و اخوی در آن است و نه تنها این دور و برا گیر نمیاد؛ بلکه عیال بنده به سبب ضعف معده نمیتوانند آبلیمو مصرف کنند و برای ساخت سالاد شیرازی به آن سخت نیازمندیم.»
خواهر( یا بقول ما نجببادی ها: آجی) وبرادر بد ندیده؛ ایکاش زبانم بریده بود و این کار نکرده بودمی. چون هنوز این کلام از دهان خشکیده من خارج نشده بودی که یکدفعه صفحه برگشت و گویی دشمن خونی آن والاکرام شدیم. هی رفت و هی برگشت و از هرگوشه و کنار یک سوقولمه(گوشه وکنایه) ای بیافـتـنـدی و در جیگر این حقیر فرو نمودندی. اوّلین آن، همان جمله ی معروفش:«هنوز وبلاگ مینویسی؟ آره دیگه... بیکاری!!!» راستش روم نشد بپرسم: اون همه ساعتها و پولهایی که توی کازینوها(قمارخانه) تلف میکنید؛ از سر پرکاری شماست؟
خلاصه ی کلام آنقدر پیله شدند و ازهرچیزی که میشد مثلاً پرخوابی و تلفظ اشتباه یک کلمه ی انگلیسی و ترکیب نامتناسب لباسها و ... بهانه ای پیدا میکرد؛ تا با خنده ای تمسخر آمیز، نیش نامبارک زهرآلود دیگری، در پهلوی من فرو کنند. کار به جایی رسید که من کمرویی را گذاشتم کنار و همینکه میدیدم باز بدنبال سوژه ای جدید میگردند؛ به دفعات دست پیش را می گرفتم و می گفتم:«چرو بیخودی به خودت میپیچی؟ بگو دادا(=برادر؛ نجبادیها برای ابراز خودمانی بودن به همه ی مردها میگند) نذار این متلکها تو دلت بمونه !!! بگو دادا !!!» البته ایشان هم با آنکه سخن صریح مرا میفهمیدند؛ جوری جلوه میکردند که دارم شوخی میکنم و نهضت تیراندازی را همچنان تا روز آخر ادامه دادند.
این گذشت تا اینکه شب آخر در بین همین تیر و تیراندازی ها بود که یکدفعه بخود آمدند و متوجه شدند دختر مکرمه شان مورد اغفال آن یکی برادرزاده ی مظلومم(جمال) واقع شده و به هوس گردش از خانه بدون اطلاع و اخبار زده اند بیرون. آنجا بود که از جاپریدند و موبایل به دست، آنان را احضار و عیش شان را مـُنـقــَّص(ناقص) نمودند. شاید هنوز از رفتن آنها 20 دقیقه ای نگذشته بود که با لب و لوچه ای آویزان برگشتند. این بنده ی خدا هم که یادش رفته بود از روز اوّل چه کمالاتی در وصف دخترشان فرموده اند؛ همینطوری که زُل زده بودند توی چشمان دخترش، بنا را گذاشتند به غـُرغـُر کردن و فارسی حرف زدن(دخترش فارسی نمیدانست):«نگفتم اینها(آمریکایی ها-هرچند در این مورد پدر دختر ایرانی اند) چیزی به نام مغز توی کـلــّه شان نیست؟ نگاه کن!! جونی خودم یه خلافی، دودی، دمی، موادی، چیزی کشیده اند!!! باور کن نمیشه ایـن ها رو یه لحظه به حال خودشون رها کرد!!! اگه زنگ نزده بودم معلوم نبود که سر از کجا در میاوردند و کی سرو کله اش پیدا میشد و ...»
راستش دو سه باری خواستم بگم:« اولاً: دست پرورده ی خودته. دوّماً: حالا هم که داری رفتارهای پدرسالارانه ی ایرانی وار در میاری و آیا میخوای دختری مستقل را با 24 سال سن، هنوز کنترل کنی؟» دیدم هوا خیلی پسه و همین یک حرف من مونده تا بگم و فاتحه ی خودم و هفت خاندانم رو بخونم. وقتی برگشتم خونه، تمام این روزها فکرم مشغول بود و هی داشتم روی این رفتار و گفتارهای اون و حتی خودم فکر میکردم که از کجا ناشی میشه و چرا ما شرقی ها باید اینجوری باشیم؟ خوشحال میشم جواب و راهکارهای شما را بدونم. ولی من یکی مثل اینکه خیلی خیلی نـُنـُر تشریف آوردم. چونکه وقتی توی ایران بودم حتی طاقت انگ چسبوندن این و آن را داشتم و خیالم نبود. یعنی حالیم نبود و یه جورایی ضد ضربه شده بودم. ولی از وقتی اومدم آمریکا، از بس از آن محیط و رفتارهای داخل ایران دور شدم بد جور سوسول شدم.
