توجه: این وبلاگ در این مکان دیگر به روز آوری نمیشود و به سایت وورد پرس منتقل شده است. دوستان عزیز لطفاً جهت دسترسی به آدرس جدید «ایــــنــــجـــا کلیک کنید». منتظر قدوم شما هستم. ارادتمند حمید

۹ مرداد ۱۳۸۹

عروسی در آمریکا-2


**** قبل نوشت:نکته ی 1: در مطلب قبلی جمعیت آمریکا را حدود 230 میلیون بیشتر از جمعیت ایران ذکر کرده ام که با اضافه کردن 70 میلیون جمعیت ایران میتوان حدود تخمینی 309 میلیون نفری جمعیت آمریکا را بدست آورد....نکته ی 2: در این دو نوشته(عروسی در آمریکا) سعی کرده ام بخاطر روند داستانی بهتر با بعضی افراد از جمله جماعت خانم ها و دیگران شوخی کنم؛ بدینوسیله چنانچه که باعث رنجش هر شخص حقیقی یا حقوقی شده ام؛ پوزش میطلبم. غرض خاصی نبوده جز روان تر شدن نوشته که ظاهراً به این هدف هم دست نیافتم. نکته ی 3: در این نوشته به هردو شیوه ی قبل و جدید عکسها را در بلاگر نیز اضافه کرده ام و به احتمال بسیار عکسهای بین متن دیده نشوند و باید به انتهای نوشته مراجعه فرمایید. امـّا ادامه ی داستان....

پس از خوانده شدن خطبه ی عقد و دست در دست رفتن داماد و بقیه ی افراد به سالن طبقه ی بالا راهی آنجا شدم. در مبداء وردی سالن کارتهای کوچیکی به قطع کارتهای ویزیت روی میزی گذاشته شده بود که نام یک به یک مهمانان و شماره ی میز هرکدام از آنها مشخص بود و باید با برداشتن آن کارت و پیدا کردن میز مورد نظر آنجا مینشستیم. در کنار آن میز، تابلوقابی کوچک قرار داشت که عکسهای خاطره انگیز و جالب عروس و داماد از نوزادی تا زمان اکنون از جمله: دوران تحصیل، فارغ التحصیلی، نامزدی و ... به نمایش گذاشته شده بود. آن طرف تر میزی قرار داشت که دو تا کیک برروی آن قرار داده بودند. یکی از آنها کیک سه طبقه ای مخصوص جشن عروسی بود که هر طبقه اش طعمی متفاوت داشت. امروزه رسم است کوچکت ترین طبقه ی کیک(بالاترین آن) را بسته بندی و در فریزر به یادبود نگه میدارند تا در اولین سالگرد ازدواج با برگزای جشنی کوچک مصرف کنند. دومـّین کیک با طعم موز، بنا به سلیقه و پیشنهاد و افتخار داماد تهیـّه شده بود و پس از شام بلعیده شد.

از توصیف ریز دکور آرایی میزهای مهمانان میگذرم و از نکات مهم آن: قاشق و چنگال در دوطرف دستمال پارچه ای سفره با چیدمان خاص مجلسهای تشریفاتی بوسیله ی دو گونه چنگال(جهت غذا و کیک)، کارد غذا خوری و... برای هرنفر(صندلی) در کنار لیوان آب یخ قرار داشت.(عکس شماره ی یک) با ترفندی که موسسه ی فیلمبرداری اندیشیده بود عکسی از عروس و داماد برروی کارتهایی که پشت آن تبلیغات آن موسسه چاپ شده بود؛ همراه با کـُپـی اسکناس یک میلیون دلاری که باز عکس عروس و داماد در وسط آن قرار داشت؛ جهت به یادگاری بردن در کنار جعبه هایی به شکل کادوی بسته شده ی پر از شکلات برای هر مهمان نیز روی میزها بود. آنچه قابل ذکر است اینکه رنگ مشکی در تمام ارکان اصلی تزیین ها مثل دستمال پارچه ای سفره؛ رنگ جعبه های شکلات، رنگ روبانهای تزیین گلها، و حتی انتخاب خود گلها به وضوح مشخص بود.

تمام میزهای مهمانان در یک سمت سالن چیده شده بود و پس از یک فضای خالی که جهت حرکات موزون پیش بینی شده بود؛ میز و صندلی هایی خاص داماد و عروس و ساقدوشان بصورت طولی قرار داشت. بدین نحو که عروس و داماد و دو ساقدوش جون جونی شان در وسط نشستند و بقیه ی ساقدوشان دختر و پسر در کنار هم بصورت یکی در میان(دختر و پسر) دو طرف آنها را پوشش دادند.(عکس شماره ی 2) از آنجا که خرج و مخارج عروسی بصورت توافقی بین دو خانواده تقسیم شده بود_ بجز مواردیکه یکی از طرفین تمام مخارج را به گردن می گیرد_ در این مجلس شام و دیگر ریخت وپاشها بعهده ی خانواده ی داماد بود و اصلی ترین پذیرایی از نظر آمریکاییها(نوشیدنی) به عهده ی پدر عروس بود. این قسمت(بار، آبدارخانه، میکده) بصورت أپـن بود Open Bar (تمام نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی بصورت رایگان و به مقدار دلخواه افراد عرضه میشود. درحالیکه در بعضی از مجالس افراد با آنکه میهمان هستند؛ باید در ازای بیشتر نوشیدنی ها بخصوص الکلی پول بپردازند) و همین سببی میشود تا آمریکاییها ی عاشق آبجو و ... خودشان را خفه کنند که از قدیم هم گفته اند«مفت باشه؛ کوفت باشه».

پس از لحظاتی وجای گیر شدن افراد بر سر جاهای خود، حمله ی افراد به میز میکده شروع شد. هرکس بنا به سلیقه و علاقه ی خود نوشیدنی الکلی و یا غیر الکلی باب میل خود را انتخاب کرد و ضمن خوش و بش با دیگران تلاشی میکردند تا علاوه بر گپ زدن و گرم کردن فک و زبان و صحبت از هردری، سببی شوند تا به یاری نوشیدنی ها کلـّه ی مبارک و نیز ماهیچه های بدن جهت انجام حرکات موزون گرم و آماده شود. جا دارد یادآوری شود که یکی از مهم ترین موضوع های گفتگو در آمریکا و بخصوص چنین مجالس، تعریف و تمجید از یکدیگر است؛ مخصوصاً که اکنون موضوعی مشترک باعث گردهم آمدن آنها شده است و همواره باید از چه خوشگل شدن عروس و داماد و لباسهای آنها و ... با صدای بلند و ذکر «و َ اووووو»WOW اظهار شگفتی کنند.

دقایقی نگذشته بود که صدای آقای موسیقی گذار(بقول جوونها: دی جی) که دائم داشت سی دی های انتخابی افراد را با همون دم و دستگاه مخصوصش پخش میکرد؛ در فضا پیچید. طبق رسم آمریکاییها اولین افراد خود عروس و داماد بودند که باید رقص را می آغازدیند. بماند که هم موسیقی و هم رقص آنها بسیار آرام و رمانتیک(عاشقانه) بود و هر از گاهی نوع رقص دست در کمر و رو در روی آنها سببی میشد تا دل از دستشان در برود و لبهایشان به سبک بوسه های فرانسوی Ferench Kiss به هم بچسبد(بقول نجبادیها: انگار گنجشگی به دانه نوک بزند)و باز سببی شوند تا حاضران کلمه ی احساسی «ا ُ ُ ُ ُه!!!» به معنی«آه ه ه!!! چقدر عاشقانه؟» سردهند.(عکس شماره ی سه) دقایقی نگذشته بود که افراد دیگری به میدان آمدند و اینبار داماد با مادرش و عروس با پدرش دست در دست هم شدند تا همزمان حرکات موزون، فرصتی برای گپ زدن بیابند و ای بسا که همون لحظه مادر داماد داشت «کشتن گربه را دم حنجله(هجله)» به پسرش یادآوری میکرد و پدر عروس هم شاید اینگونه گفته: «اگه این مردیکه دست روت بلند کرد! لب تر کن تا خودم یه مشت و مال حسابی بهش بدم و آدمش کنم!!!» شاید!!؟؟

هرچه بود حسرت به دل ماندیم تا دخترهای فامیل دست بزنند و بخونند«به خوشگلی دخترتون ننازید؛ دومادمون قشنگ تره» و طایفه ی عروس هم مقابله به مثل کنند و دم بگیرند که«دلتون خیلی بخواد؛ خوشگل تراز عروس ما، هچکس ندیده»... با پخش شدن آهنگی جدیدتر بود که اینبار نوبت به ساقدوشان دختر و پسر رسید تا در آغوش هم برقصند. پایان هر آهنگ به معنی وارد شدن گروهی تازه به میدان بود و اینبار اعلام رقص آزاد بود و هرکس بنا به شدّت قری که در کمرش مـی لــولـیـد؛ وارد عرصه میشد. این هنرنمایی حدود نیم ساعتی طول کشید؛ تا اینکه همه را برای صرف شام به سالن مجاور دعوت کردند. هرکس از غذاها و سالادهای چیده شده برروی میزها به مقدار تمایلش بشقابی پر کرد و به سراغ صندلی خود برمی گشت. پس از شام نوبت به صرف دسر(خوردنی پس از غذاء)مورد علاقه ی آمریکاییها و همان کیک و بستنی فرا رسید.

آخرای پذیرایی بود که نوبت به سخنرانی های یک به یک افراد رسید. پس از ساقدوشان جون جونی عروس و داماد که با ذکر خاطره ای و یا بیان احساسشان نسبت به عروس و داماد خنده ای برلبها نشاندند؛ پدر عروس و مادر داماد نیز خاطره ای از اوّلین دیدار عروس یا دامادشان داشتند و ضمن آن برای این زوج خوشبخت، نیکبختی روزافزونی آرزو کردند. آنچه که رسم بود پایان هر سخنرانی و ذکر خاطره ها، بالا بردن لیوانها و نوشیدن جرعه ای به سلامتی عروس و داماد توسط همه ی حاضران در کار بود و بجای واژه ی«سلوت»Salute یا «چییر»Cheers به معنی«به سلامتی» از واژه ی خاص «تـُست»Toast که یه جورایی حس و معنی «آمین» داشت؛ استفاده می کردند. هرچند از قبل برای پدر و مادر عروس و داماد لیوان مخصوصی از شرابی فرانسوی به نام «شامپاین»Champagne جهت ریختن توی حلق و گلوی مبارکشان تدارک دیده شده بود. در این بین سرمن بی کـُلاه مانده بود و مجبور بودم هی لیوان خالی ام را با ادا و اطوار خاصی بالا و پایین ببرم که «بابا !!! ما هم هستیم؛ ولی کو گوش شنوا»؟

ادامه پیدا کردن پخش موسیقی سببی شده بود تا خانواده ی عروس که ایتالیایی(سیسیلی)االاصل بودند رقصهایی محلــّی و ویژه ی فرهنگ و پیشینه ی کشورشان را به نمایش بگذارند. در این بین مشکل آنجا بود که نه جوانتر از من در بین ایرانیان و در جمع خانواده ی داماد حضور داشت و نه من رقصی خاص و وطنی بلد بودم و بدتر ازهمه تلفیق موسیقی های غربی با رقص «بابای کرم»هم کاری بود بس دشوار. با اینحال اصلاً ناراحت نباشید که خودم به تنهایی کاری کردم که روی همه شان کم بشود.(عکس شماره ی 4) منتها نفهمیدم رقص هردمبیل و شیلنگ تخته رقصیدن من بود که باعث باز بودن دهان حاضران شده بود یا شدّت ندید پدیدی آنان؟ هرچه بود از خودم حرکاتی دربکردم و سببی شدم تا پدر بزرگ مافیایی(ببخشید منظورم همون ایتالیایی الاصل بود) عروس اعتراف کند که: «شما یک رقاص بی نظیر پرشین هستید» You are a quiet Persion dancer . راستش خیلی خودم رو کنترل کردم؛ وگرنه جوابش رو گذاشته بودم کف دستش که: خودت رقاصی !!! جد و آباءات رقاصند!!!... پیرمردیکه ی هیز!!! ولی چیزی نگفتم.

با برگشتن آرامش به قلب و روح حاضران، نوبت به انجام رسمهای آمریکایی رسید. و البته آقای موسیقی پخش کن برای هر کدام از حرکات، آهنگی خاص را از قبل تدارک دیده بود و به ترتیب یک به یک هنرآوران را دعوت به میانه ی میدان میکرد. اوّلین رسم به این شکل بود که تمامی زنان و دختران مجرد را دعوت کردند و عروس پشت به آنها ایستاد. پس از3 شماره، عروس باید دسته گل خود را به پشت سر پرتاب می کرد. به زعم آمریکاییها هر دختر مجردی که شکارچی آن دسته ی گل از هوا باشد؛ خوشبخت و عروس بعدی خواهد بود. به عبارتی این رسم همچون «سبزه گره زدن روز سیزده بدر» باعث گشودن بخت او خواهد شد.

گفتنی است که عروسان آمریکایی دارای دو دسته گـُل Bouquet است. یکی همین دسته گلی که برای باز کردن بخت دختر آینده از پشت سر پرتاب میکنند و دیگری دسته گـُل خاص مجلس عروسی است که امروزه آن را با شیوه های نوین خشک و قاب کرده و تا آخر عمر همچون تابلویی برای آرایش اتاق خواب خود استفاده میکند.... پس از دختران مجرد؛ نوبت به بخت گشایی مردان و پسران مجرد رسید. اینبار عروس بر روی صندلی نشستند و داماد در حالیکه روبروی او زانو زده بود؛ تلاش کرد تا با دهان و دندان خود حلقه ای شبیه به کش مویی دختران را از ران پای عروس به درآورد. سپس رو به تمام پسران و پیرمردان مجرد(مـُطـلــّق+ه) ایستادند و بوسیله ی دو دست خود آن حلقه(کش) را تا نهایتی که کش میآمد را کشیده و به آسمان پرتاب کرد. پسرانی هم که به دنبال باز کردن بخت خود بودند در آسمان میپریدند تا آن حلقه ی بخت گـُشا را بــرُبایند.

قابل ذکر است که: هرچند امروزه این حلقه و یا کش را به عنوان نگهدارنده ی جوراب ساقه بلند به ران پاهای خودشان استفاده میکنند؛ ولی در اصل به یک باور قدیمی مسیحیان گذشته برمیگردد که آن را بعنوان یک دعا بند(هرز) برای قـُفل و درامان ماندن باکرگی(دخترگی) دختران میشناختند. در قدیم وقتی دختران به سن بلوغ میرسیدند طی مراسمی آن را به پای آنها میبستند و آنان باید آن را تا شب عروسی خود به همراه باکرگی خود حفظ میکردند؛ تا اینکه طبق مراسم ذکر شده توسط داماد برداشته و به سوی دیگر پسران دم بخت پرتاب شود. بد نیست بدانید که نام انگلیسی آن Garter Belt است و شاید دقت در معنی و تاکید دوبار«بند» و« بندجوراب» به خاطر اهمیـّت همان علـّت ذکر شده باشد.

