قبل از اینکه به سراغ ادامه ی خاطرات سال1386(2007 میلادی) بروم ذکر این نکته بد نیست که جای شما ببسیار خالی که تماشای مراسم آتش بازی جشن روز استقلال آمریکا بسیار دیدنی بود و مخصوصاً که دختر کوچکم برای اولـّین بار لذت آنرا درک میکرد. درست نمیدانم که آیا چه برنامه های خاصی در دیگر نقاط آمریکا برقرار بود. از آنجاکه چهارم جولای با تعطیلی آخر هفته تلاقی پیدا کرده بود؛ تمامی ادارات دولتی در روز دوشنبه تعطیل بود. از طرفی چون مسئولین شهری نیز به طور جدای از مردم اقدام به برگزاری مراسم میکنند؛ شنبه شب به مراسم آتشبازی شهرداری محل تعلـّق داشت و جز همان نیم ساعتی که به طور مهندسی شده و بسیار چشم نواز مراسم برگزار شد خبری دیگر نبود. درمقابل از ساعت 8 صبح تا 12 نیمه شب روز یکشنبه برای عموم آزاد بود.
با این حال مردم شخصی حق نداشتند در محیط داخلی شهر بعضی مواد انفجاری پرسروصدا(شبیه به خمپاره) را بترکانند و برای انفجار بعضی از مواد نیز باید مجوّز شهرداری را از قبل میداشتند. همانطور که قبلاً گفتم خوشبختانه بیشتر مردم فقط از فشفشه های نوری استفاده میکردند تا ترقه های منفجره و صدادار. همزمانی که دخترکم مشغول لذت بردن از دیدن انواع شکلهای هندسی که در دل آسمان از انفجار فشفشه ها در رنگهای مختلف ایجاد میشد بود؛ جای همگی شما را خالی کردم. یادم هست که خودم اوّلین بار اینگونه نورافشانی و آتشباری ها را در دُبی دیده بودم و چنان کف کرده بودم که حدّ نداشت. امــّا این کجا و آن کجا؟ در همین یک شهر کوچک فقط مردم شخصی چند برابر فشفشفه به هوا فرستادند؛ چه برسد به شهرهای بزرگتر که بسیار مراسم تفریحی دیگری برپا بوده است. آنطور که اخبارتلویزیون نشان میداد؛ در شهر واشنگتن(پایتخت آمریکا) از نوعی فشفشه های نوری استفاده کرده بودند که برای شلیک آن باید از سلاحی کاملاً شبیه به توپ های جنگی استفاده میشد و .... خب بریم سراغ خاطرات سه سال پیش:
__________________________________________
این روزها را به روال عادی هر زندگی دیگری سپری کردیم. جز تدریس خودم و مدرسه رفتن فاطمه(دختربزرگم) کار دیگری نداشتیم. هرچند زهرا(خانمم) با دیدن هر آمریکایی با این تصوّر که لابد مست اند و نامتعادل، و نیز دیدن هر سگ و حیوانی سخت میترسید؛ از بس حوصله مان سرمیرفت هر روز غروب و پس از شام زودهنگام(عصرانه، که بجای شام خوردن عادت آمریکاییهاست) به بهانه ی پیاده روی، چند کوچه و پس کوچه را میپیمودیم تا به این بهانه زوایای شهر را بهتر بشناسیم. در یکی از همین پیاده روی ها بود که سر از یکی و شاید هم تنها پارک عمومی شهر درآوردیم. البته چون فضای سبز حیاط همه ی خانه ها دست کمی از پارک ندارد و بیشتر مردم برای خودشان انواع وسایل بازی مورد علاقه ی فرزندانشان را دارند؛ شاید همین یک پارک هم با استقبال زیادی روبرو نباشد و تنها کسانی مثل ما برای قدم زدن و استفاده از وسایل بازی، راهی آنجا باشند. آنچه که برایم جالب بود اینکه حتی ورودی همین پارک را با قراردادن یک سلاح توپی قدیمی تزیین کرده بودند تا تاریخی بودن شهر را بهتر جلوه دهند.