کافیه که یه نفری توی ذهنش رفتاری و یا تفکری منفی داشته باشه... چنان به هم میریزم که تا یکی دو روز اثرات مخـّرب آن گفتار و رفتار و تفکر، روح و ذهن و حتی جسمم را درگیر خودش میکنه و کار به جایی میرسه که سرنگون رختخواب میشم. حضرت عیال ضعیفه ی مکرمه با دیدن این وضع و حالم میگه اگه بریم ایران طاقت نمیارم و یا کار به دعوا و دلخوری با این و آن میرسه و یا اگه قهر و آشتی در کار نباشه دوتا پا دارم؛ دوتا دیگه هم قرض میکنم و مثل باد فرار میکنم و میام همین دیار کـُفـر که آرامش همه جانبه ی زندگی و محیط اش بدجوری باعث شده، همه ی ناهنجاری های روحی و جسمی ام برملا بشوند.(آخیش !!! سبک شدم!!! داشتم میمردم)
**** بدون ارتباط با موضوع نوشت:با خبر نشدم که آیا آهنگ نوشته ی قبلی رو توی ایران تونسته اید بدون زحمت و دانلود کردن بشنوند یا نه؟ ولی لطف کنید اینبار بگید که آیا میتونید این عکس را ببینید یا نه؟ کیفیت و وضوحش چطوره؟ نکنه باید بیخیال عکس و این چیزها باشم.
حالا فکر میکنید که این اخلاقها فقط توی ایران رایجه؟ نخیر... چند روزی است که میخوام دیده ها و شنیده هایم را از عروسی برایتان بنویسم ولی مگه میشه ؟... آنقدر که گویی یک روح خبیثی توی وجودم حلول کرده و تا یه غیبت مشتی پشت سر این و اون نکنم؛ به حال قـبـلـم در نمیآم... دروغ چرا آنقدر حالم خراب بود که هرچی میخوابیدم و یا حمام میگرفتم و یا حتی اگه آب نجسی هم میخواستم بخورم؛ درمان کار نبود. فقط خدا خدا میکنم که این هموطنی که میخوام پشت سرش برم منبر این روزها گرفتار باشه و هوس نکنه سری به اینجا بزنه؛ وگرنه کارم ساخته است.
قصـّه از اونجا شروع میشه که توی عروسی برادرزاده ام یه ایرونی هموطنی که بیش از 35 ساله آمریکا نشینه، نیز شرف حضور داشتند. از بدو ورود بود که رسیده و نرسیده شروع کرد به توصیف مکارم و محاسن دختر مکرمه شان که 24 ساله اند و خیلی باهوش تشریف دارند و نه تنها درسش را خوانده و لیسانیسش رو گرفته... توجه فرمایید: لــی+ســـانـــس نه برگ چغندر!!! بلکه به تازگی هم در سمت معــلــّم در یکی از دبستانهای محل سکونتشان در یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا مشغول هستند. هرچه بود دائم از هوش سرشار و زیرکی خاص دخترکشان گفتند و ما نیز شنیدیم.
هنوز زمان زیاد نگذشته بود که این آقای باکلاس ایرانی و همسر گرانقدر آمریکایی شان یک به یک کمالات شخصی و فردی خود را نیز به منصه ی ظهور نهادند. اگر بخواهم از آروغ زدنهای باصدای بلند سرسفره و دیگر موارد بگویم مثنوی هفتاد من میشود و نه تنها چشمان عزیزتان خسته میشود بلکه ترس آن را دارم چنان خشمگین شوید که آبا و اجداد من از نثار ناسزاهای شما بی نصیب نمانند.... میدانستیم که خوشبختانه سه تا منزل در آمریکا دارند و سوای اینکه دیگرهیچ بدهی بابت خرید منزل ندارند؛ به راحتی از اجاره ی آنها بهره مندند. با اینحال برای دلمشغولی و تفریح و نه مال اندوزی !! همچنان به کار مشغولند و البته جز زن و شوهر و پسری خانه زاد، عیال واری آنچنانی هم ندارند.