همزمانی که پسران مجرد هنوز در عرصه حاضر بودند اولین رقص سنتی آمریکایی به نام «رقص یک دلاری»Dollar dance آغاز شد. برنامه به این شکل بود که بجای گـُلریزان پول به سر عروس و داماد، افراد متقاضی به صف ایستاده و با پرداخت یک دلار یا بیشتر به ساقدوشان جون جونی(Best Mann/ Maid of Honor ) که به عنوان «خزانه دار مورد اعتماد» عمل میکردند؛ فرصتی نصیبشان میشد تا دست در دست عروس و یا داماد برای لحظاتی برقصند. با انجام این رقص و در حالیکه هنوز عروس و داماد حضور داشتند؛ مجری برنامه تمامی زن و شوهران را برای انجام رقص خانوادگی احضار کرد و این بار هرکس با زن و یا شوهر خود میرقصید. ای امـــان که نه موسیقی شان مایه ی هیجان من و عیال میبود و نه این تجربه ی اوّلین رقص دست در کمر و دست یکدیگر آنچنان برایمان آشنا بود. هرچه بود درعوض رقص، فقط میخندیدیم و یادی کردیم از افرادی که در ایران به زور کشیده شدن دست و هیکلشان به وسط میدان میآمدند و همینطورکه سرخ و زرد میشدند؛ هی تکرار میکردند« بخدا !!! رقص بلد نیستم!!!»

اهمیت رقص آخر در آنجا بود که مجری هر چند لحظه یکبار از افراد میخواست تا به مقدار سالهایی که از ازدواج و زندگی مشترکشان میگذرد؛ صحنه را ترک کنند. مثلاً آنانی که یک تا سه سال از ازدواجشان میگذشت؛ اولین گروهی بودند که همراه تازه عروس و داماد میدان را خالی کردند. سپس رقص ادامه پیدا کرد تا اینکه افرادی که از زندگی مشترکشان 3 تا 5 سال میگذشت. هنرنمایی و خنده ی مشترک من و عیال هم تا آنجا ادامه پیدا کرد تا گروه مزدوجان 10 تا 15 سال را اخراج کردند. ولی جالبی کار آن بود که دو پیرمرد و پیرزنی مجبور بودند بخاطر 40 سال زندگی مشترکشان مدتی طولانی برقصند. در عوض همه ی حاضران در حالیکه همچون حلقه ای گرداگرد آنان را گرفته بودند یک ریز برایشان دست میزدند و تشویق ها نثار میکردند.

با پایان یافتن این برنامه، مجلس شادمانی همچنان ادامه پیدا کرد و برای من فرصتی شد تا به طبقه ی پایین و نزد فیلمبردار بروم و همچون دیگرمهمانان پیامی ویدئویی را برای عروس و داماد آینده ضبط کنم. و بازهم صد البته که برایشان به فارسی آرزوی زندگی شیرین و خوبی داشتم که هرچه باشد جز من یه دنده، همه کس به انگلیسی صحبت کرده بودند. درعوض سخنرانی بنده، منحصر به فرد خواهد بود؛ مگه نه؟؟؟....حدود ساعت 9 شب و دقیقاً طبق برنامه ای که در کارت دعوت عروسی ذکر شده بود؛ مهمانان مجلس را به مرور ترک کردند و عروس و داماد هم سوار ماشینشان شدند و رفتند سی(بدنبال) زندگی خودشان. هرچه منتظر شدم از کارناوال ماشین ها، بوق زدن ها، پرتاب فشفشه، ترکاندن بمب های دست ساز(گــوو ِک)، نشستن برلب پنجره و تنبک زدن روی سقف ماشین، کورس بستن با ماشین عروس، کشیدن کیلیلی(هلهله)، تیراندازی گروه کـُر طایفه ی عروس که:«دوماد داری میخندی؟ فردا تو صف قندی» و ترانه خوانی جواب طایفه ی داماد که:«عروس چرا مینازی؟ فردا به پشت گازی» و یا... خبری نبود که نبود.

**** پینوشت: 1-لباس یکدست داماد و ساقدوشان مرد و پدر داماد و عروس را «تاکسیدُ» Tuxedo گویند که معمولاً بصورت کرایه ای تهیّه میکنند. 2- لباس یکسان عروس و ساقدوشان عروس را Bridal Gown یا«لباس شب ازدواج» Wedding Gown می نامند. 3- جا دارد همین جا از تاخیر در ارسال این دستنوشته پوزش بطلبم. غرض خاصی در میان نبود و همانطور که میدانید باید حسّ نوشتن میآمد و این بار دیر آمد. بالاخره نیاز به تحقیق و اطمینان از املای درست واژه ها و ... درمیان بود و خستگی ذهنی هم عامل دیگر تاخیر ها بود... باور کنید «کلاس گذاشتنی» در کار نبود... امیدوارم که سوای لذت بردن از نوشته و مطالب اضافی و تخیلی من، مطلبی آموزنده نیز دستگیرتان شده باشد. بدرود
12
34

۸ مرداد ۱۳۸۹

مراسم عروسی در آمریکا-1

از آنجاکه قبلا گزارشی از «چگونگی مراسم خاکسپاری در آمریکا» گفته بودم؛ وجود مطلبی در مورد عقد و عروسی نیز نیاز بود. این مهم انجام نشد تا اینکه اخیراً فرصتی شد تا برای بار دوّم در یک چنین مراسمی شرکت کنم. منتها قبل از آن نیاز به یادآوری است که دیده و شنیده های من به منزله ی بیان یک سنـّت هماهنگ و قابل اجرا در سرتاسر آمریکا نیست. همانگونه که در هرگوشه و کنار ایران سنتها و رسوم خاص همان مناطق برقرار است؛ در آمریکا با وسعتی 6 برابر ایران و جمعیتی 309 میلیونی و حدود 230 میلیون نفر بیشتر نسبت به جمعیت ایران بطور حتم اینگونه مراسم به شکلهای گوناگون و با تفاوتهای چشم گیری اجرا می شود.

سوای اینکه بسیاری از دختران و پسران ممکن است تا هنگام ازدواج بطور رسمی، سالها با هم زندگی کرده باشند و حتی دارای چند بچه هم باشند؛ نقش دین و انواع شاخه های گرایش مسیحیت در انتخاب سنتها و رسم و رسوم کاملاً تعیین کننده است. مثلاً کاتولیک های معتقد، نه تنها ادعـّا دارند قبل از ازدواج هیچگونه همخوابگی ندارند؛ بلکه بعضاً تا فرارسیدن زمان و شرایط ازدواج دائمی، دختر و پسر را بصورت عقد و ازدواجی موقت به نام Temporary Marriage به عقد یکدیگر در میاورند که هیچ شباهتی با دوران نامزدی ندارد و شاید واژه ی «صیغه ی موقت» بهترین ترجمه ی آن باشد.

در این فاصله دختر و پسر با شناخت بیشتر یکدیگر و تصمیم قطعی با هم بودن؛ بدون اینکه هیچ محدودیتی قانونی داشته باشند وبیشتر از سر حسرت داشتن مراسم عروسی وپوشیدن لباس عروس و... قصد ازدواج رسمی میکنند. نقطه ی آغاز این تصمیم با رسمی شروع میشود که آن به Proposal (پیشنهاد ازدواج) مشهور است. بدینگونه که در مکانی پرخاطره برای آنها و به عبارتی رومانتیک به صرف شام یا نوشیدنی با هم قرار میگذارند و در طول زمانی که در آنجا بسر میبرد؛ پسر در مقابل دختر بر روی زمین زانو زده و با گرفتن انگشتری از جنس الماس به سمت دختر، و ذکر جمله ی«آیا با من ازدواج میکنی؟ Will you marry me» از او درخواست ازدواج میکند. با پذیرفته شدن انگشتری توسط دختر همه ی حاضران در مجلس همزمانی که آن دو مثل زائرهایی که تازه از زیارت مشهد برگشته باشند هی دارند روبوسی میکنند و هی به یکدیگه زیارت قبولی میگویند؛ اقدام به تشویق آنان میکنند. بدینسان به جمع گرفتاران دام زندگی مشترک یک زوج دیگر اضافه میشود.

گفتنی است که مراسم «پیشنهاد ازدواج» را معمولاً با شگردی غیر قابل انتظار(سورپرایز) انجام میدهند و بسته به نوع ذوق و سلیقه ی افراد متفاوت است. از انداختن انگشتر الماس در لیوان شراب(شامپاین) دختر گرفته تا درخواست از نوازندگان رستوران تا همزمان نواختن موسیقی، پیام و درخواست پسر را ابراز کنند. از نمونه های دیگر: پرواز هواپیمای موتوری مخصوص سمپاشی برفراز آنان و اهتزاز پلاکاردی در آسمان؛ یا رفتن به آکواریمی بزرگ و دردست داشتن پارچه ا ی نوشته شده توسط غواصان؛ و یا رفتن به تماشای فوتبال آمریکایی و برسردست گرفتن پلاکارد توسط دوستان پسر که برروی آن نام دختر، جمله ی درخواست ازدواج و اسم پسر نوشته شده باشد و....

البته پس از قبول دختر، او نیز باید برای شروع نامزدی یک انگشترالماس نیز به پسر بدهد که معمولاً بدون تشریفات خاصی صورت میگیرد. همانگونه که میبینید مظلومیت ما مردان از اینجا ثابت میشود که هرچه مراسم خوب خوب است؛ مخصوص جماعت نسوان است و بر طبق ضرب المثل قدیمی آمریکایی «سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است» شاید فقط مراسم ختم و فاتحه را در شأن ما مردان مظلوم میدانند؟؟ بگذریم... از زمان شروع دوران نامزدی Engagement تا مراسم رسمی ازدواج مراسم خاصی درمیان نیست. جز اینکه پس از تعیین تاریخ ازدواج که ای بسا دوسال زودتر، روز و ساعت و مکان آن را مشخص کرده اند؛ شب قبل از روز عروسی، اعضای اصلی هر دو خانواده و نیز دوستان و افراد دست اندر کار مراسم، طی صرف شام گردهم جمع میشوند تا تقسیم کار و هماهنگی های لازم را جهت فردا انجام دهند. به این مراسم Rehearsal(تمرین) گویند که معمولاً پیش از هر مراسم رسمی مثل ازدواج و فارغ التحصیلی و ... انجام میشود و افراد تمام کارهایی که روز بعد قرار است انجام شود را بصورت تمرینی انجام میدهند.

در فاصله ی نامزدی تا جشن عروسی، عروس و داماد و خانواده هایشان ضمن هماهنگی جهت مکان و چگونگی مراسم و .... اقدام به انتخاب بعضی موارد مهمی مثل رنگ قالب چیدمان میزهای پذیرایی، گــُل آرایی ها، مدلباس عروس و داماد و افراد ساقدوش، غذا، نوشیدنی و... میکنند که در بعضی موارد باید تا روز عروسی بصورت راز باقی بماند. از جمله ی آنها مـُد و رنگ کفش و لباس عروس و داماد وهمراهان ساقدوش(در قدیم بهترین و محرم ترین دوستان عروس و داماد در همه چیز کنار آنها و به عنوان دست راست آنها خدمت میکردند که به آنها «ساقدوش»یا «ندیمه» میگفتند)... یکی از ملزوماتی که عروس باید با خود داشته باشد شئی یا چیزهایی که 4 ویژگی:1-رنگ آبی 2-قدیمی 3-بصورت امانت 4-جدید را داشته باشد. ای بسا که دو یا سه مورد ذکر شده در یک گـُل سر(کش مویی) که عروس از مادربزرگش قرض میگیرد؛ وجود داشته باشد.

مورد دیگری که تقریباً هنوز مرسوم است پوشیدن کفش ساقه بلند وباریک توسط عروس است که به(6 پنی) 6Pennies مشهور است. این اسم از کمترین واحد سکه و پول آمریکا(وانگلیس) یعنی «پنی» Penny گرفته شده است. چراکه معمولاً در انتهای پاشنه ی باریک و بلند اینجور کفشها سکه و یا فلزی به همان کوچکی میچسباندند تا صدای «تاراق تاراق» راه رفتن عروس تا هفت تا محله بپیچد. جالبه که در نجبباد ما به اینجور کفشها پاشنه «سنـّاری»(واحد پول دوران قاجار) میگفتند. کی میدونه؟ شاید آنزمانها ارزش پول ایران آنقدر خراب نبوده وبا واحد پول آمریکا برابری میکرده؟

... بالاخره پس از یک سال روز موعود فرا رسید و من و خانواده ام راهی ایالت نبراسکا و شهر اوماها شدیم. از همان صبح و شاید هم شب قبل همهمه ی برو و بیا برقرار بود. امـّا نه برای ما مردان که همه جای دنیا این جماعت زنان اند که «آتش بیار معرکه اند». از خرید لباس و هی تعویض کردن آن گرفته تا دغدغه ی حیاتی و مهم جهان بشریت همچون: چه لباسی برای قبل و بعدش بپوشند؟ موهاشون رو چه رنگی کنند؟ آخ آخ حواسم نبود؛ کفش چی بپوشم؟ اَه این سشوار هم که کار نمیکنه!!؟ میگم این رنگ بهم بیشتر میاد یا اون یکی؟ و... هرچند خوش به حال خودم بود که جز یک اتوکشی ساده روی همون کت و شلوار «تاناکورایی» که شونصد بار پوشیده بودم؛ تدارک خاصی درمیان نبود.

ولی مگه میشه در نظرخواهی های خانمها نظری سطحی داد و اوقات را بر آنها و خود تنگ کرد؟ دروغ چرا مثل همه ی مراسم عمومی دیگر باید هی کله ی مبارک پونصد کیلویی را بالامیاوردم و نظری مینداختم و چشمهایم را میبستم تا تصویر آن از بین نرود. در این فاصله ی چشم بسته شده ی من، عیال بدو بدو میرفتند ویک چیز دیگر میپوشیدند وباز برگشته و رژه ای دیگر درکار بود.. در این بین من ضمن سان دیدن، مجبور بودم نظری کارشناسانه بدهم که کدوم و به چه دلایل زیست محیطی خوشگلتر و یا بهتر است؟ از من نصیحت به شما از همجنسان خودم که مواظب باشید از کلمه ی زشت و یا بد برای هیچ یک از ملزومات خانمها استفاده نکنید که دودمانتان برباد است. بهرحال ازمن گفتن بود.

به محض رسیدن ما به سالن محل برگزاری عروسی، داماد و همراهان ساقدوش در حال عکسبرداری در فضای سبز بیرون بودند و راز رنگ و مد لباسهایشان برایمان مشهود شد.(عکس شماره ی 1) در بدو ورود با پرسشی که دربان سالن داشت به قسمت خانواده ی داماد راهنمایی شدیم که صندلیهای قسمت مقابل هم(سمت چپ عکس شماره ی 2) به خانواده ی عروس اختصاص داشت. از آنجا که بجز من و دیگر برادرم که از تکزاس آمده بود؛ بیشتر خانواده ی داماد در ایران و یا ایالتهای دیگر زندگی میکردند؛ جمعیت ما نسبت به خانواده ی عروس کمتر به چشم میزد. بدبختانه این بابای همت مضاعف ما هم نیومده بود آمریکا و یه دوجین بچه هم اینجا تولید کنند تا ما اینقده بی یار و یاور نباشیم. در عوض خانواده ی عروس بیشتر از تعداد صندلی های تعیین شده بودند و میخواهید باور کنید؛ میخواهید باور نکنید؛ من اصفونی هیچ کرایه ای از آنها نگرفتم؛ ولی به طور موقت اجازه ی اسکان افراد اضافی آنها را صادر کردیم؛ چراکه مدّت زمان زیادی هم قرار نبود آنجا بمانیم .