به محض دیدن بیمارستان شهر که در جنب پارک واقع بود؛ به ناگهان یادم آمد که چند روز پیش یکی از دانشجویانم معتقد بود که یکی از پزشکان آن بیمارستان ایرانی است. البته چون او یقین نداشت و احتمال هم میداد که شاید هندی است؛ با شک و تردید راهی درب ورودی بیمارستان شدیم. همزمان ورودمان دونفر خانم هندی که لباس فرم بیمارستان پوشیده بودند؛ نیز وارد شدند و با سوالی که از آنها داشتم؛ یکی از آنها تلفن به دست شد وبا تحقیق و سوال از اطلاعات بیمارستان، ما را مطمئن کرد که حدسمان درست است و خانم دکتر «ر» در بخش اورژانس خدمت میکند و نوبت شیفت او روز سه شنبه است. برای همین اسم و شماره ی تلفن خود را بصورت یادداشتی برای ایشان نوشتیم و با اطلاع از روحیه ی غالب ایرانیان خارج نشین و پرهیزی که از یکدیگر دارند؛ ناامید از تماس او برگشتیم خانه.
دو روز بعد در عین ناباوری و چشم انتظار نبودنمان، خانم دکتر تلفن کردند و برعکس تصوّر اولیه ام خیلی هم خونگرم جلوه کردند. از اولین جمله های صریحش معرفی خود بود که شوهر و دوبچه دارند و در شهر کنزاس سیتی زندگی میکنند و چیزی حدود کمتر از یک ماه دیگه هم به ایالت «مینه سوتا» مهاجرت میکنند و ..... با آنکه برای چند لحظه ای از وجود یک همزبان هموطن خوشحال شده بودم؛ باز دمق شدم که همین هم مدّت زمان طولانی نخواهد بود و باز هم نبود هیچ ایرانی همزبان، گریبانمان را خواهد گرفت. بهرحال برای روز سه شنبه و نوبت کاری ایشان جهت دیداری حضوری هماهنگی کردیم و دو روز بعد راهی بیمارستان شدیم.
به گرمی ما را پذیرا شد و از آنجاکه باید بعنوان مهمانی خداحافظی از همکارانش پذیرایی میکرد؛ باید کمی در اتاق شخصی اش منتظر تمام شدند گردهمایی آنها میشدیم. پس از آن ما را دعوت به خوردن شیرینی و نان و پنیر و خیار و ... که جهت ضیافت مهمانی اش تدارک دیده بود کردند. دروغ چرا پس از مدتی چشمم به جمال نان بربری ایرانی میافتاد و دلی از عزا درآوردم. از اوّلـین جمله هایش در توجیه اینکه چرا از همکارانش با یک غذای ساده ی ایرانی پذیرایی کرده این بود که:«میخوام ببینند که چقدر غذاهای سنتی ما سالم است؛ شاید که آنها کمی از خریت دربیایند و...» راستش کاربرد اینگونه واژه ی بی ادبانه ای از یک ایرانی و تحصیلکرده و ساکن آمریکا، برایم کمی شوکه آور بود. ولی چه میشود کرد که بعضی مواقع فکر میکنیم بی ادبانه حرف زدنمان یعنی خونگرمی و خودمانی شدن!!؟؟
هنوز داغی آن توصیفش در مورد آمریکایی ها و همکارانش سرد نشده بود که فرصتی شد تا در بین رفت و آمدهای ایشان، بطور تنهایی با پسر کوچک ده ساله اش همسخن شویم و برعکس تصوّر ما از عالم زبان فارسی جز چند کلمه ی«توله سگ» و «گ.و.ز.و» که مادرش درمورد او به کار برده بود؛ چیزی نمیدانست. بهرحال هرچه بود نظر شخصی و زندگی خصوصی آنهاست و به ما ربطی نداشت که اگر هم آنچنان دلچسب نیست؛ برای یک تازه مهاجر دیدن پرنده ای که اجدادش روزگاری از ایران گذشته باشد؛آنقدر پر از هیجان است که حدّ ندارد؛ چه برسد به یک ایرانی واقعی و شاید هم ایرانی نژاددددددد!!! قبل از خداحافظی بود که آدرس منزلمان را گرفت تا پس از پایان شیفت کاری اش، سری به ما بزند تا شاید اگر بعضی وسایل اضافی منزلشان را مورد نیازمان دید؛ برایمان بیاورد.