یعنی اگر هم داشته باشند؛ با بزرگ شدن و بدنبال کار خود رفتن بچه هایش، فکر هم نمیکنم آنچنان بخشش و بذلی هم در کارشان باشه. ولی جالبی کار آنجا بود که هرچیزی که در خانه ی برادرم میدید... از پنیر خانه ساز گرفته تا....؟ یکدفعه فنر دهانشان در میرفت و میگفت:«یـخـتـه(یک کمی) هم به من بده!!» راستش این برادر خوش قلب ما هم با کمرویی خاص خود یا او را بی نصیب نمیگذاشت ویا حداقل وعده ای از نوع سرخرمن در کار بود. تا اینکه نوبت به آبغوره ی دست ساز شد و گویی که قصد جان مرا کرده باشد؛ نفهمیدم که چی شد که یکدفعه به میدان گدایی و بخشش آن آقا و برادرم پریدم و رو کردم به ایشان و گفتم: «ببخشید!!! اونجایی که شما زندگی میکنید آنقدر فروشگاه ایرانی و غوره و آب مربوط به آن وجود دارد که حدّ ندارد. این مختصررا که با هزار فلاکت از چنگ پرنده ها نجات داده ایم و درختان انگور خانه ی اخوی را غارت کرده ایم به ما ببخش که رزق و روزی دو خانوار من و اخوی در آن است و نه تنها این دور و برا گیر نمیاد؛ بلکه عیال بنده به سبب ضعف معده نمیتوانند آبلیمو مصرف کنند و برای ساخت سالاد شیرازی به آن سخت نیازمندیم.»
خواهر( یا بقول ما نجببادی ها: آجی) وبرادر بد ندیده؛ ایکاش زبانم بریده بود و این کار نکرده بودمی. چون هنوز این کلام از دهان خشکیده من خارج نشده بودی که یکدفعه صفحه برگشت و گویی دشمن خونی آن والاکرام شدیم. هی رفت و هی برگشت و از هرگوشه و کنار یک سوقولمه(گوشه وکنایه) ای بیافـتـنـدی و در جیگر این حقیر فرو نمودندی. اوّلین آن، همان جمله ی معروفش:«هنوز وبلاگ مینویسی؟ آره دیگه... بیکاری!!!» راستش روم نشد بپرسم: اون همه ساعتها و پولهایی که توی کازینوها(قمارخانه) تلف میکنید؛ از سر پرکاری شماست؟
خلاصه ی کلام آنقدر پیله شدند و ازهرچیزی که میشد مثلاً پرخوابی و تلفظ اشتباه یک کلمه ی انگلیسی و ترکیب نامتناسب لباسها و ... بهانه ای پیدا میکرد؛ تا با خنده ای تمسخر آمیز، نیش نامبارک زهرآلود دیگری، در پهلوی من فرو کنند. کار به جایی رسید که من کمرویی را گذاشتم کنار و همینکه میدیدم باز بدنبال سوژه ای جدید میگردند؛ به دفعات دست پیش را می گرفتم و می گفتم:«چرو بیخودی به خودت میپیچی؟ بگو دادا(=برادر؛ نجبادیها برای ابراز خودمانی بودن به همه ی مردها میگند) نذار این متلکها تو دلت بمونه !!! بگو دادا !!!» البته ایشان هم با آنکه سخن صریح مرا میفهمیدند؛ جوری جلوه میکردند که دارم شوخی میکنم و نهضت تیراندازی را همچنان تا روز آخر ادامه دادند.