در روبروی درب ورودی میزی قرار داشت که اگر افراد قبلاً کادوی خود را در مهمانی قبل از عروسی(گـُلریزان Wedding Shower) تقدیم نکرده بودند؛ آنرا برروی میز قرار میدادند. همزمان فرصتی بود تا در دفترچه ی یادداشتی که روی میز قرار داشت؛ ضمن ثبت اسم و مشخصات، جمله ای نیز به یادگار بنویسیم. صد البته که من به فارسی نوشتم و برای عروس و داماد آرزوی زندگی طـــــــــولانی کردم. این مشکل آنهاست که بروند یک مترجمی پیدا کنند و بفهمند که من چی نوشتم؟... درکنار کادوهای اهدایی این و آن، جعبه ای قرار داشت شبیه به صندوق رای که افرادی مثل ما که قصد پرداخت کادوی نقدی و یا کارت تبریک همراه با «کارت هدیه»(Gift Cart = کارت پولی و بانکی که افراد با مراجعه به فروشگاهها میتوانند تا سقف مبلغ ذخیره شده در آن خرید کنند) و را درون آن بیندازند. هرچند آقایی پیرمرد پشت میز نشسته بودند و مانع کم و زیاد شدن کادوها بود؛ ولی امیدوارم شانس اونها خیلی بهتر از مردم داخل ایران باشه و چیزهای خیلی بهتری از صندوق بخت آنها بیرون بیاید.

با یک نگاه سریعی که به چیدمان صندلی ها میداشتی؛ میتونستی بخاطر وجود پاپیونها و گلهایی که با روبان(رومان/ریبون) تهیّه و به سر صندلی ها نصب شده بود؛ رنگ غالب و انتخابی مراسم عروسی را تشخیص بدهید. هرچند در ذهن ما ایرانیها معنی دیگری میدهد؛ ولی جلوه ی رنگ مشکی و سفید هم دست کمی از دیگر رنگها نداشت. در فاصله ای که تا مجلس شروع شود و مهمانها به جمع بپیوندند شنیدن نغمه ی موسیقی پیانوی کلاسیک و مطالعه ی کتابچه ی چاپی که به منزله ی کارت عروسی بود و ریز تمام مراسم امروز در آن نوشته شده بود و دیدن چیدمان سالن و گرفتن عکس، بهترین سرگرمی این و آن شده بود. تا اینکه با پخش یک موسیقی مخصوصی که ظاهراً برای همه آشنا بود؛ هرکس در جای خود قرار گرفت. آقا داماد به همراه حاج آقا کشیش ِبی عبا و عمامه، تشریف آوردند و روبروی جمعیت ایستاده و چشم به پله های روبرویی دوختند تا ببینند یک به یک چه کسانی از اون بالا میاید؟ هرچی بود بقول اون خواننده ای که با گویش افغانی ترانه ای با این مضمون خونده: از اون بالا کفتر نیومد؛ ولی اگه حوصله کنید بجای یه دانه دختر، کلـّی ساقدوش دختر می آیــَه.

ساقدوشان داماد( سه مرد و یک پسر بچه ایی حدوداً 7 ساله) دم پله ها ایستادند و با تشریف فرمایی هر خانمی به پایین پله ها، دست در دست او حلقه کرده و با عظمت و شکوهی خاص(چی بگم؟ «وقار و طمأنینه» بهتره؟) از بین جمعیت رد شده و در دو طرف داماد و کشیش میایستادند.(عکس3و4و5) گفتنی است که این گروه شکارچی جنس زنان، اهمیتی هم به بود یا نبود همراه مرد نمیدادند. اولین کسانی که آمدند؛ پدر و مادر داماد بود که در پایین پله ها، مادر داماد با ساقدوش محترم قدم فرسایی نمودند و طفلی پدر داماد هم پای پیاده بقیه ی راه را آمد. در عوض آنها بجای ایستادن در کنار داماد، در ردیف اوّل صندلی ها جا خوش کردند. به همین ترتیب مادر عروس و سپس یک به یک ساقدوشان دختر(سه تن از دوستان عروس و یک دختر 6 ساله) نزول اجلال فرمودند و به ترتیب در طرفین داماد و کشیش ایستادند.

همه چشمها به پله ها دوخته شده بود. با پخش آهنگی متفاوت همه برپا ایستادیم. نه تنها ما، بلکه خود داماد هم برای اولـّین بار عروس را که در لباس مخصوص خود، دست را حلقه کرده در دست پدر، خرامان خرامان پایین می آمد را میدید. دیدنی بود لبخند از این گوش تا آن گوش عروس و داماد که چه غش و لیسی برای هم میکردند. خیلی دلم میخواست داد بزنم «دوماد داری میخندی؟ /فردا توصف قندی بیچاره!!»(عکس 6) ولی خب انگلیسی ام خوب نبود و اونهم که فارسی نمیدونست. با ایستادن عروس و پدرش پشت به جمعیت و رو در روی کشیش و داماد، با اجازه ی عـاقــد، همگی نشستند به مشاهده ی تلاوت صیغه ی مبارکه ی عقد و نکاح دو کبوتر خوشخبت.

البته من هرچی شنیدم همه اش به انگلیسی بود تا عربی؛ اونهم با تلفظی غلیظ که بگند: انکـَحـّتُ و زوّجتُ موکلکی، لـِلموکـِلـَکَ بالمهر المعلوم...در ضمن چیزی که در کار نبود سه بار خونده شدن مهریه و رفتن عروس برای آلبالو و گیلاس چیدن... ابتدا نزدیک ترین ساقدوش مرد به داماد که سوگلی و محرم راز او محسوب میشد به نام Best Man(بقول نجبادیها: رفیق جون جونی و داداچی) پیام تبریکی خواند. بدنبال آن حضرت کشیش جملاتی در وصف ازدواج و اهمیت شروع یک زندگی مشترک خواندند. البته من نشنیدم که بگند زمین زیر پای آدم عـََذ َب گرفتار عذاب مجردی میلرزد و قراره چندتا ثواب بپای آدمای متاهل بنویسند؟ آنچه را که در این بین فراموش شد؟ این بود که اجازه دهند این آقا داماد آماده در مسلخ عشق و ازدواج، آخرین آب خنک را از گلو پایین دهـد که از فردا یوق زن و زندگی فرصت نفس کشیدن هم نخواهد داد.

در پایان سخنرانی عاقد بود که ایشان وکالت گرفتند تا عروس و داماد را به عقد هم درآورند. داماد باید این جمله ها را پس از کشیش تکرار میکرد«با این حلقه که با تمام وجودم به تو میدهم؛ خود را کنار تو خواهم دید، امروز، فردا و برای همیشه...چه در سختی ها و چه در شادی ها، ...چه در سلامتی و چه در بیماری و...» و همزمان هر دو انگشتری دوران نامزدی(پیشنهاد ازدواج) و حلقه ی مخصوص شب عروسی را که از قبل به آقا Best Man تحویل داده بود را پس گرفتند و در دست عروس نمودند. به همین شکل عروس نیز همان جمله ها را تکرار کرد و باز دو انگشتری ذکر شده ی مخصوص داماد را از نزدیکترین ساقدوش محرم خود به نام Maid of Ohuner (رفیق جون جونی و آجی چی) گرفتند و در دست داماد رحمت الله علیه نمودند. پس از رد و بدل اولـّین کادوی زندگی مشترک آنها که شاخه گلی قرمز بود؛ عاقد رسماً آنها را زن و شوهر اعلام فرمودند.(عکس 7) با ذکر این جمله که عروس و داماد میتونند همیدیگه رو ببوسند؛ تف مالی ها شروع شد و ملـّت هم عوض زنگ زدن به پلیس نسبت و گشت ارشاد و بسیج امر به معروف و... بر روی پا ایستاده و هی دست میزدند.

اگه میخوای بی وفایی مال دنیا و اولاد رو بفهمی؛ باید عروسهای آمریکایی رو ببینی که به محض دستیابی به شوو ِر=شوهر(بقول مادر پیرم: پایچه سرخی - اشاره به شلوار و شلیته ی قرمزی که عروسان قدیم میپوشیدند) پدر را رها می کنند و اینبار دست در دست داماد همان پله های آمده را بالا میروند(عکس 8) و باز همان ترتیب دست در دست ساقدوشان دختر و پسر و دعوت همگان جهت پذیرایی به سالن بالا... البته در این بین من هم بی نصیب نبودم و دستم در دستی گرم قرار داشت و آن دست کسی نبود جز دختر دوساله ام که در بغلم خوابش برده بود. در همین حین و بین بود که چشم باز کردم و دیدم همه رفته اند و من مانده ام با بچه ای بر دوش و کلی اسباب اثاثیه ی عیال ضعیفه که باید جور اونا رو هم میکشیدم (البته قدیم ندیما جماعت زنان ضعیف بودند و این روزها از هر قویه ای قوی ترند)....... جای دوری نرید؛ ادامه دارد...
عکس1دو


سهچهار
5 6
78

۶ مرداد ۱۳۸۹

نخودچی خوری

یکی از بزرگترین بهره برداری های مجالس عمومی و بخصوص عروسی در ایران این بود که خانمها آخرین مدل لباسها و آرایش ها و چند کیلو وزن کم کردن خود را به نمایش میگذاشتند و آقایون هم ضمن سیاست بافی اگه فرصتی دست میداد با ذکری از خرید و فروش و تعویض ماشین و دارایی های جدیدشان جولانی میدادند. ولی فکر نکنید که این اصل قصه بود. اصل حال و صفا در گردهمآیی های پس از مجلس بود که تازه جمع «خاله زنکی و عمومردکی ها» به پا میشد و به نوبت افراد را میگذاشتیم وسط و حالا از تیپ و قیافه گرفته تا ماشین قراضه و لباس مد قدیم آنها میگفتیم و میخندیدیم و نخودچی بخور و آی زنگ جیگرسوخته را بردار که بیا و ببین.

حالا فکر میکنید که این اخلاقها فقط توی ایران رایجه؟ نخیر... چند روزی است که میخوام دیده ها و شنیده هایم را از عروسی برایتان بنویسم ولی مگه میشه ؟... آنقدر که گویی یک روح خبیثی توی وجودم حلول کرده و تا یه غیبت مشتی پشت سر این و اون نکنم؛ به حال قـبـلـم در نمیآم... دروغ چرا آنقدر حالم خراب بود که هرچی میخوابیدم و یا حمام میگرفتم و یا حتی اگه آب نجسی هم میخواستم بخورم؛ درمان کار نبود. فقط خدا خدا میکنم که این هموطنی که میخوام پشت سرش برم منبر این روزها گرفتار باشه و هوس نکنه سری به اینجا بزنه؛ وگرنه کارم ساخته است.

قصـّه از اونجا شروع میشه که توی عروسی برادرزاده ام یه ایرونی هموطنی که بیش از 35 ساله آمریکا نشینه، نیز شرف حضور داشتند. از بدو ورود بود که رسیده و نرسیده شروع کرد به توصیف مکارم و محاسن دختر مکرمه شان که 24 ساله اند و خیلی باهوش تشریف دارند و نه تنها درسش را خوانده و لیسانیسش رو گرفته... توجه فرمایید: لــی+ســـانـــس نه برگ چغندر!!! بلکه به تازگی هم در سمت معــلــّم در یکی از دبستانهای محل سکونتشان در یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا مشغول هستند. هرچه بود دائم از هوش سرشار و زیرکی خاص دخترکشان گفتند و ما نیز شنیدیم.

هنوز زمان زیاد نگذشته بود که این آقای باکلاس ایرانی و همسر گرانقدر آمریکایی شان یک به یک کمالات شخصی و فردی خود را نیز به منصه ی ظهور نهادند. اگر بخواهم از آروغ زدنهای باصدای بلند سرسفره و دیگر موارد بگویم مثنوی هفتاد من میشود و نه تنها چشمان عزیزتان خسته میشود بلکه ترس آن را دارم چنان خشمگین شوید که آبا و اجداد من از نثار ناسزاهای شما بی نصیب نمانند.... میدانستیم که خوشبختانه سه تا منزل در آمریکا دارند و سوای اینکه دیگرهیچ بدهی بابت خرید منزل ندارند؛ به راحتی از اجاره ی آنها بهره مندند. با اینحال برای دلمشغولی و تفریح و نه مال اندوزی !! همچنان به کار مشغولند و البته جز زن و شوهر و پسری خانه زاد، عیال واری آنچنانی هم ندارند.

یعنی اگر هم داشته باشند؛ با بزرگ شدن و بدنبال کار خود رفتن بچه هایش، فکر هم نمیکنم آنچنان بخشش و بذلی هم در کارشان باشه. ولی جالبی کار آنجا بود که هرچیزی که در خانه ی برادرم میدید... از پنیر خانه ساز گرفته تا....؟ یکدفعه فنر دهانشان در میرفت و میگفت:«یـخـتـه(یک کمی) هم به من بده!!» راستش این برادر خوش قلب ما هم با کمرویی خاص خود یا او را بی نصیب نمیگذاشت ویا حداقل وعده ای از نوع سرخرمن در کار بود. تا اینکه نوبت به آبغوره ی دست ساز شد و گویی که قصد جان مرا کرده باشد؛ نفهمیدم که چی شد که یکدفعه به میدان گدایی و بخشش آن آقا و برادرم پریدم و رو کردم به ایشان و گفتم: «ببخشید!!! اونجایی که شما زندگی میکنید آنقدر فروشگاه ایرانی و غوره و آب مربوط به آن وجود دارد که حدّ ندارد. این مختصررا که با هزار فلاکت از چنگ پرنده ها نجات داده ایم و درختان انگور خانه ی اخوی را غارت کرده ایم به ما ببخش که رزق و روزی دو خانوار من و اخوی در آن است و نه تنها این دور و برا گیر نمیاد؛ بلکه عیال بنده به سبب ضعف معده نمیتوانند آبلیمو مصرف کنند و برای ساخت سالاد شیرازی به آن سخت نیازمندیم.»

خواهر( یا بقول ما نجببادی ها: آجی) وبرادر بد ندیده؛ ایکاش زبانم بریده بود و این کار نکرده بودمی. چون هنوز این کلام از دهان خشکیده من خارج نشده بودی که یکدفعه صفحه برگشت و گویی دشمن خونی آن والاکرام شدیم. هی رفت و هی برگشت و از هرگوشه و کنار یک سوقولمه(گوشه وکنایه) ای بیافـتـنـدی و در جیگر این حقیر فرو نمودندی. اوّلین آن، همان جمله ی معروفش:«هنوز وبلاگ مینویسی؟ آره دیگه... بیکاری!!!» راستش روم نشد بپرسم: اون همه ساعتها و پولهایی که توی کازینوها(قمارخانه) تلف میکنید؛ از سر پرکاری شماست؟

خلاصه ی کلام آنقدر پیله شدند و ازهرچیزی که میشد مثلاً پرخوابی و تلفظ اشتباه یک کلمه ی انگلیسی و ترکیب نامتناسب لباسها و ... بهانه ای پیدا میکرد؛ تا با خنده ای تمسخر آمیز، نیش نامبارک زهرآلود دیگری، در پهلوی من فرو کنند. کار به جایی رسید که من کمرویی را گذاشتم کنار و همینکه میدیدم باز بدنبال سوژه ای جدید میگردند؛ به دفعات دست پیش را می گرفتم و می گفتم:«چرو بیخودی به خودت میپیچی؟ بگو دادا(=برادر؛ نجبادیها برای ابراز خودمانی بودن به همه ی مردها میگند) نذار این متلکها تو دلت بمونه !!! بگو دادا !!!» البته ایشان هم با آنکه سخن صریح مرا میفهمیدند؛ جوری جلوه میکردند که دارم شوخی میکنم و نهضت تیراندازی را همچنان تا روز آخر ادامه دادند.