___________________________________________
****بدون هیچ ارتباط با موضوع نوشت: دوستان کسی میدونه که چطور میتونم حجم یک ویدئوی شخصی را از 116 به 100 مگابایت جهت آپلود در وبلاگ فشرده کنم؟
با این حال مردم شخصی حق نداشتند در محیط داخلی شهر بعضی مواد انفجاری پرسروصدا(شبیه به خمپاره) را بترکانند و برای انفجار بعضی از مواد نیز باید مجوّز شهرداری را از قبل میداشتند. همانطور که قبلاً گفتم خوشبختانه بیشتر مردم فقط از فشفشه های نوری استفاده میکردند تا ترقه های منفجره و صدادار. همزمانی که دخترکم مشغول لذت بردن از دیدن انواع شکلهای هندسی که در دل آسمان از انفجار فشفشه ها در رنگهای مختلف ایجاد میشد بود؛ جای همگی شما را خالی کردم. یادم هست که خودم اوّلین بار اینگونه نورافشانی و آتشباری ها را در دُبی دیده بودم و چنان کف کرده بودم که حدّ نداشت. امــّا این کجا و آن کجا؟ در همین یک شهر کوچک فقط مردم شخصی چند برابر فشفشفه به هوا فرستادند؛ چه برسد به شهرهای بزرگتر که بسیار مراسم تفریحی دیگری برپا بوده است. آنطور که اخبارتلویزیون نشان میداد؛ در شهر واشنگتن(پایتخت آمریکا) از نوعی فشفشه های نوری استفاده کرده بودند که برای شلیک آن باید از سلاحی کاملاً شبیه به توپ های جنگی استفاده میشد و .... خب بریم سراغ خاطرات سه سال پیش:
__________________________________________
این روزها را به روال عادی هر زندگی دیگری سپری کردیم. جز تدریس خودم و مدرسه رفتن فاطمه(دختربزرگم) کار دیگری نداشتیم. هرچند زهرا(خانمم) با دیدن هر آمریکایی با این تصوّر که لابد مست اند و نامتعادل، و نیز دیدن هر سگ و حیوانی سخت میترسید؛ از بس حوصله مان سرمیرفت هر روز غروب و پس از شام زودهنگام(عصرانه، که بجای شام خوردن عادت آمریکاییهاست) به بهانه ی پیاده روی، چند کوچه و پس کوچه را میپیمودیم تا به این بهانه زوایای شهر را بهتر بشناسیم. در یکی از همین پیاده روی ها بود که سر از یکی و شاید هم تنها پارک عمومی شهر درآوردیم. البته چون فضای سبز حیاط همه ی خانه ها دست کمی از پارک ندارد و بیشتر مردم برای خودشان انواع وسایل بازی مورد علاقه ی فرزندانشان را دارند؛ شاید همین یک پارک هم با استقبال زیادی روبرو نباشد و تنها کسانی مثل ما برای قدم زدن و استفاده از وسایل بازی، راهی آنجا باشند. آنچه که برایم جالب بود اینکه حتی ورودی همین پارک را با قراردادن یک سلاح توپی قدیمی تزیین کرده بودند تا تاریخی بودن شهر را بهتر جلوه دهند.
به محض دیدن بیمارستان شهر که در جنب پارک واقع بود؛ به ناگهان یادم آمد که چند روز پیش یکی از دانشجویانم معتقد بود که یکی از پزشکان آن بیمارستان ایرانی است. البته چون او یقین نداشت و احتمال هم میداد که شاید هندی است؛ با شک و تردید راهی درب ورودی بیمارستان شدیم. همزمان ورودمان دونفر خانم هندی که لباس فرم بیمارستان پوشیده بودند؛ نیز وارد شدند و با سوالی که از آنها داشتم؛ یکی از آنها تلفن به دست شد وبا تحقیق و سوال از اطلاعات بیمارستان، ما را مطمئن کرد که حدسمان درست است و خانم دکتر «ر» در بخش اورژانس خدمت میکند و نوبت شیفت او روز سه شنبه است. برای همین اسم و شماره ی تلفن خود را بصورت یادداشتی برای ایشان نوشتیم و با اطلاع از روحیه ی غالب ایرانیان خارج نشین و پرهیزی که از یکدیگر دارند؛ ناامید از تماس او برگشتیم خانه.
دو روز بعد در عین ناباوری و چشم انتظار نبودنمان، خانم دکتر تلفن کردند و برعکس تصوّر اولیه ام خیلی هم خونگرم جلوه کردند. از اولین جمله های صریحش معرفی خود بود که شوهر و دوبچه دارند و در شهر کنزاس سیتی زندگی میکنند و چیزی حدود کمتر از یک ماه دیگه هم به ایالت «مینه سوتا» مهاجرت میکنند و ..... با آنکه برای چند لحظه ای از وجود یک همزبان هموطن خوشحال شده بودم؛ باز دمق شدم که همین هم مدّت زمان طولانی نخواهد بود و باز هم نبود هیچ ایرانی همزبان، گریبانمان را خواهد گرفت. بهرحال برای روز سه شنبه و نوبت کاری ایشان جهت دیداری حضوری هماهنگی کردیم و دو روز بعد راهی بیمارستان شدیم.