این گذشت تا اینکه شب آخر در بین همین تیر و تیراندازی ها بود که یکدفعه بخود آمدند و متوجه شدند دختر مکرمه شان مورد اغفال آن یکی برادرزاده ی مظلومم(جمال) واقع شده و به هوس گردش از خانه بدون اطلاع و اخبار زده اند بیرون. آنجا بود که از جاپریدند و موبایل به دست، آنان را احضار و عیش شان را مـُنـقــَّص(ناقص) نمودند. شاید هنوز از رفتن آنها 20 دقیقه ای نگذشته بود که با لب و لوچه ای آویزان برگشتند. این بنده ی خدا هم که یادش رفته بود از روز اوّل چه کمالاتی در وصف دخترشان فرموده اند؛ همینطوری که زُل زده بودند توی چشمان دخترش، بنا را گذاشتند به غـُرغـُر کردن و فارسی حرف زدن(دخترش فارسی نمیدانست):«نگفتم اینها(آمریکایی ها-هرچند در این مورد پدر دختر ایرانی اند) چیزی به نام مغز توی کـلــّه شان نیست؟ نگاه کن!! جونی خودم یه خلافی، دودی، دمی، موادی، چیزی کشیده اند!!! باور کن نمیشه ایـن ها رو یه لحظه به حال خودشون رها کرد!!! اگه زنگ نزده بودم معلوم نبود که سر از کجا در میاوردند و کی سرو کله اش پیدا میشد و ...»
راستش دو سه باری خواستم بگم:« اولاً: دست پرورده ی خودته. دوّماً: حالا هم که داری رفتارهای پدرسالارانه ی ایرانی وار در میاری و آیا میخوای دختری مستقل را با 24 سال سن، هنوز کنترل کنی؟» دیدم هوا خیلی پسه و همین یک حرف من مونده تا بگم و فاتحه ی خودم و هفت خاندانم رو بخونم. وقتی برگشتم خونه، تمام این روزها فکرم مشغول بود و هی داشتم روی این رفتار و گفتارهای اون و حتی خودم فکر میکردم که از کجا ناشی میشه و چرا ما شرقی ها باید اینجوری باشیم؟ خوشحال میشم جواب و راهکارهای شما را بدونم. ولی من یکی مثل اینکه خیلی خیلی نـُنـُر تشریف آوردم. چونکه وقتی توی ایران بودم حتی طاقت انگ چسبوندن این و آن را داشتم و خیالم نبود. یعنی حالیم نبود و یه جورایی ضد ضربه شده بودم. ولی از وقتی اومدم آمریکا، از بس از آن محیط و رفتارهای داخل ایران دور شدم بد جور سوسول شدم.
کافیه که یه نفری توی ذهنش رفتاری و یا تفکری منفی داشته باشه... چنان به هم میریزم که تا یکی دو روز اثرات مخـّرب آن گفتار و رفتار و تفکر، روح و ذهن و حتی جسمم را درگیر خودش میکنه و کار به جایی میرسه که سرنگون رختخواب میشم. حضرت عیال ضعیفه ی مکرمه با دیدن این وضع و حالم میگه اگه بریم ایران طاقت نمیارم و یا کار به دعوا و دلخوری با این و آن میرسه و یا اگه قهر و آشتی در کار نباشه دوتا پا دارم؛ دوتا دیگه هم قرض میکنم و مثل باد فرار میکنم و میام همین دیار کـُفـر که آرامش همه جانبه ی زندگی و محیط اش بدجوری باعث شده، همه ی ناهنجاری های روحی و جسمی ام برملا بشوند.(آخیش !!! سبک شدم!!! داشتم میمردم)
**** بدون ارتباط با موضوع نوشت:با خبر نشدم که آیا آهنگ نوشته ی قبلی رو توی ایران تونسته اید بدون زحمت و دانلود کردن بشنوند یا نه؟ ولی لطف کنید اینبار بگید که آیا میتونید این عکس را ببینید یا نه؟ کیفیت و وضوحش چطوره؟ نکنه باید بیخیال عکس و این چیزها باشم.
۱۵ نظر:
حمید آقا سلام
جالب بود این قضیه ای که تعریف کردید.
اول بگم که هم این عکس قشنگی که گذاشتید قابل رویته هم موزیک قشنگ مطلب قبلیتون منتهی عکس زیر موزیک قابل رویت برای من نبود.
فکر میکنم ما ایرانیها بدلیل الگوهای نادرست فرهنگی و بهم ریختگی معیارهای اخلاقی و مذهبی کارمان به اینجا رسیده باشد.
بچه هایمان هم الگو برداری از ماها می کنند و این مشکلات همچنان جزو لاینفک ما خانواده های ایرانی شده.