این گذشت تا اینکه شب آخر در بین همین تیر و تیراندازی ها بود که یکدفعه بخود آمدند و متوجه شدند دختر مکرمه شان مورد اغفال آن یکی برادرزاده ی مظلومم(جمال) واقع شده و به هوس گردش از خانه بدون اطلاع و اخبار زده اند بیرون. آنجا بود که از جاپریدند و موبایل به دست، آنان را احضار و عیش شان را مـُنـقــَّص(ناقص) نمودند. شاید هنوز از رفتن آنها 20 دقیقه ای نگذشته بود که با لب و لوچه ای آویزان برگشتند. این بنده ی خدا هم که یادش رفته بود از روز اوّل چه کمالاتی در وصف دخترشان فرموده اند؛ همینطوری که زُل زده بودند توی چشمان دخترش، بنا را گذاشتند به غـُرغـُر کردن و فارسی حرف زدن(دخترش فارسی نمیدانست):«نگفتم اینها(آمریکایی ها-هرچند در این مورد پدر دختر ایرانی اند) چیزی به نام مغز توی کـلــّه شان نیست؟ نگاه کن!! جونی خودم یه خلافی، دودی، دمی، موادی، چیزی کشیده اند!!! باور کن نمیشه ایـن ها رو یه لحظه به حال خودشون رها کرد!!! اگه زنگ نزده بودم معلوم نبود که سر از کجا در میاوردند و کی سرو کله اش پیدا میشد و ...»

راستش دو سه باری خواستم بگم:« اولاً: دست پرورده ی خودته. دوّماً: حالا هم که داری رفتارهای پدرسالارانه ی ایرانی وار در میاری و آیا میخوای دختری مستقل را با 24 سال سن، هنوز کنترل کنی؟» دیدم هوا خیلی پسه و همین یک حرف من مونده تا بگم و فاتحه ی خودم و هفت خاندانم رو بخونم. وقتی برگشتم خونه، تمام این روزها فکرم مشغول بود و هی داشتم روی این رفتار و گفتارهای اون و حتی خودم فکر میکردم که از کجا ناشی میشه و چرا ما شرقی ها باید اینجوری باشیم؟ خوشحال میشم جواب و راهکارهای شما را بدونم. ولی من یکی مثل اینکه خیلی خیلی نـُنـُر تشریف آوردم. چونکه وقتی توی ایران بودم حتی طاقت انگ چسبوندن این و آن را داشتم و خیالم نبود. یعنی حالیم نبود و یه جورایی ضد ضربه شده بودم. ولی از وقتی اومدم آمریکا، از بس از آن محیط و رفتارهای داخل ایران دور شدم بد جور سوسول شدم.

کافیه که یه نفری توی ذهنش رفتاری و یا تفکری منفی داشته باشه... چنان به هم میریزم که تا یکی دو روز اثرات مخـّرب آن گفتار و رفتار و تفکر، روح و ذهن و حتی جسمم را درگیر خودش میکنه و کار به جایی میرسه که سرنگون رختخواب میشم. حضرت عیال ضعیفه ی مکرمه با دیدن این وضع و حالم میگه اگه بریم ایران طاقت نمیارم و یا کار به دعوا و دلخوری با این و آن میرسه و یا اگه قهر و آشتی در کار نباشه دوتا پا دارم؛ دوتا دیگه هم قرض میکنم و مثل باد فرار میکنم و میام همین دیار کـُفـر که آرامش همه جانبه ی زندگی و محیط اش بدجوری باعث شده، همه ی ناهنجاری های روحی و جسمی ام برملا بشوند.(آخیش !!! سبک شدم!!! داشتم میمردم)

**** بدون ارتباط با موضوع نوشت:با خبر نشدم که آیا آهنگ نوشته ی قبلی رو توی ایران تونسته اید بدون زحمت و دانلود کردن بشنوند یا نه؟ ولی لطف کنید اینبار بگید که آیا میتونید این عکس را ببینید یا نه؟ کیفیت و وضوحش چطوره؟ نکنه باید بیخیال عکس و این چیزها باشم.

۴ مرداد ۱۳۸۹

پمپ بنزین فروشی در آمریکا

باسلام و پوزش از اینکه دیر خدمتتان رسیدم. قبل از هرچیز دو مورد را خدمتتان عرض کنم:1- تبریک دیرهنگام این ایـّام جشن و شیرینی نیمه ی شعبان 2-طلب عفو بخاطر تاخیر در پاسخگویی نظرات شما عزیزان در دو نوشته ی گذشته ام. امــّا اگر منتظر گزارشی از عروسی در آمریکا هستید؟ عجله نفرمایید داره آماده میشه و به محض پخته شدن خدمتتان ارائه خواهد شد. در نوشته ی قبلی ام از دیده نشدن عکسهای وبلاگ در ایران نالیده بودم و به بهانه ی پرسیدن نظر شما دوستان سوالی طرح کرده بودم که «اگه گفتید چیکار میکنم؟» و متاسفانه هیچکسی راهکاری ارائه نکرد و از اون زرنگ تر دوستی، سوالم را به خودم برگردونده بود و پرسیده بود: خب چیکار میکنی؟

والله من پاسخی ندارم ولی بد نیست یه داستانکی بخوانید. اون قدیم قدیما که مردم روستاها هنوز راهی شهر نشده بودند؛ زمستانها کاری نداشتند جزاینکه هر روز صبح سبیل به سبیل دم راه ورودی روستا بنشینند و ضمن کنترل آمد و شد دیگران و کشیدن چاپوق، از نعمت آفتاب مجانی استفاده و خودشان را برنزه کنند . یکی از همین روزها بود که دیدند مردی غریبه در حالیکه سخت ژولیده و درهم و برهم بود با پای پیاده از راه رسید و رو کرد به آنها وگفت: اگه برایم نان و غذا و نوشیدنی نیاورید؛ با شما همان کاری را میکنم که با مردم روستای قبلی کردم».

روستانشینان ساده دل از ترس، هول کرده و به سرعت او را سیراب غذا و نوشیدنی میکنند و وقتی که آن غریبه خوب سیر شد از او پرسیدند:« حالا میشه بگید که با مردم روستای قبلی چه کردی»؟ غریبه هم درحالیکه آخرین جرعه ی دوغ محلی را قورت قورت از گلوی مبارک فرو می داد، گفت:«هیچی ولشان کردم و آمدم سراغ شما»!!! حالا حکایت ما و فیل+تر شدن عکسهای وبلاگ در ایران است که: تنها راهی که من به نظرم میرسه اینه که آنقدر عکس توی وبلاگ بذارم تا خسته شوند و دیگه دست از سر کچل ما بردارند.... تازه کجای کارید که آهنگ هم اضافه کرده ام و امیدوارم بتونید اولین آهنگ این وبلاگ را به نام«لحظه ها» از همشهری خوبم آقای معین نجف آبادی (بقول جوونها: اصفهانی) را بشنوید. شما کافی است که فقط آن را فعال(Play) کنید. چنانچه باز مشکلی داشت میتونید لینک آن را دانلود کنید وهمزمانی که مطلب را میخونید؛ بشنوید که میگه:« لحظه ها رو با توبودن/در نگاه تو شکفتن/حسّ عشقو در تو دیدن/مثل یه رویای توخوابه ...»



لینک «آهنگ لحظه ها با صدای آقای معین نجببادی» جهت دانلود



یادم میاد وقتی توی ایران با بعضی از افرادی که اقوام ساکن آمریکا داشتند؛ صحبتی از پول جارو کردن بعضی ایرانیان ساکن آمریکا به میان میآمد؛ برای توصیف مقدار زیاد درآمد آنها بادی به غبغب میانداختند ومیگفتند:«بابا !!! کجای کاری؟ فلانی پمپ بنزین داره !!!» این روزها فرصتی شد تا سری به یکی از دوستان بزنم و جای شما خالی ناهار را کنار هم صرف کنیم. در بین گفتگوها بود که باخبر شدم قصد داره مجـّوز کسب و کارش(پمپ بنزین فروشی) را واگذار کند. من هم کنجکاو شدم تا درخواست یکی از خوانندگان را مبنی به چگونگی این کسب و کار را جویا شوم و بدانم که آن همه پـُز دادنها به جا بوده یا نه؟

این دوست من حدود یکسال است که این کار را شروع کرده است. ولی از آنجا که وقتش را زیاد میگرفته و این شغل به رسیدگی و مراقبت زیادی احتیاج دارد؛ قصد دارد تا آن را بفروشد و مثل غالب ایرانیان در امر خرید و فروش ماشین های دست دوّم سرمایه گذاری کند. جالبه که وقتی از یکی از همین کسانی که«دلیوری کار»(ماشین دست دوّم فروشی)دارند پرسیدم که چرا ایرانیان زیادی در این زمینه بیشترین سرمایه گذاری را کرده اند؟ با خنده گفت: این کار نیاز بالایی به چرب زبان بودن دارد و هیچ ملیتی به مثل ایرانیان در زمینه ی دروغ و راست بافتن به مثل ایرانیان ماهر نیستند.

اینطور که دوستم میگفت:سوای داشتن تجربه قبلی در زمینه ی پمپ بنزین داری، موفق ترین افراد کسانی هستند که همچون غالب هندی ها بصورت خانوادگی اقدام میکنند. چراکه برای دو یا سه شیفت فروشندگی در فروشگاههایی که در بیشتر پمپ بنزینها وجود دارد؛ نیاز به کارگر و فروشنده است و متاسفانه بیشتر کارگران آمریکایی دزد از آب درمیایند. چرا که خرده اقلام زیادی در فروشگاه وجود دارد و کنترل کم و زیاد آن حسابی مشکل است. ایشان در طول یکسال بیش از 10 کارگر عوض کرده اند و هر از چند ماهی گند قضیه در میومده که جناب کاگر عزیز دزد تشریف دارند. در اینجور مواقع هیچ اقدامی هم بجز اخراج آنها مقرون به صرفه تر و راحت تر نیست. برای همین این روزها خودش نیز مجبور است در کنار تامین مایجتاج مغازه و بنزین و ... فروشندگی نیز کند و همین سبب شده که حسابی وقتش پر باشد و نتواند در کنار خانواده اش باشد.

در این محدوده(کنزاس سیتی) بنا بر محل و موقعیت پمپ بنزین، اجاره ها متفاوت است. مثلاً فقط خود ساختمان وجایگاه دوستم چیزی حدود 700 هزار دلار ارزش دارد و ایشان فقط پروانه ی فروش بنزین را به قیمت 200 هزارتا خریده اند وباید برای کرایه ی ساختمان هرماهه 5 هزار دلار بپردازند. گفتنی است که هرباره برای میانگین 8 هزار گالن(هرگالن=5/4 لیتر) باید 20 هزار دلار به شرکت کارتل نفتی بپردازند. معمولاً خرید ها بصورت چکی است؛ ولی باید ظرف 5 روز آن را پرداخت کنند.

پرداخت به این شکل است که در طول این 5 روز همه ی فروش غیرنقدی بنزین ومحصولات فروشگاه از طریق کارتهای اینترنتی مستقیم به حساب شرکت نفتی واریز میشود. پس از آن با استعلام از حسابداری شرکت و دریافت پرینت بانکی باخبر میشوند که چقدر بدهکارند و یا اینکه چه مقدار بیشتر به حساب واریز شده و چقدر طلبکارند و اجازه دارند توسط چک برداشت کنند.

بیشتر افراد فکر میکنند که سود داشتن پمپ بنزین در فروش انواع تولیدات نفت و بنزین است. در حالیکه با نوسان قیمت هر روزه و حتی ساعت به ساعت بنزین در آمریکا، سود یک روز در قبال ضرر دیگر روز بطور تقریبی برابر است. آنچه که اهمیت دارد؛ ارائه ی بنزین بهانه ایست برای جذب مشتری، تا بدینوسیله خریداران همزمان پرکردن مخزن بنزین ماشین خود، دیدار و خریدی هم از فروشگاه داشته باشند.

گفتنی است که در غالب فروشگاههای همجوار پمپ بنزینها هر چیزی که ممکن است مایجتاج مراجعه کنندگان باشد؛ عرضه میشود. از جمله: انواع نوشابه، سیگار، نوشیدنیهای الکلی، آجیل، کیک، بستنی، چای، قهوه، تخمه، باطری، روزنامه و... تا لاستیک و روغن ماشین، تنظیم باد تایر، پیتزا، محل بازی کودکان، توالت- دستشویی، خرید بلیطهای بخت آزمایی، میوه و.... البته بنا به محل و بزرگی و کوچکی فروشگاه، عرضه ی کالاها نیز متفاوت است و ای بسا فروشگاهی ببینید که حتی وسایل تزئینی و سوغاتی نیز در آن به فروش میرسد.

از پرسودترین محصولات عرضه شده پس از مشروبات الکلی، سود خالص 25 درصدی سیگار است. کشیدن سیگار برای کوچک و بزرگ آمریکایی و بخصوص تازه جوانترها یکجور عادت و مد شده است و اگر برای سیگاریها آب ندارد؛ برای فروشنده ها حسابی نان دارد. دوستم میگفت: با کم و وجه کردن تمامی سود و مخارج و مزد کارگر و پرداخت مالیات و... سرجمع و ماهیانه حدود 7 تا 10 هزار دلار سود خالص بهره وری دارد.

با این حال و همانطوری که گفتم از دزدی های کارگرانش به حـّدی خسته شده که قصد تعویض شغل دارد. البته خودش هنوز مردد بود و آنطوری که میگفت: تازه یادگرفته که اگر خواست ادامه دهد از متقاضیان کار بخواهد که یک کپی از گواهینامه ی رانندگی که در آمریکا به منزله ی کارت شناسایی معتبر است و نیز کپی کارت ملی(سوشیال سکوریتی) و نیز آدرس و تلفن محلهایی که در طول سه سال گذشته کار کرده اند را جهت تحقیق ارائه کنند


این ترفند نه به منزله ی تحقیق واقعی است؛ بلکه به این شکل امیدوار است کسانی که در طول این چند سال گذشته خلاف یا دزدی کرده اند بترسند و سرو کله شان پیدا نشود. آن کسی هم که آمد و مدارک درخواستی را عرضه کرد؛ امید است که برای تامین مخارج زندگی اش آمده باشد و کمترررر دزدی کند. دوستم دو مورد ریزه کاری دیگر این شغل را اینگونه گفت. یک: به هیچ وجه نباید در نزدیکیهای پمپ بنزین مورد نظر، نمایندگی فروش(پمپ بنزین) وابسته به کارتل نفتی «کوییک تریپ» وجود داشته باشد که بصورت روانی بیشتر آمریکاییها روانه ی آنجا میشوند.

دو: با سیاستی که اخیراً جهت بایکوت کردن کارتل نفتی «بریتیش پترولیومB.P» بر جامعه ی آمریکا بخاطر نشت نفت یکی از چاههای متعلق به این شرکت در خلیج مکزیک حاکم شده است و مخصوصاً اینکه بعضی از نمایندگان کنگره ی آمریکا درصدد اثبات نقش این شرکت در آزادسازی یکی از تروریستهای بمب گذار لیبیایی در قبال اخذ مجوز حفاری درلیبی هستند؛ به احتمال زیاد به زودی این شرکت ورشکسته شود. هرچند که این روزها به نوعی بیشتر آمریکاییها پمپ بنزینهای متعلق به این شرکت را تحریم کرده اند.