به گرمی ما را پذیرا شد و از آنجاکه باید بعنوان مهمانی خداحافظی از همکارانش پذیرایی میکرد؛ باید کمی در اتاق شخصی اش منتظر تمام شدند گردهمایی آنها میشدیم. پس از آن ما را دعوت به خوردن شیرینی و نان و پنیر و خیار و ... که جهت ضیافت مهمانی اش تدارک دیده بود کردند. دروغ چرا پس از مدتی چشمم به جمال نان بربری ایرانی میافتاد و دلی از عزا درآوردم. از اوّلـین جمله هایش در توجیه اینکه چرا از همکارانش با یک غذای ساده ی ایرانی پذیرایی کرده این بود که:«میخوام ببینند که چقدر غذاهای سنتی ما سالم است؛ شاید که آنها کمی از خریت دربیایند و...» راستش کاربرد اینگونه واژه ی بی ادبانه ای از یک ایرانی و تحصیلکرده و ساکن آمریکا، برایم کمی شوکه آور بود. ولی چه میشود کرد که بعضی مواقع فکر میکنیم بی ادبانه حرف زدنمان یعنی خونگرمی و خودمانی شدن!!؟؟
هنوز داغی آن توصیفش در مورد آمریکایی ها و همکارانش سرد نشده بود که فرصتی شد تا در بین رفت و آمدهای ایشان، بطور تنهایی با پسر کوچک ده ساله اش همسخن شویم و برعکس تصوّر ما از عالم زبان فارسی جز چند کلمه ی«توله سگ» و «گ.و.ز.و» که مادرش درمورد او به کار برده بود؛ چیزی نمیدانست. بهرحال هرچه بود نظر شخصی و زندگی خصوصی آنهاست و به ما ربطی نداشت که اگر هم آنچنان دلچسب نیست؛ برای یک تازه مهاجر دیدن پرنده ای که اجدادش روزگاری از ایران گذشته باشد؛آنقدر پر از هیجان است که حدّ ندارد؛ چه برسد به یک ایرانی واقعی و شاید هم ایرانی نژاددددددد!!! قبل از خداحافظی بود که آدرس منزلمان را گرفت تا پس از پایان شیفت کاری اش، سری به ما بزند تا شاید اگر بعضی وسایل اضافی منزلشان را مورد نیازمان دید؛ برایمان بیاورد.
___________________________________________
****بدون هیچ ارتباط با موضوع نوشت: دوستان کسی میدونه که چطور میتونم حجم یک ویدئوی شخصی را از 116 به 100 مگابایت جهت آپلود در وبلاگ فشرده کنم؟
۸ نظر:
اینجا که ما هستیم پر از ایرانی است و ماشا.. الان جوری شده که همه وقتی از کنار هم رد می شن یه چشم و ابرو جانانه هم واسه هم بالا می اندازن.
در مورد ویدئو بی اطلاع هستم
از این خانم دکتر تحصیلکرده با این طرز حرف زدنش خیلی متعجب و متأسف شدم. خیلی زشته ، اونم در برابر غریبه ها نه دوستان خیلی صمیمی و قدیمی.
چقدر خاطرات این دفعه کوتاه بود ، تازه گرم شده بودیم ها !
سلاااااااااااااااام حمید جان مشتاق دیدار خوبی؟
شاخ در اوردم کامنتت رو دیدم
ممنون که سر زدی
راستی لینکت میکنم
موفق باشی
به خانواده سلام برسون
سلام استاد!
اول اینکه کشته مرده اون امضای آخر کامنت تم! سعادت و سربلندی تان آرزوی ماست(!) یا یه همچین چیزی!!
(البته ببخشید که زود صمیمی می شم)
به نظر من اینکه رک نظرشو گفت خیلی هم خوبه، خاصتا که من هیچ وقت نفهمیدم ربط مدرک تحصیلی به این موارد چیه؟
خاطره تون هم حس داشت، هر چند من از قسمت 27 یا 8 اومدم تو، اما بهرحال!
راستی بربری خوردن هم عالمی داره ها!
سرچ کنید free video converter بعدش با تغییر دادن فرمت ویدئو، مثلا از mp4 به 3gpeg کلی حجمش کم می شه،
خود windows movie maker هم یه کمی آپشن داره، اما این راه حل شیرازی من بود!