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد اهنگ است... بیا ره توشه برداریم...قدم در راه بی برگشت بگذاریم.. ببینیم اسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟!!
داریم فرار میکنیم اقا حمید از همه این عادات رفتاری که ناشی از فرهنگ مریض ایرانی است... و میدونم اونجا هم درگیر این فرهنگ خواهیم بود... و می دونم ما هم مثل شما همینقدر حساس تر خواهیم شد.. چون وقتی قدم میذاری در جایی که دیگه انتظار چنین رفتارهایی نداری با دیدنشون دوباره بهم میریزی... چیزی که هست اینه که این فرهنگ نابهنجار ایرانی در جانمان رخنه کرده... بخودمان بیایم میبینیم خودمون هم درگیریم...امیدوارم دلخور نشید از حرفم اما ببینید تعریف و تمجید یک ایرانی و ندید بدید بازیهاش اینقدر شما رو اذیت کرده که نتونستید چیزی بهش نگید و مطمئنا اون خانواده هم الان در مورد شما همینطور فکر میکنه که "دیدی این ایرانی جماعت چشم ندارند ببینن دیگران موفق میشن... دیدی چه جوری تیکه بارمون میکرد"... البته من هم جای شما بودم شاید همین برخورد رو میکردم که شما کردی...کلا منظورم اینه که ما ایرانی ها همیشه بخودمون اجازه قضاوت کردن میدیم در حالیکه به شدت از قضاوت دیگران در مورد خودمون بیزاریم...
ببخشید اگر این کامنت رو بی پروا و جسورانه نوشتم...شما بذار به حساب افاضاف یه خواهر کوچک که میخواد عرض اندام کنه ....
بعد که من با خوندن این پست های شما و آرش به ضعف جامعه ایرانی بیشتر پی می برم و عزمم برای مهاجرت جزم تر می شه می گید چرا ؟! همینه دیگه. زندگی توی یک محیط آزاد و بدون حرف های خاله زنکی-عمو مردکی باعث شده شما بیش از پیش این رفتارها رو ببینید و براتون پررنگ تر شدن که البته حق دارید ، به امید ارتقا فرهنگ ایرانی... خودتون رو بابت حرف های آدم های این چنینی ناراحت نکنید و به قول آرش سعی کنید از جامعه ایرانی های مقیم آمریکا فاصله بگیرید البته در بین اون ها هم حتماً اشخاص خوب و بافرهنگ هم پیدا می شن.
در ضمن تنها عکسی که من می تونم توی وبلاگ شما ببینم همین عکسیه که امروز گذاشتین.
با عرض سلام خدمت استاد حمید نجف آبادی
بنده از دیروز وبلاگ وزین و زیبای شما را می خوانم. مطالب قبلی را نیز به مرور می خوانم ، تا نکته ای از تجربیات گرانبهای شما را در مورد آمریکا و فرهنگ آن سرزمین از دست ندهم. به لطف پروردگار ، من و خانواده ام این امکان را خواهیم داشت تا در چند سال آینده به آمریکا مهاجرت کنیم ، و اطمینان دارم که وبلاگ شما راهنمای ارزشمندی خواهد بود در پیمودن آسانتر روند مهاجرت که به نظر من از دو سال پیش برای من آغاز شده است.
قبل از هرگونه نظر یا کامنتی ، خواستم عرض ادبی کرده باشم و از شما بخاطر نوشته های زیبایتان تشکر بنمایم.
در ضمن خدمت استاد بزرگوار عارضم که فتوگراف پست اخیر بدون فیل+تر+بشکن (نقل قول از وبلاگ RS232) ، و سایر فتوگرافها با مدد جستن از فیل+تر+بشکن در سرزمین آبا و اجدادی خودمان قابل مشاهده می باشند.