باور نمیکردم که این دوستم اینگونه صادقانه ریز شغلی خود را در اختیارم بگذارد. بگو: امان از فضولی که باعث شد این اطلاعات را صدقه ی سر همین وبلاگنویسی و اطلاع رسانی به شما عزیزان کسب کنم. در آخرای صحبت بود که به ناگهان دوستم رو کرد به من و گفت: اگر پول داری و زیاد در بند حساستهای عقدیتی و دینی خود نیستی؛ سود و راحتی کار در«مشروب فروشی»است(منظور بار یا میکده نیست). چراکه هر ماه حداقل 12 هزار دلار به جیب میزنم و هروقت هم هوس کردم میتوانم به مصداق شعر«...چه خوش است میوه فروشی، هرچی ش موند خودت مینوشی» آنقدر بنوشم تا خوب خوب معنی مستی را بفهمم. در جوابش گفتم: نه اینکه فکر کنی دارم جانماز آب میکشم ولی«آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟»(حضرت مولانا)

۳۱ تیر ۱۳۸۹

سخنی با خوانندگان عزیز

همانطور که قبلاً عرض کردم این روزها جهت شرکت در جشن عروسی برادرزاده ام به شهر اوماها(ایالت نبراسکا) آمده ایم و متاسفانه امکان نوشتن و نیز پاسخگویی نظرات خوب شما عزیزان را ندارم و بدینوسیله عذرخواهی میکنم. راستش الان هم بخاطر مشکل فونت فارسی کامپیوتر برادرم، دست به دامن یک برنامه ی کامپیوتری تبدیل کننده ی حروف انگلیسی به فارسی به نام«بهنویس» شده ام و بقول جَــوونها «فارسینگلیش=فینگلیش» تایپ میکنم و بعد از کلـّی تغییرات، این کلمات شکسته بسته را از طریق کپی گیری خدمت شما ارائه میکنم. پس اگر جمله هایم درهم و برهم است میبخشید.... در عوض سعی میکنم که اگر حواسم جا باشه و کلـّه ام بیش از حدّ بخاطر داغی هوا !!! گرم نباشه؛ یک گزارش گونه ای از عروسی آمریکایی برایتان آماده کنم.

امـّا چند وقتی است که قصد داشتم چند نکته ای را با شما درمیان بگذارم و شاید این زمان بهترین باشد. ولی چون نمیتوانم ذهنم را جمع و جور کنم و نظمی منطقی بین کلامم ایجاد کنم؛ به ترتیب شماره و نامنظم مینویسم و از جمله:
1- خوشم میاد که شما هم از خودم دین و ایمونتون بیشتره و یکیتون متوجه نشد که درنوشته ی قبلی، بجای 124 هزارتا پیغمبر 120 هزارتا برشمرده ام .... البته خیلی هم بد نیست و اگه هرساله 4 هزارتا کم کنم؛ لابد اینجوری وقت میشه تا به همین «امام» و «ائمه»ی جدید برسیم و بیشتر فکر کنیم که با اونها چه کنیم؟

2- دوستی اعتراض داشته که چرا هیچ جایی سخن از پدرم به میان نیاورده ام. راستش وقتی ایشان به رحمت ایزدی رفتند، بنا به شناسنامه های متعددی که داشتند حدود 90 تا 105 سال سن داشتند. آنچه که مهمه من در آن زمان حدود 21 سال بیشتر سن نداشتم و تنها خاطراتی که برایم وجود داشت بیماری و سکته ی ایشان بود که بیش از 17 سال افتاده ی بستر بودند. البته ایشان صاحب کمالات بسیاری بودند و در عین حالی که از راه کشاورزی امرار معاش میکردند؛ تحصیلکرده ی مکتب خانه ها و حوزه های علمیه نیز بودند. هرچه هست؛ مردم قدیم شهرم او را به نام نیک یک «روحانی» مردمی میشناختند تا آخوندی دین فروش و درباری.... لذا من خودم را در شان آن نمیبینم که درباره ی ایشان چیزی بنویسم که به طور حتم حـقّ مطلب را ادا نمیکنم.... پس بذارید من همچنان«بچه ننه» بمانم و امیدوارم فرصت شود تا دیگران بگویند تا من بنویسم.

3- واقعاً خدا را شکر میکنم که فرصتی دارم تا از دریچه ی این وبلاگ با شما دوستان اهل دل به گفتگو بنشینم و از نظرات شما استفاده ها ببرم. هرچند من هم مثل هر وبلاگنویس دیگری از دیدن و خواندن نظرات خوب شما لــذت فراوان میبرم و علاوه بر روحیه گرفتن؛ بر آموخته هایم بیشتر میافزایم؛ جا دارد خدمت همه ی وبلاگنویسان عزیزی که قدم رنجه میکنند؛ این نکته ی مهم را یادآوری نمایم که: اگر بنده نظری را در وبلاگهای آنان مینویسم هیچوقت بخاطر چشمداشت رفتار متقابل نیست. فقط و فقط بخاطر ابراز ارادتم است و بس. به این معنی که اصلاً از ایجاد رودروایستی ورفتارهای ایرانی وار که « من یه بار رفتم و حالانوبت اونهاست» و .... خوشم نمیاید و این کار را یک جور «معامله» میبینم تا رفتاری از سر عشق و دل... بدی کار اینجاست که متاسفانه من همه ی عمرم هم«تاجر» خوبی نبوده ام. لذا درخواست میکنم با نظر لطفی که به این حقیر دارید؛ قدم رنجه کنید که خاک قدمهای مبارک شما سرمه ی چشم من است.

4-هرچند که میدانم برای بسیاری از دوستان نحوه ی نظر نویسی در وبلاگ کمی پیچیده است و شاید ترجیح بدهند از آدرس ایمیل بالای صفحه جهت ارتباط با این حقیر استفاده کنند؛ بد نیست دوستان تازه وارد بدانند که من همه ی نظرات را بدون تایید قبلی اقدام به انتشار میکنم و نظر همه برایم محترم است. لذا هیچ ترتیب و آدابی مجویید و هرچه میخواهد دل تنگتان بگویید. آنچه باید میگفتم را من گفته ام و زمان، زمان نظر شماست.

5- در مورد نوشته ی قبلی بعضی دوستان علاقمندی نشان داده بودند که گذشته ها را برایشان زنده کرده بودم.... والله آنچه که گفتم عین تجربه ای بود که داشتم و البته فضولی و پرس و سوال از این و اون هم بی تاثیر نبود... چون مطلب بیش از حدّ طولانی میشد از ذکر بسیاری از مراسم خرافه ای و رسم و رسوم هنگام تولـّد نوزاد خودداری کردم... مثل اینکه: زائو کلوخی را در چاه میانداخت و معتقد بودند تا این کلوخ آب بشود؛ بچه به دنیا آمده است... و یا هزاران خرافه ای که هنگام زایمان انجام میدادند تا ارواح خبیث و جن ها را از نوزاد و مادر دور کنند... و یا پس از ختنه ی نوزاد از زُماد(ضماد = پـُماد) ساخته شده از هسته ی هلو به عنوان آنتی بیوتیک استفاده میکردند و ....

6- همینطور که گفتم؛ نه دیگران را دقــّـتـی در تولـّد گویی ام هست و نه خودم آنچنان علاقه ای نشان میدهم .... چراکه اگر بخواهم مثل آمریکاییها با نصب روبانی به لباسم که روی آن نوشته شده است Birth day Boy تمام این روز را اینور و اونور رژه برم؛ از Boy بودن من یکی حسابی گذشته است. در عوض قرار است باز به رسم آمریکاییها اگر زنده ماندم؛ برای جشن نیم قرن زندگی دنیایی و 50 سالگی ام جشنی مـُفــصــّـــل همراه با شام و بزن و بکوب و برقص برپا کنند. لذا فعلاً به شمکهای مبارکتون وعده ی کیک و شیرینی ندید و یه کوچولو که صبر کنید همین روزها و دقیقاً به حساب آمریکاییها 8 سال دیگه در خدمتتونیم. البته اهل و عیالم بخاطر روز تولـّدم همه ساله یک روز را به من یک ارفاقی دارند و به همون شستن راضی هستند و اتو کشیدن ظرفها رو به من می بخشند !!! اصلاً هم خیالشون نیست که مثل آمریکاییها اجازه دهند هرچه که میخواهم برای این یک روز انجام دهم و بخورم و بریزم و بپاشم.


7- این روزها بسیار شنیده ام که عکسهای بلاگر در ایران فیل+تر است... امیدوارم که خدا اونایی که هی این فیلهای تر و خشک را هوا میکند؛ سر عقل بیاورد... با این حساب سعی میکنم از اضافه کردن عکس مثل همین نوشته تا حدّی خودداری کنم تا باعث کلافه شدن شما عزیزان داخل ایران نباشد..... اولـّش که دوستان اسم «فیل+تر» را ذکر میکردند؛ توی دلم خوشحال شدم که: آخ جون! الکی زد و ما هم مشهور شدیم و یه بار توی دنیا ما رو هم آدم حساب کردند!!! ولی مثل اینکه این خبرا نیست.... بهرحال اگر مشکل کار به جایی رسید که مجبور شدم؛ میکنم آن کاری که باید !!؟؟ اگه گفتید چیکار میکنم؟

۲۸ تیر ۱۳۸۹

آآآ...43 سال !!!

هنوز که هنوزه خوب یادمه که دم دمای غروب یکی از روزهای تیرماه بود که در عین گرمی هوای تابستان، واسه ی خودم دلخوش بودم که واسه ی خودم یه مکانی امن و راحت دارم و دیگه کسی کاری به کارم نداره. توی عالم خودم غرق بودم که آرام آرام حس کردم داره یه اتفاقتی میافته و سروصداهایی میآد. راستش زیاد به اینجور حرفها اهمیتی نمیدادم و تقریباً عادت کرده بودم... ولی اینبار انگار از نوع دیگری بود... یه دفعه مادرم(ننه) از خود بی خود شد و دستش را به دلش گذاشت و نشست روی زمین و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که داد بزنه و خواهربزرگم را صدا بزنه.

حرفهایی که بین مادرم و خواهرم رد و بدل شد را درست متوجه نشدم؛ فقط هرچه بود خواهرم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و به سرعت از خانه زد بیرون. ساعتی گذشت تا سر و کلـّه ی او و «حج زهرا ماماچه» پیدا بشه. با شنیدن صدای حج زهرا بود که هوری دلم ریخت و شستم خبردار شد که توی این حین و بین هرچی که نباشه یه نقشه ایی برای من یکی توی کاره. با امر و نهی کردن های حج زهرا که عادت همیشگی اش بود و بیشتر به جیغ جیغ کردن زنانه شبیه بود؛ اهل منزل همگی به تقلا افتادند و هرکسی گوشه ای میدوید و کاری میکرد.

اون یکی آبگرم میخواست و این یکی حولـّه به دست میدوید توی اتاق و بیچاره مادرم هم دست به پهلو، افتاده ی بستر بود و جز نالیدن و هر از گاهی دست به دامن این امام و اون امامزاده شدن کاری دیگه ای نمیتونست بکنه. هرچه بود همینطور درد مادر بیشتر میشد. همین طول کشیدن چند ساعته باعث شده بود همه نگران باشند و در این حین و بین هم طبابتهای پیرزنانه پشت سرهم صادر میشد و بیچاره خواهرم باید توی اون تاریکی شب دنبال آب زدن تکه ای کاهگل باشد تا دم بینی مادرم بگیرند که شاید عطر نم آب بر روی کاهگل سبب بهتر شدن حال او بشود.... البته من یکی هنوز که هنوزه دلیل اینکه عمـّه ی پیرم(حج مریم) طلب «خشت» کرد را نفهیمدم.

شب از نیمه گذشته بود و همه هول کرده و عرق ریزان و نگران حال ننه، دست به دامن دعا و کتاب و قرآن و همه ی 124 هزار پیامبر شده بودند و کم کم کار به جایی کشید که پدرم را از خواب بیدار کردند و از او خواستند به پشت بام برود و اذان بی موقع بگوید شاید که خداوند رحمتش را شامل حال مادر بکند... راستش من با دیدن همه ی این سختی ها و دربه دری هایی که این و آن میکشیدم شرمم میومد که بخواهم همچنان بی تفاوت بمانم و سرانجام راضی شدم و درست سپیده دم یکشنبه 30 تیرماه 1347 شمسی بود که قدم نامبارکم را به این عالم گذاشتم.



از همون لحظه ی اوّل بود که همگی ریختند سرم که چرا اینقدر دست به دست میکردم و مادرم رو با خطر مرگ روبرو کرده بودم؟ زهرا ماماچه آنقده عصبانی بود که هنوز از راه رسیده نرسیده؛ چنان محکم به پشتم کوفت که اشکم دراومد. جالبه که من میون اشک و گریه هی قسم میخوردم که بابا تقصیر من نبود و کلـّه ی توخالی گـُنده ام مانع به خشت افتادنم بود و آنها هم بی تفاوت به حال و احساس من فقط خدا رو شکر میگفتند و میخندیدند و از تاپوچی(تـُپـُل مـُپـُل) بودنم ذوق زده بودند.







هنوز دوسه روزی نگذشته بود که باز سروکـلــّه ی حج زهرا ماماچه پیدا شد و انگاری که هنوز از دستم عصبانی بود. چراکه به محض رسیدن یه بقچه ای از ابزار آلات و قیچی و چاقو را گشود و باز بلایی دیگر و درد و سوزش بریده شدن قسمتی از وجودم و پرتاب آن به توی باغچه درکار بود. با آنکه سخت میگریستم؛ با چشم خود دیدم که پاره ای از جانم رفت و به سرعت توسط خروس بلعیده شد. لطفاً نپرسید که از آن روز به بعد آقا خروسه بجای قوقولی قوقول، چه آوازی سر داد؟ که شرمم میاد. این گذشت و تازه چشم و گوشم بازتر شده بود که پدرم را برای انتخاب اسم این شانزدهمین بچـّه اش صدا کردند. پیرمرد بیچاره که در سن حدود 70 سالگی اش دوباره پسر دار شده بود؛ فکری مانده بود که چه اسمی را انتخاب کند که با اسم یازده پسر دیگه اش جور دربیاید و همردیف عبدالله و اسدالله وفتح الله و...باشد؟ دروغ چرا یه دفعه چنان ترسی تمام وجودم را گرفت که نکنه اسم «یدُال ل ل لله»و«قدرت الله»و«رحمت الله» را برگزینند که حسابی لایـَتـچــَسبـَک بود. خدا را شکر برادرم به دادم رسید و اسمی عربی و آنهم با پیشوند«عبدال+حمید» برایم انتخاب کرد.

یادمه روزگاری که سن و سالی در حدود 18 سال داشتم مادر مرحومم وعده ای سرخرمن به من می داد و می گفت:«ننه !!! نبین حالا بختت اینجوری شده که پرستاری از پدر و مادری پیر نصیبت شده، یه فالگیری گفته که وقتی چهل سالت بشه میری مکـّه و آمرزیده میشی». راستش من هنوز پا به سن چل چلی نگذاشته بودم که، به آمریکا آمدم. هرچه هست بیخیال پول خرج کردن توی کشور عربها و دوقلوکردن اسمم که حمید و حـــــاج حمید چنان توفیری با هم نمیکرد و آدمی کو؟ حالا هم باورم نمیشه که چشم به هم بزنم و این روزها به سن 43 ســــــالــــگی پا بذارم...... خب مگه چیه؟ نـکـنــه فکر میکنید من دوسال از خدا کوچیکترم که همگی با هم گفتید: آآآآآ... 43 ســــال !!! خوبیه زندگی توی آمریکا اینه که میگند: 42 سالم بیشتر نیست و هروقت سال رو پرکردم؛ باید بشمرم... یه چیزی دیگه اینکه معتقدند: سالهای عـُمر همه اش عددند و مهم کیفیتشه.