مدتی کمی است که خواننده نوشته هایت هستم و از آنها لذت می برم امیدوارم که موفق باشس هم استانی
راستی چند روزیه تمام عکس های وبلاگ شما و آرش برای من فیلتره و دیده نمی شه و ظاهراً مشکل خیلی هاست ، احتمالاً اون سایتی که عکس هاتون رو توش آپلود می کنید فیلتر شده.
با سلام و درود بر تمامی عزیزان
_____________________________________
نگاهی نوی گرامی
بقول دوستی : این روزها دوستی ها حسابی پررنگ شده اند و در همین رنگارنگی دوستی هاست که از هم بیخبریم و برهم فخر میفروشیم.... یادباد آن دوران بی رنگی ها که برای هم می مـُردیم.
ممنون از نظرتون
-----------------------
امی خانم نازنین
شاید هم من توقع زیادی داشتم و فکر میکردم تحصیلکرده بودن و سکونت در آمریکا شرایطی است که باید حسابی آدم را آدم کند!!!
راستش چند صفحه ای از دفترچه ی خاطرات بیشتر نمانده و پس از پایان آن باید فسفر بسوزانم و به یاد آورم که چه ها بر من و خانواده ام گذشت و بیشتر بنویسم....لذا ببخشید که هنوز گرم خواندن نشده مطلبم پایان یافت.
در مورد ترشدن فیل عکسهای وبلاگ هم هیچ اطلاعی ندارم و شاید گوگل را نیز دچار ترزدگی فیل کرده اند!!؟؟؟
---------------------
آقا ساسان حافظی عزیز
سلام و درود.... میبینی!!! من همیشه کارهام همینطوره!!! کاری میکنم که دیگران شاخ درمیاورند...
ممنون از حضورتان....شما هم سلام برسانید.
---------------------
آکو ی گرامی
قبل از هرچیز... استاد خودتی!!! امـّا بعد از این شوخی: ببخشید که من دیر متوجه کامنت های پستهای قبلی شدم و دیگر حس جوابنویسی نبود... راستی کجاش خنده داشت که یه استاد ادبیات دانشکده ی آمریکایی بخواد از نیاز حیاتی هر روز و شب هر انسانی(دستشویی رفتن و ...) مطلب بنویسه!!؟؟
جالبه که به درخواست بعضی از خوانندگان درصددم که یه مطلب دیگه هم بنویسم و چه شودددد!!؟؟
از بابت راهنمایی چگونگی فشرده کردن ویدئو متشکرم و هرچند یکی دوبار اقدام کرده ام؛ هنوز موفق نشده ام و در یک کلام امــان از بیسواتی کامپیوتری!!!
فقط و فقط مخصوص خودت... پیروزی و سربلندی هر روزه ات آرزوی من است.
-----------------------
آقا جواد لنجانی عزیز
برای من افتخاری است که شما نیز خواننده ی دستنوشته های من هستید... جالبه که چندی پیش توی کلیسا قسمتی را بحث و بررسی میکردند که به زندگی «استراخاتون» مربوط بود و من ناگهانی یادم به مقبره ی این خانم در لنجانات افتادم.
آنچه که پس از همزبانی و هموطنی و هم استانی بودن مهم است؛ همدلی ماست که دنیا دنیا ارزش دارد... بازهم تشریف بیاورید.
_____________________________________
آرامش روح و روان فرد فرد شما آرزوی قلبی من است... بدرود.... ارادتمند حمید
البته که هیچ اشکالی نداره! خیلی هم خوبه، بحثش فقط یه مزاح کوچیک بود استــــــــــــــــــــاد!
اون امضاهاتون که خیلی هم با کلاسه و قشنگ، منتها من چون بلد نیستمش حسودیم می شه :-d
راجع به کانورت، ببینید اگه شما قدیما از جت اودیو (!) استفاده کرده بوده باشید؛ تو قسمت کانورت برید براتون این کار رو می کنه، راحت ترین راهشم تغییر پسوند فایله، مثلا mp4 حجمش بالاتر از 3gp ه ، حالا شما با تبدیل فایل از اون یکی فرمت به این یکی (!) کارتون راه می افته،
مگه اینکه کلا فایل را نداشته باشه که بیشتر از فشرده شه، که بعیده،
اما حالا چرا حتما صد مگ؟ مثلا یوتیوب بیبشتر قبول نمی کنه؟
بازم امیدوارم راه بیفته کارتون، پیشنهاد می کنم با یه فایل 10 مگی شروع کنید، حجمش رو کم کنید،کم کم اگه وقت بزارید دستتون می آد.
باز در خدمتیم.
سعادت و سربلندی تان آرزوی ماست (!!)
ارسال یک نظر