با سلام خدمت اقا حمید گل
سه ماهی است که من خواننده و پیگیر مطالب ودل نوشته هات شدده ام در این مدت چیزی که من را پاگیر وبلاگ کرده صداقت و صممیمیتی که در نوشته هایت داری و ظاهرا اخلاق نجف آبادیتودر سادگی داشتن حفظ کردی وهنوز عینک از بالابینی رومانند بسیاری از دوستان وبلاگ نویس خارجنشین(البته داخل نشین مرکزنشین هم کم نداریم ) به چشمت نزدی که : آره ما که در ینگه دنیایم همه چی رو میدونیم وشما که در اون خراب شده هستید نمیفهید اصلانم تقصیر خودتون هم نیست به شما اجازه فهمیدن نمیدن باید پاشید بیایید این وردنیا تا ببینید و بفهمیدتا بعد اجازه اظهار نظر درباره آزادی وروابط اجتماعی دین و مذهب خدا پیغمر پیدا کنید که اوصولا آب خارج فاضل پروره.
*این دوستان که اونقدر ازمسائل اجتماعی وشاید حقایق تلخ مردم عامی غیر مرکز نشین بی خبرن که به خودشون اجازه می دهند به راحتی به عقاید و باورهای ااین توده اکثریت مردم توهین کنند و اونها رو به سخره بگیرن تازه این عقایید را از بیخ بن انکار کنند ساده ترین مثال برای انکار حقایق مردم در این دوستان مسئله اتخابات است جدا از موافق مخالف ب 8;دن و اینکه من به چه کسی رای دادم باید این حقیقت را پذیرفت که در این مملکت گل و بلبل ما به غیر ازمردم مرکزکه خبر ندارم ، اکثر مردم شهرستانی و روستایی رای خودشون را به پیروز اعلام شده انتخابات دادند. دریزد و چهارمحال که من به شخصه شاهد بودم ودر همین اصفهان خودمون و در همین نجف آبادخودتون حمید خان که هم من وهم شما ازش خبر(انصفا کسی نمیتونه انکارکنه که نظام چه جایگاهی و چقدر طرفداردر نجف اباد دارد) دارید
بایدپس ازیکسال پذیرف که چه کسی رای بشتری آورده .این رای و نظر خوب یا بد توسط مردمی داده شده که اکثریت جامعه ما رو تشکیل دادند و حق انتخاب دارن پس نمیشه این انتخاب را جدا از خوب و بد بودنش انکار کرد
حمید خان از شما تشکر میکنم که هنوز گرفتار تله غرور چند تا دست مریزاد، عالی بود و دمت گرم نشدی و برایت دعا می کنم که نشی که اونوقت این وبلاگ هم مثل وبلاگ بسیاری از دیگر دوستان دچار دیکتاتوری اکثریت میشه وتو مجور به خود سانسوری و نوشتن به خاطر دل خواننده. تازه اگر کسی هم نظری بر خلاف نظر نویسنده و اکثریت داد دچار حمله شعبان بی مخ هایی میشه که بی جیره و مواجب پاچه می گیرند .
پس از اینهمه پر چونگی نکاتی را با تو درمیان می گذارم تا شاید با اون ادای دینی به تو به خاطر نوشته هات کرده باشم
از تو میخواهم که در نوشته هایی که راجب به موضوع خاصی است سریع تر به سر اصل مطلب بری و از حشو و پرچونگی دوری کنی اول خواننده را از موضوع آگاه کن و ازنتیجه گیری پیش از ارایه ادله پرهیز کن تا خود خواننده همزمان با تو قضاوت کند . گاهی لازم نیست اینقدر شکست نفسی کنی و بی شیله پیله باشی تا از طرف مخاطب جدی گرفته بشی و اون ساده از حرف تو نگذره . پیوستگی مطالب را حفظ کن و پراکنده گویی نکن به خدا گاهی سردرگم میشم که چرا وقتی یک موضوع را مطرح نکرده و بسط نداده به موضوع بعدی پرش می کنی . از روزمرگی هات بنویس از خرید کردن؛ اداب لباس پوشیدن ، جاهای تفریحی ، سینما رفتن ،مدرسه رفتن ، جمع های خانوادگی ،اخلاق شاگرد ها و همکارات و ازاین جور مسائلی که ما در ایران با اونها در امریکا اشنا نیستیم و برای ما جذاب وجالبه و .. صدها نظر دیگه ای که دارم ونه حالشو دارم بنویسم و نه وقتشو آخه خیر سرم من امسال ارشد دارم باید سفت بجسبم به درس