هرچه هست؛ توی ایران که خبری از جشن تولـّد در کار نبود و از اون زمانی هم که اومدیم آمریکا، وقوع زادروز تولدم در وسط تابستان سبب شده که هرسال دستمون یه جورایی بند بوده. یه سال دستمون به اثاث کشی و سال دیگه به دلهره ی تمدید ویزا و امسال هم که به جشن عروسی پسر برادرآمریکایی ام مشغولیم. در این بین هم اکثر دوست و آشنا از برگزاری مراسم سالروز که هیچ، از یه تولد مبارک گویی خشک و خالی هم غافل میشند. اگه شانس من باشه میترسم بعد مـُردنم از مراسم ختم و سوّم و هفته و چهلم و سال نیز غافل بشند و اصلاً یادشون بره که حمید کی آمد و کی رفت؟ البته همون هم عشقه. فعلاً که هستیم و به خدمتگزاری شما عزیزان خرسند و بقول آمریکاییها طول زندگی مهم نیست و باید به عرض آن چسبید که من یکی از ارتفاعش هم چیزی نفهمیدم.

**** پینوشت:
1- در قدیم هنگام زایمان زنی باردار، ماماها درخواست 8 خشت خام میکردند و آنها را در دو ردیف میچیدند و زائو را بر روی آن میخواباندند....بهمین علـّت در گفتار عامیانه وقتی میپرسند که مثلاً حمید اهل کجاست؟ میگند: توی نجبباد رو خشت افتاده. البته دلیل اصلی آن را نمیدانم و شاید به گونه ای رمز آمیز بین خشت هنگام تولد و خشتی که زیر سر مرده در گور مینهند ارتباطی باشد...جهت اطلاعات بیشتر به هم سن و سالهای من و ننه جون، باباجونهای عزیزتون مراجعه فرمایید.

2-میدونم که باشنیدن عدد 16 دهانتان از تعجب باز مونده. بذار خیالتون رو راحت کنم که هفدهمین بچه هم پس از من پا به عرصه ی وجود نهاد و تازه این تعداد اونهایی هستند که موندند و بزرگ شدند. تصوّرش را بکنید که اگه همه ی 25!! یا 30 تا بچه مونده بودند در کنار 3 - 4 تا زن علنی بابای مظلوم من چه میشد؟ هرچند که روزگار بی انصاف، سرناسازگاری با حج آقا(بابا)ی من داشت و نذاشت از بی کس و کاری دربیایم و یه چهارتا زن پدر و برادر دیگه ای داشته باشیم.... چی فکر میکنی؟ بابام اهل عمل بوده!!! این منم که بی بخارم......... عکس زیر مربوط به سردر خانه ی پدری ام....منظورم همون بیمارستان شخصی زادگاهم میباشد.

**** پس نوشت: پس از اینکه عکسهای بلاگر در ایران فیل+تر شدند؛ و دوستان تازه وارد زیادی درخواست دیدن عکسها را داشتند؛ بعضی عکسهای مهم را با شیوه ای دیگر بارگذاری نموده ام و از جمله همین سه عکس فوق که در داخل ایران دیده نمیشد. باشد تا کی تا این یک کوره راه را نیز برما ببندند و احتیاج سبب شود باز راهی دیگر پیدا کنم.... یکی نیست به آنها بگه چرا ظلم میکنید؛ نامردا!!!

a href="http://www.4shared.com/photo/Xmb7-rBA/hamid_2__.html" target=_blank>

۲۷ تیر ۱۳۸۹

مجلس اهدای کادوی تولـّد نوزاد در آمریکا

هی میگم امان از بیسواتی کامپیوتری و شما میپرسید: مگه چی شده؟ امروز زن و بچه ام به یک مهمانی زنانه!!! دعوت بودند.(میخندی که آمریکا و مجلس زنونه؟ حوصله کن! توضیح میدم) مجبور بودم تا محدوده ی شهر کنزاس سیتی رانندگی کنم و چون نمیارزید برای دوساعت بخوام برم خونه و دوباره برگردم؛ به محض رسوندن آنها راهی خیابان ها شدم تاکه شاید کتابخانه ای پیدا کنم و وقتم را به اینترنت گردی بگذرانم.

نگو که یکشنبه بود و کتابخانه ها بسته بودند. با پیدا کردن یک قهوه خونه ای معروف به نام «استارباکس» Starbucks Coffee وارد آنجا شدم. افراد زیادی با خرید نوشیدنی و کیک و ... گوشه و کنار سالن نشسته بودند و از آنجا که مشتری ها میتونند توی استارباکس ساعتها بنشینند و از اینترنت مجانی استفاده کنند؛ بسیاری هم لپ تاپیهاشون در جلویشان باز و سرگرم کار خود بودند.

من هم ذوق کنان که از دست گرما به مکانی خنک و دلچسب پناه آوردم؛ کامپیوترم را از داخل ماشین آوردم و روشن کردم. حالا هرچی هی زور میزدم به اینترنت وایرلس وصل نمیشد که نمیشد. دست به دامن چندتایی خانم خوشگل مشتری شدم و افاقه نکرد. اینبار دست به دامن فروشنده های خوش تیپ تر از خوشگل استارباکس شدم و یکی بعد از یکی کـلـّی ور رفتند(منظورم به کامپیوتر بود!!!) و باز مشکل حل نشد.

بدبختی هم اینه که نمیتونستم مثل عمه ی پیرم برای هر مشکلی 5 تا صلوات نثار روح «ام البنین» مادر ابوالفضل کنم که شاید قفل کارم باز شود. چرا که آخه لابد باید صلواتها رو به انگلیسی میفرستادم تا کامپیوترم و اونم توی آمریکا حالیش بشه و دلش به رحم بیاد؟؟ بدبختانه من این یه مورد رو هم مثل همه ی اونهایی که بود وهست و خواهد بود بلد نبودم. باید یادم باشد از آقایانی که دائم از خودشون نظریه درمیدند و میگند همه چیز دنیا و حتی شیمی و فیزیک رو هم میشه اسلامی کرد؛ بپرسم صلوات انگلیسی چه جوریه؟

مونده بودم چه کنم؟ توی این گرما هم جایی بهتر از اینجا نمیشد رفت و میدونم که حالا خیلی هاتون توی دلتون میگید خوش به حال من که یه جایی به این باصفایی نشستم و برای خودم حال میکنم. نمیخوام حاشا کنم که در واقع همینطور هم بود. میدونید چرا؟ برای اینکه دارم این مطالب رو به عشق شما مینویسم و چه چیزی میتونه بهتر از این باشه که با شما حرف بزنم و در عوض اون چهره ی خوشگل شما مجبور باشم زل بزنم توی صورت این چشم سبزها !؟ که هم فال است و هم تماشا.

لطفاً یه لحظه یه نفسی جابیارید و اجازه بدهید من برم یه نوشیدنی به نام«اسموتیز» Smoothies که از ترکیب میوه ها است به یکی از این چشم سبزای یونیفرم سبزپوش حسابی زشت!!! سفارش بدهم و دوباره خدمت برسم...... من اومدم.... بفرمایید مخلوط توت فرنگی و شیر و موز!!!... خب برم به سراغ توضیح موضوع مجلس زنونه ی امروز. یکی از گردهمایی های ایرانیان آمریکا؛ مجالس زنونه ای است که خانم ها تشکیل میدهند تا دور هم باشند و با غیبت و چشم و همچشمی و روکم کنی همدیگه، حال و حواسشان را جا بیارند. باور نمیکنید که عین همون ایران هر از چندگاهی مجلس ختم انعام و سفره ی ابالفضل و آش برگ(رشته) خوری و ..... در کار است. ولی مجلس امروزشان در اصل برگزاری یکی از رسمهای خاص آمریکایی بود.

در انگلیسی کلمه ی «شاور» Shower علاوه بر معنی حمام و دوش گرفتن وقتی که با کلمات «عروسی» Wedding Shower و یا «بچه» Baby Shower به کار می رود؛ یه جورایی به معنی «گلریزان» و «شادباش» است. اگر بخواهم اشاره وار توضیح دهم؛ اینگونه است که دوست و آشنا قبل از عروسی و یا بچه دار شدن فرد مورد نظر، در مجلسی گردهم آمده و پیشاپیش کادوهای خود را به او اهدا میکنند. البته اگه اجازه بدهید در این فرصت فقط درباره ی چگونگی مراسم «اهدای کادوی تولـّد نوزاد» بیشتر توضیح دهم.

معمولاً وقتی که ماههای آخر بارداری فرد است؛ یکی از دوستانش پیش قدم شده و پس از هماهنگ کردن با دیگر دوستان و اقوام و حتی الامکان بدون آگاهی مادر آینده، در مکانی گردهم آمده و با دعوت او و بطور غافل گیرانه کادوهای خود را اهدا می کنند. در این راستا فرد هماهنگ کننده بیشترین مسئولیت را دارد تا علاوه بر در اختیار نهادن منزل خود، تعیین نوع خوراکی که هر کدام از افراد باید برای پذیرایی بیاورند؛ ساعت حضور و... باید هماهنگی های لازم را به عمل بیاورد.

البته بسیاری از افراد باردار و مخصوصاً ایرانیان ترجیح میدهند که گلریزان تولد نوزاد با هماهنگی خودشان باشد. چراکه میتوانند هر طور که میلشان میکشد مهمانان را گلچین کند و یا...؟؟ از همه مهمتر اینکه چون خودش میداند که چه چیزهایی برای پس از تولـّد بچه نیاز دارد؛ میتواند به یک یا دو فروشگاه رفته و لیست مایجتاج خود را بصورت کامپیوتری به نام خود ثبت کند و مهمانان با مراجعه به آن فروشگاهها و مشاهده ی لیست اقلام، یکی از آنها را انتخاب کرده و خریداری کند.

در این روش فرد با بدست گرفتن یک دستگاه الکترونیکی شبیه به چراغ قوه به نام «تفنگ اسکن» Scan Gun در فروشگاه میچرخد و هر وسیله ای که نیاز دارد را انتخاب میکند و با گرفتن سنسور چشمی تفنگ اسکن جلوی بار کد هر وسیله، لیست اقلام خود را ثبت میکند و دیگران حتی میتوانند با مراجعه به سایت آن فروشگاه و وارد کردن مشخصات فرد مورد نظر ویژگی ها ی لیست او را از جمله نام وسایل، قیمت، رنگ و نمونه عکس آنها را ببینند و از پیش تصمیم بگیرند که تا چه حدّ خرج کنند. البته اگه اصفونی تر از من درکار نباشد و زودتر از همه، وسایل ارزان قیمت تر را نخریده باشد؟

خب بهتره تا شرّی به پا نشده، من پاشم برم. آخه از بس از این خانم میز کناری سوال کردم یا به در و دیوار استارباکس نگاه کردم تا اسپل انگلیسی کلمات رو صحیح بنویسم؛ امر حسابی براش مشتبه شده و از اون دور دورا داره انگشتهای دست منو زیر چشمی دید میزنه تا بفهمه حلقه ای به گردنم هست یا نه؟ دیگه نمیدونه که توی مملکت ما تا چهارتا بطور رسمی جا داره و غیر رسمی آن هم که الی ماشاءالله... ما ایرانیم و این حرفها نیست. اصلاً قراره که تولید مثل بیشتر کنیم تا آقا مهر.ورز بچه ای یک مـــــــــیــــــــــــلــــــیـــــــون کمک خرجی بزرگ کردنش بهمون بده !!! چی خیال کرده؟

۲۳ تیر ۱۳۸۹

خاطرات آمریکا-32



گزارش روزانه: این روزها از سر بیکاری و نیاز به سبزی خوردن و ریحون و نعنا و... گوشه ای از فضای چمن بیرون آپارتمان را تبدیل به باغچه ای کوچک کرده ام و با آنکه بارون اجازه نمیده؛ یه چیزایی کاشته ام. ولی بد نیست بدانید که اینجا از شرّ انواع و اقسام پشه در امان نیستید و سوای پشه های خطرناک مالاریا که به ندرت در اطراف رودخانه ها به چشم میخوره؛ وقتی پا توی چمن ها میذارید و بخصوص وقتی که اسپری مخصوص را به پر و پاتون نزده باشید؛ نوعی پشه ی بسیار ریزی به نام «چیگرس» Chiggers وجود دارد که به نوعی توی ایران آنرا «پشه خاکی» مینامند. این پشه بحدی ریز است که به راحتی وارد زیر پوست میشود و بحدی خون میخورد تا منفجر شود.

البته خونخواری و ترکیدن آنها موردی نیست؛ مشکل اینجاست که خارش بسیار بدی دارد و تا دو سه روزی گرفتار خارش و تاول و التهاب گزیدگی ها هستید و مالیدن کرم های ضد خارش هم برای طولانی مدّت فایده بخش نیست. منتها این امری گریز ناپذیر است و بالاخره باید برای یکبار به آن تن دردهید تا پادزهر آن بطور طبیعی در خونتان ترشـّح شود و برای سالهای بد، کمتر دچار این مشکل باشید. گفتنی است که گیاهی سمی به نام Poison Ivy و Poison Oak وجود دارد که اگر به برگ آن دست بزنید، علاوه بردستتان هر نقطه ای از بدن خود را که دست کشیده باشید؛ دچار تاولهای ناجوری از سر آلرژی خواهند شد.

علاوه بر آن در محیطهای بکر و جنگلی مورچه ها و زنبورهای خطرناک تر از مار وجود دارند که حتی اگراز گروه آدمهای حساس به نیش زنبور هم نباشید؛ گزیدگی آنها همان و درصورتیکه در اسرع وقت به پزشک و اورژانس نرسید؛ غزل خداحافظی را خواندن همان.... تصوّرش را بکنید که از آنهمه خطرات جورواجور توی ایران و تصادفات و ... در امان ماندم و حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! به سرای ابدی پرواز کنم؟؟ چقده بی کلاسه نه؟؟ خب بریم به سراغ خاطرات سه سال و چندماه پیش:
________________________________________

عبدالله عازم «کافی ویل» برای دیدار از خارسو و بـُرسوره اش(پدر و مادر زنش) بود و من هم با او همراه شدم و ساعتی بعد زهرا تلفن کرد و از آمد وشد خانم دکتر«ر» خبرم کرد. آنطور که زهرا میگفت: خانم دکتر پس از دیدن خانه و وسایلمان اعتراف کرده بود که وسایل اضافی منزلش به درد ما نمیخورد.... آنچه که باعث هیجان زهرا شده بود اینکه:خانم دکتر را نیز بخاطر نشان دادن آمادگی برای شروع فعالیتهای هنری و تحقیقی، به نوعی جـلــد دوّم خودش یافته بود و حتی قول و قرارهایی نیز برای شروع کار با هم گذاشته بودند و .... البته و صد البته اولـّین پاسخ من به این هیجان زهرا این بود که ....تـــا بــبـــیـــنـــیـــم یم یم یم!!!

رفت و برگشت ما به ایالت کنزاس یک روز بیشتر طول نکشید و مجبور بودیم برای شبهنگام و خواب برگردیم چرا که زهرا و فاطمه سخت تنها بودند و دو طبقه و دراندشت بودن خانه هم باعث ترس آنها میشد... نیمه های شب که رسیدیم زهرا را مشغول رفت و روب و سازماندهی اتاقها دیدیم. جالب بود که زهرا سخت بددلی کرده بود و با آوردن شلنگ و جاروی نخی زمینشویی(تی) قصد کرده بود به روش داخل ایران، آپ پاکی به سرتاپای حمام و توالت و دستشویی ها بپاشد؛ ولی نبود دریچه ی خروجی فاضلاب در کف رختکن حمام، مانع آن شده بود و حالا پیله شده بود که این مشکل را حل کنیم.

بازم خدا پدر عبدالله را بیامرزد که حضور داشت و بعد از کلـّی توضیح او را آگاه کرد که تمام در و دیوار و کف خانه های آمریکا و بخصوص بدنه ی داخلی ساختمان ها از چوب وتخته و روکش چوبی ساخته و پوشانده شده است و هیچ دریچه ی خروجی آب و فاضلابی در کف اتاقها و رختکن وجود ندارد. بنابراین پاشیده شدن اندک آبی برروی زمین، سوای اینکه باعث پوسیدگی و نم چوبها میشود؛ از طبقه ی بالا به پایین خواهد ریخت و این یعنی کثیف اندر کثیف و نجس اندر نجس... هرچه بود کمی تا قسمتی بخیر گذشت...ولی مگر او دست بردار بود و آخرالامر او با شلنگ آب را میریخت و پس از شستشویی سریع، من بیچاره باید به سرعت برق و باد با لنگ(حوله) آب روی زمین را جمع کنم و توی سطل بریزم و ... امان از وسواس!!!

آخرای شب بود که خسته و کوفته از رانندگی امروز و کارگری بی اجرت و مزد خانم م م!!! راهی بستر شدیم.... تمام روز دوشنبه 24 آوریل 2007 را با عبدالله به باغچه گیری و کاشت سبزیجات و گـُل مشغول بودیم و هرچند خانم دکتر چند باری به زهرا زنگ زد و اصرار داشت که به کنزاس سیتی و خانه ی او برویم؛ تا شب دستمان بند بود. دمادم غروب بود که عبدالله، خسته و کوفته راهی اوماها شد و من هم از ساعتهای سرشب استفاده کردم تا همزمان گفتگوی اینترنتی با مصطفی(دیگر برادرم در ایالت تکزاس) نحوه ی استفاده از یاهو مسنجر را به او آموزش دهم تا بتواند با ایرانیان داخل از این طریق بیشتر ارتباط برقرار کند.

البته این کارکردن با کامپیوتر و آموزش او فقط به همین امشب خلاصه نمیشد و چندیدن شب است که تلفن به دست دارم به او آموزش میدهم که حالا فلان دکمه را بزن؛ حالا فلان گزینه را کلیک کن و الا ماشاالله که تیزهوشی فسیل شده ی ایشان هم باعث میشود هر نکته ای را ده بار ده بار برایش توضیح دهم.... ولی هرچه بود در عوض توانستیم تصویرهای هم را ببینیم و در اولین واکنش، حس نجببادی هردوی ما گــُل کرد و با «شکلک در آوردن» سلامی نجببادی وار به هم کردیم و کلـّی خندیدیم.{توضیح: دیدید منم همچین آدم باکلاسی که جلوه میکردم؛ نیستم.... آخه باید یه جوری گفت و خندید دیگه!!! نه؟؟ سخت نگیرید.}

هرچه بود این حوصله بخرج دادن من در امر آموزش یاهومسنجر، سبب شد تا مصطفی هم اعتراف کند که حسابی نسبت به روزهای اولی که آمده بودم تغییر کرده ام و خیلی خیلی صبورتر شده ام. البته خودش هم جواب خودش را داد و گفت: این امر بسیار طبیعی است و هرکسی که تازه مهاجرت میکند؛ روزهای اوّل یه جورایی سردرگم است و هر لحظه و آن افکار منفی به سمت او هجوم میارند که آیا کار درستی کرده است یا نه؟ البته تمام این احوالات بخاطر آن است که شخص مهاجر توی ایران برای خودش برنامه ی مشخصی توی زندگی اش داشته و حالا یکدفعه اومده کشوری که نه جایی را برای رفتن میشناسد؛ نه همزبانی دارد؛ نه با فرهنگ آنها آشنایی دارد تا بتواند به راحتی ارتباط برقرار کند؛ و بدتر اینکه حتی برای کوچکترین جمله ی گفتار خود دائم شک میکند که چه کلماتی را باید به کار ببرد.

روزهای اوّل مهاجرت آدمی بحدی احساس ضعف میکند که اگر تشنه و گشنه هم باشد بخاطر آشنا نبودن به سیستم خرید و فروشگاهها و غذاءفروشی های آمریکا جرات پیشرفتن و کسب تجربه را از خود میگیرد. در اوائل مهاجرت همه ی این جور موارد سبب میشوند که فرد مهاجر احساس ناتوانی کند و به نوعی سرخورده شود. کمباری قصه ی پــُر غصـّه ی مهاجرت هم، پرواز دائم فکر و خیال است به داخل ایران و نزد دوست و اقوام و آشنا و ... برادرم مدعی بود که باید: خجالت و کم رویی ایرانی وار خود را کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد... هرچه هست کمتر آمریکایی وجود دارد که تاکنون با یک غیرآمریکایی روبرو نشده باشد و نداند که تفاوتهای فرهنگی و مشکل زبان انگلیسی و وارد نبودن به شهر و بازار و ... برای تازه مهاجر امری است اجتناب ناپذیر و طبیعی. روی همین اصل است که با حوصله ای فراوان همه جوره با آنها همراهی میکنند تا او نیز مثل اجداد مهاجر خود آرام آرام راه و چاه را تشخیص دهد و راه بیفتد.

۲۱ تیر ۱۳۸۹

اهمیت سگ و گربه در فرهنگ، زندگی و زبان آمریکاییها


از آن روزی که از ایران پا بیرون گذاشتیم و راهی دبی و سپس آمریکا شدیم؛ یکی از بزرگترین اعصاب خوردی ها و ناراحتی های فکری من و خانواده ام این بود که خانمم با دیدن هرگونه حیوانی سخت میترسد و برایش هم فرق نمیکند که اهلی باشد یا وحشی، کوچک باشد یا بزرگ. هرچه هست به سرعت برق و باد از گوشه ای فرار میکند و این با ترس و عجله فرار کردنش بارها و بارها سبب شده دیگران نیز شوکه شده و بترسند. وجود این مسئله هرچند ممکن است ریشه در ترسهای دوران کودکی اش داشته باشد؛ ولی این روزها وسیله ی خنده و شوخی دیگران شده و قرار است برای روز تولـّدش یک سگ خانگی بدپیله ای که شبانه روز از سر و کول صاحبش بالا میرود؛ برایش کادو بخرند.

در خبرها آمده بود که آنقدر این فرهنگ داشتن حیوانات اهلی و دست آموز (شاید بهتر باشد بنویسم «دستی» چراکه همیشه در آغوش و دست افراد است) در ایران چنان گسترش پیدا کرده که بعضی ها«جشن تولـّد میلیونی برای سگهایشان» میگیرند و برای تغذیه ی آنها«بیسکویتهای 5 تا 40 هزارتومانی» هزینه میکنند و همچنین« آرایشگاه های این حیوانات در تهران» برای هربار کوتاه کردن موهای این حیوانات بین 20 تا 100 هزار تومان دریافت می کنند و تتوی موقت روی دست های سگی کوچک در خانواده می تواند بین 100 تا 500 هزار تومان برای صاحب آن خرج در بر داشته باشد.

وقتی داشتم اخبار فوق را میخواندم با خودم فکر میکردم که آیا هموطنان ایرانی ام از فرهنگ و علـّت داشتن حیوانات همدم و مونس و اهلی تا چه حدّ باخبرند؟ آیا بیشتر اینگونه رفتارها در حالی که این سر شهر کسانی معطل یک لقمه نانند و آن سر شهر فیس و افاده ی داشتن حیوانی شناسنامه دار و اصیل چند میلیون تومانی یکی از عاملهای فخر فروختن و موضوعهای گپ زدنهای مهمانی هایشان است؛ حکایت همان شعر و ضرب المثل معروف...خلق را تقلیدشان برباد داد ...نیست؟






محض اطلاع و تا آنجایی که من میدانم در فرهنگ غرب، حیوانات خانگی و بخصوص سگ و گربه، جایگاه بسیار والا و عمیقی دارند. بعضی ها این را بواسطه طبیعت باز غرب میدانند و بعضی ها بواسطه صنعتی شدن غرب و دوری انسانها از یکدیگر، کوچک شدن و پراکندگی خانواده ها و روی آوردن افراد از تنهایی به حیوانات پر محبتی مثل سگ و گربه. بعضی ها هم علاقه افراد را به حیوانات زبان بسته برای این میدانند که افراد حوصله بحث و مجادله و تمـرّد انسانهای دیگر را ندارند و به حیواناتی روی می آورند که نظیر سگ، بدون قید و شرط وفای خود را نشان میدهند؛ حتی اگر فقط یک بار به او خوبی کنند (با انسانها کمی متفاوتند!).

تخمین زده میشود که در آمریکا ۷۰ میلیون سگ و ۸۰ ملیون گربه وجود دارد. یکی از پر درآمدترین شغلها در آمریکا دامپزشکی میباشد (که البته بر خلاف ایران بیشتر اهلیپزشکی است تا دام+پزشک!). هرچه بوده و هست امروزه فرهنگ داشتن حیوانات اهلی چنان در ذهن آمریکاییها نفوذ کرده است که حیوان خانگی عضوی از خانواده ی آنها به حساب میآید و در بعضی مواقع آنچنان افراط و تفریط به کار برده میشود که حتی از بچه های خود فرد هم با اهمیت تر میباشند. بحدی که شاید چند ماهی باشد از احوال فرزندشان باخبر نیستند و در عوض، گم شدن حیوان همان و اگهی در روزنامه ها و زدن عکسش به در و دیوار شهر و تعیین مژدگانی برای یابنده همان.

چندی پیش صدای رفت و آمد ماشینهای اورژانس و آژیر آتش نشانی حسابی جلب توجه میکرد و وقتی جویای موضوع شدم؛ نگو که گربه ی یک پیرزنی روی شیروانی خانه گیر افتاده بود و آنان به کمکش میشتافتند... البته من اصلاً مشکلی با اینگونه موارد ندارم و حتـّی طرفدار پلیس حمایت از حیوانات نیز هستم؛ ولی آیا همین رفتارهای درون کشورم؛ آرام آرام باعث نمیشود که آنقدر به فکر حیوانات باشیم که انسان و همنوع را فراموش کنیم؟؟

به عنوان سخن آخر: در زبان انگلیسی اصطلاحات عامیانه (idioms) مربوط به سگ و گربه زیاد است. مثلاً: (Sleeping in the Dog House) مردانی که به خاطر شیطونی کردن!!! باید از ترس زن خود شب را بدور از رختخواب و در خانه سگ خود بسر آورند! ( Sick as a Dog) بسیار مریض مثل سگ بیمار و لنگان! ( Dog eat، Dog World) دنیای بسیار نامردانه ای که مردم برای رقابت ناسالم مثل سگهای وحشی بجان هم افتاده (و همدیگر را فدا کرده و میخورند!). (Dog days of summer) روزهای بسیار گرم تابستان. (Let Sleeping Dogs lie) سگهای (نگهبان) خوابیده را بیدار نکنید (بگذارید آرامش حفظ شود و امور را مشوش نکنید). (The Fat Cat) فرد پولدار و یا ذی نفوذ و قدرتمند، مهره اصلی. (Curiosity Killed the Cat) کنجکاوی و فضولی زیاد (مثل گربه فضول) منجر به مرگ میشود و سر را به باد می دهد. (Cat got my tongue) زبانم بند آمد و شوکه شدم و...

****پینوشت


یک: گاهی مواقع وقتی به یاد میارم که بعضی از همشهریهای نجببادی ام چطور به محض دیدن گربه ای، با چنان مهارتی لنگه کفش خود را به سمت آنان شلیک میکردند(و میکنند) و در مقابل میبینم که بعضی از سگ و گربه های اینجا،چه ناز و ادایی دارند؛ با خودم میگم : همه کس باید شانس داشته باشند. مـــُرده شور شانس من رو ببره که حتی بخت سگ خانم گیل پوزنر (Gail Posner) میلیونر را نداشتم؟ محض اطلاع: خانم پوزنر که هنگام مرگ ۶۷ سال داشت، قصر ۸ میلیون دلاری اش در فلوریدا و بیشتر ثروت ۳ میلیون دلاری اش را برای سگهایش از جمله سگ محبوبش «کونچیتا» به ارث گذاشت. البته مقدار زیادی هم پول برای مستخدمین خودگذاشت؛ مشروط به اینکه آنها از سگها خوب مراقبت کنند!!!

دو: هنرمند و کمدین آمریکایی _ ایرانی الاصل «ماز جبرانی» با زیرکی و سلیقه ی خوبش اصطلاح طنز آمیزی را در نزد آمریکاییها (و حتی اعراب) رایج کرده است که: (I am Persian, like the Cat) چرا که گربه های نژاد ایرانی (Persian Cat) با صورت گرد و با نمک خود در آمریکا بسیار محبوب و دوست داشتنی میباشند. ولی گاهگاهی هم (مثل ایرانیها!) شیطنت کرده و پنجه ای به روی افراد می اندازند مخصوصاً اگر اذیتشان کنید!........

سه:اینجا سگها و گربه ها برای خودشان شخصیت دارند و هر کدامشان یک جور هستند. شاید اینکه میگویند رفتار آنها به صاحبانشان شبیه است خیلی بی ربط نباشد. بعضی از سگها که از ما بهتران هستند و اصلا به کسی محل سگ هم نمیگذارند! خلاصه اگر در امریکا به کسی بگویید سگ، از این لقب خوشش آمده و به آن افتخار میکند. آن چیزی که در امریکا معادل گفتن سگ در ایران است،« خوک» است.بعضی ها معتقدند افرادی که افراطی سگ و گربه دوست دارند؛ به مرور زمان شکل و قیافه شان بسیار شبیه حیوانات اهلی شان میشود. برای من جای سوال است که اگر قرار بود قد و اندازه ی صاحب سگ هم به اندازه ی سگهای مینیاتوری که به اندازه ی یک کف دست هستند(Dog cup) بشود؛ چه شود!!؟؟


****بعد نوشت/بدون ارتباط با موضوع نوشت****


یکی از دوستان میگفت: آنقدر تماشای بازی فینال فوتبال جام جهانی آفریقا برایش بی رونق بوده که گاهی چرتی هم میزده و یا با دوستانش از طریق sms و اس ام اس بازی کـــُر کــُری میخواندند و شرط و شرط بندی میکردند که کدام تیم برنده میشود و کدام نایب قهرمان. دیگه حالا همه ی شما دوستان میدانید که اسپانیا برای اولین بار جام را به خانه برد. در این بین جای تیم ملی ایران چقدر خالی بود؟ برای تنوع مذاقتان آخرین عکس این نوشته را اختصاص به یکی از تماشاچیان خوب تیم ایران اختصاص داده ام و برای دیدن تماشاچیان خیلی خوب تر دیگر کشورها میتوانید به «لینک تصاویر دیوانگان جام جهانی» مراجعه کنید و....(آیکون آدمک بدجنس یاهو مسنجر) ببینید خب دیگه!! چرو فکر بد میکنید؟؟ در این بین از عزیزانی که بخاطر مشکل اینترنت نمیتوانند عکسها را ببینند؛ پوزش میطلبم.


۱۹ تیر ۱۳۸۹

دختر آمریکایی





سپیده دم 12 بهمن 1376 بود که با خواب بودن نگهبان دم درب، یواشکی وارد بیمارستان شهید منتظری نجف آباد شدیم. خواهرم به سرعت و دزدکی وارد بخش زایمان شد و درحالیکه فاطمه(دختر بزرگم) را زیر چادرش مخفی کرده بود؛ با خود به بیرون آورد تا برای اوّلین بار او را که هنوز چند ساعتی از بدنیا آمدنش نگذشته بود ببینم.... امـّا این بار و در آمریکا قضیه کاملاً فرق میکرد.

برای ساعت 6 صبح روز دوشنبه 9 ژوئن 2008 برابر با 20 خرداد 1387 در حالیکه برادرم(عبدالله) و خانواده اش ماندند تا ساعتی بعد به ما بپیوندند؛ دو نفری با خانمم حرکت کردیم به سمت شهر کنزاس سیتی. هنوز آفتاب ندمیده بود و این آخرین باری بود که زهرای باردار به تنهایی سوار ماشین میشد؛ چراکه از آن روز به بعد جمع خانواده ی ما 4 نفره میشد. خلوتی جاده و باران شبانگاهی سبب شده بود تا بخاطر عطر هوا و سکوت صبحگاهی، حال و هوایی خاص بر وجودم غلبه کند.