امید دارم که تونسته باشم کمکی به تو کرده باشم
پس نوشت:
*این دومین باری است که من در تمام عمرم برای کسی کامنت می گذارم تازه به این بلندی و بشتر از اینکه به خاطر تو باشه به خاطر خودم بود اونقدر حرف نزده بودم خاموش مونده بودم که داشتم می ترکیدم
*خدا پدرت را بیامرزه اخه کی تو ایران با این سرعت کوفتی اینترنت آهنگ معین از اینترنت گوش میده که تو می پرسی
حميد جان
کي بهتر از تو اتفاقن اومديم ولايت شما منتها رفتيم قريه سياتل و بعد هم هاوايي با فاميلها و آشناها و 2 روزه وارد خاک ايران شدم
نشد که بشه که ما زيارت کنيم دوستان رو
دوست داشتم که برم کاليفرنيا و آيت اله آرش گادوين رو از نزديک ببينم اين روزها رفته تو کار حوضه علميه
بالاخره من ديدم که وبلاگم شده مث سياهي لشگر که بار امانت افتاده و گفتيم بي خيال شيم فعلن پروژه ها رو به سرانجام برسونيم فعلن بدجور درگيرم و شايد قصه کار ما هم کمي تاثير گذاشته چون بايد چند تا کار تحويل بدم و بعد هم مقالات و ريپورتها به انگليسي نوشته شن و اينجوريه که کار زياد سرم ريخته و بايد تا چند ماه ديگه کارها رو تموم کنم
باز هم مرسي از اينکه وقت گذاشتي وجواب کامنتها رو ميدي
من هميشه سر مي زنم اما گاهي هم که لپ تاپم که فونت فارسي داره روشن مي کنم مي نويسم آخه خودم دوس ندارم به انگليسس تايپ کنم
خب رفع زحمت کنيم شما هم که پلوخوري افتاديد و خب خوش مي گذره
در پناه حق
رکسانا
راستش من اصلا قاطی نمیشم و طرف را در جا نادیده می گیرم به همین سادگی و اگه ادامه بده خیلی راحت عذرش را می خوام. اعصاب و روان و ارامش خودم را بسیاردوست دارم. خیلی راحت باید به طرف بی محلی کامل می کردید
حتما پست بعدی ام را بخونید
من همچنان در فايلاي پروژه دست و پا ميزنم وبراي استراحت ميام سري به اينجا ميزنم مرسي كه هستي ...
با سلام و درود خدمت همه ی عزیزان
========================================
باران گرامی
جهت دیده شدن عکس در ایران بخاطر شرایط خاصی که خودتان بهتر میدانید؛ مجبور شدم با راهنمایی چند تن از دوستان هزار و یک راه نرفته و پیچ در پیچ را بروم تا عکسها دیده شوند... البته هر دو راه بارگزاری عکس و آهنگ را به تازگی درحال تجربه کردن هستم و برای همین بود که پرسیدم.
-----------------------------------
نرگس خانم
باور کن اصلاً با انتخاب این عکس قصد نداشتم پیامی برای شما و همسر گرامیتون و همچنین دوست دیگه ای که به زودی مهاجر هستید داشته باشم؛ باور کنید!! باور کنید دیگه!!!
در مورد اظهار نظرتان نه تنها ناراحت نشدم بلکه بسیار هم خوشحال میشوم تا انتقاد و پیشنهاد و راهکارهای شما را بشنوم و متقابلاً من هم مطلبی یاد بگیرم.... آخه دختر خوب کجای نوشته های من حدس زدی من خیلی قـُمـپـُز هستم که هی عذرخواهی کردی؟ نوبت نوبت شماست...حرف دلتون رو بزنید دیگه...اهه!!
-----------------------------------
امی خانم گرامی
میخواستم یه چیزی بگم؛ ولی دیدم چوبخطم پر شده و حالا حالاها بهتره صدام در نیاد..... پس!!!
خوشحالم که عکسها رو میتونید ببینید و امیدوارم عکسهای پست بعدی رو هم دیده باشید وشاید هم لذتی برده باشید!
-----------------------------------
مهاجر عزیز
قبل از هرچیز خیلی خیلی خوش آمدید و قدم رنجه فرمودید.... امیدوارم بتونم اونطوری که شایسته ی شما و دیگران است پذیرایی کنم... با طرح جدیدی که ریخته شده برای دیدن عکسهای نوشته های بعدی نیازی به چیز!! شکن نیست...من درخدمتم.