همینطور که جاده را در سکوت میپیمودم از خداوند خواستم که عضو جدید خانواده ام دارای«روحی پیشرفته» باشد. هرچند هر نوزاد تازه متولـّد شده ای را فرشته ای از طرف خداوند میدانم با این تعبیرکه هنوز خداوند از نوع بشر قطع امید نکرده است؛ ولی آرزو میکردم که یکی از بهترین دریچه های رحمت خدواندی بر روی من و خانواده ام گشوده شود.... والبته دعا برای کسانی که در آرزوی فرزند هستند.

با آنکه هفته ی قبل نیز مسئولان بیمارستان تمام بخشهای بیمارستان را برای آشنایی و آسایش فکری ما نشانمان داده بودند؛ تا از بین 4 ورودی بیمارستان، درب اصلی بخش زایشگاه را بیابم کمی طول کشید. از راه پرونده ی کامپیوتری زهرا را توسط قسمت پذیرش بیمارستان فعال کردیم و بدینوسیله با بسته شدن دستبند مخصوصی به دست من و زهرا که دارای یک کد کامپیوتری مثل هم بود؛ اجازه ی ورود پیدا کردیم.

قبل از اینکه زهرا برای آماده شدن راهی بخش زایمان بشود؛ اتاق استراحت او را نظری انداختیم و تنها تفاوت اتاق های زائوهای طبیعی با سزارین این بود که علاوه بر امکانات همه ی اتاقها، تمام تجهیزات جهت زایمان طبیعی در اتاق های اینگونه افراد وجود دارد و به عبارت دیگر این گروه پزشکی است که باید برای زایمان به اتاق بیمار بیاید. با اینحال همین اتاق های اختصاصی بیماران سزارینی نیز دارای تختی تمام اتوماتیک و الکتریکی بود؛ به نوعی که سوای تغییر زاویه ی تخت جهت درازکشیدن و یا نشستن تماماً با سویئچهای کنار تخت تنظیم میشد؛ خود بیمار میتوانست به راحتی تلویزیون را خاموش و روشن کند و یا پرستار را خبر کند.

علاوه بر مبل راحتی که برای همراه بیمار در هر اتاق قرار دارد و میتوان جهت خوابیدن آن را به شکل تخت باز و تغییر حالت داد؛ وجود دستشویی و کمد لباس و نیز توالت و حمامی اختصاصی و کوچک در گوشه ی اتاق سببی شده بود تا مجبور نباشیم جز برای آوردن انواع نوشیدنی، بستنی، آب جوش، لیوان و ...از آبدارخانه ی هر بخش، به بیرون از اتاق برویم.

بهرحال باید سریع لباس میپوشیدیم که تقریباً داشت دیر میشد و علاوه بر زهرا که لباس بیمارستانی مخصوص پوشید؛ من هم جهت همراهی او در داخل اتاق عمل باید گونه ای از مانتوهای پرستاری مخصوص اتاق عمل را بر روی لباسهایم میپوشیدم و دیدنی بود که بدجوری خنده دار شده بودم.... با زودتر رفتن زهرا به داخل اتاق جراحی، تا رسیدن زمان ورودم چیزی حدود 5 یا 6 پزشک و متخصص و پرستار و تکنسین وارد اتاق شدند و با معرفی خود و شرح مراحل جراحی(سزارین) ونوع وظیفه شان مرا به آرامش دعوت کردند و اطمینان خاطر میدادند که همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت؛ در حالیکه نمیدانستند تفاوت امکانات و دیگر موارد بین بیمارستانهای ایران و آمریکا از زمین تا آسمان است.

همزمانی که گروه پزشکی مشغول جراحی بودند وارد اتاق شدم. از قبل یک صندلی در کنار تخت زهرا برایم آماده کرده بودند تا بتوانم همزمان جراحی با او گفتگو کنم. صد البته آنقدر دستگاههای عیجب و غریب اتاق عمل دور و برم برای تماشا قرار داشت و از طرفی هم ذهنم خسته و خواب آلود بود که سخنی برای گفتن نداشتم. منحصر به فرد بودن این تجربه ام سببی شده بود تا بیشتر وقتم را در سکوت (مدیتیشن) و هر از گاهی سخنی کوتاه با زهرا برای بیدار نگهداشتن او بگذرانم.

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پزشک پرسید که اگر تمایل به بریدن بند ناف بچه دارم آماده باشم. با رد پیشنهاد او دقایقی بعد و دربین گفتگوهای شاد و خنده و شوخی گروه جراحی، صدای گریه ی دختر آمریکایی ام که از نظر شخصیتی دیرتر از معمول به گریه افتاد؛ در فضای اتاق پیچید و به جرات میگویم که حال و احساس زهرا را که به سبب بی حسی موضعی، بیدار(هوش) بود و لحظه به لحظه بدنیا آمدن جگرگوشه اش را حس میکرد؛ نمیتوانم توصیف کنم.

آنچه که هنوز در گوشم تازه است صدای پرستاری بود که به واقع و درجای خود، رو به نوزاد کرد و به انگلیسی«تولدت مبارک باد» گفت... هرچند زهرا سخت بی طاقت دیدن او بود؛ من دخترم را که تازه 5 دقیقه از تولدش میگذشت؛ زودتر از زهرا دیدم. نه تنها برای من بلکه برای پرستاران نیز جای تعجب و خنده داشت که نوزاد چطور تلاش میکرد پلکهایش را از هم باز کند..... پس از دقایقی که بچه را به زهرا نشان دادند و از او خواستند با او صحبت کند؛ من باید از اتاق جراحی خارج میشدم تا پس از نیم ساعتی زهرا نیز به من بپیوندد.

منتظر تخت روان زهرا بودیم که نوزاد زودتر به من و فاطمه و خانواده ی برادرم که تازه از راه رسیده بودند پیوست. با حال و احساسی که بر فضا حاکم بود و در حالیکه اشک شوق فاطمه روان بود؛ سرانجام بر همه ی شکها و دودلی های انتخاب اسم غلبه کردم و با رسیدن تخت سیار زهرا که توسط پرستاران حمل میشد و قرار دادن او بر روی تخت، به یک نظر رسیدیم که نام «فرین»(فرنی) اسم دختر حضرت زردشت را به معنی «والا و بالاترین» برای او برگزینیم.

تا چشم به هم زدم دوسال گذشت و هرچند معروف است که خانمها از حرف زدن لذتی فراوان می برند؛ به اعتراف بسیاری، «فرین» از همون نادر دخترانی است که از همان دوران بارداری و در شکم مادرش تمرین حرف زدن میکرده است. چندی پیش از شعرخوانی او سخنی گفتم ولی چون با دیدن دوربین عکاسی و فیلمبرداری یه دنده آنرا از دستمان میگرفت؛ نمیتوانستم فیلمی از او را برایتان بگذارم و البته طریقه ی بارگذاری آن را نیز نمیدانستم. تا اینکه یکبار و با هزاران ترفند و تشر من و ... قطعه فیلمی کوتاه، ولی با کیفیت بد از شعرخوانی او گرفتیم و از طریق یوتیوب آن را بارگذاری کردیم که در ادامه ی سخن با «کلیک کردن اینجا - شعرخوانی فرین» ارائه میشود. امیدوارم بتوانید آنرا ببینید و برمن مظلوم محاصره شده در بین سه تا از جنس زنان(خانمم و دو دخترم) دل بسوزانید که چه غریب و تنهام و چه میکشم؟
**** از آنجاکه عکسهایی که در بلاگر آپلود کرده ام در ایران بخاطر.... نمایش داده نمیشود؛ با استفاده از شیوه ای دیگر دو عکس از دخترآمریکایی ام را جهت شما عزیزان داخل ایران منتشر میکنم

۱۵ تیر ۱۳۸۹

آداب گفتگو و بحث متقابل


با سلام و درود خدمت همه ی عزیزان.... چندی پیش دریکی از سایتها بحثی درگرفت درباره ی وجود یا عدم وجود تناسخ و اینجانب نیز مختصر اطلاعاتی را که داشتم؛ نوشتم. قصد دارم آن نوشته را در ارسالهای بعدی جهت ابراز نظر شما منتشر کنم. منتها قبل از هرچیز برخود لازم میدانم که یادآوری کنم این گونه موضوع ها، بحث هایی هستند که نیاز به مطالعه و بررسی دارند. همانطور که میدانید ادیان نیز درباره ی آن نظری دارند ولی من قصد ندارم این موضوع را فقط از نظر دینی به گفتگو بگذارم... آنچه که من نیز قبول دارم؛ این است که روزگاری ادیان جهت قانونمند کردن جامعه به وجود آمدند و هدفی جز هدایت انسانها نداشته اند.

من حتی نسبت به کسانی که هنوز همه ی امور زندگی شخصی و اجتماعی و .... خود را فقط وفقط از دریچه ی دین مینگرند؛ احترام قائل هستم. به معنای دیگر من برای همه ی ادیان، مذاهب، مکتبهای فکری، فرهنگها و سنتها و .... احترام بسیار قائل هستم. هیچ اعتراضی هم ندارم که چرا در قرن بیست و یکم و تکنولوژی و پیشرفت عقلی و ذهنی بشر، در عصر ارتباطات که همه ی آدمها به راحتی میتوانند از اخبار و اطلاعات دنیا با خبر شوند و بهترین قوانین جاری در دنیا را انتخاب کنند؛ هنوز که هنوز است باید شاهد اجرای قوانینی باشیم که مربوط به فرهنگ 2 هزارسال قبل است؟ به هرحال شاید بعضی ها هنوز میپسندند که آن قوانین کهنه و فرسوده ی متعلق به قومی جاهلی را در کشورشان با سابقه ی تمدن چند هزارساله اجرا بشود!

هرچندکه اگر از آن تمدّن و فرهنگ بالا اثری وجود می داشت!!؟؟ اینگونه بعضی ها چشم و گوش بسته از آن قوانین عقب افتاده دفاع نمیکردند..... ولی اعتراض من به این است که چرا و چرا فکر میکنند که فقط فقط راه آنان درست است و دیگران بر خطا هستند؟ چرا اجازه نمیدهند دیگران هم برای خودشان تصمیم گیری کنند؟ مگر کسی به آنان اعتراضی دارد که چرا حتی نحوه ی خورد و خوراک و توالت رفتن و خوابیدن و.... خودشان را مفسران دینی برایشان تعیین کرده اند؟؟ مگر کسی به آنان اجازه ی اظهار نظر نمیدهد؟ پس چرا میخواهند دیگران هم فقط وفقط مثل آنان فکر کنند و حق اظهار نظر هم نداشته باشند؟

اعتقاد من براین است که در جامعه ی باز، و دموکراسی گفتار و اندیشه!!!!(البته اگه گیر بیاد!) هرکس حق دارد سخن خود را به راحتی بیان کند؛ دیگران هم نباید هیچ قضاوتی درباره ی او کنند و باید کماکمان بر دوستی ها ی خودشان پافشاری کنند. حالا هرکس هر نتیجه و برداشتی از گفتگوها داشت و هر باوری که دارد؛ امری است شخصی و هیچکس حق ندارد بخاطر تفکــّر آن شخص، از او بازخواست نماید. آنچه که همواره مرا رنج میدهد اینه که تا تقی به توقی میخوره و یه بحثی پیش میآد؛ بعضی ها پای دین را سریع وسط میکشند و به نوعی دهانها را میبندند. من از همه ی شما عزیزان خواهش میکنم حتی اگر از نظرگاه مذهبی نظری را ذکر میکنید؛ اجازه بدهید دیگران هم بحث را از دیدگاه خود ادامه بدهند.

فقط یادتان نرود هیچ بحث و گفتگویی حتی آنچه که کاملاً مخالف دین و مذاهب هم هست؛ باعث نشود که در نوع دوستی و نظر شما نسبت به طرف مقابل تاثیری بگذارد. فکر نکنید من مخالف دیـن هستم؛ بلکه در خانواده ای مذهبی رشد کرده ام. ولی این را نیز میدانم که تمام آبشخور اولیه ی ادیان بسیار پاک و عالی بوده اند و آرام آرام بخاطر منافع شخصی و اشتباه تفسیر بعضی بزرگان تندرو مذهبی، راه به بیراهه رفت. آنچنان که تا 60 سال پیش همین بزرگان «استحمام با دوش»را ناپاک میدانسته اند و «بستن ساعت مچی» و مطالعه ی «شیمی و فیزیک و زبان خارجی» به نوعی نشانه های کفر میبود و بازی شطرنج حرام و ...

آنچه که این آقایان از پیروان خود میطلبند؛ تقلیدی کورکورانه است و متاسفانه آنقدر بعضی ها به این امر عادت کرده اند که پای نظرات آن مفسران دینی را به اسم دین تا توی بستر خواب زناشویی و حتی چگونگی خورد و خوراک و ... کشانده اند. بدتر از آن، اینکه باور ندارند هرکس(دانشجو، بی سواد و...) نیز به فراخور دانش خود میتواند آیات کتب مقدس را تفسیر و درک کند و ای بسا که برداشت آنان از بعضی از مفسران دینی درست تر هم باشد. متاسفانه این اخلاق بد چنان دامن بعضی ها را گرفته که بمحض طرح هر اندیشه ای مخالف خود سریعاً درباره ی او حکم صادر میکنند و فکر میکنند با محو آن آدمها، اندیشه ها نیز نابود خواهد شد....

صدباره آزموده اند و باز فراموش میکنند که هرنهضت فکری، وقتی راه برای طرح و نقد و بررسی اصولی نیابد؛ بصورت زیرزمینی رشد پیدا خواهد کرد و آنگاه است که تاچشم باز میکنیم میبنیم که هزاران مکتب مذهبی و عرفانی(اکنکار، عرفان حلقه ها و...) به وجود آمده و مردم مشتـّاق خسته از همه جا، یک روز دست به دامن این تفکر و روزگاری پیرو آن مکتب میشود. باز میگویم حتی همان مکتبهای فکری و عقیدتی هم باید مجالی برای طرح و نقد و بررسی داشته باشند . فقط چیزی که هست نباید هیچ انسانی را حتی کسی که بیسواد است و هیچ دستی هم به مطالعه ندارد؛ را مجبور به پیروی اندیشه ی خود نمود و مخالفانمان را با القابی همچون کافر و بی دین و محارب و ... سرکوب نماییم که آزموده را باز آزمودن خطاست.

به امید روزی که همه ی ما بتوانیم در نهایت احترام متقابل نظر خود را بیان کنیم و هرکس هم هرچه برداشت کرد؛ امری شخصی و غیر قابل قضاوت بدانیم و اگر هم نیاز به تصمیم گیری برای هر قانون اجرایی و نوع حکومت اجتماعی نیاز باشد؛ این صندوق رای باشد که حکم آخر را برای رعایت و پیروی همه ی ماها تعیین کند. برام خیلی جالبه وقتی میبینم توی کشورهای پیشرفته آنقدر آزادی است که حتی میتوانند خدا و پیامبر را به نقد بکشانند؛ ولی بین ما مردم آنقدر تحمـّل اندیشه های مخالفمان کم است که سر هیچ و پوچ و ای بسا یک موضوعی که هر دو طرف دعوا با هم همسو باشند و فقط سوءتفاهم در میان است مثل «خروس جنگی» به جان هم میافتیم. در مقابل افرادی که فقط وفقط نظر خود را درست میپندارند؛ چه باید کرد؟ من نمیدانم؟ شما بگویید.