-----------------------------------
جواد خان لنجانی مهربان
عزیز دل چرا اینقدر ناراحت؟ عصبانی؟ البته من سخت خوشحالم که درددلت را فرمودی و سبک شدید و خوشحال میشوم که دلتنگی هایتان را با من به مشارکت گذاشتید... از همه ی تشویقها و دلگرمی ها و بخصوص پیشنهادات و انتقادات خوبت ممنونم.
هرچند نهاد من همین است و بس و بسیاری از همین شکسته نفسی هایی که دارم از سر شکستن غرور کاذب بعضی هاست... ولی چشم سعی میکنم(بذار برای خنده ی شما شده است اینجور بگم) سعی میکنم بجای ساده بودن؛ راه راه باشم؛ خاشخاشی باشم؛ هرچی که شما دوست دارید باشم....آرزو میکنم در درس و زندگی تان موفق باشید و بدرود
-----------------------------------
رکسانا خانم
مگه دستم بهت نرسه وگرنه؟؟ راستی چی؟ یه لاف بیشتر نبود؛ جدی نگیر... ولی اومدی و خبرمون نکردی؟ باشه تا من هم تلافی کنم.
باور کن دلتنگتان بودم و بی معرفتی است که دوستان قدیم و تشویق کنندگان با معرفتی چون شما را از یاد ببرم.
-----------------------------------
نگاهی نوی گرامی
گاهی هم هرچی بخواهی نمیتونی ازشون دور بشی و ناخودآگاه قاطی میشیم...من همیشه خواننده ی مطالب خوبتان بوده و خواهم بود.
حنا خانم
شما بیش از لیاقت من محبت بخرج میدهید و از سر معرفت و بزرگواری شماست... من هم سعی میکنم چیزی بنویسم که استراحت و زنگ تفریح شما باشد.... وگرنه سودی کو؟
========================================
آرزوی موفقیت و پیروزی فرد فرد شما را دارم....ارادتمند همیشگی حمید...بدرود
سلام حمید جان
تصویر دیده میشه اما یک مشکل این سایت یا این طور سایتها تصویر شما را بعد از مدتی از حافظه خودشون پاک می کنند و خود سایت هم بعد از مدتی فیلتر میشه مثل سایت قبلی http://2shared.com
اما راهکار بدی نیست
ممنون
:)
واییی چه کامنت چلنج واری گذاشتم من :دی
اون شعر رو نوشتم که بگم اقا عکستون باز میشه قربان...
و اینکه من من ؟؟ من؟؟؟!!! من کی گفتم شما قمپزو هستید... نه بخدا... منظورم این بود که اون اقا و خانوم هم الان پیش خودشون اینجوری فکر میکنن...وگرنه مرا چه به این اظهار نظرها...
شبنه ی عزیز
شرمنده که بسیار دیر جوابتان را مینویسم... البته من از طریق ایمیل نظرخوبتان را خوانده بودم و اکنون فقط برای تکمیل شدن نظر و پاسخ این سطرها را مینویسم....پیروز باشید و فعلاً همین راه رو هم عشقه تا ببینیم چه راه بهتری برای آپلود کردن عکس پیدا میکنیم؟
-----------------------------------
نرگس خانم
دل قوی دار که فقط یک شوخی بیش نبود و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.... کو گوش شنوا؟
======================================
ارادتمند دوستان حمید
سلام
چقدر این پست جالب بود
مخصوصا انجا گفتی راحت شدم اخیش
ضمنا کامنت اخای تو رو همونجور که گفتی تایید نکردم
ببین ایندفعه همه چیز درسته یا نه
قربانت حمید خونساری
http://hamidhaghi.blogsky.com
حقی عزیز
فکر میکنم که بیشتر ما آدمها یه راهی برای تخلیه ی عقده ها و دردهای دلمان داریم و هرکس به نحوی ناراحتی خود را بیان میکند و شاید همین صداقت کلام (آخیش !!! راحت شدم) باعث شده که شما خوشتان بیاید.
بله الانه دوستان خواننده ی دیگر با مطالعه ی نظرات شما ای بسا که علاقمند بشوند و با کلیک روی اسم شما مستقیماً وارد وبلاگ شما میشوند.
پیروز باشید وبدرود
ارسال یک نظر